زمینه های ظهور مکتب اگزیستانسیالیسم
فارسی 5691 نمایش |اگزیستانسیالیسم
به طور کلی هر مکتب فلسفی، یا مشرب فکری در تمدنی که آن فلسفه و مشرب را به وجود آورده است ریشه های عمیق فلسفی و تاریخی دارد. برای درک علل واقعی پیدایش مکتب اگزیستانسیالیسم، باید به تاریخ فلسفه و دین در اروپا بازگشت.
تفوق اراده بر عقل در مسیحیت
مسیحیت که در واقع سازندۀ تمدن غربی از قرن سوم و چهارم میلادی به بعد بوده است، انسان را به صورت یک "اراده" تصور کرده، یعنی انسان در مسیحیت اراده ای است که عقل بر او افزوده شده است و این اراده با گرایش به حضرت مسیح، یک نوع شکاف و زخمی را که طبق نظر مسیحیان در روح انسان وجود دارد و اثر گناه اولیه است، التیام می بخشد و فقط پس از گرایش ارادۀ انسان به حضرت مسیح و تمتع از فیض و برکت اوست، که عقل می تواند شروع به فعالیت صحیح کند. به همین جهت تمام فلاسفۀ بزرگ مسیحی از آغاز تاریخ مسیحیت همواره گفته اند، انسان ابتدا باید ایمان آورده و بعد تعقل کند.
به قول قدیس آنسلم فیلسوف: «اول ایمان بیاورید و بعد تعقل کنید.» این تصور از انسان، در مسیحیت، عمیق تر از آن بود که با انقلاب رنسانس و نهضت های ضد دینی فلسفی در اروپا به کلی از بین برود. در واقع هنوز هم تصور بشر اروپایی از انسان بیشتر معطوف به چنین تصوری است، البته بدون بعد متعالی تعالیم مسیحیت کلاسیک. بنابراین نظر، راه نجات انسان از طریق ارادۀ اوست. به همین جهت، غربی ها همواره مکتب های حکمت و عرفانی که می خواهند از راه عقل به وصال حقیقت برسند، را نوعی عرفان یا تصوف طبیعی نامیده اند، در مقابل آنچه که خود نوعی عرفان ماوراءالطبیعه یا دینی می دانند.
رابطه ضعف فلسفه و عرفان مسیحی و ظهور رنسانس
با چنین زمینه ای بود که انقلاب رنسانس پیش آمد. این انقلاب هنگامی رخ داد که در درون حکمت و عرفان مسیحی قرون وسطی نوعی ضعف دیده می شد. در قرن چهاردهم، در بحبوحۀ تمدن مسیحی مغرب زمین، کلام مسیحی شروع به انکار قدرت عقل در درک کلیات کرد. بحث های معروف «آکام» و «نیکلادترکور» و سایر متکلمین و الهیون مسیحی در این قرن، حاکی از نوعی شکاف در درون سازمان فلسفی و فکری مسیحیت است که به تدریج دست عقل را به کلی از علم الهی کوتاه می کند و در آن امتزاجی که قدیس اوگوستین و بعد از او توماس آکویناس جهت تلفیق و هماهنگی بین ایمان و عقل به وجود آورده بودند، خللی ایجاد کردند. در پایان قرن چهاردهم شک دینی وجود نداشت، ولی فلسفه دچار شک شده بود. دوره ای بود که دانشمند معروف فرانسوی ژیلسن، از آن به نام دورۀ "تئولوژیسم" یاد می کند، یعنی دوره ای که الهیات مسیحی، اصالت فلسفه را از بین برده بود. به این دلیل بود که وقتی رنسانس انقلاب خود را علیه تمدن یکپارچه و متحدالشکل مسیحیت قرن چهادهم آغازکرد با نوعی خلأ و شک فلسفی همراه بود.
هبوط انسان به دنیا در دوره رنسانس
رنسانس سعی کرد بشر مسیحی را که نیمه ملائکه و نیمه حیوان بود، و پایی در آسمان و پایی در زمین داشت کاملا زمینی کند، یعنی تا آن زمان انسان، زمین را سرزمین اصلی خود نمی دانست و همیشه نسبت به این عالم حالت غربت داشت و وطن همیشگی خود را جایی غیر از این زمین می دانست. بشرغربی سعی کرد وطن اصلی او را همین عالم خاکی بداند، یعنی نوعی احساس راحتی در ذهن انسان (به عنوان یک بشر صرفا طبیعی و نه بشری که سایۀ خداوند بود) به وجود آورد. این امر بسیار مؤثر بود در این که بشر آن روز اروپایی را مجهز سازد تا بتواند کرۀ زمین را فتح کند و به خود این حق را بدهد که حاکم بر تمام قاره ها و حتی بر تمدن های دیگر شود. خود این فتوحات نیز این دیدگاه را متقابلا در اروپا تقویت کرد. بین سال های 1450 تا 1600 میلادی که دورۀ رنسانس است، آشنایی با قاره ها و گیاه ها و حیوانات و مردم دیگر، وحدت عالم مسیحی را درهم شکست و این امر باعث شد که بشر اروپایی به تدریج "طبیعی" حس کند. این احساس طبیعی بودن، خود نوعی مکتب اصالت استدلال یا راسیونالیسم به وجود آورد. این نکته قابل توجه است که در دورۀ رنسانس علوم طبیعی، ریاضی و فیزیک هنوز در قالب قرون وسطی بود و اشخاصی که دنبال این علوم می رفتند راسیونالیست نبودند. برعکس آنچه مردم فکر می کنند، بیشتر دانشمندان دورۀ رنسانس جنبۀ عرفانی داشتند، یا کیمیاگر بودند، یا علاقه مند به علوم غریبه.
سیطرۀ جنبۀ بشری عقل (Ratio) بر جنبه های الهی آن
در نتیجۀ این امر به تدریج تصور یک نوع نیروی استدلالی در انسان (Raison) به وجود آمد که بشر صرفا یک نیروی مستقل استدلالی در خود دارد و با این نیرو می تواند به همه چیز علم پیدا کند. لکن چون مردم شناسی مسیحی، از آغاز راه وصول به حقیقت را در اراده و ایمان می دانست نه عقل، ضعیف شدن ایمان و محدود شدن عقل به استدلال، طریق وصول به حقیقت محض را از بین برد، یا دست کم محدود کرد. در قرن هفدهم نوعی یقین نسبی جدید فلسفی به دنبال دو قرن شک فلسفی به دست دکارت به وجود آمد، ولی این یقین جدید فلسفی، دیگر مبتنی بر یک دید کلی از انسان نبود، بلکه انسان را محدود کرده بود به استدلال یا (Raison) همان طور که دکارت گفت حقیقت مبتنی بر تعقل شخص از نفس خود است، یعنی او «می اندیشم» را پایۀ «هستم» بعدی قرار داد.
پس در واقع «وجود» به معنی یک واقعیت کلی را که ما همه لمعه و مرتبه ای از آن هستیم از بین برد و وجود فردی و بشری را معیار شناخت عالم عینی و خارجی قرار داد. البته اگر چه او نتوانست به کلی تحولی در تمام شوؤن فلسفه به وجود آورد، راهی را که او شروع کرد منجر به نوعی بن بست شد. دکارت استدلال را معیار دانستن قرار داد و این امر راسیونالیسم اروپایی را به معنای واقعی به وجود آورد. بعد از دکارت سیر فلسفۀ اروپایی تا قرن هجدهم بسط آگاهی از خود و از حدود خود است.
محدود شدن عقل بشری و طغیان بعد الهی او
دلیل این که گفته می شود کانت فیلسوف بزرگی است، این است که وی این حدود را مشخص کرده و گفت: «نیروی استدلال از این برتر نمی رود.» وقتی که راسیونالیسم و نیروی استدلال، حدود خود را به دست آورد در این شکی نبود که می بایستی به هر طریقی که ممکن بود مفری پیدا کند، زیرا تفکر انسانی هرگز نمی تواند در محدویتی محبوس شود. زیرا انسان موجودی است بی نهایت طلب است و از این روست که او همواره در جستجوی چیزی هست، ولی اگر آن چیز محدود باشد، از آن می گذرد. فلسفه نیز وقتی به جایی رسید که در واقع برای استدلال انسان حدودی قائل شد (و فلسفۀ کانت و از طرف دیگر هیوم و فلاسفۀ انگلیس، محدویت های استدلال را نشان داد) بدیهی بود که یک نوع عکس العمل ضد استدلال در فلسفۀ اروپایی به وجود آورد. علاوه بر این، فلسفه یک جنبۀ خشک پیدا کرده بود، یعنی یک نوع دوری از واقعیت زندگی و صیرورت و احتیاجات جنبۀ غیر فکری و استدلالی انسان و مسائلی که انسان نه به عنوان مفاهیم بلکه به عنوان احساس و یا تجربه مستقمیم با آنها سر و کار دارد. فلسفۀ قرن هجدهم چون با مفاهیم ذهنی سر و کار داشت، زیاده از حد انتزاعی شده بود و دیگر با عواطف، احساسات، تجربیات، ترس، واهمه، عشق که صرفا احساسات هم نیستند، بلکه بسیاری از آنها شأنی برتر از شأن فلسفی دارند، سر و کار نداشت.
عکس العمل های مختلف در برابر راسیونالیسم
این دو عامل باعث شد که در قرن نوزدهم علکس العملی شدید نسبت به راسیونالیسم به وجود آید. این عکس العمل چندین شق داشت: یکی شق آن هگل بود که گرچه خود را راسیونالیست مطلق می دانست، اما استدلال را از مرحله ثبات و تغییر ناپذیری بر روی صیرورت، تاریخ و زمان منتقل کرد، یعنی حتی مطلق را نتیجة سیر تاریخ دانست و به همین جهت امکان رسیدن به حقیقت را از راه یک منطق ثابت و تغییر ناپذیر از بین برد. عکس العمل دیگر فلسفۀ مارکس بود که نوعی مسیحیت معکوس و بدون خداست، فلسفه ای که مبتنی بر عقل محض نبوده بلکه مبتنی بر اصالت واقعه های تاریخی است و حلول حقیقت در زمان و تاریخ و نوعی احساس بشر دوستی که همان کرامت یا «شاریته» مسیحیت است، منتهی بدون ارزش های دینی و دارای یک نوع معادشناسی است یعنی اعتقاد به یک آیندۀ طلایی، لیکن بدون بعد متعالی و ملکوتی و آسمانی که مسیحیت تعلیم می داد.
در واقع مارکسیسم یک نوع کاریکاتور مسیحیت است. چنین فلسفه ای تنها در تمدنی امکان داشت به وجود آید که برای تاریخ ارزش مطلق قائل باشد. مثلا در تمدن اسلامی یا هندو یا بودایی قابل تصور نیست که در درون این تمدن ها فلسفه ای به وجود آید که تاریخ یا دیالکتیک تاریخی را اصل واقعیت و حقیقت قرار دهد. سومین واکنش، واکنش مذهب اگزیستانسیالیسم است، این مکتب در بدو امر توسط شخصی به وجود آمد که از لحاظ فلسفی آن چنان اهمیت ندارد، بلکه اهمیتش به عنوان یک مبلغ مذهبی است و او کی یرکگارد است.
عکس العمل کی یرکگارد، نیچه و داستایفسکی در برابر راسیونالیسم
عکس العمل کی یرکگارد در مقابل جنبۀ انتزاعی راسیونالیسم بود. در مقابل یک عمل شدید همیشه یک عکس العمل شدید وجود دارد و پاسخ افراط تفریط است. همان گونه که راسیونالیسم در قرن هیجدهم مسائل را آن قدر انتزاعی کرده بود که از حیات انسان و احتیاجات واقعی وجود انسانی به دور بود، به همین نحو کی یرکگارد بر جنبۀ دیگر موضوع تأکید کرده و عنوان داشت که نباید به آنچه انتزاعی و ذهنی صرف است توجه بیش از حد بکنیم، بلکه سر و کار ما با اموری است که در همین لحظه با آن مواجه ایم و جزئی از زندگی فعلی ماست. در واقع یکی از شاهراه های اگزیستانسیالیسم در نوشته های کی یرکگارد شروع شد و به همین جهت او در فلسفه، مانند داستایفسکی در ادبیات، از پیشروان نهضتی هستند که در قرن بیستم به وجود آمد، همچنین فیلسوف آلمانی نیچه که بیشتر یک شاعر بود تا فیلسوف، و دارای نوعی شهود و ادراک از آیندۀ فلسفه در مغرب زمین بود.
هنگامی که او گفت: «خداوند مرده است» (که گفتاری شاعرانه است تا فلسفی) اشاره ای دارد به تهی بودن حیات فکری بشر اروپایی از معنی. چه داستایفسکی در ادبیات، چه نیچه در فلسفۀ و چه کی یرکگارد به عنوان یک مبلغ مسیحی، همه عکس العملی بودند در مقابل فلسفۀ راسیونالیستی که در واقع با دکارت شروع شد و با هیوم و کانت به بن بست خود رسید. در قرن بیستم، دوره ای را می بینیم که اولا در اثر دو جنگ خیلی بزرگ و ثانیا در اثر از بین رفتن بسیاری از آرمان ها و آرزوها و بت های قرن نوزدهم، نوعی کشمکش و هرج و مرج بسیار عمیق در حیات معنوی و همچنین فکری و اجتماعی مردم اروپا به وجود آمد.
بن بست نظریۀ "ترقی" و پیشرفت در تمدن اروپایی
تا قبل از جنگ بین المللی اول اروپایی ها به تمدن خود اطمینان زیاد داشته و ارزش های اروپای قرن نوزدهم مخصوصا کلمۀ "ترقی" برای اروپایی در واقع، عنوان یک مذهب داشت. اروپایی به نام ترقی حاضر بود صدها هزار هندی یا چینی را کشته، یا غارت کند، یا تمام مؤسسات و افکار تاریخی و فلسفی و مذهبی خود را تغییر دهد، چون اعتقاد عمیقی به ترقی، هر چند مفهوم آن نامشخص باشد، داشت. ولی ترقی به سوی کجا؟ جواب این سوال معلوم نبود، لکن اعتقاد راسخ باقی بود که ترقی هست. چنین افکاری در قرن بیستم متزلزل شد، آنها وقتی دیدند جنگی که در کشورهایی که به نظر خودشان متمدن ترین ممالک دنیا بود چند میلیون تن را از بین برده و برادرکشی دامنه یافت و تمام آنچه که بدیهی ترین ارزش های اخلاقی است پایمال شد، عدۀ زیادی دربارۀ تاریخ تمدن اروپایی و هدف آن شک اساسی کردند.
آنها که مارکسیست بودند برای اثبات وجود ترقی و هدفی مشخص برای آن، دلایل دیالکتیکی خود را ارائه دادند، ولی عدۀ زیادی دریافتند، که مسئله و بحران فقط بحران اقتصادی و اثر آن بر اجتماع نیست، بلکه نوعی دگرگونی در ارزش های فلسفی و مذهبی در اروپا پیدا رخ نموده است. این امر مسئله در بین دو جنگ تقویت شده، و بسیاری از متفکران از قبیل نویسندگان و ادبا بدان توجه نمودند.
ظهور جنبه های عامیانه اگزیستانسیالیسم بعد از جنگ دوم جهانی
پس از جنگ بین المللی دوم این تفکر انتقادی نسبت به مبانی دنیای مدرن بسیار تقویت شد و در پی آن جنبۀ عامیانه و در واقع اجتماعی اگزیستانسیالیسم ظهور کرد. یعنی پیدایش اشخاصی که به معیارهای اجتماع و حتی نظم و نظافت و آنچه که شاخص ترین جوانب جامعۀ اروپایی بود بی توجه بودند، این اعمال آنها بیشتر مبتنی بر عکس العمل غیر فلسفی و بلکه اخلاقی و اجتماعی بود. نسل جوان وقتی می دید، بسیاری از ارزش هایی که پدران و مادران تعلیم داده اند، خود درست به عکس آن عمل می کنند، نوعی احساس ریا و دورویی در جامعه مشاهده نمود که منجر به بی اعتمادی نسل جوان به قواعد جامعه و به زیر پا گذاشتن بسیاری از ارزش ها گردید. به همین جهت اگر چه به زودی فقر جنگ بین الملل دوم جبران شد، اما این نوع نهضت ها باقی ماند.
اگزیستانسیالیسم فلسفی و انواع آن
اما این جریان از لحاظ فلسفی پیچیده تر است. آنچه که اگزیستانسیالیسم فلسفی می نامیم در آلمان و در فرانسه دو رنگ مختلف به خود گرفت. در آلمان، ابتدا هوسرل مذهب فنومنولوژی را همچون مقدمه ای بر این مکتب تأسیس کرد و شاگردانش هیدگر و یاسپرس بیشتر از او سعی کردند جنبۀ فلسفی اگزیستانسیالیسم را به ثمر برسانند. در واقع حرف معروف هیدگر مبنی بر اینکه: «فلسفه از افلاطون شروع شده و به من خاتمه می یابد» از لحاظی دور از حقیقت نیست. به این معنی که اگر مفهوم وجود را، چنان که از دوران قرون وسطی به بعد محدویت پیداکرد و به تدریج محدودتر شد تا صرفا به صورت یک مفهوم ذهنی درآمد تصور کنیم، مشاهده می کنیم که به جایی بیش از هیدگر نمی توان رفت و فلسفه به این معنا به هیدگر ختم می شود. ولی روی هم رفته فلاسفۀ اگزیستانسیالیست آلمان گرچه متوجه معنای وجود چنان که در حکمت و عرفان شرقی هست نشده اند، سعی کرده اند در دامن محدویت هایی که تاریخ فلسفۀ اروپا در پیش پایشان گذاشته بود، یک نوع بعد متعالی حفظ کنند و متعاقب این بعد، ارزش هایی برای انسان و برای جامعۀ انسانی قائل شوند.
در فرانسه دو نوع اگزیستانسیالیسم وجود داشت: اگزیستانسیالیسم دینی که نمایندۀ آن گابریل مارسل و اگزیستانسیالیسم ضد دینی، که نمایندۀ آن سارتر و پیروان اویند. یکی از خصایص این افراد این است که آنها بیشتر ادیب هستند و نقاد اجتماع. نوشته های ادبی آنها دارای ارزش هنری و ادبی است، از جمله تئاترهایی که نوشته و اشعاری که سروده و قصه ها و مقالات انتقادی و رمان هایی که نگاشته اند. آنها سعی کرده اند که به فلسفه جنبه ای ادبی و هنری بخشند، یعنی جنبه ای که با حیات هر روزه و با زیبایی و احساسات و عواطف انسان سر و کار دارد. اما تفاوت اساسی بین آنها این است که مارسل و اشخاصی مانند او بر این باورند که انسان "تنها" است و روابط او با جهان و دیگران و خداوند قطع شده و «وجودی» که ما می گوییم «وجود» انسان فردی است، ولی می افزایند که بین این انسان و آن وجود متعالی که خداوند باشد، خندق و شکافی هست که انسان باید از آن بجهد و آنچه به انسان به عنوان یک موجود قهرمان و زنده ارزش می دهد، همین پرش از یک سو به سوی دیگر است، در حالی که سارتر و پیروانش معتقدند که ارزش انسان در تحمل این «نیستی» است.
انسان باید این موضوع را تحمل کند که موجودی تنهاست و هیچ گاه با دیگری تماسی حاصل نخواهد کرد. پس تنها چیزی که ارزش دارد، حفظ ارزش های بشری است ارزش هایی مانند بی عدالتی و مانند آن. به همین جهت بسیاری از اگزیستانسیالیست های پیرو سارتر جنبۀ چپی و مارکسیستی دارند. یعنی برخی از آنها از لحاظ سیاسی مارکسیست هستند، و از لحاظ فلسفی اگزیستانسیالیست.
منـابـع
سیدحسین نصر- معارف اسلامی در جهان معاصر- انتشارات علمی- فرهنگی- تهران 1383
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها