تناقضات داستان ابراهیم علیه السلام در قرآن و تورات (زندگی)
فارسی 6278 نمایش |داستان ابراهیم (ع) از نظر قرآن
آنچه از قرآن کریم در این باره استفاده مى شود این است که ابراهیم (ع) از اوان طفولیت تا وقتى که به حد تمیز رسیده در نهانگاهى دور از جامعه خود مى زیسته، و پس از آنکه به حد تمیز رسیده از نهانگاه خود به سوى قوم و جامعه اش بیرون شده و به پدر خود پیوسته است، و دیده که پدرش و همه مردم بت مى پرستند، و چون داراى فطرتى پاک بود و خداوند متعال هم با ارائه ملکوت تاییدش نموده و کارش را به جایى رسانده بود که تمامى اقوال و افعالش موافق با حق شده بود این عمل را از قوم خود نپسندید و نتوانست ساکت بنشیند، لاجرم به احتجاج با پدر خود پرداخته او را از پرستش بتها منع و به توحید خداى سبحان دعوت نمود، باشد که خداوند او را به راه راست خود هدایت نموده از ولایت شیطان دورش سازد. پدرش وقتى دید ابراهیم به هیچ وجه از پیشنهاد خود دست بر نمى دارد او را از خود طرد نمود و به سنگسار کردنش تهدید نمود.
ابراهیم (ع) در مقابل این تهدید و تشدید از در شفقت و مهربانى با وى تلطف کرد و چون ابراهیم مردى خوش خلق و نرم زبان بود، در پاسخ پدر نخست بر او سلام کرد و سپس وعده استغفارش داد. و در آخر گفت در صورتى که به راه خدا نیاید او و قومش را ترک گفته ولى به هیچ وجه پرستش خدا را ترک نخواهد کرد. از طرفى دیگر با قوم خود نیز به احتجاج پرداخته و درباره بتها با آنان گفتگو کرد با اقوام دیگرى هم که ستاره و آفتاب و ماه را مى پرستیدند احتجاج نمود تا اینکه آنان را نسبت به حق ملزم کرد و داستان انحرافش از کیش بت پرستى و ستاره پرستى در همه جا منتشر شد. روزى که مردم براى انجام مراسم دینى خود همه به خارج شهر رفته بودند ابراهیم (ع) به عذر کسالت، از رفتن با آنان تخلف نمود و تنها در شهر ماند، وقتى شهر خلوت شد به بتخانه شهر درآمده و همه بتها را خرد نمود و تنها بت بزرگ را گذاشت شاید مردم به طرف او برگردند. وقتى مردم به شهر بازآمده و از داستان با خبر شدند در صدد جستجوى مرتکب آن برآمده سرانجام گفتند این کار همان جوانى است که ابراهیم نام دارد. ناچار ابراهیم را در برابر چشم همه احضار نموده و او را استنطاق کرده پرسیدند «آیا تو با خدایان ما چنین کردى؟» ابراهیم (ع) گفت: «این کار را بت بزرگ کرده است و اگر قبول ندارید از خود آنها بپرسید تا اگر قدرت بر حرف زدن دارند بگویند چه کسى به این صورتشان درآورده.» ابراهیم (ع) قبلا به همین منظور تبر را به دوش بت بزرگ نهاده بود تا خود شاهد حال باشد.
ابراهیم (ع) می دانست که مردم درباره بتهاى خود قائل به حیات و نطق نیستند، و لیکن می خواست با طرح این نقشه، زمینه اى بچیند که مردم را به اعتراف و اقرار بر بى شعورى و بى جانى بتها وادار سازد، و لذا مردم پس از شنیدن جواب ابراهیم (ع) به فکر فرو رفتند به انحراف خود اقرار نمودند و با سرافکندگى گفتند: «تو که میدانى این بتها قادر بر تکلم نیستند.» ابراهیم (ع) که غرضى جز شنیدن این حرف از خود آنان نداشت بى درنگ گفت: «آیا خداى را گذاشته و این بتها را که جماداتى بى جان و بى سود و زیانند مى پرستید؟ اف بر شما و بر آنچه مى پرستید، آیا راستى فکر نمى کنید؟ و چیزهایى را که خود به دست خودتان مى تراشید مى پرستید، و حاضر نیستید خدا را که خالق شما و خالق همه مصنوعات شما (یا اعمال شما) است بپرستید؟» مردم گفتند: «باید او را بسوزانید و خدایان خود را یارى و حمایت کنید.» به همین منظور آتشخانه بزرگى ساخته و دوزخى از آتش افروخته و در این کار براى ارضاء خاطر خدایان همه تشریک مساعى نمودند، و وقتى آتش شعله ور شد ابراهیم (ع) را در آتش افکندند، خداى متعال آتش را براى او خنک گردانید و او را در شکم آتش سالم نگه داشت، و کید کفار را باطل نمود.
ابراهیم (ع) در خلال این مدت با نمرود هم ملاقات نموده و او را نیز که ادعاى ربوبیت داشت مورد خطاب و احتجاج قرار داد و به وى گفت: «پروردگار من آن کسى است که بندگان را زنده مى کند و مى میراند.» نمرود از در مغالطه گفت: «من نیز زنده مى کنم و مى میرانم، هر یک از اسیران و زندانیان را که بخواهم رها مى کنم و هر که را بخواهم به قتل مى رسانم.» ابراهیم به بیان صریحترین که راه مغالطه را بر او مسدود کند احتجاج نمود و گفت: «خداى متعالى آن کسى است که آفتاب را از مشرق بیرون مى آورد، تو اگر راست مى گویى از این پس کارى کن که آفتاب از مغرب طلوع کند.» در اینجا نمرود کافر مبهوت و سرگشته ماند.
پس از آنکه ابراهیم (ع) از آتش نجات یافت باز هدف خود را تعقیب نموده و شروع به دعوت به دین توحید و دین حنیف نمود، و عده کمى به وى ایمان آوردند. قرآن کریم از آن جمله لوط و همسر ابراهیم (ع) را اسم مى برد. این بانو همان زنى است که ابراهیم (ع) با او مهاجرت کرد و پیش از بیرون رفتن از سرزمین خود به اراضى مقدسه با او ازدواج کرده بود. ابراهیم (ع) و همراهانش در موقع بیرون شدن از وطن خود از قوم خود تبرى جسته و شخص او از آزر که او را پدر نامیده بود و در واقع پدرش نبود بیزارى جسته و به اتفاق همسرش و لوط به سوى ارض مقدس هجرت کردند، باشد که در آنجا بدون مزاحمت کسى و دور از اذیت و جفاى قومش به عبادت خداوند مشغول باشند. پس از این دعا بود که خداى تعالى او را با اینکه به حد شیخوخت و کهولت رسیده بود به تولد اسحاق و اسماعیل و از صلب اسحاق به یعقوب بشارت داد، و پس از مدت کمى اسماعیل و بعد از او اسحاق به دنیا آمدند، و خداوند همانطورى که وعده داده بود برکت را در خود او و دو فرزندش و اولاد ایشان قرار داد و مبارکشان ساخت.
ابراهیم (ع) به امر پروردگار خود به مکه، که دره اى عمیق و بى آب و علف بود، رفت و فرزند عزیزش اسماعیل را در سن شیرخوارگى در آن مکان مخوف منزل داده و خود به ارض مقدس مراجعت نمود. اسماعیل در این سرزمین نشو و نما کرد، و اعراب چادرنشین اطراف به دور او جمع شده و بدینوسیله خانه کعبه ساخته شد. ابراهیم (ع) گاه گاهى پیش از بناى مکه و خانه کعبه و پس از آن به مکه مى آمد و از فرزندش اسماعیل دیدن مى کرد. تا آنکه در یک سفر به ساختن خانه کعبه شد، لذا به اتفاق اسماعیل این خانه را بنا نهاد، و این اولین خانه اى است که از طرف پروردگار ساخته شد، و این خانه مبارکى است که در آن آیات بینات و در آن مقام ابراهیم است، و هر کس درون آن داخل شود از هر گزندى ایمن است.
ابراهیم (ع) پس از فراغت از بناى کعبه دستور حج را صادر نموده، و آیین و اعمال مربوط به آن را تشریع نمود. آنگاه خداى تعالى او را مأمور به ذبح فرزندش اسماعیل نمود، ابراهیم (ع) اسماعیل (ع) را در انجام فرایض حج شرکت مى داد، موقعى که به سعى رسیدند و مى خواستند که بین صفا و مروه سعى کنند، این ماموریت ابلاغ شد، و ابراهیم (ع) داستان را با فرزندش در میان گذاشت و گفت: «فرزند عزیزم! در خواب چنین مى بینم که تو را ذبح و قربانى مى کنم نیک بنگر تا رأیت چه خواهد بود.» عرض کرد: «پدرجان! هر چه را که مأمور به انجامش شده اى انجام ده، و ان شاء الله به زودى خواهى دید که من مانند بندگان صابر خدا چگونه صبرى از خود نشان مى دهم.» پس از اینکه هر دو به این امر تن دردادند و ابراهیم (ع) صورت جوانش را بر زمین گذاشت وحى آمد که «اى ابراهیم، خواب خود را تصدیق کردى و ما به همین مقدار از تو قبول کردیم، و ذبح عظیمى را فدا و عوض او قرار دادیم.» آخرین خاطره اى که قرآن کریم از داستان ابراهیم (ع) نقل نموده دعاهایى است که ابراهیم (ع) در بعضى از سفرها در مکه کرده و آخرین دعایش این است: «پروردگارا پدر و مادر من و کسانى را که ایمان آورده اند در روز حساب بیامرز.»
داستان ابراهیم (ع) در تورات فعلى
تورات مى گوید: «تارح پدر ابراهیم هفتاد سال زندگى کرد، وى صاحب سه فرزند شد: ابرام، ناحور و هاران. إبرام و ناحور و هاران فرزندان تارحند و لوط، فرزند هاران است. هاران در حیات پدرش از دنیا رفت، و مرگش در همان محل تولدش یعنى اور کلدانیها اتفاق افتاد. إبرام و ناحور هر کدام همسرى براى خود گرفتند، إبرام ساراى و ناحور ملکه را. پدر ملکه مردى به نام هاران بوده که دخترى دیگر به نام بسکه داشته است. ساراى زنى نازا بوده و فرزندى نداشته. تارح، إبرام فرزند خود را با لوط بن هاران نوه اش و ساراى همسر برداشت و از اور کلدانیها بیرون شده و به سوى کنعان روان گردید. در بین راه به شهر حاران رسیده و همانجا رحل اقامت افکند. تارح همچنان در حاران بماند تا آنکه در سن دویست و پنج سالگى از دنیا رفت.
نیز در تورات است که پروردگار به إبرام گفت: «از سرزمین پدرى و از میان قوم و قبیله خود به سوى شهرى که بعدا برایت تعیین مى کنم بیرون شو تا تو را در آنجا امتى عظیم و موجودى پر برکت گردانیده و اسمت را بزرگ کنم، و هر که را هم که تو را مبارک بداند برکت دهم و هر کس که تو را از رحمتم دور بداند از رحمت خود دور سازم، و سرانجام کارت را به جایى رسانم که جمیع قبایل زمین به تو تبرک جویند.» إبرام همانطور که پروردگار دستور داده بود به راه افتاد و لوط را هم همراه خود برد. لوط برادرزاده او بود. و در آن ایام، إبرام در سن نود و پنج سالگى بود. در موقع خروج، إبرام، ساراى همسرش و لوط برادرزاده اش و همه اثاث و خدمه و بردگان خود را که در آنجا جمع کرده بود، همراه خود برداشت و به سرزمین کنعان رفت.
إبرام در بین راه گذارش به محل «شکیم» و از آنجا به «بلوطستان موره» افتاد، در این هنگام کنعانیها نیز در آن سرزمین بودند. ناگاه پروردگار، خود را براى إبرام ظاهر ساخت و به وى گفت: «این سرزمین را به نسل تو مى دهم.» إبرام پس از شنیدن این مژده قربانگاهى براى پروردگارى که برایش ظاهر شده بود در آنجا بنا نهاد. و به طرف کوهى در سمت مشرق «بیت ایل» به راه افتاد. در آنجا خیمه خود را برافراشت، و محل این خیمه طورى قرار داشت که «بیت ایل» در طرف مغرب و «عاى» در طرف مشرق آن قرار مى گرفت. آنجا نیز قربانگاهى براى پروردگار بنا نهاد و پس از خواندن نام پروردگار، به سمت جنوب طى منازل کرد تا به کنعان رسید، وقتى در کنعان قحط سالى شد و مردم از گرسنگى تلف مى شدند، دیدن این وضع براى إبرام سخت دشوار بود، از آنجا به طرف مصر حرکت کرد تا بدین وسیله خود را از دیدن آن وضع دور بسازد، در همین سفر بود که براى إبرام پیشامدى رخ داد، و آن این بود که ساراى همسرش، مورد طمع پادشاه آن دیار واقع شد.
ساراى زنى بسیار زیباروى بود و إبرام به همین جهت در نزدیکى هاى مصر به همسرش گفت: «تو زنى زیبا و نیکومنظرى و من از این مى ترسم که مصریان با دیدن تو بگویند این همسر اوست و براى اینکه به تو دست یابند مرا به قتل رسانند، ناچار به تو توصیه مى کنم که هر کس به تو گفت چه نسبتى با إبرام دارى، بگو من خواهر اویم تا بدین وسیله خیرى به من برسد و جانم را حفظ کرده باشى.» اتفاقا وضع همانطورى شد که إبرام پیش بینى کرده بود. چون سرکردگان و صاحب منصبان دربار فرعون، ساراى را دیده و زیبایى او را نزد فرعون تعریف کردند و او را به دربار فرعون بردند و فرعون به خاطر ساراى، إبرام را صاحب گوسفند، گاو، الاغ، غلامان، کنیزان، خران ماده و شتران بسیار کرد. پروردگار به سبب طمعى که او به همسر إبرام کرده بود لطمه هاى زیادى به خودش و خانه و زندگیش وارد کرد.
فرعون إبرام را خواسته و به او گفت: «چرا به من نگفتى که ساراى همسرت بوده و چرا گفتى او خواهر من است تا اینکه من او را براى همسرى خود اتخاذ کردم و به این همه بلا و مصیبت دچارم کردى؟ الان همسرت را بگیر و برو.» آنگاه به رجال دربارش گفت تا او و همسرش و آنچه همراهش هست را مشایعت کنند. تورات اضافه کرده است که إبرام با این کیفیت از مصر بیرون آمد و به همراهى ساراى و لوط و با اغنام و احشام و خدمه و اموال فراوان وارد «بیت ایل» و آن خیمه اى که بین «بیت ایل» و «عاى» زده بود گردید، و پس از چندى در اثر کمى مرتع از لوط جدا شده و خود در کنعان و در میان کنعانیها و فرزیها ماند، و لوط با مقدارى از رمه خود در سرزمین سدوم فرود آمد.
تورات سپس اضافه مى کند که در همان ایام در سدوم جنگى بین «اءمرافل» پادشاه شنعار که سه پادشاه دیگر نیز با وى متفق بودند، و بین «بارع» پادشاه «سدوم» که چهار پادشاه نیز با او معاهده داشتند، درگرفت، در این جنگ پادشاه سدوم و متفقینش شکست سختى خوردند و بارع و همراهانش از سدوم فرارى شدند و عده زیادى از لشکریانش کشته شدند، و اموالشان به غارت و کودکان و زنانشان به اسیرى رفتند. از جمله کسانى که در این جنگ اسیر شدند لوط و اهل بیت او بودند و اموالشان هم به تاراج رفت.
تورات مى گوید یکى از افرادى که از این جنگ جانش را نجات داده بود، نزد إبرام عبرانى رفت و او را که ساکن «بلوطستان ممرى» بود از سرگذشت سدوم و اسیرى لوط و اهل بیتش خبردار نمود. إبرام در کنعان با رؤساى قبایل آن روز از قبیل: «آمورى»، «اشکول» و «عانر» که هر سه برادر بودند معاهده داشت وقتى از این داستان خبردار شد غلامانى کارآزموده را که خانه زاد وى بودند، و عده آنان به سیصد و هیجده نفر مى رسید جمع نموده و به همراهى آنان دشمن را تا «دان» دنبال کرد و در آنجا خود و بردگانش دسته دسته شده، از همه طرف بر دشمن تاختند و آنان را شکست داده و تا قریه «حوبه» که از قراى شمال دمشق است فراریان را دنبال کردند، و برادرش لوط را با غلامان و زنان و ملازمین و کلیه اموالى که به غارت رفته بود برگردانید. پادشاه سدوم که از این فتح (شکست کدر لعومر) خبردار شده بود به اتفاق ملوک همراه خود، إبرام را تا وادى «شوى» که همان وادى الملک است استقبال نمود.
از جمله پادشاهانى که به استقبال إبرام آمده بود «ملکى صادق» پادشاه «شالیم» بود که در عین سلطنت مردى کاهن نیز بود. او وقتى به رسید نان و شرابى بیرون آورد و مقدم او را مبارک شمرد و چنین گفت: «مبارک باد إبرام از جانب خداى بزرگ، مالک آسمانها و زمین، و مبارک باد خداى متعال آن کسى که دشمنان تو را تسلیم تو ساخت.» آنگاه او را از همه چیز ده یک عطا کرد. و نیز پادشاه سدوم به إبرام عرض کرد: «از آنچه که در اختیار گرفته اى افراد رعیت را به من واگذار و بردگان و اموال و حشم را براى خود نگاهدار.» گفت: «من به درگاه پروردگار، خداى بزرگ و پادشاه آسمان و زمین دست برافراشته ام که حتى تار نخى و بند کفشى از آنچه متعلق به تو است برندارم (و آنچه را که از آن شما است به شما بازگردانم) تا نگویى که من إبرام را توانگر ساختم، نه، من از غنیمت این جنگ چیزى جز همان خوراکى که غلامان خورده اند تصرف نکرده ام، و اما «عابر»، «اسلول» و «ممرى» که مرا در این جنگ همراهى نمودند البته بهره و نصیب خود را از این غنیمت خواهند گرفت.»
تا آنجا که مى گوید و اما ساراى او تا آن روز فرزندى به دنیا نیاورده بود، ناگزیر به همسر خود إبرام گفت: «به طورى که می بینى پروردگار مرا از آوردن فرزند بى بهره کرده، تو مى توانى هاجر، کنیز مصرى مرا تصرف کنى باشد که از او فرزندانى نصیب ما شود.» إبرام پیشنهاد ساراى را پذیرفت، و دیرى نگذشت که هاجر باردار شد. آنگاه مى گوید هاجر وقتى خود را باردار دید، از آن به بعد آن احترامى را که قبلا درباره ساراى مراعات مى کرد، رعایت ننمود و نسبت به وى استکبار مى کرد. ساراى شکایتش را به نزد إبرام برد، إبرام به پاس وفا و خدماتش زمام امر هاجر را بدو واگذارنمود، تا هرچه پیشنهاد کند إبرام بى درنگ انجام دهد، و به هاجر دستور داد تا مانند سابق نسبت به وى کنیزى و فرمانبرى کند. این امر باعث ناراحتى هاجر شد. او روزى از دست ساراى به تنگ آمد و به عنوان فرار از خانه بیرون شد، در میان راه فرشته اى به او گفت که به زودى داراى فرزند ذکورى به نام «اسماعیل» خواهد شد، و از این جهت اسمش اسماعیل شده که خدا «سمع لمذلتها؛ شنید اظهار عجز هاجر را» و گفت که این فرزند انسانى خواهد بود گریزان از مردم و ضد با آنان، و مردم نیز در مقام ضدیت با او برخواهند آمد. فرشته، پس از دادن این بشارت دستور داد تا به خانه و نزد خانمش ساراى برگردد، پس از چندى هاجر فرزند ذکورى براى إبرام زائید و إبرام نامش را اسماعیل نهاد، در موقع ولادت اسماعیل إبرام در سن هفتاد و شش سالگى بود.
و نیز در تورات است که وقتى إبرام به سن نود و نه سالگى رسید، پروردگار براى او ظاهر شد و به وى گفت: «من الله قدیر هستم، پیش روى من سیر کن و مردى کامل باش تا عهدى بین خود و بین تو قرار دهم، و تو را بسیار زیاد گردانم.» إبرام در مقابل این جلوه و ظهور به خاک افتاد. پروردگار بار دیگر به وى گفت: «عهدى که من درباره تو به عهده مى گیرم این است که تو را پدر تمامى امتها قرار داده، ثمره وجودى تو را بسیار زیاد گردانم و به همین جهت از این به بعد اسمت «ابراهیم» خواهد بود که به معناى «پدر امتها» است. آرى، از ذریه تو امتهاى مختلفى و پادشاهانى منشعب خواهم کرد، و این عهد بین من و تو و نسل آینده تو عهدى ابدى است تا براى تو و نسلت معبودى باشم، و نیز عهد من این باشد که بعد از سرزمین غربت تو، همه ارض کنعان را به تو و به نسل تو واگذار نموده و آن را ملک ابدى شما قرار دهم، تا براى آنان معبود باشم.»
آنگاه گفته است رب در این باره عهدى بین خود و ابراهیم و نسل او بست، و آن این بود که ابراهیم و نسلش، خود و اولاد خود را در روز هشتم ولادتشان ختنه کنند، لذا ابراهیم خود را در سن نود و نه سالگى و همچنین فرزند خود اسماعیل را در سن سیزده سالگى و سایر فرزندان ذکور و غلامان را ختنه نمود. تورات مى گوید خداوند به ابراهیم فرمود: «از این به بعد همسر خود ساراى را، بدین نام مخوان، بلکه اسم او را «ساره» بگذار، من او را مبارک زنى قرار داده و به تو نیز از او فرزند ذکورى مى دهم و مبارکش مى کنم تا از نسل او نیز امتها و سلاطین به جاى مانده و شاخه ها منشعب شود.» ابراهیم از شنیدن این بشارت خندید و به سجده افتاد، و در دل با خود گفت: «مگر ممکن است از مرد صد ساله اى چون من و زن نود ساله اى چون ساره فرزندى متولد شود؟» ابراهیم به خداى تعالى عرض کرد: «دلم مى خواهد اسماعیل پیش روى تو زندگى کند.» خداى تعالى فرمود: «نه، همسرت ساره فرزندى برایت مى زاید به نام «اسحاق» من عهد خود را با او و تا ابد با نسل او مى بندم. و اما درخواست تو را درباره اسماعیل نیز عملى مى کنم، و او را مبارک مى گردانم، و نسل او را بسیار زیاد مى کنم، تا دوازده فرزند از او به وجود آمده و هر یک رئیس و ریشه دودمان و امتى شوند. و لیکن عهدم را در اسحاق و دودمان او قرار مى دهم، و او از ساره در سال آینده به دنیا خواهد آمد.» هنگامى که کلام خدا با ابراهیم بدینجا رسید خداوند از نظر ابراهیم غایب شد و به آسمان صعود کرد.
آنگاه تورات داستان نازل شدن پروردگار را به اتفاق دو فرشته، براى هلاک کردن قوم لوط یعنى سدومى ها را ذکر نموده، مى گوید: «پروردگار و آن دو فرشته بر ابراهیم وارد شدند، ابراهیم در پذیرائى از آنان گوساله اى ذبح نمود و از گوشت آن و مقدارى کره و شیر، مائده اى آماده نمود و پیش آورد، میهمانان، او و همسرش ساره را به تولد اسحاق بشارت داده و از داستان قوم لوط خبردارشان کردند. ابراهیم قدرى درباره هلاکت قوم لوط با آنان بحث و مجادله نمود ولى سرانجام قانع شد، و چیزى نگذشت که قوم لوط هلاک شدند.»
سپس داستان انتقال ابراهیم به سرزمین «حرار» را ذکر نموده و مى گوید ابراهیم در این شهر خود را معرفى نکرد، و به پادشاه آنجا «ابى مالک» گفت که ساره خواهر من است، پادشاه که شیفته زیبایى ساره شده بود او را به دربار خواند، و در خواب دید که خداى تعالى او را در امر ساره و جسارتى که به او کرده ملامت و عتاب مى کند. از خواب برخاسته ابراهیم را احضار نمود، و او را ملامت کرد که «چرا نگفتى ساره همسر تو است؟» ابراهیم گفت: «ترسیدم مرا به طمع دست یافتن به ساره به قتل رسانى و این هم که گفتم او خواهر من است، راست گفتم، زیرا ساره خواهر پدرى من است، و ما از مادر جدا هستیم.» پادشاه ساره را به او برگردانید و مال فراوانى به او داد. تورات نظیر این داستان را در ملاقات ابراهیم با فرعون مصر قبلا ذکر کرده بود.
تورات مى گوید پروردگار همانطورى که وعده داده بود ساره را مورد عنایت خود قرار داد و از او و ابراهیم در سن پیرى فرزندى به وجود آورد. ابراهیم فرزندى را که ساره برایش آورد اسحاق نام گذارد، و او را همانطورى که خداوند دستور داده بود در روز هشتم ولادتش ختنه نمود. ابراهیم در این ایام مرد صد ساله اى بود، ساره به وى گفت: «خداى تعالى با این عطیه اى که به من داد مرا مایه خنده مردم کرده، چون هر کس مى شنود که از من در سن پیرى فرزندى متولد شده، مى خندد.» و باز گفت: «کیست» به ابراهیم گفته «بنا شد که ساره به اولاد شیر خواهد داد زیرا در پیرى براى او پسرى زائیده ام.» و بالاخره اسحاق بزرگ شد، و ابراهیم در روز فطامش یعنى روزى که از شیرش گرفتند ولیمه و جشن باشکوهى برپا نمود. روزى ساره اسماعیل پسر هاجر مصرى را دید که مى خندد، به ابراهیم گفت: «این کنیز و فرزندش را از من دور کن تا شریک ارث اسحاق نشود.» این کلام در نظر ابراهیم بسیار زشت آمد، براى اینکه معنایش چشم پوشى از اسماعیل بود. خداى تعالى به ابراهیم فرمود: «به خاطر اسماعیل و مادرش هاجر، ساره را از نظر نینداز، و هرچه مى خواهد انجام بده، براى اینکه بقاء نسل تو، هم به اسحاق است و هم به اسماعیل.»
ناچار یک روز صبح خیلى زود برخاست و مقدارى نان و یک مشک آب به دوش هاجر انداخت و او و فرزندش را از شهر بیرون نمود. هاجر تا آنجا که توانائى داشت در بیابان پیش رفت، ناگهان متوجه شد که راه را گم کرده است. مدتى در این بیابان که نامش بیابان «بئر سبع» بود حیران و سرگردان راه پیمود و با صرف نان و آبى که همراه داشت تجدید قوائى نمود، و همچنان در بیابان قدم مى زد تا آنکه از شدت خستگى و تشنگى حالت مرگ بر آنها عارض شد، و براى اینکه مرگ یگانه فرزندش را به چشم نبیند، فرزند خود را زیر درختى انداخت و خود به مقدار یک میدان تیر از او دور شد، بدان سبب که جان کندن او را به چشم خود نبیند، آنگاه صدا به گریه بلند کرد. خداوند صداى گریه او و ناله طفلش را شنید، یکى از فرشتگانش هاجر را از آسمان ندا در داد: «اى هاجر چیست تو را، و بدان که خداوند ناله طفلت را شنید و به حال او آگاه شد، برخیز و طفلت را تنگ در آغوش گیر و در محافظتش سخت بکوش که من او را به زودى امت عظیمى قرار مى دهم.» در این موقع خداوند دو چشم هاجر را باز کرد، هاجر چشمش به چاه آبى افتاد، برخاست و مشک را برداشت و از آن آب پر کرد و طفل خود را سیراب نمود، خداوند همچنان با اسماعیل و یاور او بود، تا آنکه در همان بیابان که نامش «فاران» بود، بزرگ شد و به حد تیراندازى رسید، و مادرش از دختران مصر زنى برایش گرفت.
نیز تورات درباره ابراهیم (ع) گفته است که خداوند پس از این جریانات ابراهیم را امتحان کرد و به او چنین گفت: »اى ابراهیم!: ابراهیم عرض کرد »اینک در اطاعتت حاضرم.» خداوند فرمود: «فرزند یگانه و محبوب اسحاق را برگیر و او را براى قربانى سوختنى به سرزمین مریا بالاى کوهى که بعدا به تو نشان مى دهم ببر.» ابراهیم روز بعد صبح زود از جا برخاست و الاغ خود را آماده نمود و اسحاق و دو تن از غلامان را همراه برداشت و با مقدارى هیزم بدان سرزمین رهسپار شد.
پس از سه روز راه پیمودن یک وقت چشم را خیره نمود از دور، آن محلى را که خداوند فرموده بود بدید، لاجرم به غلامان خود گفت: »شما اینجا نزد الاغ بمانید تا من و اسحاق بدانجا رفته و پس از انجام عبادت و سجده برگردیم.» پس ابراهیم هیزم قربانى سوختنى را گرفت و بر پشت پسر خود اسحاق نهاد و خود آتش و کارد را به دست گرفت و هر دو با هم مى رفتند، اسحاق رو به پدر کرد و گفت: «بابا آتش و هیزم آوردیم ولیکن بره اى که آن را با آتش بسوزانیم کجاست.» ابراهیم فرمود: «خداوند فکر بره را نیز براى سوزانیدن مى کند.» وقتى بدان موضع که خداوند دستور داده بود رسیدند، ابراهیم قربانگاهى به دست خود ساخته و هیزمها را مرتب چید و پاى اسحاق فرزند عزیزش را بست و بر لب قربانگاه بالاى هیزمها قرارش داد، آنگاه دست برد و کارد را برداشت تا سر از بدن فرزندش جدا کند، ملکى از ملائک خداوند از آسمان ندایش داد که «اى ابراهیم!» ابراهیم گفت «لبیک!» گفت «دست به سوى فرزندت دراز مکن، و کارى به او نداشته باش، الان فهمیدم که از خدایت مى ترسى و در راه او از یگانه فرزندت دریغ ندارى.» ابراهیم نگاه کرد دید قوچى پشت سر وى به دو شاخش به درختهاى بیشه بسته شده، قوچ را گرفت و او را به جاى فرزندش در آن بلندى قربانى نمود، و اسم آن محل را «یهوه براءه» نهاد و لذا امروزه هم کوه معروف به جبل الرب را «برى» مى نامند.
فرشته آسمان بار دوم ابراهیم را ندا درداد که «به ذات خودم سوگند پروردگار مى گوید: من به خاطر این امتثالت تو را مبارک نموده و نسلت را به عدد ستارگان آسمان و ریگهایى که در کنار دریا است زیاد مى کنم. اى ابراهیم! بدان که نسل تو به زودى بر دشمنان خدا مسلط مى شوند، و جمیع امتهاى زمین از نسل تو برکت مى جویند، براى اینکه تو امر مرا اطاعت کردى.» ابراهیم پس از این جریان به سوى دو غلام خود بازگشت و به همراهى آنان به سوى بئر سبع رهسپار شد، و ابراهیم در بئر سبع سکونت گزید. تورات سپس داستان تزویج اسحاق با یکى از دختران قبیله خود در کلدان را و بعد از آن داستان مرگ ساره را در سن صد و بیست و هفت سالگى در حبرون و سپس ازدواج ابراهیم را با «بقطوره» و آوردن چند پسر از او، و مرگ ابراهیم را در سن صد و هفتاد و پنج سالگى و دفن اسحاق و اسماعیل پدر خود را در غار «مکفیله» که همان مشهد خلیل امروزى است، شرح مى دهد.
مقایسه داستان ابراهیم (ع) در تورات و قرآن
تورات موجود هم از حضرت ابراهیم خلیل (ع) به بزرگی و عظمت یاد می کند و درباره اش مطالب زیادی نقل کرده است، اما آن خصوصیات و ویژگی هایی که قرآن برای آن حضرت مطرح کرده، در تورات موجود حتی شبیه و مانند آن هم یافت نمی شود. در تورات چیزی درباره پیامبری ابراهیم خلیل (ع) و مبارزه سرسختانه آن حضرت با بت پرستی و بت پرستان به چشم نمی خورد بلکه احیانا در تورات کنونی مطالبی راجع به ایشان مطرح شده که هرگز لایق شأن و منزلت والای ایشان نبوده و نیست.
برخی از خصوصیاتی که تورات درباره ابراهیم خلیل (ع) ذکر کرده، عبارتند از:
1 ـ او دارای اموال، گله و رمه های فراوان بوده است.
2 ـ از مهمترین کارهای ابراهیم (ع) ساختن مذابح و تقدیم قربانی سوختنی به درگاه خدا بوده است.
3 ـ خداوند با او عهد کرده که سرزمین کنعان (فلسطین) را به او و نسلش ببخشد و نیز با او عهد کرده که وی پدر امت های بسیار باشد.
ابراهیم (ع) در قرآن به عنوان قهرمان توحید
داستان زندگی حضرت ابراهیم (ع) در قرآن نسبتا مفصل و دارای ابعاد مختلف است. قرآن بر اساس شیوه خاص خود، در موارد متعددی گوشه هایی از داستان آن حضرت را مطرح کرده است.
حقیقتا او شایسته عنوان قهرمان توحید است؛ زیرا مجموع قصه آن حضرت در قرآن بیانگر این است که وی تلاش خالصانه و بی امان و طاقت فرسایی برای حاکم کردن توحید (مهمترین اصل در ادیان توحیدی) در زندگی بشر داشته است. تلاش ابراهیم خلیل (ع) برای حاکمیت توحید در سراسر زندگی انسان و مبارزه اش با بت پرستی و بت پرستان (از نزدیک ترین فرد به خود گرفته تا عموم مردم و پادشاهان و گردن کشان زمان خود) اصلی ترین بخش از قصه آن حضرت در قرآن است.
داستان زندگی ابراهیم خلیل (ع) در تورات موجود هم، مفصل در فصل 11 ـ 25 از سفر پیدایش بیان شده است. اما چقدر فرق است میان ابراهیم تورات و ابراهیم قرآن. از مجموع قصه ابراهیم (ع) در تورات چنین استفاده می شود که او مردی ثروتمند، و شاید ثروتمندترین فرد زمان خود، اهل دنیا بود و تمام هم و غم او این بود که بتواند از خدا به نفع خود و نسلش عهد و امتیاز بگیرد و نیز مذبحی بسازد و برای خدا قربانی سوختنی تقدیم نماید! این در حالی است که تورات کنونی چیزی از پیامبری و تلاش ابراهیم خلیل (ع) برای حاکم کردن توحید در زندگی بشر و مبارزه اش با بت پرستی و خلوص و بندگی وی در برابر خداوند و دیگر فضایل و مناقب ایشان مطرح نکرده است.
منـابـع
سید محمدحسین طباطبایی- ترجمه المیزان- جلد 7 صفحه 215 و 162- 165 و 307، 313، 326
حسین فعال عراقی-داستانهای قرآن و تاریخ انبیا در المیزان
محمد مهدی فیروزمهر-مقاله مقایسه قصه ابراهیم علیهالسلام در قرآن و تورات- مجله میقات حج- زمستان 1381- شماره 42
ماري پت فيشر-نگاهی به ادیان زنده جهان- صفحه 66
شیخ طوسی-تفسیر تبیان- جلد 4 صفحه 175
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها