معاد و رجعت در اسلام و تناسخ در آیین هندو (انواع تناسخ)
فارسی 3186 نمایش |تناسخ مطلق و عنایت الهی
در این باره دو مطلب را می توان یاد آور شد:
1ـ هرگاه نفوس به صورت همگانی و همیشگی راه تناسخ را پیمایند، دیگر مجالی برای معاد نخواهد بود، در حالی که با توجه به دلائل فلسفی، آن یک اصل ضروری و حتمی است و شاید قائلان به این نظریه، چون به حقیقت (معاد) پی نبرده اند «ره افسانه زده اند»، و تناسخ را جایگزین معاد ساخته اند، در حالی که دلائل ششگانه ضرورت معاد یک چنین بازگشت را غایت معاد نمی داند، زیرا انگیزه معاد منحصر به پاداش و کیفر نیست، تا تناسخی که هم آهنگ با زندگی پیشین انسان باشد، تأمین کننده عدل الهی باشد، بلکه ضرورت معاد دلائل متعددی دارد که جز با اعتقاد به انتقال انسان به نشأه ای دیگر تأمین نمی شود. در این نظریه قدرت الهی محدود به آفریدن انسانهائی بوده که پیوسته در گردونه تحول و دگرگونی قرار گرفته اند، گوئی قدرت حق محدود بوده و دیگر انسانی را نمی آفریند و آفریده نخواهد شد.
2ـ نفس که از بدنی به بدن دیگر منتقل می شود، از دو حالت بیرون نیست، یا موجودی است منطبع و نهفته در ماده و یا موجودی است مجرد و پیراسته از جسم و جسمانیات. در فرض نخست، نفس انسانی حالت عرض یا صور منطبع و منقوش در ماده به خود می گیرد، که انتقال آنها از موضوعی به موضوع دیگر محال است، زیرا واقعیت عرض و صورت منطبع، واقعیت قیام به غیر است و در صورت انتقال نتیجه این می شود که نفس منطبع، در حال انتقال که حال سومی است بدون موضوع بوده و حالت استقلال داشته باشد. و به عبارت دیگر نفس منطبع در بدن نخست دارای موضوع است و پس از انتقال نیز دارای چنین واقعیت می باشد سخن در حالت سوم انتقال است که نتیجه این نظریه این است که در این حالت نفس به طور متصل و منهای موضوع، وجود داشته باشد و این خود امیر غیر ممکن است و در حقیقت اعتقاد به چنین استقلال، جمع میان دو نقیض است زیرا واقعیت این صورت، قیام به غیر است و اگر با این واقعیت وابسته، وجود مستقلی داشته باشد، این همان جمع میان دو نقیض است در آن واحد. فرض دوم که در آن، نفس مستنسخ حظی از تجرد دارد و پیوسته متعلق به ماده می گردد، مستلزم آن است که موجودی که شایستگی تکامل و تعالی را دارد، هیچ گاه به مطلوب نرسد و پیوسته در حد محدودی در جا زند زیرا تعلق پیوسته به ماده مایه محدودیت نفس است، زیرا نفس متعلق، از نظر ذات مجرد، و از نظر فعل، پیوسته قائم به ماده می باشد، و این خود یک نوع بازداری نفس از ارتقاء به درجات بالاتر است در حالی که عنایت الهی ایجاب می کند که هر موجودی به کمال مطلوب خود برسد. اصولا مقصود از کمال ممکن، کمال علمی و عملی است و اگر انسان پیوسته از بدنی به بدن دیگر منتقل گردد، هرگز از نظر علم و عمل، و انعکاس حقائق بر نفس، و تخلیه از رذائل و آرایش به فضائل به حد کمال نمی رسد. البته نفس در این جهان ممکن است به مراتب چهارگانه عقلی از هیولائی تا عقل بالملکه، تا عقل بالفعل، و عقل مستفاد برسد ولی اگر تجرد کامل پیدا کرد و بی نیاز از بدن شد از نظر معرفت و درک حقائق، کاملتر خواهد بود از این جهت حبس نفس در بدن مادی به صورت پیوسته با عنایت حق سازگار نیست.
در اینجا یادآوری این نکته لازم است که ابطال شق دوم به نحوی که بیان گردید صحیح نیست زیرا تعلق نفس به بدن مانع از پویائی او در تحصیل کمال نیست و اصولا اگر تعلق نفس به بدن با حکمت حق منافات داشته باشد باید گفت معاد همگان و یا لااقل گروهی از کاملان روحانی است، یعنی فقط روح آنان محشور می شود و از حشر بدن آنان خبری نیست در حالی که این بیان با نصوص قرآن سازگار نمی باشد از این جهت در ابطال فرض دوم، باید به گونه دیگر سخن گفت و آن اینکه پذیرفتن فرض دوم با ادله ای که وجود معاد، و حشر انسان را در جهان دیگر ضروری تلقی می کند، کاملا منافات دارد، و اگر آن ادله را پذیرفتیم، هرگز نمی توانیم فرض دوم را (نفس مستنسخ پیوسته در این جهان به بدن متعلق گردد) بپذیریم.
تناسخ نزولی و واپس گرائی
در تناسخ نزولی گروه کاملان در علم و عمل، وارسته از چنین ارتجاع و بازگشت به حیات مادی می باشند، فقط گروه ناقص در دو مرحله به حیات دنیوی بر می گردند آن هم از طریق تعلق به «جنین انسان» یا سلول گیاه و نطفه حیوان. در نقد این نظریه کافی است که به واقعیت نفس آنگاه که از بدن جدا می شود، توجه کنیم، نفس به هنگام جدائی از بدن انسان مثلا چهل ساله به کمالی مخصوصی می رسد، و بخشی از قوه ها در آن به فعلیت در می آید، و هیچ کس نمی تواند انکار کند که نفس یک انسان چهل ساله، قابل قیاس با نفس کودک یک ساله و دو ساله نیست. در تناسخ نزولی که روح انسان چهل ساله، پس از مرگ به «جنین انسان» دیگر تعلق می گیرد از دو حالت بیرون نیست:
1ـ نفس انسانی با داشتن آن کمالات و آن فعلیت ها به جنین انسان یا جنین حیوان یا به بدن حیوان کاملی تعلق گیرد.
2ـ نفس انسان با حذف فعلیات و کمالات به جنین انسان یا حیوانی منتقل گردد. صورت نخست امتناع ذاتی دارد زیرا نفس با بدن یک نوع تکامل هم آهنگ دارند و هرچه بدن پیش رود نفس نیز به موازات آن گام به پیش می گذارد.
اکنون چگونه می توان تصور کرد که نفس به تدبیر بدنی، که نسبت به آن کاملا ناهماهنگ است، بپردازد. و به عبارت دیگر تعلق نفس به چنین بدن مایه جمع میان دو ضد است زیرا از آن نظر که مدتها با بدن پیش بوده دارای کمالات و فعلیت های شکفته می باشد، و از آن نظر که به «جنین» تعلق می گیرد باید فاقد این کمالات باشد، از این جهت یک چنین تصویر از تعلق نفس، مستلزم جمع میان ضدین و یا نقیضین است. و اگر فرض شود که نفس با سلب کمالات و فعلیات، به جنین تعلق گیرد یک چنین سلب، یا خصیصه ذاتی خود نفس است یا عامل خارجی آن را بر عهده دارد. صورت نخست امکان پذیر نیست زیرا حرکت از کمال به نقص نمی تواند، خصیصه ذاتی یک شیء باشد. و صورت دوم با عنایت الهی سازگار نمی باشد زیرا مقتضای حکمت این است که هر موجودی را به کمال ممکن خود برساند. آنچه بیان گردید تصویر روشنی از سخن صدرالمتألهین در اسفار می باشد.
تناسخ صعودی
در تناسخ صعودی مسیر تکامل انسان، گذر از نبات به حیوان، سپس به انسان است و از آنجا که نبات برای دریافت حیات آماده تر از انسان، و انسان شایسته تر از دیگر انواع است باید حیات (نفس نباتی) به نبات تعلق گیرد و از طریق مدارج معینی به بدن انسان منتقل گردد. از قائلان به این نظریه سئوال می شود این نفس (نفس منتقل از نبات به حیوان سپس به انسان) از نظر واقعیت چگونه است آیا موقعیت انطباعی در متعلق دارد، آنچنان که نقوش در سنگ و عرض در موضوع خود منطبع می باشد، یا موجود مجردی است که در ذات خود، نیاز به بدن مادی ندارد هر چند در مقام کار و فعالیت، از آن به عنوان ابزار استفاده می کند. در صورت نخست سه حالت خواهیم داشت:
1ـ حالت پیشین که نفس در موضوع پیشین منطبع بود.
2ـ حالت بعدی که پس از انتقال نفس در بدن دوم منطبع می شود.
3ـ حالت انتقال که از اولی گسسته و هنوز به دومی نپیوسته است.
در این صورت این اشکال پیش می آید که نفس در حالت سوم چگونه می تواند هستی و تحقق خود را حفظ کند در حالی که واقعیت آن انطباع در غیر و حال در محل است و فرض این است که در این حالت (حالت سوم) هنوز موضوعی پیدا نکرده و موضوعی را به دست نیاورده است. در صورت دوم مشکل به گونه ای دیگر است و آن اینکه مثلا نفس متعلق به حیوان آنگاه که در حد حیوان تعین پیدا کند، نمی تواند به بدن انسان تعلق بگیرد، زیرا نفس حیوانی از آن نظر که در درجه حیوانی محدود و متعین گشته است کمال آن در دو قوه معروف شهوت و غضب است، و این دو قوه، برای نفس در این حد کمال شمرده می شود، و اگر نفس حیوانی در این حد فاقد این دو نیرو شد در حقیقت حیوان نبوده و بالاترین کمال خود را فاقد می باشد. در حالی که این دو قوه برای نفس انسانی نه تنها مایه کمال نیست، بلکه مانع از تعالی آن به درجات رفیع انسانی است. نفس انسانی در صورتی تکامل می یابد که این دو نیرو را مهار کند و همه آنها را بشکند. اکنون سئوال می شود چگونه می تواند نفس حیوانی پایه تکامل انسان باشد در حالی که کمالات متصور در این دو، با یکدیگر تضاد و تباین دارند، و اگر نفس حیوانی با چنین ویژگی ها به بدن انسان تعلق گیرد نه تنها مایه کمال او نمی باشد، بلکه او را از درجه انسانی پائین آورده و در حد حیوانی قرار خواهد داد که با چنین سجایا و غرائز همگامند. البته قائلان به این نوع از تناسخ سوراخ دعاء را گم کرده و به جای تصویر تکامل به صورت متصل و پیوسته، آن را به صورت منفصل و گسسته اندیشیده اند، و تفاوت تناسخ به این معنی، با حرکت جوهری در این است که در این مورد تکامل به صورت گسسته و با موضوعات مختلف (نبات، حیوان، انسان) صورت می پذیرد، در حالی که تکامل نفس در حرکت جوهری به صورت پیوسته و با بدن واحد تحقق می یابد. و به تعبیر روشن تر در این نظریه نفس نباتی تعین پیدا کرده و با این خصوصیات به بدن حیوانی تعلق می گیرد، و نفس حیوانی با تعینات حیوانی که خشم و شهوت از صفات بارز آن است، به بدن انسان تعلق می گیرد، آنگاه مسیر کمال را می پیماید، ولی باید توجه کرد که این نوع سیر، مایه تکامل نمی گردد، بلکه موجب انحطاط انسان به درجه پائین تر می باشد زیرا اگر نفس انسانی که با خشم و شهوت اشباع شده به بدن انسان تعلق گیرد او را به صورت انسان درنده در آورده که جز اعمال غریزه، چیزی نمی فهمد. در حالی که در حرکت جوهری، جماد در مسیر تکاملی خود به انسان می رسد ولی هیچ گاه در مرتبه ای تعین نیافته و ویژگی های هر مرتبه را به صورت مشخص واجد نمی باشد. این جا است که سیر جماد از این طریق مایه تکامل است در حالی که سیر پیشین مایه جمع بین اضداد و انحطاط به درجات نازلتر می باشد. آری این نوع از تناسخ یک اصل باطل است هر چند با معاد تضادی ندارد.
دلائل ابطال تناسخ:
1ـ تعلق دو نفس به یک بدن
لازمه قول به تناسخ به طور مطلق تعلق دو نفس به یک بدن و اجتماع دو روح در یک تن می باشد و این برهان را می توان با قبول دو اصل مطرح کرد.
1ـ هر جسمی اعم از نباتی و حیوانی و انسانی آنگاه که آمادگی و شایستگی تعلق نفس داشته باشد، از مقام بالا نفس بر آن تعلق می گیرد، زیرا مشیت خدا بر این تعلق گرفته است که هر ممکن را به کمال مطلوب خود برساند. در این صورت سلول نباتی خواهان نفس نباتی، نطفه حیوانی خواهان نفس حیوانی، و جنین انسانی خواهان نفس انسانی می باشد و قطعا نیز تعلق می گیرد.
2ـ هر گاه با مرگ انسانی، نفس وی، به جسم نباتی یا حیوانی یا جنین انسان تعلق گیرد در این صورت جسم و بدن مورد تعلق این نفس، دارای نوعی تشخص و تعین و حیات متناسب با آن خواهد بود. پذیرفتن این دو مقدمه مستلزم آن است که به یک بدن دو نفس تعلق بگیرد یکی نفس خود آن جسم که بر اثر شایستگی از جانب آفریدگار اعطا می شود و دیگری نفس مستنسخ از بدن پیشین. اجتماع دو نفس در یک بدن از دو نظر باطل است: اولا: بر خلاف وجدان هر انسان مدرکی است، و تا کنون تاریخ از چنین انسانی گزارش نکرده است که مدعی دو روح و دو نفس بوده باشد. ثانیا: لازم است که از نظر صفات نفسانی دارای دو وصف مشابه باشد مثلا آنجا که از طلوع آفتاب آگاه می شود و یا به کسی عشق می ورزد باید در خود این حالات را به طور مکرر در یک آن بیابد. و به عبارت دیگر نتیجه تعلق دو نفس به یک بدن، داشتن دو شخصیت و دو تعین و دو ذات، در یک انسان است، و در حقیقت لازمه آن این است که واحد، متکثر و متکثر واحد گردد زیرا فرد خارجی یک فرد از انسان کلی است و لازمه وحدت، داشتن نفس واحد است ولی بنابر نظریه تناسخ، دارای دو نفس است طبعا باید دو فرد از انسان کلی باشد و این همان اشکال واحد بودن متکثر و یا متکثر بودن واحد است و این فرض علاوه بر این که از نظر عقل محال است محذور دیگری نیز دارد و آن این که باید هر انسان در هر موردی دارای دو اندیشه و آگاهی و دیگر صفات نفسانی باشد.
پاسخ به یک سؤال
ممکن است به نظر برسد سلول نباتی آنگاه که آماده تعلق نفس است و یا نطفه حیوانی و یا جنین انسانی که شایستگی تعلق نفس را دارد، تعلق نفس مستنسخ، مانع از تعلق نفس دیگر می باشد و در این صورت دو شخصیت و دو نفس وجود نخواهد داشت. پاسخ این پرسش روشن است زیرا مانع بودن نفس مستنسخ از تعلق نفس جدید، بر این سلول و یا نطفه و یا جنین انسانی، اولی از عکس آن نیست و آن این که تعلق نفس مربوط به هر سلول و جنین، مانع از تعلق نفس مستنسخ می باشد و تجویز یکی بدون دیگری ترجیح بدون مرجح است. و به دیگر سخن: هر یک از این بدنها آمادگی نفس واحدی را دارد، و تعلق هر یک مانع از تعلق دیگری است چرا باید مانعیت یکی را پذیرفت و از دیگری صرف نظر کرد؟
2ـ نبودن هماهنگی میان نفس و بدن
ترکیب بدن و نفس یک ترکیب واقعی و حقیقی است، هرگز مشابه ترکیب صندلی و میز از چوب و میخ (ترکیب صناعی) و نیز مانند ترکیبات شیمیائی نیست، بلکه ترکیب آن دو، بالاتر از آنها است و یک نوع وحدت میان آن دو حاکم است و به خاطر همین وحدت، نفس انسانی هماهنگ با تکامل بدن پیش می رود، و در هر مرحله از مراحل زندگی نوزادی، کودکی، نوجوانی، جوانی، پیری و فرتوتی، برای خود شأن و خصوصیتی دارد که قوه ها به تدریج به مرحله فعلیت می رسد و توان ها حالت شدن پیدا می کنند. در این صورت نفس با کمالات فعلی که کسب کرده است چگونه می تواند با سلول نباتی و یا نطفه حیوانی و جنین انسانی متحد و هم آهنگ گردد، در حالی که نفس از نظر کمالات به حد فعلیت رسیده و بدن، در نخستین مرحله از کمالات است و تنها قوه و توان آن را دارد. آری این برهان در صورتی حاکم است که نفس انسانی به بدن پائین تر از خود تعلق گیرد، بدنی که کمالات آن به حد فعلیت نرسیده ولی آنگاه که به بدن هماهنگ تعلق گیرد این برهان جاری نخواهد بود. محور برهان در این جا فقدان هماهنگی میان نفس و بدن است که در غالب صورتهای تناسخ وجود دارد.
بطلان و ناسازگارى تناسخ با عقاید اسلامى
از نظر اسلام قول به تناسخ مستلزم کفر است، و در کتب عقاید، درباره بطلان و ناسازگارى آن با عقاید اسلامى به طور مفصل بحث شده است:
1. نفس انسان به هنگام مرگ به پایه اى از کمال نایل شده است. بر این اساس تعلق دوباره آن به جنین، به حکم لزوم هماهنگى میان نفس و بدن، مستلزم تنزل نفس از مرحله کمال به نقص و بازگشت از فعلیت به قوه است که با سنت حاکم بر جهان آفرینش (مبنى بر سیر استکمالى موجودات از قوه به فعل) منافات دارد.
2. چنانچه بپذیریم نفس پس از جدایى از بدن، به بدن زنده دیگرى تعلق پیدا مى کند، این امر مستلزم تعدد نفس در یک بدن و دو گانگى در شخصیت است، و چنین چیزى با درک وجدانى انسان از خویش که داراى یک شخصیت است منافات دارد.
3. عقیده به تناسخ، علاوه بر اینکه با سنت حاکم بر نظام آفرینش منافات دارد، مى تواند دستاویزى براى ستمکاران و سود پرستان گردد که عزت و رفاه فعلى خویش را معلول پاکى و وارستگى حیات پیشین، و بدبختى مظلومان و محرومان را نیز نتیجه زشتکارى آنان در مراحل پیشین حیات بدانند! و بدین وسیله اعمال زشت خویش و وجود ظلم ها و نامردمی ها را در جامعه تحت سلطه خویش توجیه کنند.
(ادامه دارد...).
منـابـع
1- تفسیر مجمع البیان ج 1 ص 130
سید محمدحسین طباطبایی- تفسیر المیزان- جلد 1- صفحه 210
جعفر سبحانی- منشور عقاید امامیه- صفحه 193 و 239
مکارم شیرازی- تفسیر نمونه- جلد 6- صفحه 426-425
جعفر سبحانی- منشور جاوید- جلد 9
چکیده پایان نامه ایرج حافظی- دانشگاه قم- دانشکده علوم انسانی- 1377
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها