جایگاه بلند عقل در حیات حقیقی انسان
فارسی 3218 نمایش |امنیت صادق چگونه فراهم می شود و نقش عقل در این امر، کدام است و راه افزایش آن که از برترین آثار حقیقی در حیات متألهانه آدمی است، چیست؟ برای رسیدن به این جایگاه بلند، انسان سالک می باید از تفرقه و پراکندگی در وجود خویش رها شود و به مقام وحدت عقلی بار یابد و هر اندازه اختلاف و تشتت از حیطه حیات معنوی انسان برچیده شود، آرامش و امنیت راستین بر وجودش بیشتر سایه می افکند؛ بنابراین، باید به پاسخ این پرسش پرداخت که وحدت صحیح در کدام قلمرو قرار دارد و تفرقه و کثرت مذموم به کدامین حوزه وجودی انسان بازمی گردد؟
هستی گسترده انسان که از طبیعت آغاز می شود و تا اوج معنویت و حقیقت که فرا طبیعت است امتداد می یابد، دارای مناطقی است که هر یک آثار و قوانین ویژه خود را دارد. در منطقه و نشئه حس، همه چیز از یکدیگر متمایز و متباین است. برخی چیزها دیدنی است و برخی شنیدنی و برخی دیگر بوییدنی یا چشیدنی یا لمس کردنی. آنچه دیدنی است، شنیدنی نیست و آنچه شنیدنی است، دیدنی نیست و آنچه دیدنی یا شنیدنی است، بوییدنی نیست و... انسان با گوش خود آهنگ های گوناگون را می شنود؛ ولی آنها را نمی بیند و در یک گلستان زیبا گل ها و رنگ های متفاوت را می بیند؛ اما هیچ یک از آن رنگ های متنوع را لمس نمی کند و نمی شنود و نمی چشد. پس اگر انسان در گلستانی چشم خود را بر بندد، با دیگر حواس خویش نمی تواند رنگ سوسن و لاله را از نیلوفر تشخیص دهد و اگر فاقد بویایی باشد، نمی تواند بوی دل انگیز گل سرخ را از عطر فرح بخش بنفشه و مریم باز شناسد و این از آن روست که قلمرو هستی در نشئه حس، هم برای حواس و هم برای محسوس ها کاملا محدود است و این محدودیت، تفرقه میان حوزه عملی حواس را به دنبال دارد؛ پس در این بخش از وحدت عوامل ادراک و نیز اشیای متعلق ادراک، خبری نیست.
فراتر از محدوده حس، نشئه خیال است که کثرت در آن کمتر از حس به چشم می آید؛ زیرا با خیال می توان صورت هایی ساخت که هم دیدنی باشد، هم شنیدنی و هم بوییدنی. اینکه ادبیات فارسی و غیر فارسی بدین پایه، اوج گرفته و خیال آدمی را تا نهایت ممکن می نوازد و بسا با قطعه و غزلی، انسان را سرمست می کند، از آن روست که در قلمرو خیال از محدودیت های نشئه حس به شدت کاسته شده و راه برای تلفیق بسیاری از امور ناهماهنگ طبیعی گشوده است و عارفان شیفته با همین توان شگفت انگیز در ترسیم آنچه بدان رسیده اند، گویا می شوند و گاه با قطعه شعری غوغای درون خود را آشکار می کنند و از محبوبی سخن می گویند که زیبایی های مستانه او، هم دیدنی است، هم بوییدنی، هم شنیدنی، هم وصف کردنی و هم مست کردنی:
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست *** مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا *** وز قد بلند او بالای صنوبر پست
شمع دل دمسازان بنشست چو او برخاست *** افغان زنظر بازان برخاست چو او بنشست
گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید *** ور وسمه کمان کش گشت با ابروی او پیوست
آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست *** وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست
باز آی که باز آید عمر شدهٴ حافظ *** هر چند که ناید باز، تیری که بشد از شست
پس کثرت در نشئه خیال، گستره کمتری نسبت به قلمرو حس دارد؛ اما در این نشئه نیز به هر حال پراکندگی و تمایز و تفرقه، جایگاه خاص دارد و تنها از دامنه آن می توان کاست و میان متفرقاتش یک نحوه تألیف و تلفیق ایجاد کرد. فراتر از دو منطقه حس و خیال، قلمرو عقل است که در آن هیچ نحوه تفرقه و کثرت راه ندارد و بوییدنی آن، عین شنیدنی و این هر دو عین چشیدنی و لمس کردنی و دیدنی است؛ از این رو، موجود مجردی چون فرشته همه معقولات را فراتر از حس و خیال ادراک می کند و بی آنکه اعضا و جوارحی داشته باشد، همه آن ها را، هم می بیند، هم می شنود و...؛ زیرا عقل موجودی مجرد است و برای مجرد، محدودیتی زمانی، زمینی، ابزاری و... نیست:
نه ز روی فسون و افسانه *** سخنی گویمت حکیمانه
مشرق و مغربی که عقل تو راست *** فوق نی، تحت نی و نی چپ و راست
نمونه قرآنی این حقیقت بیرون از عقل مصطلح و مربوط به قلمرو عقل شهودی، بویایی شگفت یعقوب پیامبر (ع) است که به محض حرکت کاروان کنعان از مصر، بوی پیراهن یوسف را از فاصله هشتاد فرسخی استشمام می کند و این در حالی است که حاملان این پیراهن در عین برخورداری از حس بویایی، توان استشمام این بوی ملکوتی را نداشته و بسا که پدر را به کم خردی متهم ساختند؛ «و لما فصلت العیر قال أبوهم إنی لاجد ریح یوسف لولا أن تفندون؛ و چون كاروان رهسپار شد پدرشان گفت اگر مرا به كم خردى نسبت ندهيد بوى يوسف را مى شنوم.»
این بویایی حضرت یعقوب، عین بینایی و شنوایی اوست؛ گرچه در هجر یوسف، چشمان ظاهرش به سفیدی گراییده باشد و این توان شگفت انگیز، تنها در منطقه عقل شهودی و ویژه انبیا و اولیای الهی است. پس هر چه انسان به نشئه عقل نزدیک تر شود، کثرت و پراکندگی و تفرقه و تشتت در وجود او کمتر و حیاتش به مقام وحدت نزدیک تر می شود و این، مشکل فردی ماست که به دلیل دوری از قلمرو عقل در درون خود با ناهنجاری ها و پراکندگی های فراوان روبه روییم؛ از این رو، در لحظات کوتاه نماز نیز توان ضبط و جمع آوری حواس خویش را نداریم و چون دچار اختلاف درونی هستیم، به محض تکبیرة الاحرام، هر یک از حواس ظاهر و باطن به چیزی متوجه می شود و ما را به سویی می کشد و در این کشاکش سخت، وقتی چشم را می گشاییم که نماز به پایان رسیده و فراتر از محدوده قامت ما هیچ اوج و عروجی نیافته است.
حاصل این عقب افتادگی آن است که همواره نفس در اشتهای سیری ناپذیر خود نسبت به دنیا باقی می ماند و قلب در برابر مولای هستی خاشع نمی شود و علم ظاهری سودی نمی بخشد و نماز، چنان که بالا نمی رود، ما را نیز بالا نمی برد و دعا و نجوا چون خالصانه نیست، شنوده نمی شود؛ ازاین رو، پیوسته به دنبال نماز خویش باید بنالیم و فریاد برآوریم: «اللهم إنی أعوذ بک من نفس لاتشبع ومن قلب لایخشع ومن علم لاینفع ومن صلاة لاترفع ومن دعاء لایسمع». تا این تفرقه درونی به وحدت نگراید و پراکندگی از وجود تک تک ما جدا نشود، امکان وحدت اجتماعی و اتحاد با دیگران برای ما وجود ندارد. کسی که با خویش ناهماهنگ است و درون خود با جنگ و اختلاف شدید روبه روست، چگونه بیرون از حوزه وجودی خود می تواند به اتحاد با دیگران بیندیشد و بدان دسترسی یابد؟!
اگر آدمی به دنبال وحدت درونی خود و اتحاد بیرون با دیگران است، به ناچار باید از مرتبه حس و خیال ترقی کند و به قلمرو عقل وارد شود و تحت فرماندهی آن، هم عالمانه گزارش های نظری خود را به خدا مربوط سازد و هم عادلانه و صالحانه گرایش های عملی خویش را به مسیر عبودیت حق تعالی باز گرداند و به دیگر سخن، عقل انسانی، علم و عمل او را عقال کند و با بستن دست و پای هوس، شئون ادراکی و تحریکی انسان سالک را، نه تعطیل بلکه تعدیل نماید.
عقل مجرد نسبت به مرحله حس و خیال و وهم، از تجرد برتری برخوردار است و نیل به آن مقام برای مبتلایان به حس گرایی و اختیال و توهم میسور نیست. شخص مختال را با عقل چه کار و متوهم را با تعقل چه نسبت:
عیب خواهی خود ز ره بردار *** عیب را با سرای غیب چه کار
عقل را زین عقیله باز رهان *** بعد از آن عیش بر تو گشت آسان
بینی آنگه که یابی از دل قوت *** ملک را از دریچهٴ ملکوت
بر همین اساس در مکتب معرفتی و تربیتی اهل بیت (ع) عقل انسان به نحوی تعریف می شود که هم عبودیت آدمی را تأمین می کند و هم بهشت جاودان الهی را برای او به ارمغان می آورد؛ «[العقل] ما عبد به الرحمن واکتسب به الجنان» و چنین عاقلانی در وجود خویش برخوردار از وحدت و نسبت به جامعه انسانی و عقلانی، در وفاق کاملند؛ زیرا خواسته های درونی آنان تحت نظارت عقل کاملا تعدیل شده و بیرون از این حوزه وحدت و عینیت حقایق، خواسته و خواهشی ندارند تا با خود یا دیگران دچار درگیری و تزاحم شوند.
از این رو، قرآن کریم علت تفرقه و تشتت را به روشنی، عدم عقل می خواند و با اشاره به اختلافات درونی یهودیان می فرماید: «تحسبهم جمیعا و قلوبهم شتی؛ آن ها را به ظاهر، هماهنگ با هم می پنداری و حال آنکه دل هایشان پراکنده است.» (حشر/ 14) سپس می فرماید: «ذلک بأنهم قوم لایعقلون؛ این پراکندگی از آن روست که آنان اهل عقل نیستند و عاقلانه نمی اندیشند.» (حشر/ 14) از این بیان قرآن، روشن می شود که ملت پراکنده و دارای اختلاف و تفرق و تشتت، عاقل نیست و خواست ها و هواهای پراکنده، آنان را بسان شتری بی ساربان ساخته و عقال و زانوبندها را برداشته است و برای این جامعه، سرانجامی جز هر سو رفتن و با هم درگیر شدن نیست.
پس آنکه عاقل نیست با خود متحد نیست و کسی که با خود متحد نباشد، چگونه می تواند عامل اتحاد جامعه باشد:
مشرق آفتاب عقل ازل *** مغرب او خدای عز و جل
علت فهم و وهم و هوش آمد *** که برهنه برهنه پوش آمد
فیض او در صفا سکینهٴ روح *** فضل او در وفا سفینهٴ نوح
جوهری همچو عقل باید و بس *** کز پی نفس، کم زند چو نفس
منـابـع
عبدالله جوادی آملی- تفسیر موضوعی- جلد 15 صفحه 168
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها