نقد دیدگاه هیوم در مورد عدم استنتاج اخلاق از عقل

فارسی 3968 نمایش |

هیوم

برخی گمان کرده اند که هرگز نمى توان از قضیه اى فلسفى یا علمى، بایدى اخلاقى استنتاج کرد، بلکه تصریح کرده اند به این که هیچ دستور اخلاقى اى نمى تواند وابسته به واقعیت خارجى باشد. یکى از این نویسندگان نوشته است دیوید هیوم در کتاب سوم خود که درباره اخلاق نوشته است توضیح مى دهد که چرا از عقل و منطق نمى توان انتظار داشت که یک قضیه اخلاقى را به اثبات برسانند و یا ابطال کنند. حمله هاى ملایم وى به فیلسوفان هم عصرش و نقد آراء آنان نشان مى دهد که این نظر کمابیش به صورت اصلى بدیهى و مسلم، مقبول حکیمان زمان بوده است و آنان به نحوى، به اشارت یا آشکارا، استنتاج اخلاق از علم (و یا به قول هیوم، اخلاق از عقل) را کارى ممکن و مقبول مى شمرده اند. ورود وى در مساله و بحث و انتقاد او بسیار روشن و دلنشین است و به دلیل همین روشنى و دلپذیرى بوده است که پس از هیوم، این نکته اولا مقبول فلاسفه بعدى افتاده و ثانیا به منزله کشفى فلسفى و فتح بابى در اندیشه بشرى به حساب آمده است.
با اختصار تمام، برهان هیوم بدین قرار است: «عقل (فهم) یعنى کشف صدق و کذب قضایا. صدق و کذب هم چیزى نیست جز انطباق و یا عدم انطباق با روابط واقعى مفاهیم و یا وجود واقعى اشیاء خارجى. هرچه مشمول این انطباق و عدم انطباق نشود، صحیح یا غلط نمى تواند بود، و هم بدین سبب موضوع تحقیق عقل واقع نخواهد شد. بدیهى است که عواطف، امیال و اعمال ما به هیچ روى مشمل اینگونه صدق و کذب نمى شوند... و از این رو ممکن نیست که آنها را صحیح یا خطا دانست و یا آنها را مخالف یا موافق عقل محسوب کرد... کارها مى توانند قابل ستایش و یا قابل سرزنش باشند، اما منطقى نمى توانند بود. ستایش پذیر و سرزنش پذیر، بنابراین، به معناى منطقى و غیر منطقى نیستند.»
سخن هیوم را مى توان بدین صورت ساده و خلاصه کرد: همه قضایا و قوانینى که عقل در آنها کاوش مى کند و آنها را یا مى پذیرد و یا رد مى کند دو صفت مشخص دارند: یا درستند و یا نادرست (حقیقى و غیر حقیقى). ملاک درستى و نادرستى قضایاى عقلى این است که با واقعیت هاى خارجى موافق باشند یا نباشند. از آن طرف نسبت حقیقى و غیر حقیقى دادن به رفتارهاى انسانى بى معناست. یک عمل را نمى توان گفت حقیقت است یا نیست یا مطابق با خارج است یا نیست. فقط مى توان گفت بد است یا خوب، و مطلوب است یا نامطلوب. بدین سبب خوبى و بدى (احکام عقل عملى) از حقیقى و غیر حقیقى (احکام عقل نظرى) قابل استنتاج نیستند. یعنى از انباشتن صدها قضیه که همه از صفت مطابقت یا عدم مطابقت با خارج برخوردارند و از صفات واقعى و فیزیکى اشیاء سخن مى گویند، نمى توان قضیه اى به دست آورد که سخن از خوبى و بدى و حسن و قبح، که صفاتى فیزیکى و خارجى نیستند، بگوید. و چنین است که استخراج عمل از عقل (به تعبیر هیوم) و یا اخلاق از علم (به تعبیر ما) میسر نیست.
بسیار دیده مى شود که در تعبیرات عمومى، سخن از صحیح بودن یا غلط بودن یک کار گفته مى شود و یا احیانا رفتار کسى را منطقى یا غیر منطقى مى نامند. این سخنان جز مسامحه در تعبیر نیست و نباید دقت ها و ظرافت هاى حکیمانه، قربانى این خطاها و ساده اندیشى هاى غفلت آمیز گردد.
چنانکه دیده مى شود در اینجا هیوم در حقیقت میان اعتباریات (احکام عقل عملى) و حقایق (احکام عقل نظرى) تفکیک مى کند و سرایت احکام یکى به دیگرى را غیر ممکن مى داند. این خود، گام بزرگى است در راه پرده برداشتن از یک خطاى عظیم در تفکر بشرى، و کشف ارجمندى است که تنها با شمردن قربانیان بى شمار آن انحراف فکرى، ارزش آن را مى توان تخمین زد.

اعتباریات

اعتباریات یعنى مفاهیمى که شخص به خاطر نیازهاى زندگى و به کمک عواطف و امیال درونى، خلق و فرض و اتخاذ مى کند. و حقایق یعنى مفاهیمى که عقل با نظر در واقعیت خارجى اشیاء و روابط آنها، کشف مى کند. این دو گونه مفهوم با هم رابطه تولیدى ندارند، و یکى از دیگرى زاده نمى شود. به سخن دیگر، از «کشف» به «فرض» نمى توان رسید. این کشف عقل است که ماه به دور زمین مى گردد، و یا قلب انسان سالم در هر دقیقه ۷۰ بار مى زند. فرض و قرارداد نیست. و به همین روى با پسند و ناپسند، یا پذیرفتن و نپذیرفتن، و یا بودن و نبودن کسى عوض نمى شود. ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، چه بپذیریم و چه نپذیریم، و چه باشیم و چه نباشیم، ماه کره اى است که به دور زمین مى گردد. اما در مورد فرضها و قراردادها جریان چنین نیست. میکربى را که مى گوییم بد است، به هیچ روى مستقل از خواست و پسند و هستى ما نیست. اولا اگر هیچ انسانى نباشد، میکربها صفت بد به خود نمى گیرند. انسانها هستند که به خاطر میل به بقا میکربها را که مانع بقا هستند بد مى شمارند. وگرنه میکربها صرف نظر از انسانها فقط میکربند، نه بدند و نه خوب.
ثانیا همین میکربهاى بد! گاهى خوب مى شوند. فرضا اگر میکربهاى وبا به جان دشمنان ما بیفتند به هیچ روى بد نخواهند بود. چنین است که اعتباریات از آنجا که به قرارداد و وضع و عواطف و ذائقه و نیازهاى متغیر ما بستگى دارند، هر دم مى توانند صفت عوض کنند و نامى دیگر به خود بگیرند. اما حقایق چنین نیستند و به خواست و پسند و بود و نبود کسى عوض نمى شوند و اساسا همه هنر علم و فلسفه در همین است که از ذائقه ها و امیال فردى فراتر رود و از حقیقت و عدم حقیقت، مستقل از خوشامد این و آن سخن گوید. حال که چنین است اعتباریات، زاده حقایق نمى توانند بود، و احکام این دو، از دو مقوله کاملا مجزا هستند. و از حقیقت و عدم حقیقت نمى توان به خوب و بد رسید; و به سخن دیگر، به هیچ روى با یک رشته برهانهاى منطقى نمى توان به اثبات رسانید که چیزى خوب ست یا بد. درست به همان دلیل که با هیچ برهان منطقى، باید و نباید کارى را به اثبات نمى توان رسانید.
عبارت یاد شده هیوم چیزى نیست که برهان نامیده شود. زیرا در آن، تنها ادعایى شده و کمترین استدلالى براى آن ادعا آورده نشده است; بلکه مى توان گفت سخن هیوم، سخن باطلى است. زیرا عقل و فهم که همان فکر کردن و به نتیجه رسیدن است، عبارت است از استدلال بر صدق و کذب قضایا نه تطبیق خارجى و عملى آنها. براى این که اگر بنا باشد حکم به صدق یا کذب قضیه اى، بر انطباق آن بر خارج متوقف باشد، تنها قضایاى خارجیه قابل تحقیق و بررسى منطقى قرار خواهند گرفت نه قضایاى حقیقیه و ذهنیه و نفس الامریه، که اکثر قضایا را تشکیل مى دهند و شاید هیوم مى خواهد همین حرف را بزند، لکن این سخنى نیست که قابل اعتنا باشد وگرنه هیچ قضیه سالبه و معدولة المحمول و قضایاى نفس الامرى مشمول فکر و بررسى قرار نمى گیرد و این چیزى نیست که مورد التزام احدى قرار گیرد.
بنابراین، باید دید ملاک صدق و کذب در قضایا چیست و عدم توجه به این نکته، که در فلسفه اسلامى حل شده است، هم هیوم را به گمراهى کشانیده است و هم پیروانش را. زیرا آنان از طرفى دیده اند قضیه صادق آن است که مطابقى داشته باشد و با آن، مطابقت کند و قضیه کاذب آن است که با واقع، مطابقت نداشته باشد، و از طرف دیگر در تعدادى از قضایا مشاهده کرده اند که براى آنها مطابقى وجود ندارد، پس نتیجه گرفته اند که در این قضایا صدق و کذب معنى ندارد; زیرا در صدق و کذب باید مطابقت و عدم مطابقت باشد، و هر یک از آن دو به دو امر نیاز دارد: مطابق و مطابق، و چون در این قضایا مطابق نیست، مطابقت و عدم مطابقت بدون معنى مى شود و قهرا صدق و کذب راه پیدا نمى کند، و در نتیجه جاى بحث و بررسى نخواهد بود.
ناگفته پیداست که منشأ این سخن عدم اطلاع از حل مسأله است; وگرنه ملاک صدق و کذب تنها مطابقت قضیه با خارج نیست، بلکه گاهى قضیه، قضیه ذهنیه است و گاهى خارجیه است و گاهى حقیقیه است و در مواردى هیچ یک از آنها نیست. مثل این که مى گوییم: «عدم علت، علت عدم معلول است» و «وجود شریک براى خدا محال و ممتنع است» و «اجتماع دو نقیض متصور نیست.» و خلاصه این که بسیارى از قضایا به صورت سالبه و معدولة المحمول هستند. بدیهى است که نمى توان به بهانه این که قضایاى حقیقیه و سالبه و معدولة المحمول، مطابق خارجى ندارند صدق و کذبشان را مورد انکار قرار داد. زیرا آنچه در صدق و کذب قضایا لازم است، نفس الامر داشتن آنهاست نه مطابق خارجى داشتن آنها; و مطابق در قضیه خارجیه، واقع خارجى است و در قضیه ذهنیه، واقع ذهنى و در قضایاى حقیقیه و سالبه و معدولة المحمول، واقع نفس الامرى.

نظر علامه طباطبایی

علامه طباطبائى مى نویسد: «ظرفى که عقل آن را براى مطلق ثبوت و تحقق فرض مى کند چیزى است که آن را نفس الامر مى گوییم و گستره این معنى، قضایاى صادق ذهنیه و خارجیه و آنچه را که مورد تصدیق عقل است و مطابق خارجى و ذهنى ندارد مى گیرد، جز این که امور نفس الامرى، لوازم عقلى ماهیاتند و به تقرر آنها متقررند.» (نهایة الحکمة، ص ۱۵) ملاحظه مى کنیم که ملاک صدق و کذب، خصوص مطابقت با خارج نیست، بلکه اگر قضیه مطابق با واقع و نفس الامرى باشد صادق است و اگر نباشد کاذب است. و ناگفته پیداست که این ملاک در تمام قضایاى خبریه موجود است، چه این قضایا قضایایى باشند که از واقع و خارج حکایت مى کنند و چه قضایایى باشند که واقع خارجى یا ذهنى ندارند، لکن داراى نفس الامر هستند; و گفتن ندارد که قضایایى مثل «ظلم بد است» و «عدل خوب است» اگر واقعیت خارجى نداشته باشند، واقع نفس الامرى دارند و قهرا مى توان گفت صادقند یا کاذب.
این مطلب واضحى است، گرچه در معناى نفس الامر ما به علامه طباطبایى اشکال داریم که از حوصله این مقاله بیرون است. از این تحلیل منطقى، آفتابى مى گردد که تا چه اندازه شارح و مفسر کلام هیوم در خلط و خبط گرفتار شده است. زیرا او بعد از نقل آن کلام نوشته است: «ملاک درستى و نادرستى قضایاى عقلى این است که با واقعیت هاى خارجى موافق باشند یا نباشند. از آن طرف نسبت حقیقى و غیر حقیقى دادن به رفتارهاى انسان بى معناست. یک عمل را نمى توان گفت حقیقت است یا نیست یا مطابق با خارج است یا نیست. فقط مى توان گفت بد است یا خوب، و مطلوب است یا نامطلوب. بدین سبب خوبى و بدى (احکام عقل عملى) از حقیقى و غیر حقیقى (احکام عقل نظرى) قابل استنتاج نیستند.»
توضیح فساد این کلام این است که اولا، هیچ موضوعیتى براى واقعیت خارجى وجود ندارد، تا گفته شود ملاک صدق و کذب یک قضیه تنها به مطابقت و عدم مطابقت با خارج است; بلکه دایره واقع بسیار گسترده تر از خارج محسوس است. بنابراین، بسیار نابجا غیر منطقى است که گفته شود صدق و کذب تنها در محدوده قضایاى خارجیه راه دارد. ثانیا، چه ربط منطقى است بین خوب و بد بودن پاره اى از قضایا و عدم استخراج و استنباط آنها از قضایایى که از واقعیتهاى خارجى حکایت مى کنند؟ آیا انکار استخراج و اخذ قضایاى اخلاقى به معناى پوچ بودن آنها نیست؟ آیا یک قضیه اعتبارى به معناى آن نیست که در واقع، معتبرى آن را اعتبار کرده است؟ مثلا قضیه حرمت غیبت از آنجا نشأت گرفته است که خداوند متعال واقعیت دارد، و شریعت اسلام واقعیت دارد، و طبق اخبار قرآن، خدا حکم به حرمت غیبت کرده است.
به زبان دیگر، اگر خدا حق است و اگر قرآن فرستاده خداست و اگر در قرآن از غیبت نهى شده است، پس غیبت حرام است. بر اساس این محاسبه مى بینیم که یک قضیه اخلاقى و به اصطلاح اعتبارى از چند امر حقیقى و واقعى استخراج مى گردد، و اصولا باید هر قضیه اعتبارى چنین باشد، و این چیزى نیست که انکارپذیر باشد. زیرا دست کم یک قضیه اعتبارى به وجود معتبر و اعتبار او وابسته است که بدون اثبات آن دو، نمى توان آن قضیه اعتبارى را اثبات کرد و همچنین اگر عقل ادراکى کلى داشته باشد، مثل حکم بدیهى آن به حسن و نیکى عدالت، و به قبح و زشتى ظلم، بدون تردید مى توان با استفاده از این کبراى کلى دستورات اخلاقى زیادى را استفاده کرد، و همه این دستورات از یک دستور کلى عقلى یا عقلایى استفاده مى شود که اگر آن حکم، حکمى عقلانى باشد، آن طور که ما مى پنداریم و در جاى خود آن را اثبات کرده ایم، همه این اعتباریات از آن قضیه نفس الامرى استخراج مى گردند; و اگر آن قضیه، حکم عقلایى باشد تمام این دستورات از یک دستور کلى عقلایى استنباط مى گردند.

رفتار انسان

در هر حال ما قضایا و دستورات اخلاقى اى داریم که مورد پسند عقل و عقلا هستند و هیچ گونه وابستگى منطقى به شرع و دین ندارند; گرچه مى توان با تحلیل منطقى دیگر اینها را هم به شرع و اعتبارات شرعى ارجاع کرد، لکن این ارجاع داستان دیگرى است که فعلا محل بحث ما نیست. آنچه در اینجا لازم به تذکر است این است که آن رفتارها و کارهاى انسان که به بد و خوب متصف مى گردند، به چه سببى این صفت را دارا مى شوند؟ به زبان دیگر، چرا و به چه علت ما درباره آن رفتارها گزاره هاى یاد شده را درست مى کنیم و از حسن و قبح آنها خبر مى دهیم؟
وقتى ضرورت این سؤال، احساس و لمس مى شود که ما به این نکته توجه داشته باشیم که هر پدیده اى داراى سبب و علتى است و ممکن نیست که پدیده اى بدون علت، تحقق پیدا کند. زیرا اگر این کبراى کلى حق است که هست، ادراک نیکى عدالت، شجاعت، علم و مانند اینها پدیده اى است مثل سایر پدیده هاى عالم و قهرا منشا و علت مى خواهد، و ما بعد از جستجو و فعالیت زیاد فکرى به این نتیجه مى رسیم که منشا و سبب این ادراک، ادراک این معنى است که شجاعت و علم کمال نفس است و در عدالت مصلحت بقاى نوع انسانى است و یا ذاتا کارى است زیبا، و این ادراک ایجاب مى کند که انسان از آن جهت که عاقل است حسن عدل و شجاعت و علم و مانند اینها را درک کند و بدون تامل به ساختن گزاره هایى مثل «عدالت نیکوست»، «شجاعت و علم خوب است» و مانند اینها بپردازد.
پس مادر همه این گزاره هاى اخلاقى، آن گزاره اى است که انسان به حکم عقل و ادراک یک معناى بدیهى نفس الامرى آن را درک مى کند، و قهرا این معناى بدیهى است که زاینده آن قضایاى اخلاقى است; و ناگفته پیداست که داستان یاد شده سرنوشت مردم متدین و شریعت پذیر نیست تا این توهم پیش آید که زیربناى خود آن قضیه آموزه شرعى و دینى است، بلکه سرنوشت تمام انسانها به آن قضیه و مانند آن پیوند خورده است و احدى در میان عقلا وجود ندارد که چنین قضایایى را مورد انکار قرار دهد. زیرا انکار این گونه بدیهیات به مثابه «سفسطه» کردن در امور واقعى بدیهى است که سر از سوفسطایى گرى در مى آورد، و احتمال وجود کسى که به این شیوه تفکر دست یازد وجود ندارد، گرچه مى گویند چنین انسانهایى بوده اند.
گرچه کروى بودن زمین و تعداد ضربان قلب انسان سالم از کشفیات عقل است و با پسند و ناپسند و پذیرفتن و نپذیرفتن این و آن تغییر نمى کند، لکن در میان قضایاى اخلاقى هم قضایاى بسیارى است که با پذیرفتن و نپذیرفتن این و آن تغییر نمى کند. مثلا خوبى نوع دوستى و رد امانت و نیکى عدالت و زشتى ظلم و مانند اینها قضایایى نیستند که با پذیرفتن و نپذیرفتن چند نفر منحرف تغییر کنند و نفس الامر خود را از دست دهند; حاشا و کلا که امر مسلم و بدیهى اى با رد کسى یا کسانى متغیر و دگرگون گردد، و همان طور که انکار سوفسطایى نسبت به حقایق خارجى، هرگز کمترین صدمه اى به واقعیت خارجى آن نمى زند، انکار خوبى عدالت و زشتى ظلم و ستم به وسیله کسانى، نیز کمترین تغییرى در واقعیت نفس الامرى آنها به وجود نمى آرد، و در این جهت کمترین فرقى بین مدرکات عقل نظرى و بعضى از مدرکات عقل عملى وجود ندارد. مغالطه اى که براى صاحب کتاب دانش و ارزش به وجود آمده است این است که مى گوید: «این کشف عقل است که ماه به دور زمین مى گردد و یا قلب انسان سالم در هر دقیقه ۷۰ بار مى زند... اما در مورد فرضها و قراردادها جریان چنین نیست. میکربى را که مى گوییم بد است به هیچ روى مستقل از خواست و پسند و هستى ما نیست. اولا اگر هیچ انسانى نباشد میکربها صفت بد به خود نمى گیرند. انسانها هستند که به خاطر میل به بقاء میکربها را که مانع بقاء هستند بد مى شمارند وگرنه میکربها صرف نظر از انسانها فقط میکربند نه بدند و نه خوبند. ثانیا همه میکربهاى بد! گاهى خوب مى شوند. فرضا اگر میکربهاى وبا به جان دشمنان ما بیفتند به هیچ روى بد نخواهند بود.... حال که چنین است اعتباریات زاده حقایق نمى توانند بود و احکام این دو، از دو مقوله کاملا مجزا هستند، و از حقیقت و عدم حقیقت نمى توان به خوب و بد رسید.» (عبدالکریم سروش، دانش و ارزش، ص ۲۴۳ و۲۴۴)
توضیح مغالطه این است که میکرب و مانند آن نه خوب است و نه بد; و آنچه موصوف خوب و بد قرار مى گیرد، فعل عادلانه و ظالمانه است. یعنى مدعا این است که اگر کارى ظالمانه ستم بود حتما و به طور قطع بد است و هرگز با پسند و پذیرش انسان منحرف خوب نمى شود، بلکه همان انسان هم که به کارهاى ناپسند و مذموم عادت کرده این کار را کار زشتى مى داند و براى روى آوردن خود به آن دست به توجیه گرى مى زند، و همچنین اگر کارى عادلانه باشد بدون تردید مطلوب و مقبول همه است و با رد و عدم پذیرش این و آن، واقعیت نفس الامرى خود را از دست نمى دهد. و ناگفته پیداست که خوب و بد نسبى غیر از کارى است که مطلقا خوب یا مطلقا بد است و سخن درباره خوب و بد مطلق است نه خوب و بد نسبى.
پس آنچه در مثال آمده است اولا، غلط است; زیرا خوب و بد، صفت کار و فعل است نه صفت ذات، آن طور که در مثال قرار داده شده است. ثانیا، این خوب و بد بعضى از اقسام خوب و بد است، که در واقع نه خوب است و نه بد (مگر آن که خوب و بد را به معناى ملایم با نفس و غیر ملایم بگیریم). زیرا نسبت به بعضى همیشه خوب و ملایم با نفس است و قابل تغییر نیست، و نسبت به بعضى همیشه بد و غیر ملایم با نفس است. در واقع، بحث روى مطلق خوب و بد است و بدیهى است که اگرچه سخن درباره اخص، تمام باشد قابل سرایت به اعم نیست. ثالثا، از همه اینها گذشته آن نتیجه پایانى که، پس اعتباریات زاده حقایق نمى توانند بود، نتیجه اى نامربوط و غیر منطقى است. زیرا همان طور که مکرر نشان دادیم اگر حقایق نباشند اعتباریات هم نخواهند بود; پس اعتباریات، به هر حال، زاده حقایقند و این امرى نیست که تردیدبردار باشد.

حقیقت

آنچه باز نیاز به توضیح بیشتر دارد این است که منظور ما از زاده حقایق بودن اعتباریات این نیست که مى توان با قرار دادن یک مفهوم واقع عینى در قیاس منطقى به عنوان حد وسط، به یک مفهوم اعتبارى، به ویژه اعتبارى خاص، رسید. زیرا ظاهرا چنین سخنى عاقلانه و منطقى نیست; چراکه در منطق بیان شده است که نتیجه، تابع اخس مقدمات است، بنابراین اگر محمول یا موضوع صغرا یا کبراى قیاس، مقدمه اعتبارى باشد، بدیهى است که نمى توان از چنین قیاسى نتیجه اى واقعى گرفت; و همچنین اگر صغرا و کبرا از مقدمات واقعى ترکیب گردند نمى توان نتیجه آنها را امرى اعتبارى دانست. زیرا ظاهر است که اجزاء هر قیاسى باید با هم ربط وثیق داشته باشند تا به طور ضرورى نتیجه دهند و ظاهر این است که چنین ربطى به طور عموم نیز مفاهیم اعتبارى و قضایاى واقعى وجود ندارد.
بلکه منظور ما این است که ریشه هر قضیه اعتبارى یک واقعیت عینى است و هر اعتبارى باید به واقعیت و حقیقتى ختم شود، چه این واقعیت و حقیقت خداوند متعال و مصالح واقعى و حقیقى که در افعال نهفته است و تنها خداوند عز و جل از آنها خبر دارد باشد، و چه غیر آن. و همان طور که نشان دادیم، ادراک عقل قبل از شرع که یک حقیقت بدیهى است مى تواند یکى از امور حقیقى اى باشد که ریشه بسیارى از دستورات اخلاقى بشر است، و ظاهرا تردید در چنین مطالبى جز با مبناى سوفسطاییان قابل هضم نیست.
علامه طباطبائى مطلب روشنى را گوشزد کرده و تمام سخنش این است که بایدهاى اخلاقى سرانجام به یک ضرورت و باید آغازین ختم مى شوند، به طورى که باید گفت همه دستورات اخلاقى به چند ادراک اعتبارى بدیهى ختم مى شوند. مثل ضرورتى که انسان به اقتضاى ساختمان بدنى و خواسته هاى نفسانى اش میان خود و افعالش احساس مى کند و مثل ادراک حسن و قبح افعال و کارها; و ریشه نوع دستورات اخلاقى نوعا، این گونه؟ ادراکات اعتبارى است (مقاله ششم اصول فلسفه و روش رئالیسم، جلد دوم)
این سخن علامه چیزى نیست که بتوان در آن تردید و شک کرد. زیرا اگر کسى منکر ریشه دستورات اخلاقى شود، اولا باید به گزاف بودن آنها اعتراف کند و ثانیا منکر داستان علت و معلول گردد. ثالثا نباید حتى به یک دستور اخلاقى باور داشته باشد. اگر علامه طباطبائى کوتاه آمده براى این است که این قضایاى اخلاقى را به ادراکات اعتبارى دیگرى پیوسته دانسته است که باید گفت همه آنها به یک قضیه نفس الامرى بدیهى وابسته اند و آن ادراک حسن و قبح افعال است; و این آن طور نیست که علامه پنداشته است. زیرا داستان درک حسن و قبح اشیاء، یک داستان بدیهى عقلانى است، و ربطى به اعتبارات عقلایى ندارد. و خلاصه این که معناى سخن ما این است که پیوستگى دستورات اخلاقى به واقعیات نفس الامرى، از نوع ربط مواد قضایا به همدیگر است و این امر مسلم و غیر قابل انکارى است نه از نوع صورت قیاسى.
مادر همه دستورات اخلاقى یک قضیه نفس الامرى عقلانى است که مجرد تصور موضوع و محمول و نسبت در آن، مساوق تصدیق به مفاد آن است، و قهرا داراى نفس الامرى است که ملاک صدق و کذب آن خواهد بود. و روى این محاسبه، دیگر آن سخنان که این قضایا، قضایاى مشهوره و تادیبات صلاحیه اند یا جزء اعتباریات قبل الاجتماع هستند، قابل قبول نخواهند بود. زیرا روى این تحلیل، قضیه «عدل نیکوست»، مانند قضیه «وجود معلول به ایجاد علت است» مى باشد و همان طور که دومى از مسلمات و بدیهیات عقل است اولى نیز از مسلمات و بدیهیات عقل است; و همان طور که انکار دومى سر از سفسطه در مى آورد، انکار اولى نیز جز انکار امر بدیهى چیزى نیست. منتهى تنها فرقى که مى توان بین آن دو قضیه تصور کرد این است که دومى جزء مدرکات عقل نظرى است و اولى جزء مدرکات عقل عملى.
پس این چنین نیست که هرچه با عقل عملى درک شود، امر اعتبارى باشد; و هیچ گونه دلیلى براى ملازمه بین این دو مفهوم نیست، و شگفتا که بعضى مفاد قضیه یاد شده را مفادى ارزشى و متغیر و غیر قابل بحث پنداشته اند. شاید نظیر این شگفتى نسبت به کسانى که گزاره یاد شده را گزاره اعتبارى ثابت مى دانند نیز روا باشد; زیرا اگر این قضیه اعتبارى بود مى بایست عقلا یا اهل شرع آن را اعتبار کنند، در حالى که بدون شک مفاد یاد شده وابسته به اهل شرع و اجتماع عقلایى نیست، بلکه هر انسانى هرچند غیر متدین و در غیر اجتماع، مفاد مزبور را درک کرده و بدون تامل آن را تصدیق مى نماید; و لذا این گروه آن را اعتبارى ثابت قبل الاجتماع دانسته اند. ولى ناگفته پیداست که این، خود مایه شگفتى است. زیرا این معنى ممکن است نسبت به بعضى از خوبیها و بدیها جارى شود، لکن نسبت به حسن عدل و قبح ظلم که جزء مستقلات عقل است قابل تعدى نیست.
به زبان دیگر، «حسن عدل» مثل مزه شیرینى نیست که یک امر نسبى باشد و من که ضرورت لذت بردن از آن را در خود احساس مى کنم آن را حتى قبل الاجتماع نیکو بشمارم; بلکه نیکو شمردن هیچ ربطى به شخص من ندارد، در حالى که قبل الاجتماع نیز هست و این شاهد بسیار روشنى است براى مدعاى ما که گزاره یاد شده یک گزاره بدیهى عقلانى است و لاغیر. علامه طباطبایى نیز از همین گروه اعتباریون است; زیرا گفته است: «اعتبار دیگرى که مى توان گفت زائیده بلافصل اعتبار وجوب عام مى باشد اعتبار حسن و قبح است که انسان قبل الاجتماع نیز اضطرارا آنها را اعتبار خواهد نمود. تردید نیست که ما بسیارى از حوادث طبیعى را دوست داریم و چون خوب مى دانیم دوست داریم و حوادث دیگرى را دشمن داریم و چون بد مى دانیم دشمن داریم. بسیارى از اندامها و مزه ها و بوها را از راه ادراک حسى نه از راه خیال خوب مى شمریم و بسیارى دیگر را مانند آواز الاغ و مزه تلخى و بوى مردار را بد مى شماریم و تردید نداریم، ولى پس از تامل نمى توان خوبى و بدى آنها را مطلق انگاشته و به آنها واقعیت مطلق داد.
زیرا مى بینیم جانوران دیگرى نیز هستند که روش آنها به خلاف روش ما مى باشد. الاغ آواز خود را دلنواز پنداشته و از آن لذت مى برد، و جانورانى هستند که از فاصله هاى دور به بوى مردار مى آیند و یا مثلا از مزه شیرینى نفرت دارند. پس باید گفت دو صفت خوبى و بدى که خواص طبیعى حسى پیش ما دارند نسبى بوده و مربوط به کیفیت ترکیب سلسله اعصاب یا مغز ما مى باشند; پس مى توان گفت که خوبى و بدى که در یک خاصه طبیعى است ملائمت و موافقت یا عدم ملائمت و موافقت وى با قوه مدرکه مى باشد و چون هر فعل اختیارى ما با استعمال نسبت وجوب انجام مى گیرد، پس ما هر فعلى را که انجام مى دهیم به اعتقاد اینکه به مقتضاى قوه فعاله است انجام مى دهیم یعنى فعل خود را پیوسته ملائم و سازگار با قوه فعاله مى دانیم و همچنین ترک را ناسازگار مى دانیم. در مورد فعل، فعل را خوب مى دانیم و در مورد ترک، فعل را بد مى دانیم. از این بیان نتیجه گرفته مى شود: خوب و بد (حسن و قبح در افعال) دو صفت اعتبارى مى باشند.» (اصول فلسفه و روش رئالیسم، ج ۲، مقاله ۶، ص ۱۹۱)

عقل و دین

خوبى و بدیهایى که علامه به عنوان مثال ذکر کرده و آنها را مدرک اعتبارى بودن و نسبى بودن خوب و بد قرار داده است، خوب و بد به معناى ملایم و ناملایم هستند، و ظاهرا نزاعى بر سر این خوب و بدها نیست. زیرا اولا، اینها نسبى هستند و ثانیا، خوب و بد به معناى ملایم و ناملایم امورى واقعى و حقیقى هستند; زیرا آواز الاغ واقعا و در خارج، با بعضى از قواى مدرکه ملایم نیست و بوى مردار، حقیقتا و در خارج با بعضى از قواى مدرکه ملایم و مناسب نیست و ناگفته پیداست که چنین واقعیتى در خارج، وجود و حقیقت دارد; پس هرگز نمى تواند امرى اعتبارى هرچند به معناى ثابت آن باشد; زیرا اعتبارى چیزى است که تحققش به دست اعتبارکننده است. بنابراین، خوبى و بدى اى که مورد نزاع است و عده اى آن را اعتبارى متغیر و عده اى آن را اعتبارى ثابت و عده اى آن را امر حقیقى و نفس الامرى مى دانند خوبى و بدى عدل و ظلم است; و ناگفته پیداست که عدل همواره خوب و ظلم همواره بد بوده و هست و این براى همه است و احدى نمى تواند آن را انکار کند و لذا بدون دغدغه مى توان به عقلانى بودن آن اذعان کرد، همان طور که در تجرید الاعتقاد بدان اعتراف شده است و ما در مقاله «رابطه عدالت با عقل و دین» آن را به طور مفصل مطرح کرده و مورد تصدیق قرار داده ایم. به خوبى نتیجه گرفته مى شود که اولا، گزاره هاى اخلاقى از حیث ماده وابسته به واقعیات و حقایقى هستند و معناى این سخن این است که براى دستورات اخلاقى دستور و باید مادرى وجود دارد. ثانیا، این مادر مهربان لازم نیست در متن شریعت آمده باشد، گرچه به عنوان تأکید و تتمیم در شریعت نیز آمده است; و همین معنى که در شریعت به عنوان تتمیم آمده است خود، مؤید آن مدعاست که مادر بسیارى از بایدهاى اخلاقى، گزاره اى است غیر شرعى.
ثالثا، کسانى که اخلاقیات را وابسته به باید شرعى کرده و آن را به شرع و شریعت منحصر مى کنند در واقع همان سخن نامعقول اشاعره را تکرار مى کنند و قطعا در این راستا حرف تازه اى ندارند، گرچه احیانا آن را با سخنان تجربه گرایان چاشنى مى زنند و در این باره به جعل اصطلاح مى پردازند، لکن این مسأله، واقع گویش آنان را تغییر نمى دهد. رابعا، کسانى که اخلاق را اعتبارى محض مى دانند و همواره آن را متحول و متغیر مى پندارند، در واقع، آن را امرى گزاف و بى پایه و مایه مى دانند.

منـابـع

محسن موسوى- مقاله آيا غايت هاى اخلاقى همان داده‏هاى دينى هستند؟- مجله نقد و نظر- شماره ۱۳

محسن موسوى- مقاله «رابطه عدالت ‏با عقل و دين‏»- مجله نقد و نظر- شماره ۱۰- ۱۱

ديويد هيوم- رساله‏ اى درباره طبيعت‏ بشر- كتاب سوم درباره اخلاق- صفحه‏۵۱۰. (به نقل از عبدالكريم سروش- دانش و ارزش- صفحه ‏۲۴۰۲۴۲)

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد