نظرات هگل درباره هویت موسیقی و بررسی آنها (2)
فارسی 2980 نمایش |مطلب هفتم- موسیقی و عینیت واقعی:
می گوید: «بدین سبب از هر گونه عینیت واقعی بی بهره است.» باید گفت: مراد هگل از عینیت واقعی همان عرصه فیزیکی است، یعنی موسیقی از هر گونه پدیده فیزیکی بی بهره است. این توضیح در عبارت هگل بدان جهت ضرورت دارد که واقعیت عینی دارای دو معنی است:
معنای یکم- عبارت است از وجود در عالم واقع، اعم از اینکه درک کننده ای آن را درک نماید یا نه. حتی اعم از اینکه خود آن موجود، مثلا انسان به آن آگاه باشد یا نه. به این معنی قطعا موسیقی از واقعیت عینی در صحنه وجود برخوردار است. چنان که به این معنی، همه امور ذهنی دارای واقعیت عینی می باشند.
معنای دوم- نمود فیزیکی در خارج از ذات و ذهن است. البته موسیقی به این معنی از واقعیت عینی برخوردار نمی باشد. با توجه به عبارت ذیل: «پس در موسیقی، برخلاف هنرهای دیگر، میان عین و ذهن هیچ گونه جدایی نیست.» می توان گفت: می بایست هگل عینیت واقعی را ازموسیقی سلب نکند، بلکه مطابق مفاد جمله فوق بگوید: قطب درون ذات و قطب برون ذات در موسیقی به وحدت می رسند.
مطلب هشتم- وحدت موسیقی با جان آدمی چه معنایی را دارد؟
«هر تماشاگری تندیس یا عکسی را که در برابرش است، چیزی بیرون از خویش می داند.»
مطابق مکتب های واقع گرا، رئالیسم، واقعیت با قطع نظر ازذهن برای خود در عالم برون ذات وجود دارد و برای تحقق خود نیازی به علم و آگاهی و درک آدمی ندارد. و چون هگل از پیشتازان مکتب ایده آلیسم است، لذا برای او این عبارت «که چیزی بیرون از خویش می داند» مفهومی صحیح است، ولی از دیدگاه واقع گرایان، عبارت فوق باید چنین مطرح شود:
«تندیس یا عکس که در برابر هر تماشاگری برنهاده شده است، چیزی بیرون از ذهن و به طور عام بیرون از درون اوست.» می گوید:
«نفس یا عالم در این گونه موارد از موضوع یا معلوم خود جد است، ولی چون این عینیت خارجی از موسیقی ناپدید می شود، لذا جدایی میان اثر هنری و مخاطبش از میان برخیزد. از این نغمه موسیقی تا بن جان شنونده راه می یابد و با عوالم ذهنی او یکی می شود.»
این مسأله که هگل مطرح کرده است، به این سادگی نیست که عبارات او نشان می دهد. یکی شدن وحدت نغمه موسیقی با جان آدمی از مهمترین مسائل فلسفه علوم انسانی مخصوصا آن قسمت از علوم است که مربوط به سطوح عمیق «نفس» یا من یا جان می باشد.
مسأله مطروحه قابل تحلیل به دو قضیه جداگانه است:
قضیه یکم- «اتحاد نغمه موسیقی با نفس یا جان آدمی» است.
قضیه دوم- «تعیین دو طرف اتحاد» به این معنی که آیا این نغمه موسیقی است که شبیه به صورت یا شکل حصولی آن در درون انسان است و با عمیق ترین سطح جان آدمی متحد می گردد، یا حقیقتی دیگر است که آن را هگل در جملات بعدی با این اصطلاح بیان می نماید: «حکمت ضرب و راز تسلط شگفت آور آن موسیقی بر جان شنونده در این نکته نهفته است که نفس آدمی چیزی مطلقا مطلق به معنای مجرد، معادل خویش در آن می یابد.»
به نظر می رسد منظور از جان آدمی، آن حقیقت عظمی که از عالم فوق طبیعت (عالم امر) یا در جریان حرکت تجریدی، نیرو از فوق طبیعت می گیرد، نیست؛ زیرا این جهان در همه افراد انسانی که بطور یکسان مشمول عنایت «و لقد کرمنا بنی آدم» هستند، همسان می باشد، در صورتی که هم انواع موسیقی ها در اقوام و ملل مختلف گوناگون می باشند و هم برداشت مردم یک جامعه و قوم و ملت از موسیقی بسیار متفاوت است.
احتمال قوی می رود که هگل در بیان مطلب فوق (وحدت عوالم ذهنی یا جان آدمی با موسیقی)، توجهی اگر چه نا آگاه به قضیه اتحاد عاقل و معقول داشته باشد، یعنی هم چنان که قوه عاقله نفس با معقول خود اتحادی دارد، هم چنان قوه متأثز نفس از موسیقی نیز با نغمه موسیقی وحدتی دارد، این مسأله اگر مورد توجه هگل بوده باشد قابل اهمیت است، ولی ما می دانیم که قوه عاقله غیر از ذات نفس یا من است، چنان که قوه تجسم، قوه تخیل، قوه اندیشه، ابتکار و اکتشاف، اراده و غیر ذلک، غیر از ذات «نفس» است. این مغایرت نفس با هریک از قوای مزبور و با همه آنها منافاتی و با اتحاد عاقل و معقول ندارد؛ زیرا مغایرت مزبور ناشی از ارتباط سطح مجاور نفس با «جز نفس» است اعم از واقعیات برون ذاتی یا درون ذاتی. این ارتباط استعداد یا قوه ای از قوای نفس را به فعالیت وا می دارد، نه همه هویت «نفس» را.
دلیل مغایرت فوق، تنوع خود قوا مانند اندیشه، تخیل، تجسیم، ابتکار و اکتشاف، اراده، تعقل، صیانت ذات طبیعی و صیانت ذات تکاملی و غیرذلک می باشد؛ زیرا نفس در اندیشه منطقی، مفاهیم و قضایای مربوط و منتجه را متشکل می سازد و نتیجه گیری می کند، در صورتی که تخیل و تجسیم برخلاف اندیشه منطقی و تعقل بر هیچ اساس واقعی متکی نمی باشند. ابتکار و اکتشاف اگر چه احتیاج به اندیشه و تعقل مقدماتی دارد ولی انتقال از معلومات به مجهولات و جهل آنها نه تنها از اندیشه منطقی برمی خیزد، بلکه مبتنی بر شهود است. و هم چنین بقیه قوا. بنابراین، باید بگوییم: نفس آدمی با عظمتی که دارد، می تواند آن قوان و فعالیت ها را به وجود بیاورد، نه اینکه عین آنها باشد، و روشن ترین مورد تجلی عظمت خداوندی در نفس، همین است.
توضیح اینکه، ذات اصلی انسان که در فلسفه علوم انسانی «نفس» یا «من» نامیده می شود با قدرت عظیمی که دارد می تواند در مسیر حرکت تکامل خود با استعداد از اراده خداوندی، قوای تنوعی را به وجود بیاورد و آنها را به فعالیت بیندازد مانند قوه تجسیم، اندیشه، اراده، تعقل، اکتشاف و غیرذلک. هریک از این قوا و عوامل در ارتباط با «جز من» یا «جز نفس» حالتی شبیه به فعالیت یا پذیرش و انفعال «من» یا «نفس» دارد که به وسیله آنها ساخته می شود و سرنوشتش تعیین می گردد. به عنوان مثال: قوه یا عامل تجسیم به کار می افتد و چیزی را با هدف گیری خوب مجسم می نماید، مثلا در درون خود، شخصیتی عالم و وارسته و عادل تجسیم می نماید و با این تجسیم خود را به گردیدن برای وصول به چنان شخصیت وادار می سازد. «من» یا نفس آدمی در این صورت با تجسیم یک حقیقت شایسته، به نوعی از ریشه و کمال نایل می آید. یا بالعکس، اگر«من» به وسیله عامل تجسیم شخصیت شر و پلیدی را مجسم نماید و برای وصول به آن تلاش کند، چنین شخصی به وسیله تجسیم مفروض «من» یا «نفس» خود را به نوعی سقوط می کشاند. پدیده تعقل نیزچنین است. نفس آدمی عامل یا قوه ای بنام قوه عاقله دارد که به وسیله آن می تواند به تعقل بپردازد و معقولاتی را دریابد یابه وجود بیاورد، وآن معقولات درساختن نفس یا «من» وتعیین سرنوستش وارد میدان درون ذات می گردد.
اما خود عمل تجسیم یا عمل تعقل، اندیشه، اراده و غیرذلک، اگر هم در ذات (من یا نفس) انسانی باقی بماند، درحقیقت مانند ثبت امواج آب مجرد از حرکت در ذات می ماند، ولی با توجه به اینکه واقعیت ها و آثار و مختصات مربوط به خود حقایق است، نه حرکاتی که مقدمه محض تحقق آن حقایق است. لذا ثبت وجود آنها در ذات «من یا نفس» ضروری قانونی ندارد. پس از این مقدمه می گوییم: منافاتی مابین وحدت عاقل و کثرت معقول وجود ندارد، همان گونه که منافاتی میان وحدت «نفس» و کثرت قوای نفس وجود ندارد. همچنین، ما بین «من» و تنوع نغمه های موسیقی ناسازگاری وجود ندارد؛ زیرا نفس، یا «من» حقیقتی فوق کمیت و فوق شکل به صور حصولیه (که با وحدت محل خود سازگاری ندارند)، می باشد. آنچه که در این مورد اهمیت دارد، این است که آیا هر نغمه موسیقی با جان کمال طلب انسانها متحد می گردد؟ در صورتی که می دانیم بعضی از موسیقی ها برای تحریک غرایز طبیعی و به وجود آوردن لذایذ حیوانی ساخته و نواخته می شود.
مطلب نهم- آیا نفس انسانی در موسیقی چیزی معادل خویش می یابد؟
«میزان و ضرب در موسیقی، همچون شعر، کاری ویژه خود دارند. حکمت ضرب و راز تسلط شگفت آور آن، بر جان شنونده در این نکته نهفته است که نفس آدمی چیزی مطلقا معادل خویش در آن می یابد. (زمان به خودی خود در جریان هموار و پیوسته و فارغ از اختلاف است)، این پیوستگی مجرد همانند کلیت مختص نفس آدمی است، یعنی هیچ گونه محتوایی ندارد، ولی طبیعت حقیقی نفس آدمی در این کلیت مجرد نیست، فقط هنگامی که نفس خویشتن را دو پاره کند و پاره ای از خویشتن را موضوع خود سازد و سپس این اتفاق (دویی ناشی از برنهاده شدن برای درک شدن، و برنهادن برای درک کردن) را از میان بردارد و به اصل خویش باز گردد، طبیعت حقیقت آن آشکار می گردد.»
چند مسأله مهم در این مطلب وجود دارد که باید بررسی گردد:
الف- هگل نخست به کار ویژه هر یک از موسیقی و شعر اشاره نموده و می گوید: «میزان و ضرب در موسیقی، همچون شعر، کاری ویژه خود دارند.» او در تعیین کار ویژه هر یک از این دو پدیده، تحقیقاتی قابل توجیه دارد.
ب- حکمت ضرب و راز تسلط شگفت آور آن برجان شنونده، در این نکته نهفته است که نفس آدمی چیزی مطلقا معادل خویش درآن می یابد.
مطلب دهم –آیا راز اصل جذابیت موسیقی، در رجوع نفس آدمی پس از تجزیه به وحدت اصلی خویش است؟
هگل می گوید: «زمان به خودی خود جریانی همواره پیوسته و فارغ از اختلاف است»، این پیوستگی همانند کلیت محض نفس آدمی است، یعنی هیچ گونه محتوایی ندارد، ولی طبیعت حقیقی نفس آدمی در این کلیت مجرد نیست، فقط هنگامی که نفس خویشتن را دوپاره کند و پاره ای از خویشتن را موضوع خود سازد و سپس این نفاق (دویی ناشی از بر نهاده شدن برای درک شدن و بر نهادن برای درک کردن) را از میان بردارد و به اصل خویشتن بازگردد، طبیعت حقیقت آن آشکار می گردد.
حال می گوییم که ضرب (موسیقی)، جریان پیوسته وبسیط زمان را به فواصل برابر پخش می کند، ولی هر لحظه از زمان، اگرچه بدین گونه ازلحظه دیگر جدا وممتاز است، همسان آن است؛ زیرا در واقع امر از آن جدایی پذیر نیست و هر لحظه ای یک حال است. پس ضرب در پیوستگی محض زمان، اختلاف و جدایی می اندازد، ولی این اختلاف و جدایی دوباره در یکسانی مطلق فواصل ناپدید می گردد. نفس آدمی (انعکاسی از) خویشتن را در این جریان می اندازد؛ زیرا می بیند که در آن نخست وحدتی محض وجود داشته است که خود را مبتکر کرده و دوباره به یگانگی و یکسانی با خویشتن بازگشته است، لذت ژرف که ضرب در موسیقی به ما می بخشد از همین جا بر می خیزد، در کتاب سماع نامه های فارسی این عبارت دیده می شود: «این که در گذشته گفتیم: که این سماع نوعی پرواز مرغ روح است در عالم هویت انسانی.»
چند نکته مهم در مطلب هگل باید مورد بررسی قرار بگیرد:
مطلب یازدهم – نمایش زمان به عنوان یک جریان مستمر غیر از واقعیت زمان است:
این که زمان یک جریان مستمر و پیوسته می نماید، غیر از این است که زمان در واقع نیز مستمر و پیوسته است. اگر ما این حقیقت را بپذیریم که زمان یک امتداد ذهنی ناشی از ارتباط با حرکت و جریان برونی یا درونی است (در واقع هم چنین است) پیوستگی و گسیختگی آن، بستگی با نفس (یا من) پیدا می کند. شما به طور فراوان مشاهده کرده اید که هنگامی که نفس با تمام قوای مغزی دریک موضوع متمرکز می شود، نه تنها زمان و جریان آن در درون شما قطع می شود، بلکه حتی با اینکه چشم و گوش شما بازند با این حا، دیدنی ها را نمی بینید، اگر چه چشم تان به طرف آنها باز است و گوشتان نمی شنود، اگر چه هیچ مانعی از ورود صورت به گوش شما وجود ندارد. شاید به همین جهت بود که بعضی از فلیسوفان را عقیده بر مقادیر کوچک زمان بود که آنها را آتموس (Atom us) زمان می نامیدند.
مطلب دوازدهم- مقایسه مابین پیوستگی مجرد زمان و کلیت محض نفس آدمی:
هگل در تفسیر «پیوستگی مجرد» چنین می گوید:
«این پیوستگی مجرد همانند کلیت محض نفس آدمی است، یعنی هیچ گونه محتوایی ندارد.»، باد گفت: اگر اشتباهی در ترجمه صورت نگرفته باشد، هگل در اینجا اشتباهی بزرگ مرتکب شده است؛ زیرا واقعیت خود زمان عبارت است از یک امتداد ذهنی مجرد یا انتزاعی که حرکت و سیلان (جریان) در ذات آن است، در صورتی که کلیت محض نفس آدمی، واقعیت خارجی آدمی نیست، بلکه یک مفهوم انتزاعی است که تنها در ذهن به وجود می آید. اما واقعیت نفس آدمی با نظر به استعدادها و قوای فراوانی دارد پر محتوا حقیقت در عالم هستی است، چنان که خود هگل نیز در عبارت بعدی به همین مطلب اشاره خواهد کرد. و آنچه را که آدمی در حالات عادی از نفس درک می کند، یک کلیت محض نیست، بلکه یک نوع علم حضوری (خود آگاهی) ناقص است و این نقص ناشی از اشتغالات قوای مغزی و روانی انسان به امور خارج از نفس یا «ذات» یا «من» است که موجب می شود آدمی از نفس به آن عظمت، درک نا چیزی داشته باشد.
برای توضیح این مطلب، یک مثال ساده در نظر بگیریم:
شما اگر از یک روزنه بسیار کوچک، آفتاب را مشاهده کنید، مقداری بسیار ناچیز از خود آفتاب را می بینید که واقعا آفتاب است، نه کلیت محض آن را که هیچ گونه محتوایی ندارد، مگر اینکه منظور هگل مقایسه زمان و نفس آدمی، فقط از جهت دریافت انتزاعی نفس است که چیزی بیش از مفهوم نیست و این گونه درک انتزاعی هم در ذهن همه اشخاص یکی نیست.
منـابـع
محمدتقی جعفری- موسیقی از دیدگاه فلسفی و ورانی- صفحه 132-122
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها