خلافت الواثق عباسی
فارسی 5602 نمایش |پس از مرگ معتصم در ماه ربیع الاول سال دویست و بیست و هفت با پسر او هارون بیعت کردند و لقب الواثق بالله یافت.
الواثق در شعبان یکصد و نود و شش هجری از کنیزکی رومی به نام قراطیس زاده شد. او را به خردمندی و بصیرت در کار سیاست ستوده اند. هنگامی که معتصم از بغداد بیرون شد و برای ساختن شهر سامرا بدان سرزمین رفت واثق را به جای خود در بغداد گذاشت.
در سال دویست و بیست و سه که افشین از جنگ بابک خرم دین پیروزمندانه بازگشت، معتصم واثق را به استقبال وی فرستاد و در فتح عموریه او را جانشین خود کرد.
واثق همچون پدر کارها را به ترکان سپرد، یا بهتر بگوییم در چنگال ترکان گرفتار گردید و ناچار می بود کارها را به عهده آنان واگذارد. شمار ترکان از دوره معتصم رو به فزونی گذاشت و اندک اندک منصب های اداری و لشکری را تصرف کردند. واثق فرماندهی قوای خود را به اشناس سپرد و تاج مرصع به گوهر بر سر او نهاد.
واثق مانند معتصم می خواست با سپردن کارها به دست ترکان، دست عرب های قحطانی و عدنانی را از یک سو و دخالت ایرانیان را در کارهای دولتی از سوی دیگر ببندد تا کار مملکت یکرویه شود، اما چنان که خواهیم نوشت این اقدام پریشانی و به هم ریختگی را بیشتر کرد و دسته بندی های ترکان از عرب ها شدیدتر گردید و سرانجام بدان جا رسید که خلیفه در دست آنان بازیچه ای بیش نبود.
در سال دویست و هشت، فضل بن جعفر همدانی در جزیره صقلیه (سیسیل) به جنگ مشغول شد و شهرهایی را گشود. هنگامی که در آن جا به جنگ مشغول بود بدو خبر دادند مردم شهر از بطریق صقلیه خواسته اند آنان را یاری کند و او پذیرفته است و بدان ها نوشته «سه شب بر سر فلان کوه آتش بیفروزید، چهارم روز من به یاری شما می آیم و ناگهان بر مسلمانان حمله می بریم.»
فضل دستور داد بر سر کوه آتش افروختند. مردم شهر گمان کردند بطریق است به یاری آنان آمده، چهارمین روز به جنگ پرداختند اما فضل که از پیش ترتیب محاصره آنان را داده بود حمله کرد و گروه بسیاری را کشت و مردم تسلیم شدند.
واثق در کارهای خود از مأمون تقلید می کرد چنان که برای مناظره علما مجلس فراهم می کرد تا در آن به گفتگوهای علمی بپردازند. از مترجمان و طبیبان مشهور عصر او یکی حنین بن اسحاق است. وی بسیاری از کتاب های علمی را که به یونانی و یا سریانی نوشته بودند به عربی برگرداند.
واثق شعر می گفت و به شعر علاقه داشت و به شاعران صله می داد. از شاعران عصر او، ابوتمام، حبیب بن اوس طائی است که پیشرو متنبی و ابوالعلای معری است.
گویند در بیماری که به مردن او کشید منجمان را طلبید. تنی چند چون حسین بن سهل برادر فضل بن سهل و فضل بن اسحاق هاشمی و اسماعیل بن نوبخت و محمد بن موسی خوارزمی را خواست تا در علم نجوم بنگرند. آنان ستاره او و تولد او را حساب کردند و با بیماری وی سنجیدند و گفتند از این بیماری خواهد رست و پنجاه سال دیگر زنده خواهد ماند، لکن ده روز از این ماجرا نگذشت که مرد. وی هنگام مرگ چهل و شش ساله بود و بعضی گویند وی در یکصد و نود و شش متولد شد و هنگام مرگ سی و شش سال داشت.
در آغاز حکومت الواثق، قیسیان در دمشق به شورش برخاستند و امیر خود را در حصار گرفتند. درباره قیسیان و یمانیان و قیام های آنان پیشتر در همین کتاب و در دیگر کتاب ها به تفضیل سخن گفته شده است.
چنان که نوشته شد پس از مرگ معتصم گروهی از قیسیان در دمشق برخاستند و امیر خود را در محاصره نهادند و از آن جا به اردن رفتند.
الواثق سپاهی به فرماندهی رجاء بن ایوب به جنگ آنان فرستاد. رجاء شورشیان را شکست داد و چنان که نوشته اند یکهزار و پانصد تنشان را کشت و مانده گریختند.
نیز در خلافت او گروهی از عرب های بیابانی به شهرهای حجاز در آمدند و بازارها را غارت کردن و مردمان را آزار بسیار رساندند. و چندان گستاخ گردیدند که به مدینه در آمدند و با سربازان حاکم مدینه جنگ کردند. واثق به سال دویست و سی سپاهی به سرکردگی بغای بزرگ بر سر آنان فرستاد. بغا در شعبان دویست و سی با آنان پیکار کرد و گروهی از ایشان را کشت و اسیر گرفت و هزار تن را که سرمنشأ فتنه بودند در مدینه به زندان انداخت، سپس خود به مکه رفت تا شورش آن جا را فرو نشاند. زندانیان از زندان در آمدند و شورش کردند. لیکن مردم مدینه خود آنان را محاصره کردند و همگان را کشتند.
واثق نیز مانند پدر خود مسئله خلق قرآن را پیگیری کرد و از معتزلیان حمایت نمود. چندان که مردم بغداد از او رنجیدند و گروهی که مهمتر آنان احمد بن نصر بود و واثق را خنزیر و کافر می خواند با یکدیگر پیمان بستند که بر واثق حمله کنند و او را از خلافت بردارند، لیکن این توطئه پیش از آن که عملی گردد آشکار شد. سبب آن را چنین نوشته اند که در شبی که قرار گذاشته بودند از هر دو سوی شرق و غرب بغداد طبل بزنند دو تن که سمت غربی مسئول طبل زدن بودند، شراب خوردند و مست افتادند و چون از سوی شرق طبل کوفته شد اینان پاسخ ندادند و توطئه آنان آشکار شد.
باری احمد بن نصر و سران توطئه گرفتار شدند. و آنان را به سامرا بردند. در جلسه محاکمه واثق از توطئه نامی نبرد و مسئله خلق قرآن را پیش آورد و گفت:
- احمد درباره قرآن چه می گویی؟
- کلام خداست.
- مخلوق است؟
- کلام خداست.
- درباره پروردگارت چه می گویی؟ آیا روز رستاخیز او را خواهی دید؟
- امیرالمؤمنین! حدیث ها از پیغمبر (ص) رسیده است که روز رستاخیز همگی پروردگار خود را می بینند چنان که ماه را. ما این خبر را می پذیریم.
واثق از پیرامونیان خود پرسید درباره این مرد چه می گویید؟ قاضی عبدالرحمن بن اسحاق گفت:
- خون او حلال است، و دیگری گفت:
- امیرالمؤمنین! خون او را بر من بیاشامان و حاضران با او همداستان شدند، مگر احمد بن بی دؤاد که گفت:
- ای امیر مؤمنان! این مرد کافر است و باید از او خواست توبه کند. دچار بیماری عقلی است!
واثق گفت:
- وقتی من برخاستم کسی مرا یاری ندهد. من گام هایی را که در این راه می نهم به حساب خدا می گذارم. سپس شمشیری را که از آن عمرو بن معدیکرب بود و آن را به هادی عباسی هدیه کرده بودند خواست و بر سر و گردن او زد و یکی از خواص او سر وی را از تن جدا کرد. آن سر را به بغداد فرستادند و در سمت غربی بغداد آویختند و کاغذی در گوش او نهادند که بر آن نوشته بود: «این سر کافر مشرک گمراه، احمد بن نصربن مالک است که خدا او را به دست الواثق بالله امیرالمؤمنین کشت.» نخست بر او خلق قرآن و شبیه نداشتن خدا را با برهان عرضه کردند و فرصت دادند که از عناد برگردد نپذیرفت. سپاس خدا را که او را بشتاب به آتش دوزخ خود و کیفر دردناک خویش کشاند. امیرالمؤمنین از او درباره عقیده اش پرسید و او به تشبیه اقرار کرد و به کفر سخن گفت، پس خون او را حلال شمرد (شعبان 231 هـ ق). با آن که واثق را به خردمندی و حسن تدبیر ستوده اند، از رشوه خواری و مال اندوزی پیرامونیان وی معلوم می شود که لااقل در اداره دربار خود چنان که باید تدبیری نداشته.
طبری نویسد: «شبی واثق از یکی از حاضران مجلس خود پرسید سبب بدبختی برمکیان چه بود؟» چون داستان مصادره اموال آنان را شنید گفت «به خدا سوگند جدم راست گفت کسی که با استبداد کار نکند ناتوان است.» از این مجلس هفته ای بیش نگذشت که اموال درباریان خود را مصادره کرد و از یک یک آنان بین چهارده هزار هزار تا یک هزار هزار دینار گرفت.
از این داستان آشکار می شود که اطرافیان الواثق در مدت اشتغال خود چه مقدار از مردم رشوت گرفته بودند.
از جمله حادثه ها که در دوران خلافت واثق رخ داد فدیه است برای آزادی مسلمانان از اسارت رومیان که خاقان خادم این کار را عهده دار شد. شمار آزادشدگان را چهار هزار و سیصد و شصت و دو تن نوشته اند.
به سال دویست و سی عبدالله پسر طاهر درگذشت. او امیر شرطه بود و امارت خراسان و سواد و ری و طبرستان و کرمان و خراسان را نیز بر عهده داشت. طاهریان در خلافت مأمون مقدمات استقلال خود را فراهم کردند و هنگامی که عبدالله مرد، خراج خراسان چهل و هشت هزار هزار درهم بود. او را به نیکوسیرتی و بخشندگی و دانش فراوان و کارآزمودگی ستوده اند.
ابن اثیر نویسد: «چون واثق مرد، زنان مدینه هر شب به گورستان بقیع می رفتند و بر او می گریستند و این گریه و زاری بر آن بود که وی به مردم این شهر نیکویی های بسیاری کرد.»
احمد بن محمد واثقی گوید «هنگام مرگ واثق من جزء پرستاران او بودم. حالی که من و تنی چند برپا بودیم غش کرد. من پیش رفتم تا از حال او آگاه شوم. چون نزدیک او رسیدم چشمانش را گشود و نزدیک بود که از ترس بمیرم. و چون مرد من بر در خانه نشسته بودم صدایی شنیدم. نزدیک رفتم موشی را دیدم که یکی از چشمان واثق را خورده بود، گفتم لااله اله الله. این آن چشمی بود که از آن، آنچنان ترسیدم.»
منـابـع
سیدجعفر شهیدی- تاریخ تحلیلی اسلام- صفحه 329-333
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها