حالات هارون الرشید و عبدالملک مروان در لحظه مرگ
فارسی 5842 نمایش | آورده اند: وقتی بیماری هارون خلیفه ی عباسی شدت کرد، دستور داد طبیب آوردند و برای اینکه طبیب مرعوب قدرت او واقع نشود و نظر خود را آنگونه که تشخیص داده بگوید سفارش کرد ادرار او را در شیشه ای بگیرند و با ادرار دیگران از افراد سالم و بیمار که در شیشه های جداگانه گرفته اند به طبیب ارائه کنند بدون اینکه او شیشه ی مخصوص خلیفه را بشناسد. طبیب ضمن وارسی به شیشه ی او که رسید گفت: به صاحب این شیشه بگویید وصیت خود را بکند که رفتنی است هارون وقتی شنید بنا کرد این دو بیت را خواندن:
«طبیب با طب و داروی خود نمی تواند جلوی مرگ فرا رسیده را بگیرد»
«چگونه است که طبیب با همان دردی که خود متخصص درمان آن بوده است می میرد»
وقتی فهمید که رفتنی است دستور داد پارچه هایی بیاورند که از بین آنها کفن خود را برگزیند. یکی را انتخاب کرد و کنار بسترش گذاشت. آن را پشت و رو می کرد و این دو آیه را می خواند: «ما اغنی عنی مالیه*هلک عنی سلطانیه؛ عجب! نه ثروتم از من دردی درمان می کند و نه قدرتم» (حاقه/ 28-29)
عبدالملک مروان نیز که بیست سال به حکومت جائرانه و سفاکانه ی خویش ادامه داد و روی منبر مسلمانان می نشست و می گفت:
«من قال لی اتق الله ضربت عنقه؛ هرکس که به من بگوید از خدا بترس گردنش را می زنم.»
پیمانه ی عمرش که پر شد در قسمت بالای قصرش میان بستر مرگ افتاده بود. در همان حال نگاهش به مرد رختشویی افتاد که کنار نهر آبی که از پائین قصرش می گذشت نشسته بود و مشغول رختشویی بود. آتش حسرت از درونش زبانه کشید و گفت: «دوست دارم [ای کاش] من هم مثل این، یک آدم رختشویی بودم و روزانه قوت خودم را از همین راه بدست می آوردم و خلافت را به عهده نمی گرفتم و بار این همه مظالم را به دوش نمی کشیدم.»
این سخن به گوش مرد فقیری به نام ابوحازم رسید، او گفت: «خدا را شکر می کنم که آنها را طوری قرار داده که موقع مردن آرزو می کنند که جای ما باشند ولی ما آرزو نمی کنیم که جای آنها باشیم».
منـابـع
سیدمحمد ضیاءآبادی- عطر گل محمدی 3- صفحه 21-23
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها