پیشگویی امام علی علیه السلام در جنگ نهروان
فارسی 3538 نمایش | از جندبن عبدالله ازدی نقل شده است که میگوید:
در جنگ های جمل و صفین با امیرالمؤمنین (ع) همراه بودم و شبهه ای نداشتم که با دشمنان آن حضرت باید جنگید، تا اینکه روز نهروان پیش آمد و با خوارج روبرو شدیم. آنجا به شبهه افتادم. دیدم اینها که ما به جنگشان می رویم، مؤمنانی هستند قاری و حافظ قرآن و نماز شب خوان و پرهیزگار از گناهان و ...
پیش خودم گفتم چگونه ممکن است کشتن اینها جایز باشد؟!! از شدت ناراحتی فکر نتوانستم بمانم و از لشگرگاه جدا شدم و با ظرف آبی که همراه داشتم به یک گوشه از بیابان رفتم و نیزه ی خود را به زمین فرو برده، سپرم را به آن تکیه دادم و در سایه ی آن نشسته به فکر فرو رفتم. لحظاتی بیش نگذشته بود؛ دیدم امام (ع) نیز از لشگر جدا شد و به سمت من آمد و فرمود: ای مرد ازدی، آب همراه داری؟ ظرف آب را تقدیم کردم. آن حضرت رفت و برگشت و نزد من نشست.
در این حین سواره ای را دیدم که دنبال امام (ع) می گردد. عرض کردم: یا امیرالمؤمنین، این مرد در جستجوی شماست. فرمود: او را راهنمایی کن. با اشاره ی دست او را خواندم؛ جلو آمد. به امام (ع) عرض کرد: یا امیرالمؤمنین، خوارج از پل نهروان عبور کردند و به آن سمت آب رفتند. فرمود: نه، عبور نکرده اند. گفت: به خدا قسم من دیدم از آب عبور کردند و به آن سمت آب رفتند. فرمود: نه، عبور نکرده اند. گفت: به خدا قسم دیدم از آب عبور کردند. فرمود: نه، مطلب همان است که گفتم؛ عبور نکرده اند. در این حال، سوار دیگری رسید و گفت: یا امیرالمؤمنین خوارج آب را پشت سر گذاشته از پل رد شدند. امام (ع) فرمود: نه، چنین نیست؛ از پل عبور نکرده اند. مرد گفت: به خدا قسم من نیامده ام مگر اینکه دیدم پرچم ها و بار و بنه ی آنها در آن سوی آب مستقر شد. امام (ع) فرمود: نه، چنین نیست. کشتارگاه و جای ریختن خون آنها این سمت آب است. دیدم امام (ع) این را گفت و از جا برخاست. من هم برخاستم و با خود گفتم: «الحمدالله الذی بصرنی فی هذا الرجل و عرفنی امره؛ خدا را شکر که برای شناختن این مرد کمکم کرد و راه حلی پیش پایم گذاشت و ملاک و معیار خوبی به دستم داد».
بالاخره مطلب در این جریان از دو حال خارج نیست، یا (العیاذبالله) دروغگو از آب در می آید یا راستگو و به هر حال، تکلیف من روشن می شود. در دل گفتم: خدایا، من با تو عهد می بندم؛ عهدی که روز قیامت مسئول آن باشم. اگر خوارج از نهر گذشته باشند، معلوم می شود که او از جایی خبر ندارد و امام نیست و من اول کسی خواهم بود که شمشیر به رویش بکشم و نیزه بر سینه اش بکوبم و اگر همان طور که گفته است از پل نگذشته باشند، تا نفس دارم در رکاب او خواهم بود و با دشمنانش، هر که باشند خواهم جنگید.
می گوید: همچنان آمدیم تا به صف های خوارج رسیدیم. دیدیم همان گونه که امام (ع) فرموده است، پرچم ها و باروبنه ی آنها همانجاست که بود و از جای خود حرکتی نکرده و از آب نگذشته اند. اینجا بود که امام (ع) به سمت من برگشت و نگاهی معنادار به صورتم کرد و با دست خود پشت گردنم را گرفت و تکانم داد و فرمود: مرد ازدی، مطلب برایت روشن شد؟ با شرمندگی عرض کردم: بله مولایم، مشکلم حل شد. فرمود: پس به کار خودت مشغول باش. جندب می گوید: از آن لحظه، با ایمانی محکم و قلبی مطمئن، خودم را به صف های خوارج زدم و با آنها به پیکار پرداختم. دو نفر را کشتم و با سومی گلاویز شدم. من او را می زدم و او مرا می زد تا هر دو به زمین افتادیم. رفقا مرا از معرکه بیرون کشیده بودند، در حالی که بی هوش بودم. وقتی به هوش آمدم که امیرالمؤمنین از کار خوارج فارغ گشته و دمار از روزگارشان کشیده بود.
منـابـع
سیدمحمد ضیاءآبادی- عطر گل محمدی 4- صفحه 43-45
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها