حکمت وجود مرگ در نظام هستی

فارسی 4905 نمایش |

در بحث از پدیده مرگ، به این نکته باید توجه داشت که پدیده های "موت" و "حیات" نظام متعاقبی را در جهان هستی بوجود می آورند. همواره مرگ یک گروه، زمینه حیات را برای گروهی دیگر فراهم می سازد. لاشه جانورانی که می میرند بی مصرف نمی ماند؛ از آنها گیاهها یا جانداران تازه نفس و پرطراوت دیگری ساخته می شود. صدفی می شکند و گوهر تابناکی تحویل می دهد؛ بار دیگر از همان جرم و ماده، صدفی نو تشکیل می گردد و گوهر گرانبهای دیگری در دل آن پرورش می یابد. شکستن صدف و گوهر تحویل دادن، بی نهایت مرتبه تکرار می گردد و بدینوسیله فیض حیات در امتداد بی پایان زمان گسترش می یابد. اگر مردمی که در هزار سال قبل می زیستند نمی مردند نوبت زندگی به انسانهای امروز نمی رسید، همچنانکه مردم امروز اگر جا تهی نکنند، امکان وجود برای آیندگان نخواهد بود. اگر گلهای سال گذشته از رویه زمین برچیده نشده بودند گلهای باطراوت و جوان سال جدید، میدانی برای خودنمایی نمی یافتند.
ماده برای پذیرش حیات، از لحاظ مکان، ظرفیت محدودی دارد ولی از لحاظ زمان ظرفیتش نامتناهی است. این جالب است که جرم عالم هر اندازه از نظر فضا وسیع باشد، وسعتی هم از لحاظ زمان دارد و هستی در این بعد نیز گسترش بی نظیر دارد. ماده جهان با سیر طبیعی و حرکت جوهری خویش، گوهرهای تابناک روحهای مجرد را پدید می آورد. روح مجرد، ماده را رها می کند و به زندگی عالی تر و نیرومندتری ادامه می دهد و ماده مجددا گوهر دیگری در دامن خویش می پروراند. در این نظام، جز تکامل و توسعه حیات چیزی نیست و این توسعه در نقل و انتقالها انجام می گیرد.
ممکن است کسی بگوید قدرت خداوند، غیرمتناهی است، چه مانعی دارد که هم اینها که هستند برای همیشه باقی بمانند و هم برای آیندگان فکر جا و زمین و مواد غذایی بشود؟! اینها نمی دانند که آنچه امکان وجود دارد از طرف پروردگار افاضه شده و می شود، آنچه موجود نیست همان است که امکان وجود ندارد. فرض جای دیگر و محیط مساعد دیگر به فرض امکان، زمینه وجود انسانهای دیگری را در همانجا فراهم می کند، و باز در آنجا و اینجا اشکال سر جای خود باقی است که بقاء افراد و دوام آنها راه وجود و ورود را بر آیندگان می بندد.
این نکته، مکمل پاسخی است که تحت عنوان "مرگ، نسبی است" می باشد. حاصل جمع این دو نکته این است که ماده جهان با سیر طبیعی و حرکت جوهری خویش، گوهرهای تابناک روحهای مجرد را پدید می آورد، روح مجرد، ماده را رها می کند و به زندگی عالی تر و نیرومندتری ادامه می دهد و ماده مجددا گوهر دیگری در دامن خویش می پروراند. در این نظام، جز تکامل و توسعه حیات چیزی نیست و این توسعه در نقل و انتقالها انجام می گیرد.

حکمت وجود مرگ از نظر باباافضل کاشانی
بابا افضل کاشانی، آن مرد دانشمند، استاد یا استاد خواجه نصیرالدین طوسی، در یک رباعی عالی، فلسفه مرگ را بیان کرده است، می توان آن را پاسخی به رباعی معروف خیام دانست، و شاید این رباعی در جواب آن رباعی است. رباعی منسوب به خیام این است:
ترکیب پیاله ای که در هم پیوست *** بشکستن آن، روا نمی دارد مست
چندین قد سرو نازنین و سر و دست *** از بهر چه ساخت وز برای چه شکست؟
بابا افضل می گوید:
تا گوهر جان در صدف تن پیوست *** از آب حیات، صورت آدم بست
گوهر چو تمام شد، صدف چون بشکست *** بر طرف کله گوشه سلطان بنشست
در این رباعی، جسم انسان، همچون صدفی دانسته شده که گوهر گرانبهای روح انسانی را در دل خود می پروراند. شکستن این صدف، زمانی که وجود گوهر کامل می گردد، ضرورت دارد تا گوهر گرانقدر از جایگاه پست خود به مقام والای کله گوشه انسان ارتقاء یابد. فلسفه مرگ انسان نیز این است که از محبس جهان طبیعت به فراخنای بهشت برین که به وسعت آسمانها و زمین است منتقل گردد و در جوار ملک مقتدر و خدای عظیمی که در تقرب به او هر کمالی حاصل است، مقام گزیند: «ان المتقین فی جنات و نهر* فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر؛ پرهیزکاران در بهشت ها و در کنار رودخانه ها جای دارند. در جایگاهی حق نزد پروردگاری مقتدر» (قمر/54-55). و این است معنای: «انا لله و انا الیه راجعون؛ ما متعلق به خداییم و ما به سوی وی بازگشت داریم» (بقره/156).

حکمت وجود مرگ از نظر مولوی
مولوی ایراد "چرا می میریم؟" و پاسخ آن را به صورت نغزی در یکی از داستانهای مثنوی آورده است:
گفت موسی ای خداوند حساب *** نقش کردی، باز چون کردی خراب؟
نر و ماده نقش کردی جانفزا *** وانگهی ویران کنی آن را، چرا؟
گفت حق: دانم که این پرسش تو را *** نیست از انکار و غفلت وز هوی
ورنه تأدیب و عتابت کردمی *** بهر این پرسش تو را آزردمی
لیک می خواهی که در افعال ما *** باز جویی حکمت و سر قضا
تا از آن واقف کنی مر عام را *** پخته گردانی بدین هر خام را
پس بفرمودش خدا ای ذو لباب *** چون بپرسیدی بیا بشنو جواب
موسیا تخمی بکار اندر زمین *** تا تو خود هم وادهی انصاف این
چونکه موسی کشت و کشتش شد تمام *** خوشه هایش یافت خوبی و نظام
داس بگرفت و مر آنها را برید *** پس ندا از غیب در گوشش رسید
که چرا کشتی کنی و پروری *** چون کمالی یافت آن را می بری؟
گفت یارب ز آن کنم ویران و پست *** که در اینجا دانه هست و کاه هست
دانه لایق نیست در انبار کاه *** کاه در انبار گندم، هم تباه
نیست حکمت این دو را آمیختن *** فرق، واجب می کند در بیختن
گفت این دانش ز که آموختی؟ *** نور این شمع از کجا افروختی؟
گفت تمییزم تو دادی ای خدا *** گفت پس تمییز چون نبود مرا؟
در خلایق روحهای پاک هست *** روحهای تیره گلناک هست
این صدفها نیست در یک مرتبه *** در یکی در است و در دیگر شبه
واجب است اظهار این نیک و تباه *** همچنان کاظهار گندمها ز کاه

فلسفه مرگ از نظر آیات قرآن
فلسفه مرگ انسان نیز این است که از محبس جهان طبیعت به فراخنای بهشت برین که به وسعت آسمانها و زمین است منتقل گردد و در جوار ملیک مقتدر و خدای عظیمی که در تقرب به او هر کمالی حاصل است، مقام گزیند: «ان المتقین فی جنات و نهر * فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر؛ محققا پارسایان در باغ ها و (کنار) نهرهایند. در جایگاه صدق، نزد پادشاهی با اقتدار» (قمر/ 54-55). و این است معنای: «انا لله و انا الیه راجعون؛ ما متعلق به خداییم و ما به سوی وی بازگشت داریم» (بقره/ 156).

منـابـع

مرتضی مطهری- عدل الهی- ص 242-238

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد