بررسی جنبه های فلسفی و اجتماعی مسئله مقتضیات زمان

فارسی 3158 نمایش |

اقتضای زمان را یکی اینطور می ‏شود تفسیر کرد که مقتضیات‏ زمان یعنی پیش آمدها و پدیده ‏ها و امور رائج زمان. اگر چیزی در یک زمان‏ پدید آمد. چون مخصوص این زمان است و این زمان نسبت به زمان گذشته‏ زمان نوی است باید آن را پذیرفت. پس پدیده‏ های هر زمان نوی را باید پذیرفت و این تجدد است. ترقی و پیشرفت است. این حرف، حرف غلطی است. پدیده‏ های هر زمان نو دو قسم است: ممکن است ناشی از یک ترقی و پیشرفت‏ باشد و ممکن است ناشی از یک انحراف باشد. در همه زمانها این دو امکان‏ برای بشر وجود دارد و به عبارت دیگر هیچ چیزی را به دلیل نو بودن نمی ‏شود پذیرفت، کما اینکه هیچ چیزی را صرفا به دلیل قدمت نه می ‏شود پذیرفت و نه‏ می ‏شود رد کرد. نه نو بودن دلیل خوبی یا بدی است و نه قدمت دلیل خوبی‏ یا بدی است. مقیاس خوبی و بدی نو بودن و قدیمی بودن نیست. ای‏ بسا یک چیز قدیمی خوب باشد و باید آن را گرفت و ای بسا چیزی که نو است بد باشد و باید آن را رد کرد.
تفسیر دیگر از مقتضیات زمان سلیقه و ذوق و پسند مردم زمان است. مردم این زمان فلان چیز را می‏ پسندند و فلان چیز دیگر را نمی‏ پسندند. آیا اینکه انسان باید با مقتضیات زمان هماهنگی کند یعنی باید با پسند و سلیقه مردم زمان هماهنگی کند؟ خیر. این هم درست نیست. بسیار امکان‏ دارد که سلیقه مردم بد باشد. چقدر اتفاق افتاده است که در جامعه‏ ای‏ اکثریت مردم دارای سلیقه کج و معوجی بوده‏ اند.
ولی یک تفسیر دیگر از مقتضیات زمان هست که باید روی آن فکر کرد و به‏ آن معنی مقتضیات زمان را باید پذیرفت و آن به معنای حاجتهای زمان است‏. انسان برای رسیدن به هدف های واقعی که در هر زمان باید داشته باشد احتیاج دارد به اموری که آن امور احتیاجات دوم بشر است یعنی یک سلسله‏ احتیاجات ثابت دارد و از این احتیاجات احتیاجات دیگری بر می‏ خیزد. انسان برای این احتیاجات دیگر خود دنبال وسیله می‏ گردد. این وسیله‏ ها همیشه در تغییر و غالبا رو به تکامل است. تغییراتی که اجتماع بشر را از این نظر پیدا می کند. تقاضای زمان به معنای حاجت های زمان را تغییر می ‏دهد. فرض کنید انسان احتیاج دارد که در زمستان خودش را گرم بکند. تا وقتی‏ که این فصول چهارگانه در دنیا هست این احتیاج هست.
ولی اموری که‏ انسان استخدام می‏ کند برای رفع این حاجت فرق می ‏کند. یک وقت ذغال‏ نقش اول را دارد یعنی یگانه وسیله ‏ای که بشر با آن خودش را گرم می‏ کند ذغال است. آن وقت ذغال خیلی قیمت پیدا می‏ کند. کار به جائی می‏ رسد که‏ شعرهای معروف نسیم شمال می ‏گوید: آقا ذغال. میرزا ذغال. شازده ذغال. ولی آیا ذغال برای بشر اصالتی دارد و جزء حاجتهای اولیه بشر است؟ نه. ذغال وسیله ‏ای است برای گرم کردن بشر.
یکمرتبه در اثر تغییرات و اکتشافاتی که می ‏شود نفت پیدا می‏ شود. به طوری که امروز ممکن است برای‏ بشر از ذغال هم ارزانتر و هم ساده ‏تر تهیه شود. این (نفت یا ذغال)، یک حاجت دومی است برای بشر یعنی امری است که انسان به آن احتیاج‏ دارد اما در مرحله دوم گرم شدن احتیاج اولی است. این یک مثال کوچک‏ بود.
این است که می ‏گویند حاجت زمان تغییر می ‏کند. خیلی موارد دیگر شما می‏ توانید پیدا کنید که در آنها احتیاجات بشر تغییر می‏ کند. به این شکل‏ که سببی در کار می‏ آید که بهتر و کم خرج‏تر و آسانتر و نیرومندتر است. آن‏ مقتضیات زمانی که هر عاقلی هر عالمی باید آنرا بپذیرد اینجور مقتضیات است.
ولی بحثی که الان می‏ کردیم روی این مبنا و پایه بود که انسان یک سلسله احتیاجات ثابت و دائمی دارد و یک سلسله‏ احتیاجات متغیر. در اینجا هستند افرادی که می‏ گویند تمام احتیاجات بشر متغیر است. اصلا بشر احتیاج ثابت ندارد یعنی هیچ چیزی در دنیا نیست که‏ بشر همیشه و در تمام ادوار به آن احتیاج داشته باشد. می‏ گویند همه چیز مثل ذغال است. در یک زمان بشر به آن احتیاج دارد. در زمان دیگر احتیاج ندارد و چون احتیاج ندارد خواه ناخواه به حکم جبر زمان از میان‏ می ‏رود.
البته این مطلب را که اینها ادعا می‏ کنند. شامل مادیات و معنویات هر دو می ‏شود. آنها راجع به دین اگر بحث می ‏کنند حتی اینجور حاضر نیستند بحث بکنند که آیا دین باید باشد یا نباید باشد. می‏ گویند ما اساسا به این مسأله کار نداریم. دین در یک زمان که بشر به آن احتیاج‏ داشته است. به حکم احتیاج پیدا شده و چون هیچ احتیاجی برای همیشه باقی‏ نمی‏ ماند. کم کم احتیاج بشر از آن سلب می‏ شود. وقتی سلب شد خواه ناخواه‏ از میان می ‏رود. همان طوری که ذغال خواه ناخواه منسوخ می ‏شود.
این منطق یک حرفی است که به آن خیلی آب و تاب داده ‏اند. این همان منطق‏ توده ‏ای‏ ها، منطق مادی هاست. می‏ گویند هیچ احتیاجی و چیزی در دنیا ثابت و باقی نیست. همه چیز در تغییر و تبدیل است و امور احتیاجی بشر هم در یک زمان مخصوصی پیدا شده و با تغییر زمان از بین می ‏رود. و ای بسا که‏ صدها و هزارها جوان را با همین حرفها منحرف کرده ‏اند. ولی ما باید این‏ مطلب را بشکافیم.
اصل این قانون کلی به دو شکل بیان می ‏شود: یکی رنگ فلسفی می‏ گیرد و دیگری رنگ اجتماعی. رنگ فلسفی به این شکل که در این دنیا همه چیز متغیر است. هیچ چیز باقی نیست. و رنگ اجتماعی به این صورت که هر چیز در اجتماع زائیده یک احتیاج است و احتیاجات اجتماعی بشر در تغییر است پس هر چیزی یک مدت موقت در اجتماع می ‏ماند.

نگاه فلسفی به مسئله
اما مطلب اول که رنگ فلسفی می‏ دهند و می‏ گویند همه چیز در تغییر است،‏ آیا راست است؟ به این تعبیر که همه چیز در تغییر است، درست نیست. ولی به این معنی که جهان مادیات، ترکیبات مادی این دنیا در تغییر است‏، صحیح است. یعنی شما در این دنیا ماده ‏ای پیدا نمی ‏کنید که از ازل به‏ همین شکل بوده و تا ابد هم به همین شکل باقی خواهد بود. آیا این کوه هائی‏ که می‏ بینید از ازل به همین شکل بوده و تا ابد هم به همین شکل باقی خواهد بود؟ نه. آیا دریا به همین شکل که الان هست بوده است؟ نه. آیا به‏ همین شکل باقی می‏ ماند؟ نه.
حکمای اسلامی از قدیم الایام این آیه قرآن را که می‏ فرماید: «و تری الجبال تحسبها جامده و هی تمر مر السحاب صنع الله‏ الذی اتقن کل شی‏ء؛ و کوه ها را می بینی و آنها را ساکن می انگاری در حالی که مانند ابر در حرکتند. این صنع خداست که هر چیزی را در کمال استواری پدید آورده.» (نمل/ 88) ناظر به تغییری که در همه اشیاء و اجسام عالم‏ رخ می ‏دهد دانسته‏ اند به قرینه «صنع الله الذی اتقن کل شی‏ء». آیه‏ می‏ گوید این کوهها را که می‏ بینی خیال می‏ کنی یکنواخت و ثابت است و حال‏ اینکه اینها دائما در تغییر است همانطوری که ابرها را می‏ بینی که به یک‏ حال نمی‏ مانند. البته کوه به عنوان مثال است. یعنی همه اشیاء اینجور است.
حکیمی از قدیم گفته است: هیچ شخصی در یک رودخانه دوبار شستشو نمی ‏کند. مقصودش این بوده است که در یک رودخانه اگر امروز شستشو کنی فردا که‏ می ‏روی نه آن آب، آب دیروز است و نه تو که شستشو می‏ کنی آن آدم دیروز هستی. پس هیچکس در یک رودخانه دوبار شستشو نمی‏ کند.
در اینکه اجسام و مواد این عالم دائما در تغییرند هیچ بحثی نیست. جغرافیا به ما نشان می‏ دهد که مثلا همین دریای خزر، الان نسبت به چهل سال‏ پیش تغییر کرده است یعنی ساحلش مقداری به آن سمت کشیده شده است. قرائن علمی ثابت کرده است که بین ما و آمریکا یک راه خشکی وجود داشته‏ است. تدریجا تغییراتی که در زمین پیدا شده. سبب شده است که این‏ اقیانوسهای بزرگی که در دنیا وجود دارد. بین ما و آمریکا فاصله شوند. نه دریاها به یک حالت باقی می ‏مانند. نه خشکی ها و نه منطقه‏ ها. واقعا تهران کنونی با تهران 50 سال پیش از لحاظ گرما و سرما یکنواخت نیست. سرمائی که سابقا در تهران بود. دیگر حالا نیست و ای بسا اینجا تبدیل‏ بشود به یک منطقه گرمسیر. و ای بسا یک منطقه گرمسیر، تبدیل به‏ یک منطقه سردسیر گردد.
همه چیز در این دنیا پیر می‏ شود. این ذرات کوچکی که‏ به نام اتم کشف کرده ‏اند، هم تولد دارند، هم جوانی و هم پیری. یعنی‏ ثابت شده است که اینها از خودشان تشعشعاتی دارند تا کم کم نابود بشوند. بعد دوباره اتم هائی در دنیا به وجود می ‏آید. هیچ جسمی در این دنیا ثابت‏ و پایدار نیست. ممکن است مدتش با هم فرق بکند ولی ابدیت ندارد: «و ما جعلنا لبشر من قبلک الخلد أفائن مت فهم الخالدون؛ و پیش از تو برای هیچ بشری جاودانگی (در دنیا) مقرر نکردیم، آیا اگر تو بمیری آنها جاوید می مانند؟» (انبیاء/ 34) قرآن می ‏گوید ما برای‏ هیچ بشری قبل از تو ابدیت قرار ندادیم.
هیچ بشری الی الابد زنده نیست. بالاخره می ‏میرد: «کل نفس ذائقه الموت؛ هر نفسی چشنده مرگ است.» (انبیاء/ 35) حالا (ممکن است) یک‏ کسی بیشتر عمر بکند یک کسی کمتر. بالاخره می‏ میرد. در این آیه اگر نفس‏ را به معنای ذات بگیریم یعنی تمام اشیاء هم باید بمیرند.

ثبات روح انسان
ولی آیا این‏ حرف درست است که همه چیز دائما در تغییر است؟ نه. ممکن است چیزی‏ در دنیا باشد که متغیر به آن معنائی که اجسام تغییر می‏ کنند نباشد، ثابت‏ بماند. یکی از آنها روح بشر است. بشر جسمش پیر می‏ شود و رو به فنا می ‏رود و تغییر می‏ کند ولی روحش اینطور نیست.
از نظر علمی ثابت شده است که بدن انسان مجموعه ‏ای است از حیوانات‏ ذره بینی کوچک به نام سلول. سلولها بر دو قسمند: سلولهای عصبی و سلولهای غیر عصبی. اینکه سلولهای غیر عصبی نو و کهنه می‏ شوند قدیمی ها قبول داشته ‏اند و امروز هم ثابت است. در مورد سلول های عصبی می‏ گویند خود سلول نمی‏ میرد ولی پیکر آن عوض می ‏شود. بنابراین اگر شما یک انسان را در نظر بگیرید مثل این است که ساختمان و بنای این مسجد را در نظر بگیرید. اگر همه جای این ساختمان را عوض بکنند: سقف را عوض بکنند. کفش را عوض بکنند. دیوارها را عوض بکنند. یک آدمی که قبلا این مسجد را دیده‏ است. حالا که می ‏بیند ممکن است خیال بکند که این همان مسجد است در صورتی که از آن مسجد حتی یک جزء هم وجود ندارد. اما واقعا و اساسا این مسجد. آن مسجد نیست‏.
از نظر بدن انسان اگر فکر بکنیم. بدن هر انسانی قطعا در مدت عمر چند بار عوض می‏ شود یعنی ما از نظر بدن خودمان مثل همین مسجدی هستیم که دو سه‏ بار آن را از بین برده و از بیخ و بن تعمیر کرده باشند. اما در عین‏ اینکه پیکر ما در طول عمرمان چندین بار عوض شده است. یک حقیقت هست‏ و آن اینکه ما عوض نشده ‏ایم. "من" یعنی شخصیت خود انسانی، عوض‏ نشده است. شخصیت همان شخصیت است. این برای این است که در این پیکر و در این اندام یک حقیقت ثابت بوده و هست و شخصیت ما را آن حقیقت‏ ثابت تشکیل می ‏دهد و این متغیرات حکم لباس را دارد.
بوعلی سینا شاگردی‏ دارد به نام بهمنیار که اصلا گویا اهل شمال بوده و در اوایل زردشتی بوده‏ است و در اواخر اسلام آورده و از افاضل شاگردان بوعلی سینا است. او در یکی از سخنانش بحثی داشته راجع به زمان. می‏ گفت زمان، مشخص هر شی‏ء است یعنی زمان جزء ذات هر چیزی است و چون زمان تغییر می‏ کند پس هر چیزی تغییر می‏ کند. بوعلی می‏ گفت نه. "هر چیزی" درست نیست. می‏ گفت نه. حتما اینجور است. بوعلی قبول نمی‏ کرد.
بعد بهمنیار سؤالی‏ کرد. بوعلی جواب نداد. پرسید چرا جواب نمی‏ دهی؟ گفت از همان کسی که‏ سؤال کردی جوابت را بگیر. گفت من از تو سؤال کردم. گفت به عقیده تو، تو در یک آن از کسی سؤال کردی که در آن بعد او دیگر وجود ندارد چون او با زمان تغییر کرده و رفته است و آن کسی که سؤال کرده هم وجود ندارد. پس تو از کی جواب می‏ خواهی؟ بنابراین قبول کن که شخصیت انسان یک اصل و حقیقت‏ ثابت است. شخصیت تو واحد است که شاگرد من است.
ما اکنون درباره روح بحث نمی‏ کنیم. این مطلب فقط از این جهت عرض شد که معلوم شود آن اصل فلسفی که می‏ گویند همه چیز در تغییر است و هیچ چیز ثابت نیست، یک مورد نقضش روح است.

قوانین عالم ثابت است
مطلب دیگر اینکه "همه چیز در تغییر است" یک مطلب است. "قانونها در تغییر است" مطلب دیگر، قانون یعنی آن اصل و ناموسی که‏ تغییر اشیاء بر اساس آن است. می‏ گوئیم هیچ شکلی در دنیا باقی نمی‏ ماند اما آیا قانونی که برای یک شکل وجود دارد، هم تغییر می ‏کند؟ نه. خود قانون ثابت است.
مثلا داروین معتقد بود که برای جاندارها یک سلسله‏ قوانین کشف کرده است. ما می‏ پرسیم داروین که می‏ گوید این جاندارها در تغییر و تکامل‏اند آیا قوانین خود داروین هم در تکاملند؟ یعنی آیا همانطور که یک بچه کوچک است. بزرگ می‏ شود یا به قول خود داروین انواع‏، تغییر نوعیت می ‏دهند. تدریجا نوعی، نوعی دیگر می‏ شود. قوانین علمی‏ داروین هم تغییر می ‏کند؟ خیر. آن قوانین، یک قوانین ثابت جهانی است‏ که از اولی که دنیا بوده است تا آخر. این قوانین بر دنیا حکومت می‏ کند.
همچنین قانون جاذبه عمومی خودش یک قانون ثابت است. اگر ما بگوئیم‏ پیغمبر اسلام یعنی شخص پیغمبر با همان بدن ابدیت دارد ممکن است کسی‏ بگوید طبق قانون فلسفی هیچ شیئی ثابت نمی‏ ماند. پس شخص پیغمبر خلود ندارد. بحث که روی شخص نیست. بحث روی قانون است.
قرآن قانون است. اگر کسی بگوید کاغذهایی که خطوط و آیات قرآن روی آن نوشته شده است کهنه نمی ‏شود. ما می‏ گوئیم نه. کاغذ جسم است و کهنه می‏ شود ولی قرآن حقایق را بیان می ‏کند. قوانین را بیان می ‏کند و این دیگر کهنگی پذیر نیست. قانون که جسم نیست. جسم کهنه و فانی می‏ شود ولی قانون اگر حقیقت باشد یعنی مطابق با واقع‏ باشد همیشه باقی است و اگر مطابق با واقع نباشد از اول هم درست نبوده‏ است. به هر حال مانعی ندارد که بشر یک سلسله قوانین داشته باشد که‏ اینها برای همیشه ثابت و باقی بماند.
پس کهنه شدن اجسام را ما هم قبول داریم. قرآن می ‏گوید: «کل من علیها فان؛ هر آن کس که بر روی زمین است فناپذیر است.» (الرحمن/ 26) و یا: «اذا الشمس کورت* واذا النجوم انکدرت؛ آنگاه که خورشید در هم پیچیده شود و آنگاه که ستارگان تیره شوند (و فرو ریزند).» (تکویر/ 1- 2) روزی که خورشید پیر می‏ شود. روزی که ستارگان پیر می‏ شوند. دریا دیگر به‏ شکل دریا نیست. آری. قرآن هم می‏ گوید هیچ جسمی از اجسام این عالم‏ ابدیت ندارد ولی بحث ما درباره اجسام نیست. بحث ما درباره قانون‏ است. حرف ما این است که بشر یک سلسله قوانین آسمانی دارد که این‏ قوانین برای همیشه باقی است. چه اشتباه بزرگی است که خیال می‏ کنند بدی برخی چیزها به واسطه کهنگی است.

نگاه اجتماعی
از اینکه‏ بگذریم مطلب به یک شکل دیگر بیان می‏ شود و آن مسأله احتیاجات است. بشر یک سلسله احتیاجات ثابت دارد و یک‏ سلسله احتیاجات متغیر. آنها برای اینکه بفهمانند تمام احتیاجات متغیر است این را بر یک پایه و اصل موهومی گذاشته ‏اند که حتی امروز خود کمونیست های دنیا دیگر زیر بار این حرف نمی‏ روند و آن اینکه آمده ‏اند هر چیزی که در اجتماع هست مثلا علم، هنر، صنعت، قضاوت، دین و مذهب، اخلاق، معلومات، سیاست، حقوق خانوادگی، تمام اینها را به منزله شاخه‏ درخت گرفته ‏اند و برای همه آنها یک ریشه فرض کرده ‏اند که اتفاقا آن ریشه‏ تغییر می‏ کند و چون ریشه تغییر می‏ کند (نتیجه گرفته ‏اند که پس) همه چیز تغییر می‏ کند.
اینها ریشه همه چیز را امور اقتصادی دانسته‏ اند یعنی بشر هر چیزی‏ را که خواسته است، برای منافع اقتصادی خودش خواسته است و در امور اقتصادی ابزار تولید تغییر می ‏کند. عوض شدن ابزار تولید، اخلاق و وجدان‏ عالی را عوض می‏ کند چون همه اینها محصول ابزار تولید است.
ریشه این‏ حرف این است. ولی امروز ثابت شده که این اصل بزرگترین اشتباه و بسیار غلط است. چون خلاصه حرفشان این است که تمام فعالیتهائی که بشر می‏ کند برای شکمش‏ می ‏باشد.
در ذهن این فکر پیدا می‏ شود که این فرنگی ها که اینهمه‏ دم از انسانیت می ‏زنند، اعلامیه حقوق بشر برای ما تدوین می‏ کنند، از حیثیت انسانی زن و مرد دم می ‏زنند، اول به ما بگویند اینها بشر را چگونه‏ تعبیر می ‏کنند؟ اگر ما این حرفها را بزنیم درست است چون ما به: «انی‏ جاعل فی الارض خلیفه؛ همانا من در زمین جانشینی خواهم گماشت.» (بقره/ 30) معتقدیم. ما انسان را خلیفه الله تعبیر و تفسیر می‏ کنیم، ما «و لقد کرمنا بنی ‏آدم؛ و به راستی ما فرزندان آدم را گرامی داشتیم.» (اسراء/ 70) داریم.
تو که عقیده ‏ات‏ درباره انسان این است که انسان همه چیز را به خاطر شکمش می ‏خواهد. تو که ریشه (فعالیت) انسان را حاجتهای شکمی او می ‏دانی. پس انسانیت‏ چیست؟ تو که می ‏گوئی هنر مولود حاجتهای شکم است، علم، اخلاق، معنویت‏، مذهب و عبادت، مولود حاجتهای شکم است، پس آن مقام انسانیت‏ کجاست؟ پس انسان چه فرقی با حیوان دارد؟ نه. انسان اگر شکم دارد مغز هم دارد. دل هم دارد. خیلی از کارها را انسان می‏ کند نه به خاطر شکم‏ بلکه به خاطر اینکه عقل و مغزش اینجور حکم می ‏کند. خیلی از کارها را بشر علی رغم منافع اقتصادی خودش انجام می‏ دهد چون دین دارد.
البته ما نمی ‏گوئیم اقتصاد عامل نیست. اقتصاد یکی از عوامل است اما انسان‏ عامل های زیادی دارد که به حکم آن عوامل فعالیت می‏ کند. ما می‏ گوئیم‏ عبادت و پرستش خدا خودش یک چراغی است در دل انسان. حس گذشت از منافع اقتصادی یک حس عالی است. علمائی بوده ‏اند که پا روی منافع‏ اقتصادی گذاشته ‏اند که به علم برسند.
مدتها بعد از آنکه بوعلی سینا زندانی و سپس آزاد شد. پادشاه فهمید که برای او سعایت کرده ‏اند. او را احضار کرد. اصلا از مخفیگاه بیرون نیامد و به شاگردانش سپرد که بروز ندهید. الان در همین مخفیگاه کاری که می کنیم به مراتب بهتر از وزارت و ریاست و پول و مقام است. غلامانی داشت. مرتب اصرار می ‏کردند بیا بیرون و او حاضر نمی‏ شد. بالاخره همانها محرمانه خبر دادند و آمدند او را بردند.
بشر می‏ تواند از منافع اقتصادی خودش صرف نظر کند. اینکه می‏ گویند همه‏ احتیاجات بشر در تغییر است چون تمام احتیاجات بستگی به یک احتیاج‏ دارد، تمام این حرف، دروغ و خطا است.

منـابـع

مرتضی مطهری- اسلام و نیازهای زمان- جلد 1 صفحه 121-129

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد