تأثیرات خودفراموشی از دیدگاه قرآن و احادیث
فارسی 5414 نمایش | از قرآن استنباط می شود که انسان گاهی حالتی پیدا می کند که خودش با خودش فاصله پیدا می کند، خودش از خودش دور می شود، چون این تعبیر در قرآن مکرر آمده است: خود را باختن (خود باختن)، باختن به همان معنایی که در قمار می گویند یا در معامله می گویند فلان شخص باخت، زیان کرد، سرمایه را باخت و از دست داد، در صورتی که باور کردن این امر برای انسان خیلی مشکل است، زیرا وقتی انسان چیزی را که مملوک و در حیطه ملکیتش باشد ببازد یعنی او را به دیگری می دهد اما اینکه انسان خودش را ببازد چگونه می شود؟ قرآن در سوره زمر آیه 15 می فرماید: «قل ان الخاسرین الذین خسروا انفسهم؛ بگو زیانکاران، فقط یعنی زیانکار حقیقی آنان اند که خود را زیان کرده اند»، یعنی آن کسی که مالش را زیان می کند او زیانکار حقیقی نیست، آن، چیز مهمی نیست، زیانکار واقعی آن است که اصلا خودش را زیان کرده، اصلا خودش را یکجا باخته. نسیان خود یعنی خود را فراموش کردن، این هم از نظر فلسفی خیلی تصورش مشکل است زیرا علم انسان به خودش علم حضوری است و علم حضوری قابل فراموشی نیست، علم حصولی قابل فراموشی است، یعنی انسان اصلا جوهر ذاتش علم است و خودش همان علم خود به خود است.
قرآن در سوره حشر آیه 19 می فرماید: «و لا تکونوا کالذین نسوا الله فانسیهم انفسهم؛ مانند کسانی نباشید که خدا را فراموش نمودند و سپس خودشان را فراموش نمودند». قرآن میان یافتن خود و یافتن خدا تلازم قائل است. قرآن می گوید فقط کسانی خود را یافته اند که خدا را یافته باشند و کسانی که خدا را یافته اند خودشان را یافته اند. («من عرف نفسه عرف ربه» و متقابلا «من عرف ربه عرف نفسه»). در منطق قرآن، جدایی نیست. اگر انسانی خیال کند که خود واقعی اش را دریافته است بدون اینکه خدا را دریافته باشد اشتباه کرده. این از اصول معارف قرآن است.
این مطلبی که امروز به نام از خود بیگانگی یا صحیح ترش با خود بیگانگی می گویند، در معارف اسلامی سابقه خیلی زیاد دارد، یعنی از قرآن شروع می شود و سابقه ای بیش از هزار سال دارد با یک سیر مخصوص به خود. در اروپا این مطلب از هگل شروع می شود و بعد از هگل مکتبهای دیگر این مسأله را طرح کردند بدون این که خود را شناسانده باشند! از خصوصیات انسان این است که میان من های او گاهی جدال و کشمکش رخ می دهد که این جدال را گاهی تعبیر می کنند به جدال عقل و نفس یا مثلا جدال اراده اخلاقی و هوای نفسانی به هر حال چنین جدالی در انسان هست و در حیوان جدال درونی معنی ندارد. این آزمایش در هر کسی کم و بیش وجود دارد، در بعضی بیشتر و در بعضی کمتر. انسان آنگاه که میلها بر اراده اخلاقی غالب می شود، واقعا احساس می کند که شکست خورده، خودش را ملامت می کند می گوید حالا فهمیدم که من چیزی نیستم، ولی وقتی که اراده اخلاقی بر میل طبیعی پیروز می شود، احساس موفقیت و پیروزی می کند و به خودش امیدوار می شود این همانجاست که انسان درک می کند که خود اصلی، خود واقعی، من حقیقی، آن اراده اخلاقی است که تحت فرمان عقل می باشد، و این میل در من یک ابزار است در من، من واقعی آن نیست، من واقعی من این میل و این طبیعت نیست، این بیگانه است که دارد من را شکست می دهد این احساس، احساسی است که انسان در درون خودش دارد، و همان احساسی است که انسان با آن درک می کند که من واقعی من این میلها و این طبیعت نیست، من، این طبیعت با اینهمه میلها نیستم، طبیعت با همه میلها ابزارها و وسائلی است که به این من داده شده است که از این ابزارها و وسائل استفاده کند. من همان مقامی است که تصمیم را می گیرد، همان عقل و درک است، آن مقامی است که اینها را می فهمد. اما آن مقامی که فرمان طبیعت را به من می دهد او بیگانه و غیر است، او من نیستم.
تمام جنگهای درون انسان، مبارزه هایی که انسان در درون روح خودش دارد از نظر اخلاقی و ضداخلاقی، در واقع مبارزه خود با ناخود است نه مبارزه خود با خود. آنجا که میلهای حیوانی پیروزند و حکومت مطلقه با آنها است و روی عقل و اراده و فطرت انسانی پوشیده است و یکه تاز شهوات و غضبها است یعنی همان غرایزی که حیوانات دارند، آنجا خود اصلی انسان مغلوب شده، فراموش شده، گم شده، باید رفت پیدایش کرد آن انسانی که در وجود او جز حیوانیات، اموری که مشترکات حیوانی است، چیزی حکومت ندارد، در واقع خود واقعی را، من حقیقی را باخته: «قل ان الخاسرین الذین خسروا انفسهم». خودش را در این قمار باخته، بالاترین باختنها او خودش را فراموش کرده، آنچه که همیشه در یاد دارد و در نظرش مجسم است چیست؟ چه چیزی بر فکرش حکومت می کند؟ پول، شهوات، مأکولات، مشروبات، ملبوسات، جز اینها چیز دیگری بر وجودش حکومت نمی کند پس آن خود کجا رفت؟ فراموش شد به جای خود، ناخود را خود می پندارد. خودش فکر نمی کند که خودم را فراموش کرده ام. انسان هیچگاه باور ندارد که خودش را فراموش کرده می گوید من خودم را فراموش کرده ام؟!
من همیشه دم از خودم می زنم: این خودم هستم که اینقدر پول دارم، این خودم هستم که امروز چنین غذایی خوردم. قرآن می گوید خودت را گم کرده ای، او خود تو نیست، او یک چیز دیگر است، او طفیلی خود تو است، او خود طفیلی تو است نه خود اصیل تو، «و لا تکونوا کالذین نسوا الله فانسیهم انفسهم»، از آن کسانی می باشید که خدا را فراموش کردند و خدا به عکس العمل این فراموشی که قانون حق، قانون عمل و عکس العمل است خود آنها را از یادشان برده، خودشان را فراموش کرده اند. این است که در قرآن مسئله ای به نام خود فراموشی آن هم خود فراموشی مذموم مطرح است در مقابل، خود یادآوری است. ای انسان! خود را یاد بیاور، که خود یادآوری هم جز با خدا یادآوری امکان ندارد، یعنی در منطق قرآن این دو از یکدیگر جدا نیست، خدا را در یاد داشتن، خود را در یاد داشتن نیز هست.
این حقیقتی است که حقیقت عبادت بازیافتن و پیدا کردن خود است اما نه این خود حیوانی بلکه آن خود حقیقی، خود ملکوتی در عبادت و یاد خداست که انسان، خود را پیدا می کند، خود را واقعا باز می یابد. امیرالمؤمنین علی (ع) در غرر الحکم و درر الحکم، تعبیری بسیار عالی دارد، می فرماید: «عجبت لمن ینشد ضالته و قد اضل نفسه فلا یطلبها؛ من تعجب می کنم از مردمی که وقتی چیزی را گم می کنند دستپاچه دنبال گم شده شان هستند». (انگشترش را گم می کند می گردد آن را پیدا کند، کتش را گم می کند می گردد پیدا کند، الاغش را گم می کند می گردد پیدا کند) چطور اینها خودشان را گم کرده اند ولی دنبال این نیستند که خودشان را پیدا کنند؟! ای بیچاره که وقتی کتت را گم می کنی اینهمه دنبال این هستی که از کجا بروم پیدایش کنم، و از این و آن سراغ می گیری، ببین آیا خودت را پیدا کرده ای؟ اگر خودت را گم کرده باشی، از مقصود همان پیکار و جدل و کشمکش درونی است. ای کسی که در پیکار درونی، در اثر پیروزی میلها و طبیعت، خود واقعی را باخته ای «دیگران را تو ز خود نشناخته»، بیگانه را با خودت اشتباه می کنی، بیگانه را من می پنداری و نمی دانی که من او نیست، او تو نیستی اینکه خیال می کنی آن من تو هستی، خودت را با غیر خودت اشتباه کرده ای.
تو به هر صورت که آیی بیستی (یعنی بایستی) *** که منم این، و الله آن تو نیستی
گاهی انسان می آید در مقابل آینه می ایستد، خیال می کند خودش را دارد می بیند. ..
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق *** در غم و اندیشه مانی تا به حلق
می گوید اگر می خواهی امتحان کنی که آیا تو خودت را کشف کرده ای یا خودت را گم کرده ای، در خلوتها درک می کنی. اگر چند روز انسانهای دیگر را نبینی وحشت تو را از پا در می آورد. همیشه می خواهی انسانهای دیگر، اشیاء دیگر را ببینی، چون گم شده در آنها هستی و خودت را در آنها جستجو می کنی تو اگر خود واقعی را پیدا کرده بودی، اگر صد سال هم در خلوت می بودی که با خود واقعی ات می بودی، یک ذره دلتنگی برایت پیدا نمی شد.
این تو کی باشی که تو آن اوحدی *** که خوش و زیبا و سرمست خودی
مسئله خود و ناخود، خودش یک مسئله مهمی است. در کلمات پیشوایان دین ما این مطلب، زیاد و به تعبیرات مختلفی آمده است. امیرالمؤمنین علی (ع) جمله ای دارد راجع به بخیل. بخیل یکی از آن آدمهایی است که خود واقعی اش را گم کرده یعنی خودش شده پول و ثروت. آدمی که پول و ثروت برای او اصالت پیدا می کند و هدف می شود، و به تعبیر روانشناسی امروز در پول تثبیت و تحکیم می شود یعنی در پول غرق می شود و نقش می بندد. چنین آدمی من واقعی او شده پول، و غیر از پول من دیگری ندارد چون من اصلی را گم کرده و از دستش رفته است نتیجه این است که خودش را برای پول می خواهد نه پول را برای خودش یعنی از جان، حیات، سلامت و عمر خودش مایه می گذارد برای پول، ولی از پول حاضر نیست مایه بگذارد برای سلامت، سعادت و حتی عمر خودش.
در نهج البلاغه حکمت 126 می فرماید: «عجبت للبخیل یستعجل الفقر الذی منه هرب و یفوته الغنی الذی ایاه طلب؛ تعجب می کنم از آدم بخیل که در حالی که دنبال ثروت و غنا و بی نیازی است و از فقر فرار می کند، عملا در همان فقر گرفتار است و از همان غنا دور می شود». در ادامه می فرماید: «فعیش فی الدنیا عیش الفقراء و یحاسب فی الاخرش حساب الاغنیاء؛ در دنیا مانند بینوایان زندگی می کند، و در آخرت مانند توانگران حساب پس می دهد». یعنی مثل یک آدم فقیر و بدبخت و مفلوک زندگی می کند چون خودش را صرف پول می کند و حاضر نیست پول را صرف خودش بکند. لباس کهنه می پوشد، غذای انسان خودش را گم کرده، یعنی خود واقعی اش را از دست داده.
از نظر اسلامی، من واقعی انسان همان نفخه الهی است که در هر کسی هست، و احساس اخلاقی انسان از این من سرچشمه می گیرد. اگر چنین منی که او لجن نیست، بلکه روح الهی است و از عالم بالاتر از عالم طبیعت و ماده است در انسان نمی بود، و اگر من واقعی و خود واقعی انسان او نبود، هیچیک از این احساسهای اخلاقی که با سودهای بدنی جور در نمی آید در انسان وجود نداشت. حالا عجیب این است که دنیای اروپا دلش نمی خواهد وجود روح ملکوتی را در انسان بپذیرد از طرف دیگر می بینند در انسان گرایشهایی هست که با طبیعت مادی او جور در نمی آید، گرایشهایی بر ضد طبیعت مادی انسان. همیشه روح انسان دروازه ای بوده برای معنویت بشر که از اینجا بفهمد که من یک حقیقت معنوی هستم، من قابل بقاء هستم. من حقیقتی جاودان است و با مردن کار من پایان نمی پذیرد، ولی زورش می آید این حرف را بپذیرد. از طرف دیگر این را نمی تواند انکار بکند که در انسان دو گونه گرایش وجود دارد، گرایشهای طبیعی و مادی و گرایشهای معنوی یعنی حسابهایی که با حسابهای مادی جور در نمی آید.
منـابـع
مرتضی مطهری- فلسفه اخلاق- صفحه 178-169
مرتضی مطهری- فطرت- صفحه 166-162
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها