دو داستان پیرامون لطف خدا نسبت به گناهکاران در بخشیدن آنها

فارسی 1903 نمایش |

در کتاب الروضه من الکافی، از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده که فرمود:  در میان بنی اسرائیل مردی بود که گرد دنیا نگشته بود، و به هیچ چیز آن دست نیالوده بود. شیطان صدائی داد که همه لشگریانش گردش جمع شدند، گفت: کیست از شما که بتواند این مرد را فریب دهد؟ یکی گفت: او را به من واگذار. شیطان گفت: از چه راهی او را گمراه می کنی؟ گفت: از راه زن ها. شیطان گفت: تو مرد او نیستی، او زن ها را نیازموده و مزه آن ها را نچشیده. شیطانک دیگری گفت: او را از راه میخواری و خوشگذارنی گمراه می کنم. شیطان گفت: تو هم مرد آن نیستی زیرا او توجهی به این امور ندارد. شیطانک دیگر گفت: از راه کردار نیک و عمل خیر او را گمراه می سازم. شیطان گفت: تو مرد او هستی. آن شیطانک به جائی که آن مرد عابد مشغول عبادت بود، رفت و در برابر او ایستاد و نماز خواند. عابد خواب می رفت، شیطانک خواب نمی رفت و مشغول نماز بود. آن مرد خسته می شد و استراحت می کرد، آن شیطان آسودگی نداشت و پیاپی عبادت می کرد. آن مرد عابد، نزد او رفت، خود را نزد او کم ارزش دید و کار خود را کوچک شمرد و به او گفت: ای بنده خدا، با کدام چیز بر این همه نماز خواندن نیرو گرفتی؟ شیطانک به او پاسخی نداد. سپس پرسش خود را باز گفت و باز هم پاسخی نداد. بار سوم از او پرسید، این بار در پاسخ او گفت: ای بنده خدا راستی که من یک گناهی کردم و از آن توبه نمودم و هرگاه آن گناه به یادم آید، بر نماز نیرومند شوم. گفت: به من بگو چه گناهی کرده ای تا من هم بکنم تا بر نماز نیرومند شوم؟ گفت: به شهر برو و از فاحشه معروفه ای به نام فلان پرسش کن و دو درهم به او بده و از او کام بگیر. گفت: من از کجا دو درهم بیاورم، من نمی دانم دو درهم چیست؟ شیطانک از زیر پای خود، دو درهم برگرفت و به او داد و او هم برخاست با همان ردائیکه بر سر داشت، به شهر درآمد و از خانه فلان فاحشه  پرسش می کرد. مردم او را به خانه او رهبری کردند و پنداشتند که آمده او را پند بدهد. عابد نزد آن فاحشه رسید و دو درهم را بر او انداخت و گفت برخیز و آماده باش. او برخاست و به خانه اندر شد و به عابد گفت: بفرمائید. و به او گفت: تو سر و وضعی داری که به این وضع تو، کسی نزد فاحشه ای مانند من نمی آید.  گزارش حال خود را به من بده. او منظور خود را به او گزارش داد و آن زن گفت: ای بنده خدا راستی ترک گناه، از توبه کردن آسان تر است و چنان نیست که هرکس گناه کرد و دنبال توبه رفت، آن را دریابد و بدان موفق شود. همانا سزا است که این رهنمای تو شیطانی باشد که برای تو مسجم شده، تو به جای خود برگرد که چیزی در آنجا نبینی. آن عابد برگشت و آن زن هم همان شب مرد. چون بامداد شد، بر در خانه اش نوشته شده بود: «بر سر جنازه فلانه حاضر شوید که او از اهل بهشت است». مردم همه در شک افتادند و تا سه روز درنگ کردند و او را به خاک نسپردند، برای آن که درباره او  تردید داشتند. و خدای عزوجل به یکی از پیغمبران خود که ما آن را جز موسی بن عمران علیه السلام نمی دانیم، وحی کرد که برو بالای سر فلانه و بر او نماز بخوان و به مردم بفرما تا بر او نماز بخوانند زیرا من او را آمرزیدم و بهشت را بر او واجب کردم.. برای اینکه فلان بنده مرا از گناه کردن باز داشت. 

در کتاب فضائل السادات نقل شده که اسحاق بن ابراهیم طاهری در خواب رسول خدا صلی الله علیه و آله را دید که او بفرمود: قاتل را رها کن. با ترس از خواب بیدار شد، ملازمان خود را طلبید و گفت: این قاتل کیست و در کجا است؟ گفتند: حاضر است، مردی که خودش اقرار به قتل کرده است. او را حاضر کردند، اسحاق به او گفت: اگر راست بگوئی تو را رها خواهم کرد. گفت من و جماعتی از اهل فساد، هر حرامی را مرتکب می شدیم و در بغداد به هر عمل زشتی دست می زدیم و پیره زالی برای ما زن می آورد. روزی آن پیره زال بر ما وارد شد و با او دختری در غایت جمال بود. آن دختر چون ما را دید  و مطلب را دانست صحیه ای زد و غش کرده به زمین افتاد. چون او را به هوش آورند، فریاد زد و گفت: الله الله از خدا بترسید و دست از من بردارید. این عجوزه غداره مرا فریب داده و گفت: در فلان محله تماشای است که قابل دیدن می باشد. و چندان افسانه گفت که مرا راغب گردانید به همراه او آمدم، مرا به اینجا کشانید. از خدا بترسید من علویه از نسل زهرا علیهماالسلام هستم. رفقای من به این سخنان اعتنائی نکردند و به دختر در آویختند. من جهت حرمت رسول خدا صلی الله علیه و آله غیرت نمودم و از آنها جلوگیری کردم. جراحات بسیار بر من وارد کردند چنانچه می بینی پس ضربتی سخت بر بزرگترین ایشان زدم و او را کشتم و دختر را سالما خلاص نمودم و او را مرخص کردم. دختر درباره ام دعا کرد و گفت: خدا بپوشاندعیب تو را چنانچه مرا پوشاندی و یار تو باشد، چنانچه یاری من کردی. در آن حال از صدای صیحه و صرخه، همسایگان به خانه ریختند، در حالی  که خنجر خون آلود در دست من بود و مقتول در خون می غلتید. مرا گرفتند و اینجا آوردند. اسحاق گفت: من تو را به خدا و رسول خدا بخشیدم. آن مرد گفت: من هم از جمیع گناهان توبه کردم و به حق آن کسی که مرا به او بخشیدی دیگر به معصیت بر نمی گردم.

در این داستان  می بینیم که آن مرد قاتل، به واسطه ترک حرام و جلوگیری از آن و یاری کردن از مظلوم برای خدا و حرمت رسول صلی الله علیه و آله با آن همه آلودگی هایش  چگونه مورد لطف خدا و رسول شد به طوری که او را از کشته شدن نجات دادند و به توبه از گناهان موفقش داشتند.

منـابـع

شهید عبدالحسین دستغیب- گناهان کبیره(باب اول)- از صفحه 421 تا 422 و صفحه 428 تا 429

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها