علامه محمدتقی جعفری می نویسد: «نظریه سکولاریسم که در قرنهای 14 و 15 میلادی در نتیجه تعارض طرز تفکرات و روشهای اجتماعی و سیاسی کلیسا در مغرب زمین، پا به عرصه تفکرات نهاده، با توجه به معنای حیات، دین و سیاست از دیدگاه اسلام، چنین تعارضی امکان پذیر نیست، زیرا عقاید دینی، سیاست، علم، اقتصاد، فقه، حقوق، فرهنگ، هنر، اخلاق و غیر ذالک در اسلام، اجزاء و شئون تشکیل دهنده یک حقیقت می باشند. برخی از مورخین فلسفه سیاسی، نظریه سکولاریسم را به ارسطو نسبت داده اند، و گفته اند سکولاریسم یعنی دنیا پرستی و دنیا داری در بطن کتاب سیاست ارسطو نهفته می باشد به خصوص این فرضیه ارسطو که می گفت: "جامعه مدنی به خودی خود در حدود کمال و بی نیاز است و احتیاجی به تطهیر و تحصیل جواز از یک عامل مافوق طبیعت ندارد." این نسبت به هیچ وجه صحیح نیست چرا که چنین مطلبی با مفاهیم مزبور از ارسطو دیده نشده است. بنابراین عامل یا عوامل شیوع حذف دین از سیاست در مغرب زمین به هیچ وجه با مکتب اسلام سازگار نیست. و این عوامل در مکتب اسلام غلط محض است. این موضوع از بررسی اختلاف معانی حیات و دین و سیاست در اسلام و غرب مشخص می شود.»
معنای حیات در غرب
این معنا جز همین زندگی معمولی که در صحنه عالم طبیعت به وجود می آید و بر مبنای خودخواهی آزاد در اشباع غرایز طبیعی مهار شده و قالب شده به سود زندگی اجتماعی، بدون التزام به عقاید خاص برای معانی حیات و توجیه آن به سوی هدف اعلا و بدون احساس تکلیف برای تخلق به اخلاق عالیه انسانی ادامه می یابد چیزی دیگر نیست.
عبارت است از یک رابطه روحانی شخصی مابین انسان و خدا و دیگر حقایق فوق طبیعی، بدون اینکه کمترین نقشی در زندگی دنیوی بشر داشته باشد. معنای معمولی سیاست در غرب عبارت است از توجیه و مدیریت زندگی طبیعی انسانها در صحنه اجتماع به سوی هدفهایی که در ظاهر اکثریت آنها را برای خود انتخاب می نمایند. به همین جهت با این تعاریف، عدم ضرورت وجود سیاست و فعالیت آن، برای زندگی چه در حیات فردی و چه در حیات دسته جمعی انسانها کاملا بدیهی است، زیرا پدیده دین از دیدگاه مدیریت جوامع غربی هیچ گونه لزومی برای انسانها ندارد، چه در زندگی فردی و چه در زندگی اجتماعی. بنابر معانی فوق از دیدگاه غرب برای حیات و دین و سیاست قطعی است که نه تنها دین باید از سیاست جدا باشد، زیرا هیچ یک از آن دو با دیگری پیوستگی ندارد، زندگی آدمی نیز ارتباط و نیاز همه جانبه با دین ندارد مگر در حد وسیله ای برای شئون خودخواهی، زیرا بنابر تعریف دین از دیدگاه فوق، دین عبارت است از نوعی ارضای احساس شخصی که ممکن است معلول علل غیر واقعی باشد. این طرز تفکر بر مبنای تعاریف فوق به هیچ وجه با تعاریف آنها در اسلام سازگار نیست.
حیات انسانی از دیدگاه اسلام
عبارت است از پدیده ای دارای استعداد گردیدن تکاملی که به وسیله تکاپوهای آگاهانه برای حصول به هدفهای عالی و عالی تر به فعلیت می رسد. سپری شدن هر یک از مراحل حیات، اشتیاق حرکت به مرحله بعدی را می افزاید. همانگونه که این حیات آغازش از خداست و حرکتش مستند به خدا است، پایان آن نیز خداست «ان صلواتی و نسکی و محیای و مماتی لله رب العالمین.»
سیاست از دیدگاه اسلام
عبارت است از تفسیر و توجیه حیات انسانها به سوی عالیترین هدف مادی و معنوی و ملکوتی حیات برای به ثمر رسیدن آن، همان مقدار دین و سیاست معقول دخالت دارد که تنفس از هوای سالم برای ادامه زندگی طبیعی.
دارای سه رکن اصلی می باشد. اول: عبارت است از اعتقاد به وجود خداوند یکتا و نظاره و سلطه او بر جهان هستی و دادگری مطلق او که هیچ هوی و هوسی راه به آن ندارد.و اوست جامع همه صفات کمالیه. دوم: عبارت است از قوانین و برنامه عملی حرکت در زندگی قابل توجیه به سوی هدف اعلای حیات که احکام و تکالیف و حقوق نامیده می شود. این رکن شامل قضایای اخلاقی و تکالیف و حقوق می گردد. سوم: موضوعاتی است که شامل همه واقعیات و پدیده های برپا دارنده زندگی است، اسلام در همه موضوعات به جز در چند مورد محدود، اختیار را به خود انسانها داده است که با حواس و تعقل و قدرت عضلانی و امیال و خواسته های مشروع خود، آنها را تأمین نمایند.
بنابراین سیاست از دیدگاه اسلام عبارت است از مدیریت حیات انسانها چه در حالت فردی و چه در حالت اجتماعی برای وصول به عالی ترین هدفهای مادی و معنوی. بنابراین در دین مبین اسلام همه شئون حیات انسانی با هم هماهنگی و وحدت دارند، به همین جهت علم، جهان بینی، سیاست، حقوق، اخلاق، فرهنگ به معنای پیشرو آن، صنعت یا تکنولوژی و همه آنچه که به نحوی در تنظیم و اصلاح انسانی تأثیری داشته باشد، جزئی از دین اسلام است. این حقیقتی است که هر کس که اطلاعی از آن نداشته باشد، قطعا از خود دین اطلاعی ندارد و بدیهی است که هر کس اطلاعی از این دین داشته باشد، آن را می داند.
سکولاریسم رویکرد خاصى است که بر اثر تحولات اقتصادى, فرهنگى, اجتماعى مغرب زمین پس از رنسانس به وجود آمد از مهمترین نتایج این پدیده, شکل گیرى نظریه جدایى دین از سیاست است. جان مایه اندیشه سکولارها تاکید بر امورى است که منتهى به انکار شدید مرجعیت دین در امور اجتماعى و سیاسى مى شود و تلقى خاص و ویژه اى از دین و کارکرد آن عرضه مى دارد.در اروپاى قرون وسطا زمینهاى فراوانى به طور موقوفات تحت نظارت رجال دین و روحانیان و راهبان کلیسا و صومعه ها اداره مى شده و زمینهایى را که چنین نبوده زمینهاى تحت نظارت سکولارها مى نامیدند، کم کم در برخى موارد از این واژه بوى دشمنی با دین به مشام مى رسید، به عنوان مثال در فرانسه تعلیم دین, اختصاص به کلیسا داشت و دولت عهده دار تعلیم عمومى بود که اغلب به ریاضیات و طبیعیات محدود می شد.
به همین جهت تعالیم لائیکى در برابر تعالیم دینی قرار گرفت. به تدریج این تفکر رواج پیدا کرد که نه تنها بخشی از تعالیم خارج از نفوذ دین و رجال دین است بلکه اساسا برخى از جنبه هاى حیات بشرى از دین خارج است و بدین ترتیب سکولاریزم و مذهب لائیک شکل گرفت که حیات عمومى را خارج ازسلطه دین و رجال آن مى خواست. استاد علامه محمدتقی جعفری راجع به نوسانات کلیسا و حکومت بیان می کند که در دائره المعارف بریتانیکا آمده: موضوع مورد منازعه این است که در نهاد قانونی حکومت وکلیسا در جامعه واحد در میان افراد واحد، هر دو مدعی وفاداری و تبعیت مردم بودند. از لحاظ تئوری مطابق آیه 21 باب 22 انجیل متی باید قائده مال قیصر را به قیصر ادا کنید و مال خدا را به خدا ادا می شد، اما در عمل قلمرو ادعای حاکمیت قدرت دنیوی و روحانی تصادم پیدا می کرد.
در جوامع اولیه این تفکیک بین وجوه دینی و دنیوی حیات اجتماعی به نحوی که امروز رایج است، عملا غیر ممکن بوده است. در تمدنهای اولیه همه جا، پادشاه و یا حاکم نماینده خدا محسوب می شد. تا زمان قبول دین مسیحیت توسط امپراطور روم، شخص امپراطور عنوان بالاترین مرجع دینی را هم داشت و دین ولایات کشور را کنترل می کرد، و بلکه خود، موضوع پرستش و چون خدایی در روی زمین بود.
به هر حال مفهوم حکومت و کلیسا به عنوان دو هویت جداگانه، از وقتی مطرح شد که خط تمایزی بین جامعه سکولار بشری از یک طرف و جامعه یا جوامع دینی در داخل یک هستی سیاسی، از طرف دیگر کشیده شد. بنابراین صحیح نیست که بگوییم تمایز بین حکومت و دین توسط مسیحیت به وجود آمده است، بلکه جریان با دین یهود آغاز شده است، چرا که با سقوط اورشلیم در سال 586 میلادی دیگر یهودیان هرگز از یک جامعه سیاسی مستقل برخوردار نبودند، به همین جهت مجبور بودند راجع به عضویت در جامعه دینی خود و شهروندی سکولار خویش به عنوان دو امر جداگانه بیندیشند. پس از پایان تعقیب و شکنجه مسیحیان، توسط امپراطور کنستانتین کبیر در قرن چهارم میلادی، مسیحیان با این پرسش اساسی روبرو شدند که رابطه کلیسا با حکومت سیاسی امپراطوری چه باید باشد؟
از زمان تئودوسیوس اول کبیر در پایان قرن چهارم مسیحیت به تنها دین امپراطوری روم تبدیل شد و شرک و یا بدعتهای درون مسیحیت طرد شدند. از اینجا مرحله ای شروع شد که کلیسا و حکومت به صورت دو جانبه یک جامعه واحد مسیحی تلقی می شدند. در این دوران کلیسا نوعی نظارت معنوی و قدرت سیاسی روی کلیه شهروندان و از جامعه رهبران و فرمانروایان سیاسی جامعه داشت. در بخش غربی مسیحیت تا قرن یازدهم، اوضاع چندان متفاوت نبود، هر چند که پاپ که مدعی اقتدار معنوی روی همه قلمرو مسیحیت بود، از احساس قدرتی برخوردار بود که هرگز اسقفهای اعظم قسطنطنیه آن را به دست نیاورده بودند.
در فاصله بین قرن یازدهم تا سیزدهم میلادی تئوری تضاد و منازعه بین پادشاهان و پاپها چه به صورت علنی و یا ضمنی، که قدرت کشیشی طبیعتا مافوق قدرت سکولار بود و در آخرین مرحله می توانست آن را کنترل کند، هرگز حتی توسط خود روحانیون مسیحی جنبه یک اعتقاد عمومی نداشت، بلکه تنها تأثیر عظیمی برخوردار بود و در ریشه منازعات بین پاپ و امپراطوری مقدس روم که در آن زمان این منازعات بسیار رواج داشت، قرار داشت. شاید از لحاظ تئوری نظری رادیکال ترین نظریات را در زمینه جدای قلمرو دین از سیاست مارتین لوتر ارائه کرده است. وی نطریه ای تحت عنوان دو پادشاهی ارائه داده است. تعلیم وی در این زمینه را می شود عملا به یک سخن موجز تلخیص نمود: «انجیل خدا باید در قلمرو کلیسا و قانون شریعت وی در قلمرو جامعه حکومت کند، اگر بخواهیم کلیسا را توسط قانون مذهبی و یا جامعه را توسط انجیل اداره کنیم، مردم مجبور خواهند بود تا قانون و مقررات را به قلمرو لطف و فیض الاهی و از آن طرف هم احساسات و عواطف را به قلم و عدالت اجتماعی بیاورند که در نتیجه خداوند را از تخت سلطنت خویش محروم ساخته و شیطان را به جای او بنشانند.» هر چند که در عمل عقاید اصلاحی لوتر در جهت حفظ روابط و پیوندهای خویش با نظم اجتماعی حاکم شده و به صورت دین رسمی در مناطقی که اکثریت داشت مثل آلمان و کشورهای اسکاندیناوی در آمد.
ما در تاریخ گذشته سیاسی و مذهبی شرق غیر اسلامی و غرب معنای سکولاریسم را تا حدودی واضع تر و مشخصتر از معنای تئوکراسی می بینیم زیرا مفهوم حذف مذهب از زندگی دنیوی و سیاست و علم خیلی روشنتر از تئو کراسی (حکومت خدا ) در جامعه می باشد. زیرا عدم دخالت مذهب در زندگی سیاسی و اجتماعی دنیوی و استناد مدیریت و توجیه زندگی فردی و جمعی به خود انسان، یک مفهوم واضحی است که درک آن با مشکلی مواجه نمی گردد. در صورتیکه مفهوم حاکمیت خداوندی در جامعه به جهت احتمال معانی متنوع در آن، ابهام انگیز می باشد.
ایشان وقایع سه گانه ای را که زمینه ساز تفکرات سکولاریستی گردید بدین گونه تبیین می نماید. واقعه اول عبارت بود از مشاجره بین دستگاه پاپ و سلطنت فرانسه، در سالهای 1269 تا 1303 که در نتیجه، آن فرضیه امپریالیسم پاپ که در قانون شرع گنجانده شده بود به حد کمال رسید، مسأله مخالفت با امپریالیسم پاپ در پایان همین واقعه به تدریج شکل گرفت و درنتیجه این فکر پیدا شد که باید قدرت روحانی را محصور و محدود نمود و از این فکر این نتیجه به دست آمد: طرح مسأله استقلال کلیه سلطنت ها به عنوان جامعه های مستقل سیاسی. به همین جهت تخم اصل ملیت (ناسیونالیسم) و حق مالکیت و استقلال ملل که در قرن 18 و 19 رشد کرد، در این زمان کاشته شد.
واقعه دوم عبارت است از مشاجره بین ژان بیست و دوم و لوی باویر که در حدود بیست و پنج سال بعد به وقوع پیوست و در این مشاجره مخالفت با استقلال پاپ شکل گرفت. که تیجه آن عبارت بود از: مخالفت بر ضد استقلال پاپ، بسط فرضیه بی نیازی جامعه مدنی. به همین جهت در خلال جریان این مشاجره، فرضیه محدودیت قدرت روحانی و منحصر نمودن وظائف آن، به امور دنیای دیگر تکامل یافت در حالی که کلیسا همچنان به عنوان یک موسسه اجتماعی باقی ماند.
واقعه سوم عبارت بود از مشاجره ای که اولین مرتبه در درون کلیسا و در میان روحانیان درگرفت. این اولین مرتبه بود در تاریخ مسیحیت، که رعایا و تابعین یک قدرت حاکمه مطلقه به عنوان انجام اصلاحات، سعی نمودند محدودیتهای مشروطیت و حکومت نمایندگی را به زور به آقای خود بقبولانند.
این مشاجره بعدها منجر به ایجاد گفتگو و مشاجره در میان زمامداران دنیوی و رعایای ایشان گردید. یعنی رعایای زمامداران سیاسی را نیز بیدار کرده به فکر انداخت که قدرت زمامداران را به وسیله دو عنصر مشروطیت و حکومت نمایندگی محدود نمایند.
اولا علم و آزادی رویاروی دین الهی قرار ندارد. ما با نظر به کمال مطلق فرستنده دین و حکمت ربانی او و هدفی که موجب فرستادن دین به انسانها شده است، راهی جز اعتقاد به اینکه ماهیت دین عبارت است از شکوفا ساختن همه استعدادهای عالی در مسیر وصول به جاذبیت کمال اعلای خداوندی نداریم. بنابراین، رسالت عظمی و هدف اعلای دین برخوردار ساختن همه مردم از اندیشه و تعقل و آزادی معقول و کرامت و شرف انسانی است که با جمود فکری و اجبار و ذلت و اهانت، شدیدا ناسازگار است. به همین جهت، اگر در تاریخ بشری تجاوز و ستمگری و ترویج جهل و تاریکی به نام دین صورت گرفته باشد، قطعا مربوط به دین نبوده و ناشی از سودجویی و سلطه گری خودخواهان به نام حامیان دین بوده است، خواه این نابکاران یهودی باشند یا مسیحی و یا مسلمان. به همین جهت در مورد سیاست و حقوق و اقتصاد و اخلاق و هنر نیز به همین گونه است. زیرا سیاست عبارت است از مدیریت زندگی اجتماعی انسانی در مسیر هدفهای عالی حیات.
بنابراین آیا عاقلانه است که بگوییم بدان جهت که پدیده سیاست ماکیاولی در طول تاریخ میلیونها انسان بی گناه را بر زمین ریخته و همواره مشغول از بین بردن حقوق انسانها بوده است، پس سیاست را باید از عرصه زندگی منفی ساخت! آیا اقویای بشری برای اجرای سلطه گریها و اشباع خودخواهی های خود از حقوق و اقتصاد و اخلاق و هنر سوء استفاده نکرده اند؟ قطعا چنین است، و اگر کسی با نظر به خود کلمات مزبوره بگوید: «این حقایق هرگز مورد سوء استفاده قرار نگرفته است، این شخص یا از واقعیتهای جاوید در تاریخ بشر بی اطلاع است و یا غرض ورزی او تا حد مبارزه با خویشتن شدت پیدا کرده است.»
ثانیا اثبات این حقیقت که استبداد و و زورگویی و جاه و مقام پرستی و ثروت اندوزی به هیچ وجه مربوط به دین الهی نمی باشد، می توان به سه کتاب قرآن، انجیل و تورات رجوع نمود، به خصوص قرآن با کمال صراحت و بدون ابهام، دین ابراهیمی را که پیامبر اسلام خود را پیرو آن معرفی می نماید، ضد ظلم و تجاوز و استبداد و جهل و رکود فکری مطرح می سازد و قرآن مجید هدف بعثت انبیاء را تعلیم و تربیت و حکمت برپاداشتن قسط و عدالت میان مردم بیان می کند. و چنین هدفی با رفتاری که در طول تاریخ از متصدیان مذاهب اسلامی و غیر اسلامی مانند مسیحیت مشاهده شده است به هیچ وجه سازگار نمی باشد.
ثالثا باید با کمال دقت موضوع جدایی دین سیاست، که به عنوان یک مسأله علمی اجتماعی و سیاسی مطرح شده، مورد تحقیق قرار گیرد، آیا این موضوع علمی مربوط به واقعیت است، یعنی جدا بودن دین از شئون سیاسی و اجتماعی، و دنیوی خالص بودن این شئون، یک واقغیت طبیعی است که متفکران صاحب نظر آن را توضیح می دهند و تبیین می نمایند، یا با نظر به یک عده عوامل قابل لمس و غیر قابل لمس، منظور اصلی از همه این مباحث «باید و الزاما باید چنین باشد» است یعنی باید دین از سیاست و علم و حقوق و اقتصاد و هنر و اخلاق و حتی عرفان تفکیک شود! از شگفتی های این جریان این است که آن نویسندگان که با تکیه به دلایل علمی، پیرامون حذف دین از سیاست قلم فرسایی و حماسه سرایی می نمایند، کسانی هستند که از یک طرف با روش ماکیاولی در علم!
در تفکیک «استی ها» از «بایستی ها» سخن ها گفته اند و آن همه پاسخهایی قانع کننده را که به آنان داده شده است، مورد بی اعتنایی قرار داده اند، امروزه همان روش ماکیاولی وادار می کند که از «چنین است» تخیلی «نه واقعی» یعنی دین از سیاست جداست، که خیالی بیش نیست «باید چنین باشد» یعنی دین باید از سیاست جدا باشد، را نتیجه می گیرند!
رابعا نحوه برخورد ما با این موضوع چگونه باید باشد؟ وضع کنونی مغرب زمین با نظر به پیشرفت علم و تکنولوژی و تنظیم پدیده ها و روابط مردم در زندگی اجتماعی، معلول کنار گذاشتن و و حذف دین الهی فطری از جامعه، نیست، بلکه معلول حذف دین سازان است که برای خودکامگیهای خود، دین الهی را که عامل سازنده بشری است، مطابق هوی و هوسهای خود تفسیر و تطبیق و اجراء می کردند. وقتی که مردم مغرب زمین به بهانه حذف مزاحمان «حیات معقول» خود، دین را کنار گذاشتند، منظورشان ساخته شده متصدیان دین بود که ضد علم و پیشرفت و آزادی معقول و عدالت و کرامت ذاتی انسان بود. و این جریان درباره دین اسلام به هیچ وجه منطقی نیست. زیرا بدیهی است که مکتب اسلام که یکی از دو اصیل ترین تمدن تاریخ بشری را برای انسان و انسانیت به ارمغان آورده است محال بود آن تمدن را بدون علم و سیاست و اقتصاد و حقوق به جهانیان عرضه نماید.
دین سیاست باورها سکولاریسم علامه جعفری حوادث تاریخی جهان غرب