مؤسسین مکتب فرانکفورت یهودی تبار بودند و از شرایط تعقیب و گریز آن روزگار به شدت آزرده و رنجیده بودند. بسیاری از آنها موفق شده بودند از دست هیتلر جان سالم به در برده و به خارج از کشور بگریزند. تجربه برآمده از این تعقیب و گریز انگیزه ای شد برای این که آن ها اجتماع مدرن و مجموعه فرهنگ غربی را با شدت و حدت بسیاری نقد کنند. پرسش این بود که چگونه ممکن است پس از گذشت هزاران سال، فرهنگ غربی اقدام به ساخت اردوگاه های کار اجباری کند؟ چگونه ممکن است فرهنگ غربی که نوابغی مانند موتسارت و شکسپیر را پرورانده است، فاجعه ناسیونال سوسیالیسم را پدید آورد؟ ملاحظه می شود که از جمله مهم ترین مبادی اندیشه مکتب فرانکفورت، نقد چنین شرایطی است. البته این انتقاد دامن «سوسیالیسم واقعی» و به خصوص سوسیالیسم استالین را دربرمی گیرد. مکتب فرانکفورت خاطرات بسیار تلخی از نظام های توتالیتر و حکومت های مستبد داشت. این نفرت و این بیم در تکوین اندیشه های آنان سهم بسزایی داشت.
ایدئولوژی های مدرن و نابودی فرد
مسأله ای که برای آدورنو هورکهایمر در کتاب دیالکتیک روشنگری مطرح است، مسأله پیامدهای شوم جهان مدرن است. مکتب فرانکفورت با دو ایدئولوژی بزرگ عقلانی برخورد دارد؛ یکی ایدئولوژی ناسیونال سوسیالیسم آلمانی و دیگری استالینیسم. آن ها این دو نظام را نقد می کنند چرا که در نظر آن ها فرد در برابر تمامیتی خرد و له می شود. همه چیز یکسان شده است. پس کجا است این ناهمسانی، آدورنو پیوسته در کتاب های "دیالکتیک منفی" و"مینیما مورالیا" یا اخلاق کوچک به این اشاره دارد که چگونه می توانیم فرد را در جهان اداری شده نجات دهیم.
جهان مدرنی که می خواسته اسطوره و افسانه را از میان بردارد، خودش دوباره از طریق ایدئولوژی های ناسیونال سوسیالیسم و کمونیسم برای از میان بردن فرد استفاده کرده است و در نهایت به اسطوره بدل شده است. این از این جا ناشی شده که در جهان امروز عقل ابزاری از راه تکنولوژی تحکیم یافته و فردیت انسان را به خطر انداخته است. هورکهایمر و برخی دیگر از اعضای مکتب فرانکفورت در کتاب "شخصیت اقتدارگرا" علیه جامعه مدرن اعلام جرم کرده اند.
اکثر افراد متعصب و ضد دمکراتیک دارای شخصیت اقتدار طلب هستند و در مجموع از خانواده هایی برمی خیزند که سلطه و تسلیم ویژگی شاخص روابط میان والدین و فرزندان به شمار می رود و اعضای خانواده نیز در برابر هر نوع ناهماهنگی و عدم تفاهم بسیار ناشکیبا هستند... این کتاب کاملا از روانکاوی فروید متأثر است. برای آن ها این نکته اهمیت دارد که چگونه شخصیت اتوریته به چهره های کاریزماتیک گرایش پیدا می کند... آن ها بر روی روان شناسی توده ای کار کرده اند... اسطوره های قهرمانی در این روان شناسی توده ای اهمیت پیدا می کنند و شخصیت هایی از قبیل هیتلر و استالین اسطوره می شوند.
مسأله اسطوره و اسطوره علم جدید در مکتب فرانکفورت نقش زیادی دارند؛ اسطوره هم تلاشی بوده است برای نظم بخشیدن به جهان و معنا دادن به آن. این تلاش خود را در قالب روایتی که دارای نظم درونی و در پی نظم عقلانی است نشان داده است. پس اسطوره هم تلاشی عقلانی برای تسلط و فهم جهان پیرامونی بوده است. از این نظر اسطوره نقطه شروع فلسفه است. با یک تلقی انتقادی می توان گفت که اسطوره و فلسفه نوعی تقلیل جهان بیرونی به ذهن بشری است.
در هر دو مورد ما در واقع با تلاش بشری روبرو هستیم، برای گریز از امر ناشناخته و برای غلبه بر ترس از طبیعت ناشناخته سعی شده است تا آن ناشناخته بیرونی و درونی را نظم بخشد و آن را معنادار سازد تا بتواند آن را تحمل کند و این در واقع نقطه شروع ابزاری شدن عقل است. عقل به عنوان یک ابزار در خدمت صیانت نفس قرار می گیرد و از این جا است که رابطه با طبیعت تعرض آمیز و خشونت بار می گردد. پیش از آن ما با جادو سر و کار داریم و جادو بیان نوعی قرابت و سنخیت میان انسان و طبیعت است.
انسان از خود بیگانه
برای مکتب فرانکفورت نیز مانند مارکس بررسی مسالۀ انسان از خود بیگانه از نقاط آغازین این اندیشه است. در فلسفه اخلاق مارکس مفهوم انسان از خود بیگانه اهمیت بسیار دارد. هم نظام های کاپیتالیستی و هم نظام های سوسیالیستی اسباب از خودبیگانگی انسان را فراهم کرده اند. انسان هایی که در شرایط فرهنگی ما به سر می برند، واقعا آزاد نشده اند. هنوز که هنوز است بی عدالتی، آلام و درد، نفرت های اجتماعی، انتقام و اختناق وجود دارند. بر خلاف مارکس، نظر مکتب فرانکفورت این نیست که تنها راه آزادی انسان از این شرایط یک انقلاب اقتصادی است. برای این که انسان ها را به آزادی برسانیم تنها این کفایت نمی کند که از خودبیگانگی اقتصادی را از میان برداریم. نوعی از خودبیگانگی عمیق تر وجود دارد که رهایی از آن نیازمند به یک پروسه آزادسازی جامع و گسترده است، به عبارت دیگر چنین نیست که هر نوعی از بردگی انسان در بردگی اقتصادی خلاصه گردد.
آدورنو در تحلیل مسأله از خودبیگانگی به ابعادی فراتر از مبادی اقتصادی توجه دارد. آدورنو با تکیه بر سبک نیچه در «تبارشناسی اخلاق»، به دنبال یافتن منابع روانی منش و سلوک اخلاقی افراد است. آدورنو همواره توانایی حساسیت اخلاقی و توجه به دیگری را ناشی از تجربه کودکی افراد در کسب مهر و محبت پرورش دهنده دانسته است. برای همین به صورت متناقضی خانواده بورژوازی را از یک سو «نطفه شکل گیری اراده سازش ناپذیر» یک «منیت متکی بر خرد» نامیده و از سوی دیگر روند «تجزیه نهاد خانواده» را دلیلی برای سرد شدن نیاز به معاشرت انسانی ارزیابی کرده است. اندیشه آدورنو متکی بر شبکه پیچیده ای از توضیحات روانشناسی اخلاقی است. اکسل هونت به این معنی اشاره کرده است: عقل زاییده دوران ترس است. این ظهور عقل از درون ترس را به بهترین شکل در کتاب تبار شناسی اخلاق نیچه می توان دید. در آن جا به خوبی نشان داده شده است که چگونه انسانی که از درون طبیعت کنده شد و عملا به وجود آمدن موجودی که دارای قوۀ شناخت و تفکر است چگونه انجام گرفت.
توجه آدورنو به دستاوردهای فرهنگی تمدن مدرن که وی آن را «صنعت فرهنگ سازی» خوانده است، قابل توجه است. به نظر آدورنو حتی موسیقی به ویژه موسیقی پاپ و جاز در اشکال مختلف و متنوع آن به صورت مهم ترین ابزار فرهنگ مسلط بورژوازی و سرمایه داری صنعتی برای ایجاد قالب ها و کلیشه ها، یکسان سازی، همسان سازی، منحرف کردن مردم و منفعل ساختن آنان و در نهایت تثبیت نظم اجتماعی موجود در آمده اند و از همین روی است که آدورنو به انتقاد شدید از آن ها پرداخته است.
مارکوزه نیز در کتاب انسان تک بعدی تحلیلی انتقادی از «فرهنگ انبوه» ارایه می کند... به اعتقاد مارکوزه پیشرفت فنی سبب پیدایش نظام سلطه در سطح وسیعی گردیده است، نظامی که هرگونه اعتراض را سرکوب می کند. نظارت و امنیت اجتماعی در این نظام در جهت حفظ منافع حاکم و تثبیت وضع موجود است. اندیشه نیز تحت سلطه همه جانبه تکنولوژی انبوه قرار می گیرد. انباشت سرمایه منجر به پیدایش جامعه وفور و دولت رفاه می گردد. دولت رفاه به تدریج تمام کسانی را که زمانی ناراضی و مخالف بودند در خود جذب و هضم می کند و به این ترتیب انسان در ازای کالا، رفاه و منافع مادی آزادی خود را از دست می دهد. نیازهای کاذبی که طی این فرایندها ایجاد می گردند هوش و حواس انسان را به خود معطوف می سازد. در نهایت در نظام اجتماعی توتالیتر، فرهنگ روز به روز ضعیف تر و تک ساحتی می گردد، زیرا هرگونه آرا و عقاید دیگر از صحنه رخت برمی بندد.
ضرورت ناکجاآبادها
در میان نمایندگان مکتب فرانکفورت این تردید وجود دارد که آیا انسان از این توانایی برخوردار است که بتواند جهان بهتری را به وجود آورد. در مواردی در این تردید کرده اند که آیا ساختار عقلی ما می تواند ما را به جانب فرهنگی رهنمون سازد که در آن هیچ نوعی از خودبیگانگی وجود نداشته باشد؟ این نکته را نباید از یاد برد که آن ها تجربه ها و نتایج ناخوشایند ناسیونال سوسیالیسم، سوسیالیسم شوروی، کاپیتالیست صنعتی را در مقابل چشم داشتند، از همین روی عمیقا نسبت به سیاست بی اعتمادند.
آن ها معتقدند که ما می بایست اوتوپیاهایی را بیافرینیم، تا جامعه تحول و تکامل لازم را پیدا کند. اوتوپی یک خواب سیاسی است که در واقعیت نمی تواند تحقق پیدا کند. آرزویی است که قابلیت های انسان نمی تواند شرایط لازم را برای برآورده شدن آن تامین کند. مکتب فرانکفورت معتقد است که انسان به این تصاویر ایده آل از اوتوپی نیاز دارد تا به جهان بهتری برسد. این ناکجا آبادها، اخلاق را ممکن می سازند، به همان طریقی که اخلاق در تلقی کانتی ممکن می گردد.
از طریق یک مثال و مقایسه می شود، این مسأله را بهتر روشن ساخت: «برای این که یک اسب به حرکت افتد، هویجی را به نخی بلند قلاب می کنیم و آن را با یک چوب بلند در مقابل چشمانش نگاه می داریم. حیوان هویج را می بیند و در صدد برمی آید که آن را بخورد، اما کوشش برای به دست آوردن هویج وی را از مقصود دورتر می کند، زیرا اسب، خود اسب سوار و قلابش را حمل می کند.» عین این مسأله در خصوص ناکجاآبادها صدق می کند. انسان هیچ گاه به آن نایل نمی گردد، اما در عین حال بدون بهره مندی از این ایده ها آدمی به حرکت درنمی آید و به پیش نمی رود. قطعا نمی توان به یک دموکراسی تام و تمام رسید، اما اگر هر روز کوشش کنیم که به آن نایل گردیم، همواره به آن نزدیک تر می شویم. در صورتی که آن را از فهرست ایده آل های خود خط بزنیم، به زودی خود را در چنگال بدترین دیکتاتورها اسیر می یابیم. ناکجاآبادها حاملان امیدند. آن ها انگیزه اخلاقی هستند. ناکجا آبادها تئوری هایی هستند که واقعیت را دگرگون می سازند، آن ها تئوری و در عین حال عمل اند. چنین زمینه هایی باعث شده است که برخی ناکجاآبادها را جایگزین دین سازند.
در تلقی آدورنو و هورکهایمر برای رهایی از این وضعیت که عقل ابزاری فردیت انسان را دچار مخاطره کرده است باید متافیزیک و فلسفه ای را بنا کرد که بتواند پناهگاهی برای فرد فراهم کند و این پناهگاه عبارت است از یک اتوپیای منفی. ارنست بلوخ در بنای این اتوپیای منفی سهم عمده ای دارد. هنگامی که فرد در برابر عقل ابزاری و جهان سرمایه داری قرار می گیرد و با دنیای تکنیک زده مصرفی روبرو می گردد باید به کجا پناه آورد؟ چگونه می تواند فردیت خود را نجات دهد؟ امید به تحقق اتوپیا. این اتوپیا هیچ شکل و هیأت ویژه ای ندارد مثل خود یهوه. من آنم که هستم... نمی توان آن را توصیف کرد و شاید این عدم بیان مشخصات اتوپیا ناظر به این باشد که آن ها با ایده این همانی هگل مخالفند و یهوه آن است که هست و توصیف نمی گردد. شاید از همین روی است که آدورنو به موسیقی شوئنبرگ علاقه مند است و نه به موسیقی جاز یا پاپ که کالایی شده اند و پیوسته به طور یکسان تولید می گردند... این آرمان شهر از سنخ مدینه های موجود نیست، بلکه متفاوت است، همان چیزی که ژاک دریدا آن را دیفرنس یا متمایز نامیده است.
عقل انتقادی
بنابر مبادی مکتب انتقادی تکلیف بنیادین فاهمه انسانی و به خصوص فلسفه این است که یک موضع انتقادی در قبال اجتماع، فرهنگ و دولت بگیرد. روشنفکران پیوسته می بایست از انسانیت در مقابل گرایش توتالیتر فرهنگ مدرن دفاع کنند. نقد طبقه حاکم، نقد نظام اقتصادی، سیاسی و فرهنگی تکلیف دشوار روشنفکران است. این موضع گیری این «توانایی بر فاصله گرفتن» جامعه را در قبال قدرت گرفتن بی مهار نظام حمایت می کند، به خصوص هنگامی که دولت ها در صددند قدرت بیشتری را مطالبه کنند.
مقاصد رهایی بخش و انقلابی نظام های سرمایه داری و مارکسیستی از این رو با شکست مواجه شد که امکان نقد مبانی تئوریک خود را فراهم نکردند و شرایط تحقق یافتن نقد عملی و موثر خویش را تامین نکردند. کار به آن جا رسید که رژیم استالین با سیاست های پاک سازی خود میلیون ها تن از شهروندان شوروی سابق را به کام مرگ فرستاد. این ها همه نشان می دهند که نقد تا چه اندازه ای برای اخلاق لازم است. بدون انتقاد نمی توان آزادی را تامین کرد و بدون انتقاد نمی توان از شرایط تحقق اخلاق سخن گفت.
فلسفه غرب مکتب فرانکفورت ایدئولوژی یهودیت اسطوره فلاسفه غرب انسان شناسی فرهنگ