جستجو

مدرنیته در نزد هابرماس

مدرنیته

اگر زمانی آسمان و آنچه در آن می گذشت به معمای بزرگ زندگی بشر و محور رایزنیها و محرک تخیلات و ریشه ی اسطوره زایی هایش بود امروز زمین و آنچه در آن می گذرد و گذشته است یعنی تجربه ی مدرنیته چنین نقشی را یافته و به معمای بزرگ و پیچیده ای بدل گشته که دیگر حتی توافق جمعی بر سر ارائه و اراده ی یک معنای مشترک از آن امری دشوار شده است. اگر زمان حال را از گذشته ی بسیار نزدیک آن که در واقع شناسایی و تعیین هویت حال در گرو آن است جدا کنیم، حاصل شکافی خواهد بود دوگانه متناقض و با ماهیتی دیالکتیکی. نتیجه ی این دوگانگی متناقض و ذاتا دیالکتیکی، پدیداری وجودی خواهد بود مقاوم و پایدار و در عین حال غیر قابل مقاومت، پیچیده و معما گونه. حل آن لحظه ای دوام نخواهد آورد و لحظه ای بعد معمایی دیگر سر بر خواهد آورد جذاب، اما بی شک دردسر آفرین است. اگر موجودی فاقد مرجع یا مصداق ثابت و عینی باشد باید آن را در کنش خودیابانه تاریخی جستجو کرد. کنشی که «حال» را معنادار می کند و همین معنا آن را به استمرار و تجدید شوندگی سوق می دهد.

مدرنیته و روشنگری
آنچه گفته شد زیرساخت اساسی نظریه ی یورگن هابرماس فیلسوف بلندآوازه ی آلمانی مبنی بر «مدرنیته به مثابه ی پروژه ای ناتمام» را تشکیل می دهد. هنگامی که هابرماس سخن از کنش خودیابانه به میان می آورد آن را به قید مکان و موقعیت تاریخی و پروژه ای که کنشگران با آنها سر و کار دارند مقید می کند. در نتیجه در این نکته یعنی ثبیت مدرنیته از طریق پیوند تاریخی آن با روشنگری، هابرماس و مخالفان پست مدرن وی با یکدیگر اشتراک طریق دارند. بنابراین می توان از مدرنیته به عنوان پروژه ی ناتمام روشنگری نام به میان آورد. اما همین ایده ی روشنگری دستاویزی در اختیار مخالفان پست مدرن هابرماس و دیگر نزدیکان فکریش همچون هورکهایمر، آدورنو، مارکوزه و مک اینتایر قرار داده است تا اینان را متهم به گرفتار آمدن در همان چیزی نمایند که آن را به نقد کشانیده اند. از نظر مخالفان پست مدرن، هابرماس و همفکرانش، به ایده ی روشنگری همچون یک «حقیقت غایی» چسبیده اند و از این غایت کلاف پیچیده و اسرارآمیزی ساخته اند که خود نیز در آن گرفتار آمده اند.

مدرن و سنت

در حالی که هابرماس این پیچیدگی را به گردن معیارهای «عقلانیت اقتصادی و اداری» می اندازد که کاملا با معیارهای «عقلانیت تفاهمی» و حوزه های «کنش تفاهمی» که همان ایفای رسالتها و وظایف مربوط به انتقال سنت فرهنگی است متفاوت است. هابرماس معتقد است که نومحافظه کاران از زیر توضیح این تفاوت و دوگانگی زیرکانه شانه خالی می کنند و ریشه ی نارضایتی ها را به گردن مدرنیته ی فرهنگی می اندازند. هابرماس در تعریف واژه ی نو و مدرن، بر ارتباط آن با گذشته و گذشته ی باستانی تأکید می ورزد و آگاهی حاصل از به سر بردن در دوره یی نو و مدرن را آگاهی، به وجود الگویی کهن در گذشته و لزوم گذر از آن و به کارگیری الگویی جدید می داند: «اصطلاح مدرن با مفاهیم و معانی متفاوت، کرارا بیانگر آگاهی از عصر یا دوره یی است که خود را به گذشته ی باستانی مرتبط می سازد تا از این طریق خود را حاصل گذار از کهنه به نو قلمداد کند... به بیان دیگر اصطلاح مدرن دقیقا در دورانی در اروپا ظهور و ظهور مجدد یافت که طی آن آگاهی نسبت به عصری جدید از طریق احیای رابطه با باستانیان شکل گرفت. علاوه بر آن هر زمانی که باستانی بودن یا قدمت کهنگی الگویی محسوب می شد که می بایست به مدد انواع الگوهای تقلید احیا و بازسازی می شد.»
هابرماس یکی از مظاهر این آگاهی را در عصر روشنگری فرانسه نشان می کند که با نگاه به گذشته و با اعتقاد به پیشرفت نامحدود دانش، طلسم آثار کلاسیک دنیای باستان که روح سایر اعصار را در چنبره ی خود گرفتار ساخته بود شکسته شد. هابرماس روح رمانتیک قرن نوزدهم را بر آمده از دل قرون وسطای آرمانی شده می داند که آگاهی مدرنیته را شدت بخشید و آن را به صورت یک آگاهی رادیکال در آورد. با این حال او این تقابل (بین سنت و حال را) یک تقابل انتزاعی می داند. از این زمان به بعد است (اواسط قرن نوزدهم) که «نویی» غلبه می کند و خود در اثر تازگی و بداعت سبک بعدی منسوخ خواهد شد. به عقیده ی هابرماس کلاسیک تاریخی مرجعیت خود را از دست داده است، اما هر اثر مدرن اگر در زمان خود به گونه ای معتبر و اصیل مدرن شمرده شود خود در مقام مرجعیت جای خواهد گرفت و می تواند اقتدار یک مرجع کلاسیک را در قبال آیندگان کسب کند. در نتیجه می توان سخن از مدرنیته ی کلاسیک به میان آورد.

مدرنیته ی زیباشناختی
هابرماس سپس از شاخصه های مدرنیته ی زیباشناختی سخن به میان می آورد و «آگاهی متحول از زمان» را یکی از این شاخصه ها ذکر می کند. برای مثال به جنبش سوررئالیسم و دادائیسم اشاره می کند. سوررئالیسم به عنوان جنبشی که به عناصر و موضوعات عجیب و غریب، نامانوس، توهمی، خیالی، ناسازگار و غیر عقلانی عشق می ورزد و به گفته ی برتون (سردمدار این جنبش) در پی «برطرف ساختن شرایط و اوضاع تناقض آمیز رویا و واقعیت پیشین و تبدیل آنها به واقعیتی مطلق یا واقعیتی برین و ابر واقعیت» است و دادائیسم جنبشی که بر عناصر غیر منطقی، بیهوده، بی ربط و پوچ تأکید می کند و درباره ی اهمیت شانس و تصادف در خلق آثار هنری به اغراق دچار می شود و در زیر پا گذاشتن قواعد عمومی راه افراط در پیش می گیرد. آوانگارد محسوب می شوند. جریانی که به قلمروهای ناشناخته حمله می برد و خود را در معرض خطرات ناگهانی و پیش بینی نشده قرار می دهد تا خرد و نابود کند و به فتح آینده ای اشغال نشده نایل آید. اما هابرماس این همه را می گوید تا به این نکته برسد که این همه تلاش در واقع به معنای ستایش و تمجید از حال و استعلای آن است و اگر برای امور ناپایدار، گمراه کننده، زودگذر و نیز برای نفس ستایس از پویایی و تحرک ارزش و اعتبار قائلیم این ارزش و اعتبار ریشه در اشتیاقی برای دست یافتن به حال نیالوده، سالم، معصوم و پایدار دارد.

بازی دیالکتیکی
هابرماس در توصیف بیشتر شاخصه های آگاهی زیباشناختی مدرنیته سخن از نوعی بازی دیالکتیکی بین رازداری و رسوایی علنی به میان می آورد. رازداری سنت و رسوایی که مدرنیته به بار می آورد. این رسوایی حاصل شورش علیه هنجارها و کارکردهای عادی ساز سنت است و جالب آنکه مدرنیته خود همواره از نتایج سوء و مبتذل هتک حرمتهایی که می کند می گریزد. در عین حال فیلسوف این ویژگی را نیز برای هنر آوانگارد بر می شمارد که اگر گریزی در کار است گریز از هنجارگرایی کاذب در تاریخ است و گرنه استفاده از گذشته به شیوه ای متفاوت مورد توجه هنر آوانگارد است و دوری گزینی از تاریخ خنثی و بدون اثری است که در موزه های تاریخیگری محبوس مانده است.

انقلاب فرانسه و روم باستان

هابرماس در ادامه ی تعریف و تبیین خود از مدرنیته به عنوان پروژه ای ناتمام و توصیف «مدرن» به سخن بنیامین استناد می کند. والتر بنیامین متفکر مارکسیست و نظریه پرداز فرهنگی و ادبی نیمه ی اول قرن بیستم است. وی از فعالان موسسه ی تحقیقات اجتماعی دانشگاه فرانکفورت که بعدا مکتب فرانکفورت از آن سربرآورد بود. او برتولت برشت را قهرمان نظریات زیباشناختی می داند و آثار برشت را تجلی حال سرمدی و حضور و نفوذ ابدیت در زمان و گسست خطی می داند. او تاریخ را به عنوان موضوعی که مکان آن از بستر زمان تهی و همگن نیست بلکه مملو از حضور زمان حال است توصیف می کند و انقلاب فرانسه را به مثابه ی حلول مجدد روم باستان می شمارد؛ همچون احیا و بازگشت مد، همانگونه که مد لباس موجب احیا و یا بازگشت به نوع پوشاک گذشته در ذهن معاصران می شود انقلاب فرانسه نیز سبب احیای روم باستان شد. بنیامین از این جهش به گذشته، به عنوان حرکتی دیالکتیکی یاد می کند که مبنای درک مارکس از انقلاب است.

هنر پساآوانگارد
هابرماس با این استناد نتیجه می گیرد که «حال» لحظه ی کشف و الهام و آشکارسازی است همانگونه که روبسپیر روم باستان را مملو از آشکارسازیها، کشفها و شهودها و الهامات آنی و زودگذر می داند. هابرماس با پیش کشیدن «هنر پساآوانگارد» تعبیری که برای نشان دادن شکست و ناکامی سوررئالیسم از سوی پیتر برگر به کار رفت، ضمن آنکه این شکست را رد نمی کند و در قبال آن موضعی نمی گیرد اما با بهره گیری از این شکست به عنوان ادله ای برای وداع با مدرنیته به چالش برمی خیزد و آن را یک حیله ی زیرکانه و پیچیده برمی شمارد که نومحافظه کاران در صدد القای آن برای گذار به پدیده ای به نام پست مدرنیته هستند فیلسوف به نظریات دانیل بل استناد می کند. دانیل بل از برجسته ترین نومحافظه کاران آمریکایی است که کتاب «تناقضات فرهنگی نظام سرمایه داری» وی جدالهای زیادی را برانگیخت. او تکنولوژی جدید را سد راه فرهنگ لذت پرستانه ای می داند که نشأت گرفته از فرهنگ مدرنیته است. او عرصه های زیست جهان را آلوده شده به فرهنگ مدرنیتی می داند که انگیزه های لذت پرستانه و خودشیفتگی را تقویت و در کار انضباط شغلی و حرفه ای جامعه اخلال ایجاد می کند. از نظر بل چنین فرهنگی جز به از هم پاشی شیوه ی زندگی هدفمند و عقلانی و زوال اخلاقیات پروتستانی منجر نمی شود.
هابرماس با اشاره به تعبیر هنر پساآوانگارد و نظریه ی بل که از یک سو هنر آوانگارد و فرهنگ مدرن را مرده و فاقد خلاقیت و آفرینندگی می داند و از سوی دیگر فرهنگ مدرن را مروج اباحیگری و عدم پایبندی به اخلاق معرفی می کند، که اخلاقیات و کار و انضباط شغلی را با اخلال مواجه می کند، یک حیله ی زیرکانه معرفی می کند و این پرسش را مطرح می کند که جامعه ای که اباحیگری و عدم پایبندی به اخلاقیات را محدود می سازد، هنجارهای فرهنگی مدرن چگونه می توانند در آن ظهور یابند و در نتیجه سبب برآشفتگی و اخلال در نظم ناشی از حاکمیت جازمهای اقتصادی و اداری عقلانی شوند. فیلسوف در ادامه ی گفتارش درباره ی مدرنیته به عنوان پروژه ای که ناتمام مانده است و هنوز دوران آن سپری نشده و جا را به پست مدرنیته نسپرده است به مدرنیته ی فرهنگی و نوسازی اجتماعی می پردازد. وی ضمن رد اظهارات نومحافظه کاران که رویکردهای نامطلوب در زندگی به سمت کار، مصرف، موفقیت، دستاوردها و فراغت ناشی از لذتجویی یا لذت پرستی، فقدان هویت اجتماعی، فقدان اطاعت و فرمانبرداری، خودشیفتگی، کناره گیری یا عقب نشینی از عرصه ی رقابت شئونی و پیشرفت را به مدرنیسم فرهنگی نسبت می دهند آن را به درستی ناشی از نوسازی سرمایه داری اقتصاد می داند. این در حالی است که نو محافظه کاران علل اقتصادی و اجتماعی را در این میان نادیده گرفته و این علل تحلیل نمی کنند.
آنان در واقع با حذف علل و عوامل اصلی، تبعات فرهنگی جوامع نوساخته ی اقتصادی و اجتماعی را (کار، مصرف، موفقیت، دستاوردها و فراغت) به علل فرهنگی نسبت می دهند. در حالی که به عقیده ی هابرماس، فرهنگ تنها به گونه ای بسیار محدود، غیر مستقیم و واسطه ای در ایجاد این مشکلات دخیل است. وی ریشه ی نارضایتی های نومحافظه کاران را در واکنشهای عمیق علیه فرآیند نوسازی اجتماعی می داند. عللی که سبب پویایی رشد اقتصادی می شود، خود بر روند نوسازی اجتماعی شتاب وارد می کند و این علل و شتاب در کنار موفقیتها و دستاوردهای تشکیلات و سازمانهای دولتی و حکومتی در اشکال پیشین حیات انسانی رسوخ کرده و تبعیت ناگزیر آن را از جازم های نظام اقتصادی و سیستم نوسازی اجتماعی سبب می شود. هابرماس این تبعیت ناگزیر زیست جهان از جازمهای نظام اقتصادی را عامل اختلال در زیرساخت ارتباطی زندگی روزمره می داند. نومحافظه کاران، اعتراضات نئوپوپولیستی را نشات گرفته از فرهنگ تهاجمی و نئوپوپولیستها را حاملان و طرفداران این فرهنگ معرفی می کنند.

عقلانیت تفاهمی

هابرماس به طنز و کنایه ای که راجع به این اعتراضات در قالب نومحافظه کاری وجود دارد اشاره می کند و ضمن بر شمردن لزوم آن چیزی که وی آن را عقلانیت تفاهمی (ارتباطی) می نامد؛ که دربرگیرنده وظایف مربوط به انتقال یک سنت فرهنگی، وحدت و همبستگی اجتماعی است، عقلانیت تفاهمی را تحت الشعاع عقلانیت اقتصادی می داند، چرا که مناسبتهای اعتراض درست زمانی پیش می آید که حوزه های کنش تفاهمی که بازتولید و انتقال ارزشها و هنجارها را مد نظر دارند تحت نفوذ شکلی از نوسازی هدایت شده توسط معیارهای عقلانیت اقتصادی و اداری قرار بگیرند و این نوسازی در تمام اجزا حوزه های کنش تفاهمی رسوخ می کند و این رسوخ تداوم تضاد عقلانیت ابزاری با عقلانیت تفاهمی را با خود به دنبال دارد. نتیجه آنکه هراس و اعتراض گسترده ی ناشی از انهدام و ویرانی محیط زیست شهری و طبیعی که نتیجه ی بلند مدت نوسازی اقتصادی و اجتماعی است در معیارهای عقلانی همین نوسازی اقتصادی و اداری تحلیل می رود و نومحافظه کاران توجه ما را از این فرآیند دور می سازند. هابرماس مشکلات مدرنیته ی فرهنگی را به کلی انکار نمی کند و از سرگشتگی ها و حیرتهای جدی خاص آن یاد می کند که ارتباطی به نوسازی اجتماعی ندارد و علل آن را باید در چارچوب توسعه ی فرهنگی جستجو کرد. فیلسوف از انتقادات نومحافظه کاران به عنوان انتقاداتی ضعیف از مدرنیته یاد می کند و ضمن کنار نهادن آنها به سراغ انتقادات کسانی می رود که مدعی پست مدرنیته اند یا خواهان بازگشت به اشکال ماقبل مدرنیته هستند یا اساسا مدرنیته را نفی کرده و به دور می ریزند.

مدرنیته؛ پروژه ناتمام
روشنگران قرن هیجدهم برای رهایی از معضلات ناشی از جهان بینی های کهن سه حوزه ی شناخت علمی، اخلاقی و زیبایی شناختی را از یکدیگر جدا کردند تا با تخصصی کردن هر یک از آنها توانمندیهای شناختی آنها را آزاد نموده و در جهت پیشرفت و افزایش نظارت نیروهای طبیعی افزایش درک جهان و درک خود،پیشرفت اخلاقی، به عدالت نهادها و حتی سعادت انسانها به کار گیرند. اما ورود به قرن بیستم همزمان بود با رنگ باختن امید دستیابی به این اهداف. اگر چه حوزه های سه گانه ی فرهنگ یعنی عقلانیت شناختی، ابزاری، عقلانیت اخلاقی- عملی و عقلانیت زیباشناختی- بیانی تخصص شدند تا کارشناسان هر حوزه به تأمل در آنها بپردازند، اما حاصل کار چیزی نبود که به سرعت در حوزه ی عمل پدیدار شود و در عمل هدفمند روزمره به صورت عادت در آید. نتیجه افزایش فاصله میان نخبگان و کارشناسان با توده هایی بود که اینک جهان زیستی شان جوهره ی سنتی خود را نیز از دست داده بود و بی حاصل ایام سپری می کردند. هابرماس معتقد است که برای رهایی از چنین وضعیتی باید مدرنیته را از اختیار و احاطه ای که هنر بر آن دارد خلاصی دهیم و به آن به عنوان یک پروژه توجه کنیم. در این صورت ناگزیر نخواهیم بود که اهداف و نیات ضعیف روشنگری را ادامه دهیم یا اینکه مدرنیته را به عنوان هدفی گمشده اعلام کنیم، بلکه باید مدرنیته ی زیباشناختی و هنر را تنها به عنوان بخشی از یک عام به نام مدرنیته ی فرهنگی به حساب آوریم.
وقوع جنگ اول جهانی پدیداری فاشیسم، نازیسم، جنگ دوم جهانی، کمونیسم و استالینیسم و سیطره ی رو به گسترش پوزیتیویسم موجی رو به گسترش از منتقدان عقلانیت ابزاری پدید آورد. دیالکتیک روشنگری اثر هورکهایمر و آدورنو یکی از مهمترین آثار عرضه شده در این باره است. هابرماس اگر چه خود از ادامه دهندگان (البته بازسازی گر) مکتب فرانکفورت است اما بدبینی و تردید مطلق نظریه پردازان و رهبران نسل اول این مکتب را نسبت به دیالکتیک روشنگری ندارد. او مزایای بالقوه ی علم و تکنولوژی را قبول دارد و به جای انکار عقل و کاربردهای آن و نفی مدرنیته از پروژه ای ناتمام مدرنیته سخن می گوید و در راستای بازسازی نظریه ی انتقادی سخن از موقعیت ارتباطی به میان می آورد. به نظر او موقعیت ارتباطی خود فراهم کننده ی شرایط لازم برای یک بحث اصیل خواهد بود چرا که در موقعیت ارتباطی ناگزیری از پذیرش برخی قواعد و هنجارها وجود خواهد داشت. البته ایراد لیوتار که می گوید آیا حقیقت دارد که افراد بشر بخواهند یکدیگر را درک کنند و اجماع آرا خود را بالاتر از هر چیز بدانند نکته ای است قابل تأمل، به ویژه که خود هابرماس ایده ی تمیز میان نظریه ی سیاسی هنجاری و علوم سیاسی تجربی را مورد انتقاد قرار داه و به پیوند علوم اجتماعی با نقد اجتماعی معتقد است.

عقب نشینی هنر مدرن

هابرماس در دفاع خود از مدرنیته به عنوان پروژه ای ناتمام در برابر پست مدرنیته به عقب نشینی هنر مدرن پس از عصر روشنگری به عرصه ای غیر محسوس و غیر قابل لمس استقلال کامل اشاره می کند که موجب پدیداری و تلاشهای بی ثمر سوررئالیست برای همتراز ساختن هنر و زندگی، تخیل و عمل، مجاز و واقعیت و محصول هنری و فایده ی مترتب بر آن شد. این تلاشهای بی ثمر حاصل وعده های بی سرانجام هنر مدرن برای دستیابی به سعادت و خوشبختی بود که راه را برای سوررئالیست ها باز کرد تا به تلاش برای حذف هر گونه معیار و برابر گرفتن حکم یا داوری زیبایی شناختی با بیان تجربیات ذهنی بپردازند و اعلام کنند که هر چیز می تواند هنر باشد و هر کس می تواند هنرمند باشد. آندره برتون بنیانگذار سوررئالیسم هدف نضهت را بر طرف ساختن شرایط و اوضاع تناقض آمیز رویا و واقعیت پیشین و تبدیل آنها به واقعیتی مطلق یا واقعیتی برین و ابر واقعیت می دانست.
اما به نظر نمی آید که سوررئالیسم چیزی بیشتر از یک رویکرد بدیل برای فرمالیسم و صورتگرایی غالب بر کوبیسم و سایر هنرهای انتزاعی باشد. هابرماس نیز قیام و شورش سوررئالیستی را صرفا جایگزین یک انتزاع می داند. وی دگماتسیم و خشونت حاصل از تلاشهایی که در حوزه ی معرفت نظری و اخلاق نظری صورت گرفت تا همانند برنامه ی سوررئالیستی نفی هنر، به نفی فلسفه بپردازد را موازی و در یک راستا می داند.
چاره ی کار در بازگذاشتن حوزه های فرهنگی اسیر چارچوب نیست. هابرماس تلقی ریشه داشتن خرد ارعاب آمیز (عقل تروریستی) در سنت روشنگری را رد می کند و این را کمتر از کوته نظری کسانی نمی داند که معتقدند رعب و وحشت مداوم و عظیم بوروکراتیک که در سلولهای تاریک و نمور و دخمه های زیرزمینی ارتش و پلیس مخفی و در اردوگاهها و بازداشتگاهها اعمال می شد علت وجودی دولت مدرن می باشد، چرا که چنین سیستمهای رعب آوری، از ابزار قهرآمیز نظامهای بوروکراسی مدرن استفاده می کنند. هابرماس از تخصصی شدن تولید هنری به عنوان تضمیمی برای تداوم آن یاد می کند، اما معتقد است که پذیرش هنر از سوی اشخاص عادی و معمولی یا از سوی افراد خبره و کارشناس یا متخصصان روزآمد مسیر و جهتی کاملا متفاوت با پذیرش هنر از سوی منتقدان حرفه ای دارد. اما او همین نگاه غیر متخصصانه را موجد تغییر و تبیین تازه ای از نیازهای انسان می داند که می تواند به درک و دریافتهای جدیدی منجر شود و حتی در انتظارات هنجاری انسانها رسوخ کرده و موجب تغییر نحوه ی ارتباطشان شود.
هابرماس این قسم از پذیرش هنر را برای تکمیل پروژه ای ناتمام مدرنیته لازم می داند، اگر چه فقط یک وجه از سه وجه لازم برای انجام کار باشد. برای تکمیل پروژه باید نوسازی اجتماعی صورت بگیرد. نهادهایی که بتوانند در برابر جازمهای نظام اقتصادی محدودیتهایی ایجاد کنند. اگر چه دیگر شانس چندانی برای این کار نمی بینند، چرا که محافظه کاران نو با رندی شکستهای طرفداران نفی فلسفه و هنر را به نفع مواضع خود تعبیر می کنند. فیلسوف در ادامه محافظه کاران را به سه دسته ی جوان، پیر و نو تقسیم می کند. به اساس کار محافظه کاران جوان که بر مدرنیته ی زیباشناسی قرار دارد و در عین حال به توجیه نوعی ضد مدرنیسم آشتی ناپذیر می پردازند. به محافظه کاران پیر که از آلوده شدن به مدرنیسم فرهنگی پرهیز می کنند و چاره را در عقب نشینی به موضعی پیش از مدرنیته اعلام می کنند و از محافظه کاران نو که از علم مدرن برای تثبیت و تحکیم مدیریت عقلانی خود و رشد سرمایه داری استفاده می کنند. هابرماس هدف این سه گروه را که محدود و مقید ساختن قهری و قطعی علم، اخلاقیات و هنر به حوزه های مستقل جدا شده از زیست جهان و تحت نظارت و مدیریت کارشناسان و متخصصان است موجد نتیجه یی می داند که در صورت رها کردن کل پروژه ی مدرنیته به طور دربست و یکجا و چشم پوشی کامل از آن حاصل می شد.

منابع

  • کیت نش- جامعه‌شناسی سیاسی معاصر- ترجمه محمدتقی دلفروز- چاپ دوم- تهران- انتشارات کویر
  • حسینعلی نوذری- صورتبندی مدرنیته و پست‌مدرنیته- چاپ اول- تهران- انتشارات نقش‌جهان
  • رابرت هولاب- یورگن هابرماس- نقد در حوزه عمومی- ترجمه حسین بشیریه- چاپ سوم- تهران- نشر نی
  • Pusey, M. (1987), Jurgen Habermas, London, Routledge Publication.
  • Roderick, R. (1986), Habermas and the Foundations of the Critical Theory, New York, St. Martin’s Press

کلید واژه ها

فلسفه غرب مکاتب مدرنیته یورگن هابرماس نظریه سنت فرهنگ هنر

مطالب مرتبط

رویکردی پساساختگرا به ادب و هنر (مخاطب) نگرش های معناشناختی در معماری و شهرسازی پست مدرن (اندیشه) ادراک حسی در پدیدارشناسی مرلوپونتی مبانی انسان شناسی فلسفی مارکس زمینه ‌ها و مبانی ساختارشکنی دریدا (اصل تفاوت) زمینه ‌ها و مبانی ساختارشکنی دریدا (زبان) مرور مراحل سه گانه پدیدار شناسی هوسرل (زمینه تفکر)

اطلاعات بیشتر

ابزار ها