نظیر نسبتهایی که تورات به ابراهیم خلیل (ع) و ساره داده، در روایات عامه نیز دیده می شود. مثلا در صحیح بخاری و مسلم از ابی هریره روایت شده که گفته است رسول خدا (ص) فرمود: «ابراهیم خلیل هیچ دروغ نگفت مگر در سه مورد: دو مورد درباره ذات خدا و اثبات توحید او، و یکی درباره ساره. اما آن دو دروغی که در راه اثبات توحید گفت یکی جمله "انی سقیم؛ گفت من كسالت دارم." (صافات/ 89) بود و یکی اینکه گفت: "بل فعله کبیرهم هذا؛ بلكه آن را اين بزرگترشان كرده است." (انبیا/ 63) و اما آن دروغی که درباره ساره گفت این بود که وقتی به سرزمین آن مرد دیکتاتور و جبار رسیدند به ساره که زنی بسیار زیبا بود گفت: "اگر این پادشاه بفهمد که تو همسرم هستی تو را به هر وسیله ای که شده از من می گیرد. بنابراین، اگر از تو پرسید با ابراهیم چه نسبتی داری بگو من خواهر اویم، و راست هم گفته ای، برای اینکه تو خواهر دینی منی، چون در روی زمین مسلمانی غیر از من و تو نیست." پیشبینی ابراهیم درست درآمد، چون وقتی وارد آن شهر شدند، یکی از درباریان، ساره را دید و به نزد شاه رفت و گفت: "زنی در کشور تو دیدم که جز برای تو کسی را سزاوار نیست." شاه ساره را احضار کرد و ابراهیم پس از رفتن ساره به نماز ایستاد. شاه از دیدن ساره چنان شیفته او شد که بی اختیار برخاست و دست به سوی او دراز کرد، در همان لحظه دستش به سختی جمع و خشک شد.
شاه به ساره گفت "از خدا بخواه که دست مرا باز کند که ضرری به تو نخواهم رسانید." ساره نیز دعا کرد ولی شاه از کار پیشین خود دست برنداشت. بار دیگر که دست دراز کرد، دستش سختتر از دو بار اول و دوم، جمع و خشک شد، آنگاه به ساره گفت: "از خدا بخواه که دست مرا باز کند، خدا را ضامن می گیرم که ضرری به تو نرسانم." ساره باز دعا کرد و دستش باز شد. شاه آن مردی که ساره را آورده بود خواست و به او گفت: "تو شیطانی پیش من آوردی نه انسان، او را از کشور من بیرون کن و هاجر کنیزم را هم به او بده." پس ساره از پیش شاه برگشت و می رفت، همین که ابراهیم او را دید از نماز منصرف شد و گفت: "چه شد." ساره گفت: "خیر بود. خدا دست این فاجر بزهکار را کوتاه کرد و کنیزی هم رسانید."»
آنگاه ابوهریره خطاب به حضار که عرب بودند گفت: «او (هاجر کنیز ساره) مادر شما فرزندان "ماء السماء" است.» و در صحیح بخاری به طرق زیادی از انس و ابی هریره، و در صحیح مسلم از ابوهریره و حذیفه، و در مسند احمد از انس و ابن عباس، و حاکم در کتاب خود از ابن مسعود، و طبرانی از عبادة بن صامت و ابن ابی شیبه از سلمان و ترمذی از ابی هریره و ابوعوانه از حذیفه از ابی بکر حدیث شفاعت رسول خدا (ص) در قیامت را، روایت کرده اند.
در ضمن این حدیث که حدیثی است طولانی رسول خدا (ص) فرموده اهل موقف یکی پس از دیگری به حضور انبیا آمده و از آن حضرات درخواست شفاعت می کنند، هر پیغمبری به لغزشی از لغزشهای خود اعتذار جسته آنان را به پیغمبر بعد از خود حواله می دهد، تا اینکه پایان کار همه مردم به خود ایشان، یعنی خاتم النبیین (ص) می رسد و از آن حضرت درخواست می کنند و آنجناب آنان را شفاعت می کند. در این حدیث است که وقتی مردم نزد ابراهیم (ع) می روند آنجناب می فرماید: «از من کاری ساخته نیست، برای اینکه من سه تا دروغ گفته ام.» و مقصودش از آن سه دروغ یکی «انی سقیم» و یکی «بل فعله کبیرهم» و دیگری اینکه به ساره گفت: «به شاه بگو من خواهر ابراهیم.» ولیکن مضمون این دو حدیث به اعتراف اهل بحث با اعتبار صحیح (و با قواعد دینی) سازگار نیست، برای اینکه اگر مراد از این دو حدیث این است که این سه دروغ در حقیقت دروغ نیست و ابراهیم توریه کرده همچنانکه از بعضی از الفاظ حدیث هم استفاده می شود، مثل آنچه در روایات دیگر هم هست که ابراهیم (ع) هیچ دروغ نگفت مگر در سه جا و در هر سه جا هم در راه خدا دروغ گفت.
یا فرموده اند دروغهای ابراهیم (ع) در حقیقت دروغ نبود بلکه مجادله و محاجه برای دین خدا بود پس چرا ابراهیم (ع) در حدیث قیامت و شفاعت خود را گناهکار خوانده، و به همین جهت از شفاعت گنهکاران اعتذار جسته است؟ این نوع حرف زدن، آن هم برای خدا اگر برای انبیاء جایز باشد در حقیقت از محنتهایی است که به خاطر خدا کشیده و جزو حسنات شمرده می شود نه جزو گناهان. البته اینگونه احتجاجات برای انبیا (ع) جایز نیست، زیرا باعث می شود که مردم به گفته های آنان اعتماد ننموده و وثوق نداشته باشند. و اگر بنا شود بر اینکه این قسم حرف زدن دروغ شمرده شود و ارتکاب به آن از شفاعت جلوگیری کند، باید گفتن "هذا ربی و هذا ربی" در هنگام دیدن ستاره، ماه و خورشید بیشتر مانع شفاعت شود، برای اینکه آن دروغها دروغ بستن به بت بزرگ و دروغ گفتن به پادشاه و امثال آن بود، و این دروغها دروغ بستن به خدا است، و ستاره و ماه و خورشید را به عنوان خدایی معرفی کردن است.
خواهید گفت پس معنای «انی سقیم» و همچنین معنای «بل فعله کبیرهم» چیست؟ و آیا به زعم شما دروغ هست یا نه؟ جوابش این است که از قرائنی که در آیه «فنظر نظرة فی النجوم* فقال انی سقیم؛ پس نظری به ستارگان افكند. و گفت من كسالت دارم.» (صافات/ 88- 89) است، به هیچ وجه دروغ بودن جمله «انی سقیم» استفاده نمی شود، شاید راستی ابراهیم (ع) کسالتی داشته، ولیکن نه آنقدر که از شکستن بتها بازش بدارد. و اما جمله «بل فعله کبیرهم» جوابش این است که این حرف را در مقابل کسانی زده که خودشان می دانسته اند که بتها از سنگ و چوب درست شده اند و شعور و اراده ای ندارند. علاوه بر این، پس از گفتن این حرف اضافه کرده است که: «فاسالوهم ان کانوا ینطقون؛ اگر این بتها قادر بر تکلمند از خودشان بپرسید» (انبیا/ 63) و معلوم است که این سنخ حرف زدن دروغ به شمار نمی آید، بلکه منظور از آن اسکات و الزام خصم و وادار ساختن او به اعتراف بر بطلان مذهب خویش است.
لذا می بینیم که قوم ابراهیم (ع) با شنیدن آن چاره ای جز اعتراف ندیده و در جواب ابراهیم (ع) گفتند: «لقد علمت ما هؤ لاء ینطقون* قال افتعبدون من دون الله ما لا ینفعکم شیئا و لا یضرکم* اف لکم و لما تعبدون من دون الله؛ قطعا دانسته ای كه اينها سخن نمی گويند گفت آيا جز خدا چيزی را می پرستيد كه هيچ سود و زيانی به شما نمی رساند اف بر شما و بر آنچه غير از خدا می پرستيد مگر نمی انديشيد.» (انبیا/ 65- 67) این در صورتی بود که این دو حدیث این سه گفتار ابراهیم را واقعا دروغ ندانند و اما اگر بگویند که این سه جمله از آنجناب دروغ حقیقی است جوابگویش صریح قرآن است که ابراهیم (ع) را «صدیق» نامیده و با بهترین ستایشها ستوده است. با این حال چطور انسان راضی می شود که چنین پیغمبر بزرگواری کذاب و مردی دروغ پرداز خوانده شود که هر وقت دستش از همه جا بریده می شود به دروغ تشبث می کند؟ و چطور ممکن است خداوند کسی را که در راستی و درستی خدا را مراقب خود نمی داند به آن بیان عجیب مدح نموده و به فضائل کریمه ای بستاید؟
روایات وارده از ائمه اهل بیت (ع) اصل داستان ابراهیم (ع) و ساره را تصدیق کرده، و لیکن مقام شامخ آن حضرت را از دروغ و هر چیز دیگری که منافی با قداست ساحت انبیا (ع) است منزه دانسته است، جامعترین روایاتی که در این باب وارد شده، روایتی است که مرحوم کلینی آن را در کافی از علی از پدرش و از عده ای اصحاب امامیه از سهل از ابن محبوب از ابراهیم بن ابی زیاد کرخی نقل کرده که گفت از امام صادق (ع) شنیدم که فرمود: «ابراهیم (ع) در "کوثار" که دهی از توابع کوفه است به دنیا آمد، پدرش نیز اهل همان قریه بود. مادر ابراهیم و مادر لوط، ساره و ورقه و در نسخه ای دیگر رقبه خواهر یکدیگر و دختران "لاحج" بودند. و لاحج نبیی از انبیا و انذار کننده ای از منذرین بود، ولی رسول نبود.
ابراهیم (ع) در ابتدای سن، درباره معارف الهی بر همان فطرتی بود که خداوند مردم را به آن آفریده است تا اینکه خدای تعالی او را به سوی دین خود هدایت نموده و برگزید. ابراهیم (ع) با ساره دختر لاحج که دختر خاله اش بود ازدواج نمود. ساره صاحب گوسفندان بسیار و مالک زمینهای زیادی بود، و تمامی مایملک خود را به ابراهیم (ع) بخشید. ابراهیم (ع) هم در رسیدگی و سرپرستی آن اموال کمال مراقبت را نمود و به آن سر و صورتی داد، و در نتیجه گوسفندان و همچنین زراعتها از سابق بیشتر شد، و کار به جایی رسید که در آن قریه کسی در ثروت در ردیف ابراهیم (ع) نماند. ابراهیم (ع) بعد از آن که بتها را شکست، نمرود او را به بند کشید و دستور داد تا چاردیواری بزرگی ساخته و از هیزم پر کردند، آنگاه هیزمها را آتش زده ابراهیم (ع) را در آتش انداخته و خود به کناری رفتند. ولی آتش خاموش شد. وقتی نزدیک چار دیواری آمدند تا سرانجام کار ابراهیم (ع) را ببینند، ابراهیم (ع) را از بند رها شده و صحیح و سالم در همانجا که افتاده بود نشسته دیدند، خبر به نمرود بردند، نمرود دستور داد تا ابراهیم (ع) را از بلاد خود بیرون کنند، و نگذارند از گوسفندان و چارپایان خود چیزی را همراه ببرد. ابراهیم (ع) گفت: "حال که نتیجه زحمات چندین ساله مرا از من می گیرید باید عمری را که من در سرپرستی و نگهداری این اموال در کشور شما صرف کرده ام به من بدهید."
نمرودیان با ابراهیم (ع) بر سر این مسأله نزاع و مشاجره نموده عاقبت توافق کردند که طرفین به نزد قاضی رفته و فصل خصومت را به او واگذارند. قاضی نمرود، پس از شنیدن ادعای طرفین حکم کرد که باید ابراهیم (ع) از گوسفندان خود چشم پوشیده و از کشور نمرود با دست تهی بیرون رود، و نمرود هم باید آن مقدار عمری را که ابراهیم (ع) در تحصیل این اموال صرف کرده به ابراهیم بازگرداند. حکم قاضی را به سمع نمرود رساندند، نمرود ناچار حرف خود را پس گرفت و گفت تا مزاحم ابراهیم (ع) نشوند، و بگذارند تا ابراهیم (ع) با همه اموال خود بیرون رود چون ماندنش باعث می شود که دین مردم و خدایان آنها تباه گردند.
لاجرم ابراهیم (ع) و لوط را از بلاد خود به سوی شام بیرون کردند. لوط (ع) که هیچ وقت حاضر نمی شد از ابراهیم (ع) جدا شود در این سفر نیز به همراهی او بیرون آمد، ابراهیم (ع) برای ساره صندوقی ساخت و او را در آن قرار داد، و از شدت غیرتی که داشت درهای آن را از همه طرف بست، و با این وضع از وطن مألوفش چشم پوشید. هنگام خروج، ابراهیم (ع) به قوم خود گفت: "انی ذاهب الی ربی سیهدین؛ گفت من به سوى پروردگارم رهسپارم زودا كه مرا راه نمايد." (صافات/ 99) و مقصودش از اینکه گفت من به سوی پروردگارم می روم این بود که من به سوی بیت المقدس حرکت می کنم. خلاصه، ابراهیم (ع) از قلمرو سلطنت نمرود بیرون شد و به کشور مردی قبطی بنام "عزاره" وارد شد.
در این سرزمین به مأمور مالیاتی آن کشور برخورد نمود و مأمور از او مالیات مطالبه کرد، و پس از صورت گرفتن از گوسفندان و سایر اموالش دستور داد تا آن تابوت (صندوق) را که ساره در آن بود نیز باز نموده و اموال درون آن را هم صورت بگیرد. ابراهیم (ع) از گشودن درب صندوق کراهت داشت، لذا در جواب عشار گفت: "فرض کن که این صندوق مالامال از طلا و نقره است من حاضرم ده یک (مالیات) ظرفیت آن را طلا و یا نقره به تو بدهم و تو آن را باز نکنی." عشار زیر بار نرفت و گفت "باید باز کنی." به ناچار ابراهیم (ع) با خشم و غضب در صندوق را باز کرد. وقتی چشم عشار به ساره که حسن و جمال بی نظیری داشت افتاد، پرسید "این زن با تو چه نسبتی دارد؟" ابراهیم (ع) فرمود: "دخترخاله من و همسر من است." پرسید پس "چرا او را در صندوق کرده و در صندوق را به رویش بسته ای؟" ابراهیم (ع) فرمود "غیرتم قبول نمی کند که چشم نامحرمان به او بیفتد."
عشار گفت "دست از تو بر نمی دارم تا حال تو و او را به شاه گزارش دهم." همانجا ماموری را به نزد شاه فرستاد و از جریان باخبرش کرد. شاه پیک مخصوص خود را فرستاد و ساره را به دربار احضار نمود، خواستند تا صندوق او را به طرف دربار ببرند ابراهیم (ع) فرمود "به هیچ وجه از این صندوق جدا نمی شوم مگر آنکه روح از تنم جدا گردد." مامورین جریان را به دربار گزارش دادند، شاه دستور داد تا ابراهیم (ع) را نیز با صندوق حرکت دهند، ابراهیم (ع) و صندوق و هر که با آن جناب بود به طرف دربار حرکت نموده و بر شاه وارد شدند. شاه گفت "قفل این صندوق را باز کن." ابراهیم (ع) فرمود "ناموس من در این صندوق است (و غیرت من قبول نمی کند همسرم را در مجلس نامحرمان ببینم) و اینک حاضرم تمامی اموالم را بدهم و این کار را نکنم."
شاه از این حرف، بر ابراهیم (ع) خشم گرفت و او را مجبور به گشودن صندوق نمود. وقتی چشم شاه به جمال بی مثال ساره افتاد عنان اختیار از دست داده بی محابا دست به طرف ساره دراز کرد. ابراهیم (ع) که نمی توانست این صحنه را ببیند روی گردانیده و عرض کرد: "پروردگارا! دست این نامحرم را از ناموس من کوتاه کن." هنوز دست شاه به ساره نرسیده بود که دعای ابراهیم (ع) به اجابت رسید و شاه با همه حرصی که به نزدیک شدن به آن صندوق داشت دستش از حرکت باز ایستاد و دیگر نتوانست نزدیک شود.
شاه به ابراهیم (ع) گفت که "آیا خدای تو دست مرا خشکانید؟" ابراهیم (ع) گفت "آری خداوند من غیور است، و حرام را دوست نمی دارد، او است که بین تو و بین عملی کردن آرزویت حائل شد." شاه گفت: "پس از خدایت بخواه تا دست مرا به من برگرداند که اگر بار دیگر دستم را بازیابم دیگر به ناموس تو طمع نخواهم کرد." ابراهیم (ع) عرض کرد: "پروردگارا! دست او را باز ده تا از ناموس من دست بردارد." فورا دستش بهبودی یافت، و لیکن بار دیگر نظری به ساره انداخت و باز بی اختیار شده دست به سویش دراز نمود. در این نوبت نیز ابراهیم (ع) روی خود را برگردانید و نفرین کرد. و در همان لحظه دست شاه بخشکید، و به کلی از حرکت باز ماند. شاه رو به ابراهیم کرد که "ای ابراهیم! پروردگار تو خدایی است غیور، و تو مردی هستی غیرتمند، این بار هم از خدا بخواه دستم را شفا دهد، و من عهد می بندم که اگر دستم بهبودی حاصل کند دیگر این حرکت را تکرار نکنم."
ابراهیم (ع) گفت "من از خدایم درخواست می کنم ولیکن به شرطی که اگر این بار تکرار کردی دیگر از من درخواست دعا نکنی." شاه قبول کرد. ابراهیم (ع) هم دعا نمود و دست او به حالت اول برگشت. پادشاه چون این غیرت و آن معجزات را از او بدید در نظرش بزرگ جلوه نمود و بی اختیار به احترام و اکرامش بپرداخت و گفت "اینک به تو قول می دهم از اینکه متعرض ناموس تو و یا چیزهای دیگر که همراه داری نشوم، به سلامت به هر جا که خواهی برو، ولیکن من از تو حاجت و خواهشی دارم." ابراهیم (ع) گفت: "حاجتت چیست؟" گفت "این است که مرا اجازه دهی کنیز مخصوص خودم را که زنی قبطی و عاقل و زیبا است به ساره ببخشم تا خادمه او باشد." ابراهیم (ع) اجازه داد، شاه دستور داد تا آن کنیز که همان هاجر مادر اسماعیل (ع) است حاضر شد و به خدمت ساره درآمد. ابراهیم (ع) وسایل حرکت را فراهم نمود و با همراهان و گوسفندان خود به راه افتاد.
پادشاه هم به پاس احترامش و از ترس و هیبتی که خدا از ابراهیم (ع) در دلها افکنده بود مقداری موکب او را بدرقه نمود. خدای تعالی به ابراهیم (ع) وحی فرستاد که پیشاپیش این مرد جبار راه مرو، او را تعظیم و احترام بنما و جلو بیندازش، و خودت دنبالش حرکت کن، برای اینکه او زمامدار است، و زمامداران هر چه باشند چه فاجر و چه نیکوکار احترامشان لازم است، چون جوامع بشری به زمامدار احتیاج دارد. ابراهیم () از حرکت باز ایستاد و پادشاه را گفت تا جلو بیفتد، و گفت "پروردگار من همین ساعت مرا مأمور کرد به اینکه تو را احترام کنم و بزرگت بشمارم، و در راه رفتن تو را مقدم بر خودم بدارم، و خود به دنبال تو راه بپیمایم." شاه گفت: "راستی خدا به تو چنین دستوری وحی کرده؟" ابراهیم (ع) فرمود: "آری،" گفت: "من شهادت می دهم به اینکه اله تو الهی رفیق و حلیم و کریم است." آنگاه گفت: "ای ابراهیم تو مرا به دین خود متمایل کردی."
آنگاه با ابراهیم (ع) وداع نمود و برگشت. ابراهیم (ع) همچنان راه می پیمود تا به بلندترین نقطه از سرزمین شامات فرود آمد و لوط را در پایین ترین نقطه شامات جای گذاشت. ابراهیم (ع) وقتی پس از سالها انتظار از باردار شدن ساره نا امید شد به او گفت: "اگر مایل باشی هاجر را به من بفروش، باشد که خداوند از او به من فرزندی روزی فرماید، تا برای ما خلفی باشد." ساره موافقت نمود و هاجر را به ابراهیم (ع) فروخت، و از هاجر اسماعیل (ع) به دنیا آمد.»
تورات، ذبیح ابراهیم (ع) را اسحاق دانسته در حالی که ذبیح نامبرده اسماعیل (ع) بوده نه اسحاق. مسأله نقل دادن هاجر به سرزمین تهامه که همان سرزمین مکه است، و بنا کردن خانه کعبه در آنجا و تشریع احکام حج که همه آن و مخصوصا طواف، سعی و قربانی آن حاکی از گرفتاریها و محنتهای هاجر و فرزندش در راه خدا است، همه مؤید آنند که ذبیح نامبرده اسماعیل بوده نه اسحاق. انجیل برنابا هم یهود را به همین اشتباه ملامت کرده و در فصل چهل و چهار چنین گفته است: «خداوند با ابراهیم (ع) سخن گفت و فرمود: "اولین فرزندت، اسماعیل را بگیر و از این کوه بالا برده او را به عنوان قربانی و پیشکش ذبح کن" و اگر ذبیح ابراهیم (ع) اسحاق بود انجیل او را یگانه و اولین فرزند ابراهیم (ع) نمی خواند، برای اینکه وقتی اسحاق به دنیا آمد اسماعیل (ع) کودکی هفت ساله بود.»
همچنین از آیات قرآن کریم به خوبی استفاده می شود که ذبیح ابراهیم (ع)، فرزندش اسماعیل بوده نه اسحاق، برای اینکه بعد از ذکر داستان شکستن بتها، و در آتش افکندن ابراهیم (ع) و بیرون آمدنش به سلامت، می فرماید: «فارادوا به کیدا فجعلناهم الاسفلین* و قال انی ذاهب الی ربی سیهدین* رب هب لی من الصالحین* فبشرناه بغلام حلیم* فلما بلغ معه السعی قال یا بنی انی اری فی المنام انی اذبحک فانظر ما ذا تری قال یا ابت افعل ما تؤ مر ستجدنی انشاء الله من الصابرین* فلما اسلما و تله للجبین* و نادیناه ان یا ابراهیم* قد صدقت الرؤ یا انا کذلک نجزی المحسنین* ان هذا لهو البلاء المبین* و فدیناه بذبح عظیم* و ترکنا علیه فی الاخرین* سلام علی ابراهیم* کذلک نجزی المحسنین* انه من عبادنا المؤمنین* و بشرناه باسحق نبیا من الصالحین* و بارکنا علیه و علی اسحق و من ذریتهما محسن و ظالم لنفسه مبین؛ پس خواستند به از نيرنگى زنند و[لى] ما آنان را پست گردانيديم و [ابراهيم] گفت من به سوى پروردگارم رهسپارم زودا كه مرا راه نمايد اى پروردگار من مرا [فرزندى] از شايستگان بخش. پس او را به پسرى بردبار مژده داديم. و وقتى با او به جايگاه سعى رسيد گفت اى پسرك من من در خواب [چنين] مى بينم كه تو را سر مى برم پس ببين چه به نظرت مى يد گفت اى پدر من آنچه را مامورى بكن ان شاء الله مرا از شكيبايان خواهى يافت. پس وقتى هر دو تن دردادند [و همديگر را بدرود گفتند] و [پسر] را به پيشانى بر خاك افكند. او را ندا داديم كه اى ابراهيم! رؤيا[ى خود] را حقيقت بخشيدى ما نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم. راستى كه اين همان آزمايش آشكار بود و او را در ازاى قربانى بزرگى باز رهانيديم و در [ميان] آيندگان براى او [آوازه نيك] به جاى گذاشتيم. درود بر ابراهيم. نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم. در حقيقت او از بندگان با ايمان ما بود. و او را به اسحاق كه پيامبرى از [جمله] شايستگان است مژده داديم. و به او و به اسحاق بركت داديم و از نسل آن دو برخى نيكوكار و [برخى] آشكارا به خود ستمكار بودند.» (صافات/ 98- 113)
اگر کسی در این آیات دقت کند چاره ای جز این نخواهد دید که اعتراف کند به اینکه ذبیح همان کسی است که خداوند ابراهیم (ع) را در جمله «فبشرناه بغلام حلیم» به ولادت او بشارت داده. و جمله «و بشرناه باسحق نبیا من الصالحین» بشارت دیگری است غیر آن بشارت اول، و مسأله ذبح و قربانی در ذیل بشارت اولی ذکر شده. و خلاصه، قرآن کریم پس از نقل قربانی کردن ابراهیم (ع) فرزند را، مجددا بشارت به ولادت اسحق را حکایت می کند و این خود نظیر تصریح است به اینکه قربانی ابراهیم (ع) اسماعیل بوده نه اسحاق.
نیز روایات وارد از ائمه اهل بیت (ع) همه تصریح دارند بر اینکه ذبیح، اسماعیل (ع) بوده. و اما در روایات وارده از طرق عامه، در بعضی از آنها اسماعیل (ع) و در بعضی دیگر اسحاق اسم برده شده. الا اینکه قبلا هم گفتیم و اثبات هم کردیم که روایات دسته اول موافق با قرآن است، و روایات دسته دوم چون مخالف با قرآن است قابل قبول نیست. طبری در تاریخ خود می گوید: «علمای پیشین اسلام اختلاف کرده اند در اینکه آن فرزندی که ابراهیم (ع) مأمور به قربان کردن او شد کدام یک از دو فرزندش بوده، بعضی گفته اند اسحاق بوده، و بعضی دیگر گفته اند: اسماعیل، و بر طبق هر دو قول از رسول خدا (ص) نیز روایت وارد شده است. و ما اگر در بین این دو دسته روایات یک دسته را صحیح می دانستیم البته بر طبق همان حکم می کردیم ولیکن روایات هیچکدام بر دیگری از جهت سند ترجیح ندارد، لذا ناگزیر بر طبق آن روایاتی حکم می کنیم که موافق با قرآن کریم است، و آن روایاتی است که می گوید فرزند نامبرده، اسحاق بوده، چون قرآن کریم دلالتش بر صحت این دسته از روایات روشنتر است، و این قول بهتر از قرآن استفاده می شود.»
طبری رشته کلام را ادامه داده تا آنجا که می گوید: «اما اینکه گفتیم دلالت قرآن بر صحت این دسته از روایات روشنتر است برای این بود که قرآن پس از ذکر دعای ابراهیم خلیل (ع) در موقع بیرون شدن از میان قوم خود با ساره به سوی شام، می فرماید: "انی ذاهب الی ربی سیهدین* رب هب لی من الصالحین؛ و [ابراهیم] گفت: من به سوی پروردگارم روانم، زودا که هدایتم کند." (صافات/ 99- 100) و این دعا قبل از آن بود که اصلا به هاجر برخورد کند، و از او فرزندی به نام اسماعیل به وجود آید. آنگاه دنبال این دعا اجابت دعایش را ذکر می کند، و او را به وجود غلامی حلیم بشارت می دهد و سپس خواب دیدن ابراهیم (ع) مبنی بر اینکه همین غلام را پس از رسیدن به حد رشد ذبح می کند بیان می فرماید. و از آنجایی که در قرآن کریم بشارت به فرزند دیگری به ابراهیم داده نشده، و در پاره ای از آیات مانند آیه و امراته قائمة فضحکت فبشرناها باسحق و من وراء اسحق یعقوب و آیه "فاوجس منهم خیفة قالوا لا تخف و بشروه بغلام علیم* فاقبلت امراته فی صرة فصکت وجه ها و قالت عجوز عقیم؛ و [در دلش] از آنان احساس ترسى كرد گفتند مترس و او را به پسرى دانا مژده دادند و زنش با فريادى [از شگفتى] سر رسيد و بر چهره خود زد و گفت زنى پير نازا [چگونه بزايد]." (ذاریات/ 28- 29) صراحتا بشارت را درباره ولادت اسحاق ذکر می کند ناگزیر باید هر جا بشارت دیگری در این باره دیده شد حمل بر ولادت همین فرزند کنیم.»
آنگاه می گوید: «کسی اشکال نکند به اینکه این ادعا با بشارت تولد اسحاق از ابراهیم (ع) و تولد یعقوب از اسحاق نمی سازد، و چون بشارت تولد اسحاق توأم با بشارت به تولد یعقوب ذکر شده پس فرزند مورد بحث اسماعیل بوده، برای اینکه صرف توأم ذکر شدن این دو بشارت دلیل بر این نیست که فرزند مورد بحث اسماعیل بوده، ممکن است اسحاق بوده، و یعقوب قبل از جریان قربانی شدن از اسحاق به دنیا آمده باشد، و اسحاق پس از تولد یعقوب به حد سعی رسیده باشد. و نیز کسی اشکال نکند به اینکه اگر مقصود از فرزند مورد بحث اسحاق باشد به طور مسلم این جریان در غیر کعبه رخ می داد، و حال آنکه در روایات دارد ابراهیم (ع) دید که قوچی به خانه کعبه بسته شده برای اینکه ممکن است قوچ را از شام به مکه آورده و به خانه خدا بسته باشند.»
طبری متوجه این نکته نشده که ابراهیم (ع) در موقع مهاجرتش به شام تنها از خدا فرزند صالحی خواست، و قید نکرد که این فرزند صالح از ساره باشد یا از غیر او، و با این حال هیچ اجباری نیست به اینکه ما بشارت بعد از این دعا را بشارت بر ولادت اسحاق از ساره بدانیم.
این هم که گفت چون در چند مورد بشارت به فرزند، بشارت به ولادت اسحاق است پس باید هر جای دیگر قرآن بشارت به فرزندی به ابراهیم دیدیم حمل بر ولادت اسحاق کنیم صرف نظر از اشکالی که در خود آن موارد هست اصولا این حرف قیاس بدون دلیل است، بلکه نه تنها دلیلی بر صحت آن نیست، دلیل بر خلافش هم هست، و آن این است که در آیات مورد بحث بعد از آنکه خداوند ابراهیم را به وجود فرزندی بشارت می دهد، و سپس مسأله ذبح را ذکر می کند، مجددا بشارت دیگری به تولد اسحاق می دهد، و با این حال هر کسی می فهمد که بشارت اولی مربوط به تولد فرزند دیگری غیر اسحاق بوده، و الا حاجتی به ذکر بشارت دومی نبود. و از آنجایی که علمای حدیث و تاریخ اتفاق دارند بر اینکه اسماعیل قبل از اسحاق به دنیا آمده ناگزیر باید گفت آن بشارتی هم که قبل از بشارت ولادت اسحاق و قبل از مساءله ذبح ذکر شده بشارت به تولد اسماعیل است.
پیامبران حضرت ابراهیم (ع) داستان تاریخی تسنن تشیع دروغ باورها در قرآن