تاریخ یونان تا چهل سال پس از پلاته و میکال داستانی است از صلح و آرامش نسبی. جنگ هایی روی داد، ولی آن چنان سخت نبود. تا زمانی که آتن رو به رونق می رفت برای مردم فرصت و زمان تفکری فراهم شد و این فرصت و فراغت بر حسب تصادفات و مشخصاتی که در گروهی خرد از مردم بود، بارور شد و ثمرات بسیار پر ارجی به بار آورد. پدید آمدن روشی در خط برای نمودن صداها و دگرگونی های باریک زبان مکالمه موجب پیدا آمدن ادبیات گشت و به راستی که ادبیاتی بس زیبا آفریده شد و هنر مجسمه سازی پیشرفت کرد و دانش نوینی که به دست فیلسوفان ایونی پایه گذاری شده بود بارور شد.
شعله وری آتش جنگ بین آتن و اسپارت
پس از گذشت پنجاه سال دشمنی اندک آتن و اسپارت به جنگ های پر کشتار و زیان آوری رسید که همه ی این کوشش های فرهنگی را به کام خویش فرو برد و نابود ساخت. این جنگ در تاریخ به نام جنگ پلوپونز شناخته شده است و سی سال طول کشید و یونان را بی رمق کرد. نخست آتن پیروزی یافت آن گاه اسپارت. سپس شهر طب که تقریبا در پنجاه میلی آتن بود، رونقی یافت، چنان که اسپارت را فرو دست خود قرار داد. بار دیگر آتن پایگاهی برجسته یافت و پیشوای یک اتحادیه شد. اینک داستانی از هم چشمی های سخت و نفرت ها و کینه توزی های به وصف نیامدنی پدید آمد که اگر ادبیات بزرگ و تابناکی وجود نداشت قرن ها پیش همه به فراموشی سپرده شده بود.
ایران هنوز بازیگر در سرزمین یونان
در سراسر این ماجراها ایران گاهی همچون دستیار و متحد یک اتحادیه و گاهی دستیار دیگری پدیدار می شود. در حدود میانه ی سده ی چهارم پ. م. یونان گرفتار یک نفوذ جدید می شود و آن نفوذ فیلیپ پادشاه مقدونیه است. مقدونیه از پشت صحنه ی این چند آشفتگی های یونان برخاست. زمانی فرا می رسد که اندیشه ی یونانیان از اختلافات و پیکارهای خانگی خسته می شود و همه چشم امید به مقدونیه می دوزند. پیکارهای خونین بی نقشه آن چنان که توسیدید آنها را توصیف کرده ادامه یافت و در آشفتگی های آن یک تمدن تابناک نوبنیاد رو به نابودی گذاشت. یونان در کره ای که قطر آن یک پا هم باشد چنان جای ناچیزی را می گیرد که تقریبا شناخته نمی شود و در یک تاریخ مختصر آدمیان سراسر جهان این قرن که در آن سالامین و پلاته روی داد و فیلیپ به قدرت رسید بسی ناچیز و نامهم می نماید. اما آنچه اهمیت دارد اثر اندیشه و فکر یونانیان است که بر افکار ملت های آینده ی جهان اثر گذاشته است و جزئی جدا نشدنی از شیوه اندیشه ی ما شده است. آن همانا آثار نوشته ای است که دورانهای کوتاه آرامش و فراغت میان این آشفتگی ها پدید آورده است.
پروفسور گیلبرت موری گوید: «تاریخ سیاسی خارجی آنان به راستی مانند تاریخ سیاسی خارجی دیگر ملت ها پر است از جنگ ها و سیاست بازی و بی رحمی و ستم و فریب و نیرنگ. اما تاریخ داخلی آنان است که این چنین پر عظمت است. آنان بر سر راه خود با دشواری هایی دست به گریبان بودند که امروزه بر سر راه ما از آن گونه دشواری ها وجود ندارد. ایشان تجربه ای نیز نیندوخته بودند و هرچه می کردند در آن مبتکر بودند و «آرزوها و بیم ها و خشم های آنان شاید شدیدتر و خشن تر از آن ما بود، با این همه آنان آتن دوران پریکلس و افلاطون را پدیدار کردند». این نیروی فکری یونانی که اینک بیست و پنج قرن است راهبر روشنفکران جهان است و ایشان را الهام می بخشد پس از جنگ ماراتن و سالامین که یونان آزاد و دلیر گشته بود پدیدار گشت. این نیروی فکری آفریده گروهی انگشت شمار بود. گروهی از مردم شهرهای آتن به عمر یک نسل در وضعی زندگی می کردند که برای هر مردمی آن حال پدید آید می توانند چیزهای نیک و زیبا پدید آورند. این گروه تأمین داشتند و آزاد بودند و خودبین و گرفتار وسوسه ی مخالفت و ستیزه جویی که در میان ما فراوان است نبودند. به هنگامی که جنگ خانگی با اسپارت آغاز شد و با آن محیط سیاسی و اجتماعی پر خفقانی به سر آتن سایه افکند، شعله ای تابناک از اندیشه وجود داشت که در سراسر این جنگ ها و تا زمان مرگ اسکندر یعنی تقریبا بیش از صد سال ادامه داشت و پرتو افکن بود.
مردم آتن که از پیروزمندی سربلند بودند و سخت شیفته آزادی، زمانی به سوی اشرافیت گرویدند. آتنیان با رهبری پریکلس، که فریبکاری بزرگ و رئیس مجلس عمومی و سیاستمداری همانند (و همپایه لینکلن در تاریخ حاضر آمریکا بوده است)، دست به کار نو سازی شهر خویش و توسعه ی بازرگانی آن زدند. چند گاهی آتنیان توانستند از این مرد بلند همت پیروی کنند. پریکلس هم توانایی سیاسی داشت و هم در او خواهش و گرایش پدید آوردن آثار زیبا و عمیق و والا بود. پریکلس بیش از سی سال فرمانروایی می کرد. مردی بود با نیروی خارق العاده و آزاد فکری فراوان. این صفات را بر پیشانی دورانش به یادگار گذاشت. وینکلر می گوید که دموکراسی آتن تا زمانی «نشانی از چهره ی پریکلس داشت». تکیه ی او شاید بیشتر بر دوستان شرافتمند و یک دلش بود. زنی بود با تحصیلات استثنایی به نام اسپازی از مردم ملطیه که پریکلس به سبب محدودیت های قانونی آتن نمی توانست با او زناشویی کند، ولی در واقع همسر او بود. این زن در گرد آوردن مردان پر استعداد در پیرامون پریکلس دستی داشت. همه ی نویسندگان بزرگ زمانه او را می شناختند و بعضی از ایشان خرد او را ستوده اند. پلوتارک گو اینکه این زن را به برپا کردن جنگ پر آشوب و خطرناک با ساموس که سرانجام برای آتن کامیابی داشت متهم می کند، باز خود او می گوید که این امر به سبب قدرت سامیان که بازرگانی دریایی آتن را تهدید می کردند ضروری بود. پریکلس خشنود بود به اینکه رهبر آتنیان باشد تا جبار آنان. به رهبری او اتحادیه هایی پدید آمد و مستعمرات و پایگاه های بازرگانی از کرانه های ایتالیا تا دریای سیاه به تصرف آمد و گنجینه های اتحادیه که در دلوس بود به آتن آورده شد. از آنجا که از جانب ایران ایمنی داشت غنایم جنگی متحدان آتن را صرف زیبا کردن شهر می کرد. این چنین کاری بر حسب داوری امروزی درست نیست، ولی در آن روزگار این کار پستی و سفلگی و آز شمرده نمی شد. مگر آتن این اتحادیه را پدید نیاورده بود، پس هر کارگری سزاوار دستمزد خویش است. این دوران برای پیشرفت معماران و هنرمندان، دورانی بس شکوفان بود. پارتنون (Parthenon Polyclete) که ویرانه های آن هنوز هم زیبا است همچون افسری بر تارک شکوهمندی های دوران پریکلس می درخشد. مجسمه سازانی همچون فیدیاس (Phidias) و میرون (Myron) و پلیکلت (Polyclitus) که آثارشان هنوز باقی است گواه پیشرفت هنر این دورانند. نبوغ خاص این مرد و محیطی که او پدید آورده بود موجب آشکار شدن نبوغ پیرامونیان او شد و مردان روشنفکر و روشن بین بزرگ را فراهم آورد. آتن تا زمانی نقش چهره ی او را داشت همچنان که کسی نقاب یا ماسکی بر چهره گذارد و سپس ناگهان از داشتن آن خسته شود و بخواهد آن را به گوشه ای افکند. مردم عادی آتن چندان صفات عالی و کرامت نداشتند. لوید در کتاب «دوران پریکلس» می گوید که آتنیان از شنیدن نام میلتیاد و پیوستن او با جنگ ماراتن سخت پرهیز و نفرت داشتند. خودبینی تعصب آمیز رأی دهندگان عادی علیه نوابغی که آتن را برپا می کردند شورید. مردم از سپاسی که برای مجسمه سازی چون فدیاس نشان داده می شد و او را بر سرهنگان برتر می داشتند و بخشهایی که به بیگانه ای چون هرودوت هالیکارناسی می کردند و گرایش اهانت آمیزی که پریکلس برای هم نشینی و هم سخنی با یک زن ملطی داشت نفرت و کینه داشتند. رفتار پریکلس در میان جامعه بسیار مرتب بود و همین موجب شد که مردم کوی و برزن، گمان برند که زندگی خصوصی او غرق در فساد باید باشد. چنین اندیشیدند که پریکلس رفتاری پر غرور دارد و گاهی نسبت به مردمی که به ایشان خدمت می کرد نفرت نشان داده است. «پریکلس احساس عالی و رفتاری بس برجسته و پاک، بسیار برتر از فهم مردم عامی و همچنین قیافه ای جاذب که به لبخند نمی گرایید و صدایی محکم و یکنواخت و جامه هایی ممتاز و متناسب و رفتاری طبیعی داشت که در برابر هرگونه درشتی طرف هم هرگز بر هم نمی خورد. این رفتارهای او و دیگر صفات همانندش ستایش همگان را برمی انگیخت. هرگاه که مردی سفله و بی کس و یاور او را در سراسر روز سرزنش می کرد و دشنام می داد همه را با شکیبایی بر خویشتن هموار می کرد و دم بر نمی آورد و همچنان در میان مردم به رسیدگی به کارهای فوری و ضروری می پرداخت. شب هنگام آهسته راه خانه در پیش می گرفت و آن مرد بی ادب و پست به دنبالش می آمد و همچنان او را با زبانی تند و زشت سرزنش می کرد. چون به هنگام رسیدنش به خانه هوا تاریک شده بود، به یکی از خدمتکاران دستور می داد که مشعلی بردارد و آن مرد را به خانه اش برساند. ایون شاعر گوید که او مغرور و در سخن گفتن خشن و گستاخ بود و خودبینی و نفرت دیگران هم موجب می شد که او خود را متکبر نمودار سازد. هیچ گاه به خیابان نمی آمد مگر هنگامی که به دیوان می رفت یا به سنا. تا زمانی که بر سر کار بود هر کس او را به مهمانی می خواند نمی پذیرفت. و به خانه ی دوستان و جاهای عمومی و تفریح گاه ها نمی رفت. دوران فرمانروایی او زمانی دراز بود. هرگز با دوستی بر سر خوان ننشست مگر یک بار که عروسی اوریپتول برادرزاده اش بود و در آن مجلس هم تا مراسم عقد به پایان رسید برخاست. بر آن بود که آزادی مجالس تفریح برتری و امتیاز پایگاه را از میان می برد و دوستی و آشنایی با وقار و رسمیت ناسازگار است».
شکوفایی هنر کمدی در دوران پریکلس
در آن هنگام هنوز روزنامه نویسی رایج نشده بود که نقاط ضعف و ناتوانی های مردم برجسته و کامیاب را بر همگان فاش کند. اما مردم عادی که کمی واقع بین بودند از هنر کمدی که در آن زمان پیشرفتی فراوان کرده بود بهره می گرفتند و دل خنک می کردند. کمدی نگاران حس تنفر مردم عادی را نسبت به کسان برجسته خشنود می ساختند. این نویسندگان پیوسته پریکلس و یارانش را لجن مال می کردند. پریکلس را با کلاه خودی نمودار می ساختند. کلاه خود به چهره ی او برازنده بود و خودش هم می دانست. اما به هنگامی که سر او را به سری بدشکل مانند پیاز مبدل ساختند موجب دلخوشی و شادی همگان گشت. وجود اسپازی نیز مایه ی بهره برداری فراوان و داستان پردازی های مردم می شد.
چون خاطره ی پلاته و سالامین فراموش شد و به ساختمان های نوبنیاد خو کردند، پریکلس و عظمت آتن در نظر مردم عادی بسیار زننده و ناخوش آیند نمودار شد. هرگز او را تبعید نکردند. زیرا که رفتار پر شکیبایی و آرام که نسبت به مردم عادی داشت او را از این امر برکنار می داشت. اما مردم با گستاخی و دلیری به او می تاختند. وی در تنگدستی زیست و در تهیدستی درگذشت و شاید او از همه ی شیادان راستکارتر بود. با این همه از اتهامات سخت رهایی نداشت، دشمنانش به راههای گوناگون در پی آزار او بودند و دست به کار نابود ساختن دوستانش زدند. تعصب دینی و اتهامات اخلاقی سلاح طبیعی مردم حسود نسبت به پیشوایان است. دامون دوست پریکلس را با رأی عمومی تبعید کردند. فیدیاس را به بی دینی متهم ساختند که بر روی سپر مجسمه ی بزرگ بانو خدای آتن که پیکار میان یونانیان و آمازونی ها را پرداخته بود صورتی از پریکلس و خودش کشیده بود. فیدیاس در زندان مرد. انکساغورس که بیگانه ای بود و پریکلس او را در آتن پذیره شده بود (به هنگامی که بسیاری مردم درستکار آماده بودند که کاملا به پرسش های معقول پاسخ گویند)، سخنان بسیار شگفتی درباره ی خورشید و ستارگان می گفت و به کنایه و استعاره و ابهام می رساند که خدایان نیستند، بلکه یک روان زنده (nous) هست. آناکساگوراس از فیلسوفان طبیعی و اولیه ی یونان است، وی می گفت که ماه از معبد دلفی بزرگتر است. به همین جهت و به سبب گفته هایی از این گونه او را در فشار گذاشتند. کمدی نگاران ناگهان دریافتند که احساسات دینی ژرفی دارند که سخت به هیجان می آید. انکساغورس از تهدیدها و دنبال کردن ها گریخت. آن گاه نوبت به اسپازی رسید که رأی دادند که تبعید شود. پریکلس که گرفتار تناقضی شگفت شده بود، بر سر برگزیدن زنی که روان و هسته ی زندگی او بود و شهر ناحق شناسی که او خود آن را نجات داده بود و از آن دفاع کرده و زیباترین و فراموش ناشدنی ترین شهر جهان ساخته بود، برخاست تا از اسپازی دفاع کند. دچار هیجان ناشی از بشر دوستی شد و به هنگام سخن گفتن گریست. سرشک او اسپازی را اندک زمانی نجات بخشید.
آغاز جنگ با اسپارت
آتنیان از اینکه پریکلس را خوار کرده بودند خشنود بودند. پریکلس تا هنگامی که آتنیان او را از فرمانروایی راندند سرگرم خدمت بود. اکنون بیش از سی سال بود که برایشان فرمان می راند. در 431 پ. م. جنگ با اسپارت آغاز شد، پلوتارک، پریکلس را متهم می کند که چون می دید محبوبیتش رو به زوال است و جنگی ضروری است تا او را لازم بشمرند، این جنگ را به راه انداخته بود. «و چون مردم از او به سبب کار فیدیاس بیزار شده بودند و او می ترسید که به بازپرسی بکشانندش، آتش جنگی را دامن زد که هنوز در آن تردید داشت و اخگری برافروخت که تا آن زمان خاموش نگه داشته شده بود. با این شیوه می خواست اتهامی که او را به آن تهدید می کرد منتفی کند و آتش خشم رشکین هم میهمانش را خاموش کند. زیرا که حیثیت و اعتبار و قدرت او چنان بود که در کارهای سخت و برجسته و در برابر هر خطری جمهوری آتن تنها به او اعتماد می کرد». ولی این جنگ بس دراز و پر خطر بود. از سویی هم آتنیان ناشکیبا بودند. مردی کلئون نام برخاست تا جای پریکلس را در رهبری بگیرد.
مرگ غم انگیز پریکلس
یک لشکرکشی به فرمان پریکلس با ناکامی رو به رو شد و کلئون فرصت طلبی کرد و پریکلس را بازخواست کرد و از پایگاهش خلع و جریمه اش کردند. گویند که پسر مهترش (که از اسپازی نبود و از زنی پیش از او بود)، علیه او به میدان آمد و اتهامات زشت و باورنکردنی بر او وارد ساخت. این جوان را طاعون درگرفت. آن گاه خواهر پریکلس مرد و سپس آخرین پسر شرعی او درگذشت. چون بر شیوه و رسم زمان حلقه ی گل بر خاک سپردن را بر پیکر پسرش گذاشت با آوای بلند گریست. بسی برنیامد که پریکلس هم به بیماری دچار شد و مرد (429 پ. م) در سراسر این داستان کوتاه می توان دریافت که پریکلس تا چه حد با مردم زمان و شهر خویش ناهماهنگ بود. این پیشرفت اندیشه و هنر در آتن بی گمان مرهون اوضاع زمانه و تا حدودی هم معلول پدیدآمدن مردم بسیار برجسته بود. جنبش عمومی نبود، بلکه جنبشی بود از گروهی کوچک که استعدادی شگفت داشتند و در جایی استثنایی پدیدار شده بودند.
یک شخصیت رهبری کننده در این جنبش آتن که نسبت به زندگی پیرامونش از پریکلس هم بیگانه تر بود و نیز سرچشمه ای اصیل برای عظمت جاودانی آن زمان به شمار می رود، سقراط است که پسر سنگ تراشی بود. در حدود شانزده سال پس از هرودوت دیده به جهان گشود و نزدیک مرگ پریکلس آوازه ای در آتن درافکند. سقراط چیزی ننوشت، ولی همیشه در کوی و برزن و هرجا که گروهی گرد آمده بودند سخن می گفت. در آن روزگار جستجوی خرد و دانش رواج گرفته بود. گروههای گوناگونی از معلمان به نام سوفیست پدید آمده بودند و بر سر حقیقت و زیبایی و شیوه ی درست زیستن بحث می کردند و اندیشه ی جوانان را با این گونه بحث ها بسط می دادند. این از آن رو بود که در آتن مکتب دینی در میان نبود. سقراط به گروههایی که این گونه بحث ها را می کردند راه می یافت. مردی بود با جامه ای نامرتب و قیافه ای ژولیده و پاهای برهنه، گروهی شاگرد و هواخواه داشت که پیوسته گرد او را گرفته بودند. روش برهان او بسیار با شک و تردید دمساز بود و بر آن بود که تنها فضیلت ممکن همانا رسیدن به دانش راستین است و در پذیرفتن عقاید دیگران تسامحی روا نمی داشت و در برابر آنها دم فرو نمی بست و کمتر برهانی بود که می توانست از محک استدلال سقراط رو سفید بیرون آید. این شیوه را برای رسیدن به فضیلت و آموختن آن به کار می برد، ولی این شیوه، بسیاری از شاگردان و پیروان ناتوان و نا آزموده او را گمراه می کرد و بی اعتقاد و بی ایمان و به مبادی اخلاقی بی اعتنا می گشتند و به هر کار ناشایستی دست می زدند و خودداری نمی دانستند. این ناتوانان خود را مجاز می دانستند که به هر منکری دست یازند و برای تشفی خاطر خویش شرارت کنند. و از جوانان نزدیک به او یکی افلاطون بود که بعدها روش سقراط را در یک رشته مکالمات فلسفی که نوشت، جاویدان کرد. و نیز یک مکتب فلسفی به نام آکادمی بنیاد نهاد که نهصد سال برپا بود. دیگری کسنوفانس (یا گزنفون) بود، که چگونگی مرگ استاد را گفته است و نیز ایزوکرات یکی از خردمندترین متفکران سیاسی یونان و همچنین کریتیاس که به هنگامی که آتن از اسپارت شکست یافت. اسپارتیان او را یکی از جمله ی سی جبار خویش بر شهر گماردند تا سازمان آموزش شهر را تباه سازد و خارمید (Charmides) که در کنار کریتیاس در زمانی که سی جبار برانداخته شدند کشته شد و آلکیبیادس (Alcibiades) خائن هوشمند و شگفت که کوشش فراوانی برای کشیدن پای آتن به جنگ با سیراکوز که سرانجام نیروی نظامی آتن را نابود کرد به کار برد و به اسپارتیان خیانت ورزید و به هنگامی که به سوی دربار ایران برای تدارک شوربختی دیگری یونان می گریخت کشته شد. این نامبردگان اخیر از کسانی هستند که سقراط ایمان و میهن پرستی را از ایشان گرفت و چیزی جای آن نگذاشت.
مرگ سقراط
خونی ترین دشمن سقراط مردی بود، آنیتوس نام که پسرش از شاگردان فدایی و مرید سقراط بود، ولی به مشروب سخت خو گرفته بود. این پدر سرانجام سقراط را به جرم «فاسد کردن» جوانان آتن تعقیب کرد و به مرگش محکوم ساختند و شوکرانش خورانیدند (399 پ. م.). مرگ او را افلاطون به گونه ای پرشکوه و زیبا در مکالمه ای به نام فایدون بیان کرده است.