با ظهور عیسای ناصری به عنوان مسیح در فلسطین، تفاسیر متعددی از عمل و شخصیت او در این سرزمین و خارج از آن شکل گرفت. نقطه مشترک این مسیحیان عیسای ناصری به عنوان منجی بود، ولی نوع قرائتشان از شخصیت او و نقشی که برای او در عالم در نظر می گرفتند بسیار متفاوت بود و ساختارهای دینی مختلفی را نشان می داد؛ تا جایی که گاهی نام مسیح در میان آنان فقط در حد اشتراک لفظی بود. البته این تفاسیر را در گروه ادیان نجات بخش نیز که در عصر یونانی مآب طرفداران بسیار داشتند، می توان جمع کرد. هر گاه این نوع قرائت به دین یهود نزدیک می شد، نجات بخشی در تاریخ بود و هنگامی که از آن فاصله می گرفت به ذهنیت یونانی مآب نزدیک می شد و نجات بخشی به امری غیر تاریخی تبدیل می گشت، تا جایی که نزد گنوسیسیان نجات از تاریخ بود.
بنا به دلایل مختلف، هیچ یک از این تفاسیر تا چند قرن نتوانست خود را به عنوان سنت حاکم دینی بر دیگر گروه ها یا فرقه ها تحمیل کند. به نظر می رسد از نیمه دوم قرن سوم، گروهی که ترکیبی از باورهای پولسی- یوحنایی را به عنوان مبنای اعتقادات خود پذیرفتند تعدادشان از دیگران پیشی گرفت و بزرگترین گروه را شکل دادند و در تاریخ کم کم خود را بر دیگران تحمیل کردند. از لحاظ تاریخی، نخستین گروه از مسیحیان، یهودیانی بودند که مسیح را به عنوان «مشیاه» منجی موعود قوم یهود پذیرفتند. رهبر اینان دو حواری معروف مسیح به نام های پطرس و یعقوب بودند. این گروه سخنان و شخصیت عیسای ناصری را در ساختار دینی یهود تفسیر کردند. به این معنا که مسیحی باید سنت و شریعت یهود را به جا بیاورد و مسیح را انسانی همانند دیگر انسان ها بشناسد؛ البته انسانی که فرستاده خداست. مورخان غربی اینان را به سبب وفاداریشان به سنت یهود و برای متمایز کردنشان از دیگر مسیحیان، «یهودی- مسیحی» می خوانند. این گروه از عقلانیت یونانی در تفسیر دینی خود سودی نبردند و ایمان خود را در و با سنت تاریخ مدار و شریعت مدار یهودی بیان کردند.
مسیح از نظر گروه های عمده مسیحی
باقی گروه های عمده مسیحی در ارتباط با جهان بینی یونانی مآب شخصیت و اعمال مسیح را تفسیر و از این جهت رابطه ای خاص با در رساله اش به نام شبان که چندی به عنوان متنی مقدس پذیرفته شده بود، مسیح را پسرخوانده خدا خواندند و از این جهت که برای او الوهیت قائل نبودند به «یهودی- مسیحیان» فلسطین نزدیک شدند. البته هرماس با تاثیر پذیرفتن از جهان بینی یونانی، بیش از دیگران از جنبه های جهان شناختی مسیح سخن گفت و برای او علاوه بر شخصیت تاریخی، شخصیتی جهان شناختی نیز در نظر گرفت.
گنوسیسیان مسیحی در نقطه مقابل جریان نزدیک به یهودی بودند. اینان با تفسیری ثنوی از عالم، مسیح را خدایی از دربار خدای خیر می دانستند که برای نجات انسان از خدای شر به عالم، که مخلوق و حوزه عمل خدای شر است، فرود آمد و معرفت یا عرفان را به انسان اعطا کرد تا او به اصل خویش، که از آن به سبب اتفاقی ناخوشایند دور شده بود، باز گردد. در این برداشت، معمولا تورات اثر خدای شر یا اهریمن خوانده می شد و دستورات مسیح در تقابل با آن قرار می گرفت. نزد اینان ایمان نه به معنای دل بستگی با واقعه یا امری تاریخی بود و نه به معنای عشق ورزیدن به امری قدسی یا اعتقاد به ظهور تاریخی امر قدسی و نه همچون پولسیان اعتقاد به تجسد الوهیت برای نجات از گناه. برای اینان صرف معرفت به این که از این جهان نیستند و اصل و منشا الهی دارند، برای نجات یافتن کافی بود. سعادت در بهشت یا جهنم اخروی خلاصه نمی شد؛ بلکه پیوستن به اصل و یکی شدن با الوهیتی که از آن جدا افتاده بودند همان سعادت جاویدان بود.
جهنم زندگی در این دنیا و دوری از نورالانوار و در بند اهریمن بودن معنا می شد. گنوسیسیان از این جهت که ایمان دینی را به معرفت تفسیر می کردند، نزدیک به فلاسفه یونان بودند؛ چنان که، مخالفان مسیحیشان همچون ایرنئوس لیونی در قرن سوم میلادی ایشان را به فیلسوف بودن متهم می کردند. البته فلسفه و عقلانیتی را که گنوسیسیان با آن نظام اعتقادی- عرفانی خویش بنا کردند اشراقی بود. خدای خیر به عنوان حقیقت و نورالانوار از طریق اشراق، حقیقت را به هم جوهریانش، یعنی نفوس انسانی، اعطا می کند؛ حقیقتی که به عنوان معرفت غیر علمی، غیر عقلانی، غیر تجربی نجات بخش است.
تفسیر دیگر از مسیحیت، تفسیر پولس بود. او یهودی یونانی مآب بود. به یونانی سخن می گفت و کتاب مقدس را با ترجمه یونانی آن می خواند. با افکار متفکران یونانی آشنا بود، چنان که بسیاری از مفاهیم رواقی و افلاطونی میانه را در آثارش می توان یافت. او که هرگز مسیح را ندیده بود و حتی در ابتدا در مخالفت با طرفداران مسیح سخن می گفت و عمل می کرد، مدعی شد که در راه دمشق، که برای سرکوب طرفداران مسیح به آنجا می رفت، مسیح بر او ظاهر شد و او را به آیین خود خواند. او در چارچوب عرفان یونانی مآب، تفسیری جهان شمول و عرفانی از ظهور مسیح ارائه کرد و از این جهت از سنت یهودی دور شد. برای او، ذات انسان به سبب گناه نخستین گناهکار است و همه در گناه زاده شده اند و می میرند. او به روشنی الوهیت مسیح را مطرح کرد. مرگ مسیح بر فراز صلیب، سبب پاکی ذات انسان و نجات او و همراه انسان، نجات کل عالم خواهد شد.
پولس با این تفسیر از مقام و عمل مسیح، از سنت ابراهیمی فاصله گرفت و به سنت دینی یونانی مآب و ادیان اسرارآمیز که نجات را جهان شناختی و بر اساس دخالت مستقیم الوهیت می دانستند نزدیک شد و این در حالی است که سنت ابراهیمی فقط بر توحید صرف تاکید می کرد و رابطه انسان با خدا را بر اساس آنچه خداوند به انسان هایی به عنوان رسول یا پیامبر ابلاغ می کرد و اینان راهنمایی مردم را به عهده می گرفتند، تبیین می نمود. به نظر پولس، ایمان اعتقاد به واقعه ای تاریخی است که در آن با تجسد الوهیت، گناه انسان بخشیده شد. این اعتقاد امری دفعی، درونی و روحانی است؛ جذبه و کششی است به طرف واقعیتی جاویدان و نادیدنی. این برداشت از ایمان با تلقی یهودیان از ایمان، به عنوان تعهد تاریخی قوم بنی اسرائیل به پیمانش با یهوه و پایبندیش به شریعت به عنوان ضمانت اجرایی این تعهد، فاصله می گیرد. اگر در تورات، ایمان با انجام اعمال و احکام معنا می یابد و یا به معنای اجرای احکام و روندی است که در طول زمان ادامه دارد، پولس با نظر به عقلانیت دینی یونانی مآب، ایمان را به امری باطنی و دفعی تعریف می کند که انجام احکام عملی در پذیرش و ادامه آن هیچ نقشی ندارد.
به نظر او شریعت نه تنها تبلور ایمان نیست، بلکه شیطان و حجابی است برای ایمان. بدین ترتیب برای پولس تطهیر و نجات به واسطه فعل ایمان انجام می پذیرد. او در رد ایمان به معنای معرفت بارها به مقابله با قرائت ولی در عین حال اعلام کرد که گنوسیس (معرفت نجات بخش) را من می گویم و به سخنان گنوسیس های دروغین توجه نکنید. در اینجا به نظر می رسد که پولس از ایمان به منزله یک فعل باطنی و روحانی به طرف ایمان به معنای معرفت می رود و نظریه فلسفی- عرفانی ایمان را می پذیرد؛ نظریه ای که بسیاری از طرفدارانش در قرون بعد با آن به مبارزه برخاستند. جهت گیری پولس له یا علیه فلسفه را می توان به دو بخش تقسیم کرد: قبل و بعد از سخنرانیش در آریوباغ آتن. البته در هر دو صورت او اصولا نظر خوشی نسبت به تبیین عالم بدون در نظر گرفتن ایمان نداشت، زیرا معتقد بود که عقل انسان، گناه آلود شده است و قدرت شناخت حقیقت را بدون امداد غیبی ندارد. آنچه انسان می گوید، گفته ای شیطانی است و به فساد منتهی می شود، و آنچه از طرف خدا با ایمان به دست می آید، حقیقت است.
بدین ترتیب، فلسفه به عنوان حکمت انسانی و دنیوی باعث گمراهی است و مسیحیت به عنوان حکمت الهی، آدمیان را به نجات و سعادت جاویدان که در اتحاد با مسیح است رهنمون می شود. البته نباید تناقض بین دنیا و الوهیت را نزد پولس مطلق کرد. او معتقد بود جهان بر اثر گناه خلق شده و تحت تسلط گناه و نیروهای اهریمنی است، با این حال گاهی از نظم عالم در جهت شناخت خداوند و نیروهای غیبی یاد می کرد. چنان که در نامه اش به رومیان نوشته است: «چیزهای نادیده او یعنی قوت سرمدی و الوهیتش از حین آفرینش عالم به وسیله کارهای او فهمیده و دیده می شود.» عده ای از متکلمان مسیحی، این جمله را بهانه ای برای استفاده از فلسفه یونان در تبیین خداشناسی خود کردند. چنانکه توماس آکوئینی این جمله را در تبیین روش بعد از تجربه برای اثبات وجود خدا به عنوان توجیه دینی صحت روش خود به کار برد. اما شاید ملاقات پولس با فلاسفه اپیکوری و رواقی در آتن، که رساله اعمال رسولان از آنان به عنوان بت پرستان نام می برد، و سخنرانیش برای آنان در آریوباغ مهمترین ملاقاتش با گروه فلاسفه یونانی بود.
آنچه این رساله از سخنان او نقل کرده، گفتار درباره خدای خالق عالم به طریقی رواقی است. او حتی سخن از این گفت که انسان از نژاد خداست. این سخن ما را به یاد ارتباط انسان با خدا در فلسفه های رواقی می اندازد که به وحدت وجود منتهی می شود. پولس از رستاخیز مسیح از مرگ نیز گفت که داور همه در روز آخر خواهد بود. سخن پولس که به این جا رسید عده ای او را مسخره کردند و عده ای دیگر نیز با امتناع از توجه کردن به پولس، گوش فرادادن به سخنان او را به وقتی دیگر موکول کردند. مسیحیت پولس به نظر حکمای آتن مسخره و استهزا آمیز رسید، زیرا به نظر آنان عقلانیتی در آن مشاهده نمی شد و به سخن دیوانگان شبیه بود. پولس این تمایز را امری مثبت در نظر گرفت و ایمان را به مثابه جنون در مقابل عقل فلسفی یونان دانست. او سرخورده از عکس العمل حکمای یونانی، از فلسفه به عنوان حکمت انسان فاصله گرفت و مفهوم جنون ایمان را در مقابل حکمت یا فلسفه دنیا گذارد.
او معتقد بود که حکمت مسیحی و به صلیب کشیده شدن مسیح برای فلاسفه، جنون است و خداوند از طریق جنون موعظه مصلوب شدن مسیح، مؤمنان را نجات می دهد. حکمت الهی برای یونانیان جنون است، ولی جنون حکمت الهی حکیمانه تر از حکمت انسان هاست. در اینجا او به تعریف ایمان به عنوان یک حکمت باز می گردد؛ یعنی ایمان را نوعی معرفت می داند نه فعل باطنی و اعتقاد به واقعه ای تاریخی. در این جا او در نظر دارد که تحقیر یونانیان را برای او و اعتقاداتش به خود آنان بازگرداند. در هر صورت، در غرب یکی از موضوع های مورد علاقه عارفان و ایمان گرایان مسیحی تا به امروز، تفسیر پولس از عیسی مسیح و اعمالش به عنوان مسیحیت، تبیین ایمان به عنوان جنون در مقابل حکمت انسانی بوده است. تقابل حکمت به حکمت کفر و انسانی، از یک طرف، و حکمت الهی و نجات دهنده از طرف دیگر در تاریخ کلام مسیحی حضوری مستمر داشته است.
از ابتدای مسیحیت پولسی، تبیین رابطه فلسفه یونان به عنوان تفکر عقلانی و علمی آن روزگار با مسیحیت یکی از دغدغه های اصلی متکلمان مسیحی بود. در این باب چهار گرایش عمده به چشم می خورد:
الف. مسیحیت حکمت و فلسفه ای است که کامل کننده دیگر فلسفه هاست.
ب. تفکر یونان هیچ ارتباطی با مسیحیت ندارد؛ آن یکی انسانی و کفر است و این یکی الهی و نجات بخش.
ج. فلسفه یونان نظامی معرفتی است که می توان از آن در مسیحیت بهره جست و بر این اساس، فلسفه تابع دین است.
د. فلسفه معیار صحت اعتقادات دینی است.
الف. مسیحیت به عنوان کامل کننده دیگر فلسفه ها
عقلانیت در این دیدگاه اشراقی است. حقیقت از طرف خدا به انسان اشراق می شود. پس وحی و فلسفه هر دو از یک منبع هستند؛ چنانکه در آثار برخی از طرفداران این نظریه، فلسفه نیز موجودی آسمانی تلقی می شود. این نظریه در قرون نخستین مسیحی طرفدارانی چندی داشت، ولی در قرون وسطا چندان مورد توجه قرار نگرفت. گاهی در آثار برخی از عرفای نوافلاطونی گرای تحت تاثیر دیونیسیوس مجعول (نیمه نخست قرن ششم) مانند یوهانس اکهارتوس می توان یافت. در دوره جدید، مالبرانش در قرن هفدهم به این جریان نزدیک بود
شاید بتوان گفت که بزرگ ترین نماینده این تفکر یوستینوس در قرن دوم میلادی است. می توان او را به سبب استفاده روشن و واضح از فلسفه یونان و براهین آن برای مقصود دینی، اولین متکلم بزرگ مسیحیت نامید. او مانند بسیاری از معاصرانش دین و فلسفه را به یک معنا می فهمید. برای او فلسفه غایتی دینی و نجات بخش داشت. به همین سبب به مطالعه نظام های گوناگون فلسفی یونانی مآب پرداخت، اما هیچ یک از این نظام ها او را اقناع نکرد. در این میان، افلاطون در تفسیر افلاطونی میانه، یعنی افلاطون حکیم و مرشد روحانی و شیخ یونانی که نجات انسان را از این دنیا مدنظر خود قرار داده بود، برای او جذابیت خاصی داشت. تا این که با گرویدن به مسیحیت پنداشت که به حقیقت مطلق که سال ها در پی آن بوده، دست یافته است و آن را به عنوان فلسفه کامل پذیرفت. ایمان برای او عبودیت صرف نبود، عقلانیتی اشراقی بود که در انتها به وحدت با عقل خدا منجر می شد.
فیلسوف انسانی پارساست که همیشه از این عقل اشراقی اطاعت می کند؛ عقلی که به او فرمان می دهد تا به حقیقت عشق بورزد. اما قبل از مسیحیت و هم زمان با مسیحیت هم فلسفه وجود داشته است. او به دنبال فیلون اسکندرانی اظهار کرد که فلاسفه یونان، بالاخص سقراط و افلاطون به گنجینه حکمت تورات دست یافته بودند. از طرف دیگر او با توسل به مقدمه انجیل یوحنا و اعلام مسیح به عنوان عقل یا لوگوس خداوند، یونانیان را نیز همچون مسیحیان در ادراک لوگوس الهی شرکت داد. در ابتدای انجیل یوحنا آمده که لوگوس یا کلمه از ابتدا با خداوند بود. کلمه حیات آدمیان و نوری است که آدمیان دریافت کرده اند. برای یوستینوس عبارت آخری به معنای این است که تمام آدمیان اشراق عقل الهی را درک کرده اند. پس هر کس توانسته است مقداری از حقیقت را دریافت کند. بدین ترتیب، مسیحی یا یهودی یا یونانی که مطابق با حقیقت یا عقل زندگی کند، از کلمه یا حکمت الهی بهره مند شده و قبل از مسیحیت هم مسیحی بوده است. بر این اساس سقراط، افلاطون و هراکلیتوس بیش از همه از لوگوس کسب فیض کرده اند.
کلمنس اسکندرانی و اوریگنس در قرن سوم میلادی در اسکندریه کم و بیش طریق یوستینوس را البته با اتکای بیشتر به عرفان پی گرفتند. آنان مسیحیت را به عنوان یک فلسفه یا حکمت جدید با گرایش های گنوسیسی، و البته حکمت کامل، در کنار سایر فلسفه ها یا حکمت های دیگر پذیرفتند. عقلانیت اینان نیز اشراقی بود و فلسفه و ایمان را از یک منبع می دانستند. این دو، عرفان را مرحله بالاتری از ایمان تعریف کردند. بدین ترتیب در تعریف ایمان به عنوان یک فعل باطنی دفعی و اعتقاد و دلبستگی به امری قدسی، ایمان را برای حکیم و مؤمن روحانی، چنان دانستند که به صورت عرفان بر او اشراق می گردد. در این بین اوریگنس برای عرفان نیز مرحله ای بالاتر در نظر گرفت که حکمت است. فیلسوف قرن ششم میلادی، در اواخر عمر خود در کتاب در تسلای فلسفه به این طریق رفت و فلسفه را به بانویی تشبیه کرد که از آسمان فرود آمد و طریق حقیقی زیستن را به او آموخت.
او در این کتاب اشاره ای به مسیحیت نکرد. همین امر باعث شده بود که در طی قرون متمادی عده ای این کتاب را از او ندانند. در این کتاب از یک زندانی در انتظار اعدام سخن رفته است که خود را بی گناه می دانست و از بی مهری و خیانت دوستان شکوه می کرد، از وضع نابسامان خود به بانوی فلسفه شکایت برد، بانوی فلسفه نیز او را تسلی داد، راهنمایی نمود و راه آسمان را به او نشان داد و سقراط وار مردن را به او آموخت. در این جا بانوی فلسفه نقش تسلی دهنده انجیل یوحنا را که سنت مسیحی روح القدس می خواند، به عهده گرفت. به عبارت دیگر، فلسفه به جای مسیح، زندانی را راهنمایی می کند، طریق نجات را به او نشان می دهد و سعادت جاویدان را به او می نمایاند.
مسیحیت دین فلسفه یونان تاریخ جهان بینی علم کلام حوادث تاریخی باورها