غـدیـریـه؛
یا دار غادرنی جدید بلاک *** رث الجدید فهل رثیت لذاک
أم أنت عما أشتکیه من الهوى *** عجماء مذ عجم البلى مغناک
ضفناک نستقری الرسوم فلم نجد *** إلا تباریح الهموم قراک
و رسیس شوق تمتری زفراته *** عبراتنا حتى تبل ثراک
ما بال ربعک لا یبل کأنما *** یشکو الذی أنا من نحولی شاک
طلت طلولک دمع عینی مثلما *** سفکت دمی یوم الرحیل دماک
و أرى قتیلک لا یدیه قاتل *** و فتور ألحاظ الظباء ظباک
هیجت لی إذ عجت ساکن لوعة *** بالساکنیک تشبها ذکراک
لما وقفت مسلما و کأنما *** ریا الأحبة سفت من ریاک
وکفت علیک سماء عینی صیبا *** لو کف صوب المزن عنک کفاک
سقیا لعهدی و الهوى مقضیة *** أوطاره قبل احتکام نواک
و العیش غض و الشباب مطیة *** للهو غیر بطیئة الإدراک
أیام لا واش یطاع و لا هوى *** یعصى فنقصى عنک إذ زرناک
و شفیعنا شرخ الشبیبة کلما *** رمنا القصاص من اقتناص مهاک
و لئن أصارتک الخطوب إلى بلى *** و لحاک ریب صروفها فمحاک
فلطالما قضیت فیک مآربی *** و أبحت ریعان الشباب حماک
ما بین حور کالنجوم تزینت *** منها القلائد للبدور حواکی
هیف الخصور من القصور بدت لنا *** منها الأهلة لا من الأفلاک
یجمعن من مرح الشبیبة خفة ال *** - متغزلین و عفة النساک
و یصدن صادیة القلوب بأعین *** نجل کصید الطیر بالأشراک
من کل مخطفة الحشا تحکی الرشا *** جیدا و غصن البان لین حراک
هیفاء ناطقة النطاق تشکیا *** من ظلم صامتة البرین ضناک
و کأنما من ثغرها من نحرها *** در تباکره بعود أراک
عذب الرضاب کأن حشو لثاتها *** مسک یعل به ذرى المسواک
تلک التی ملکت علی بدلها *** قلبی فکانت أعنف الملاک
إن الصبا یا نفس عز طلابه *** و نهتک عنه واعظات نهاک
و الشیب ضیف لا محالة مؤذن *** برداک فاتبعی سبیل هداک
و تزودی من حب آل محمد *** زادا متى أخلصته نجاک
فلنعم زاد للمعاد و عدة *** للحشر إن علقت یداک بذاک
و إلى الوصی مهم أمرک فوضی *** تصلی بذاک إلى قصی مناک
و به ادرئی فی نحر کل ملمة *** و إلیه فیها فاجعلی شکواک
و بحبه فتمسکی أن تسلکی *** بالزیغ عنه مسالک الهلاک
لا تجهلی و هواه دأبک فاجعلی *** أبدا و هجر عداه هجر قلاک
فسواء انحرف امرؤ عن حبه *** أو بات منطویا على الإشراک
و خذی البراءة من لظى ببراءة *** من شانئیه و امحضیه هواک
و تجنبی إن شئت أن لا تعطبی *** رأی ابن سلمى فیه و ابن صهاک
و إذا تشابهت الأمور فعولی *** فی کشف مشکلها على مولاک
خیر الرجال و خیر بعل نسائها *** و الأصل و الفرع التقی الزاکی
و تعوذی بالزهر من أولاده *** من شر کل مضلل أفاک
لا تعدلی عنهم و لا تستبدلی *** بهم فتحظی بالخسار هناک
فهم مصابیح الدجى لذوی الحجا *** و العروة الوثقى لذی استمساک
و هم الأدلة کالأهلة نورها *** یجلو عمى المتحیر الشکاک
و هم الصراط المستقیم فأرغمی *** بهواهم أنف الذی یلحاک
و هم الأئمة لا إمام سواهم *** فدعی لتیم و غیرها دعواک
یا أمة ضلت سبیل رشادها *** إن الذی استرشدته أغواک
لئن ائتمنت على البریة خائنا *** للنفس ضیعها غداة رعاک
أعطاک إذ وطاک عشوة رأیه *** خدعا بحبل غرورها دلاک
فتبعته و سخیف دینک بعته *** مغترة بالنزر من دنیاک
لقد اشتریت به الضلالة بالهدى *** لما دعاک بمکره فدهاک
و أطعته و عصیت قول محمد *** فیما بأمر وصیه وصاک
خلفت و استخلفت من لم یرضه *** للدین تابعة هوى هواک
خلت اجتهادک للصواب مؤدیا *** هیهات ما أداک بل أرداک
لقد اجتریت على اجتراح عظیمة *** جعلت جهنم فی غد مثواک
و لقد شققت عصا النبی محمد *** و عققت من بعد النبی أباک
و غدرت بالعهد المؤکد عقده *** یوم الغدیر له فما عذراک
فلتعلمن و قد رجعت به على ال *** أعقاب ناکصة على عقباک
أ عن الوصی عدلت عادلة به *** من لا یساوی منه شسع شراک
و لتسألن عن الولاء لحیدر *** و هو النعیم شقاک عنه ثناک
قست المحیط بکل علم مشکل *** وعر مسالکه على السلاک
بالمعتریه کما حکى شیطانه *** و کفاه عنه بنفسه من حاک
و الضارب الهامات فی یوم الوغى *** ضربا یقد به إلى الأوراک
إذ صاح جبریل به متعجبا *** من بأسه و حسامه البتاک
لا سیف إلا ذو الفقار و لا فتى *** إلا علی فاتک الفتاک
بالهارب الفرار من أقرانه *** و الحرب یذکیها قنا و مذاک
و القاطع اللیل البهیم تهجدا *** بفؤاد ذی روع و طرف باک
بالتارک الصلوات کفرانا بها *** لو لا الریاء لطال ما راباک
أبعد بهذا من قیاس فاسد *** لم تأت فیه أمة مأتاک
أ و ما شهدت له مواقف أذهبت *** عنک اعتراک الشک حین عراک
من معجزات لا یقوم بمثلها *** إلا نبی أو وصی زاکی
کالشمس إذ ردت علیه ببابل *** لقضاء فرض فائت الإدراک
و الریح إذ مرت فقال لها احملی *** طوعا ولی الله فوق قواک
فجرت رجاء بالبساط مطیعة *** أمر الإله حثیثة الإیشاک
حتى إذا وافى الرقیم بصحبه *** لیزیل عنه مریة الشکاک
قال السلام علیکم فتبادروا *** بالرد بعد الصمت و الإمساک
عن غیره فبدت ضغائن صدر ذی *** حنق لستر نفاقه هتاک
و المیت حین دعا به من صرصر *** فأجابه و أبیت حین دعاک
لا تدعی ما لیس فیک فتندمی *** عند امتحان الصدق من دعواک
و الخف و الثعبان فیه آیة *** فتیقظی یا ویک من عمیاک
و السطل و المندیل حین أتى به *** جبریل حسبک خدمة الأملاک
و دفاع أعظم ما عراک بسیفه *** فی یوم کل کریهة و عراک
و مقامه ثبت الجنان بخیبر *** و الخوف إذ ولیت حشو حشاک
و الباب حین دحا به عن حصنهم *** سبعین باعا فی فضا دکداک
و الطائر المشوی نص ظاهر *** لو لا جحودک ما رأت عیناک
و الصخرة الصما و قد شف الظما *** منها النفوس دحا بها فسقاک
و الماء حین طغى الفرات فأقبلوا *** ما بین باکیة إلیه و باکی
قالوا أغثنا یا ابن عم محمد *** فالماء یؤذننا بوشک هلاک
فأتى الفرات فقال یا أرض ابلعی *** طوعا بأمر الله طاغی ماک
فأغاضه حتى بدت حصباؤه *** من فوق راسخة من الأسماک
ثم استعادوه فعاد بأمره *** یجری على قدر ففیم مراک
مولاک راضیة و غضبى فاعلمی *** سیان سخطک عنده و رضاک
یا تیم تیمک الهوى فأطعته *** و عن البصیرة یا عدی عداک
و منعت إرث المصطفى و تراثه *** و ولیته ظلما، فمن ولاک
و بسطت أیدی عبد شمس فاغتدت *** بالظلم جاریة على مغناک
لا تحسبیک بریئة مما جرى *** و الله ما قتل الحسین سواک
یا آل أحمد کم یکابد فیکم *** کبدی خطوبا للقلوب نواکی
کبدی بکم مقروحة و مدامعی *** مسفوحة و جوى فؤادی ذاکی
و إذا ذکرت مصابکم قال الأسى *** لجفونی اجتنبی لذیذ کراک
و ابکی قتیلا بالطفوف لأجله *** بکت السماء دما فحق بکاک
إن تبکهم فی الیوم تلقاهم غدا *** عینی بوجه مسفر ضحاک
یا رب فاجعل حبهم لی جنة *** من موبقات الظلم و الإشراک
و اجبر بها الجبری رب و بره *** من ظالم لدمائهم سفاک
و بهم إذا أعداء آل محمد *** غلقت رهونهم فجد بفکاک
ترجمه
«اى کلبه غم. چندان به پایت درنگ کردم که مصیبتهاى نوت را کهنه کردم، آیا به ماتم نشستى؟ از آن روز که سر و سامانت به هم ریخت، دیگر به شکوه این عاشق بیدل، دل نسپردى. میهمانت شدم، از در و دیوار تمناى مراد کردم، اما جز غم و اندوه بر سر خوانت ندیدم. دل مشتاقم چنان در سوز و گداز است که آه جانگدازم سیل اشک بر چهره روان سازد و سامانت را به گل نشاند. چیست که بوم و برت جانب خرمى نگیرد؟ گویا بسان من از نزارى خود نالان است. برو بام درهم ریخته ات سیلاب اشکم فنا کرد، چونان که روز وداع بتان گلعذارت خون مرا هبا کردند. کشته راهت را خون بها نجویند، مژگان پریوشانت خنجر آبدار است. آن دم که به خاک درت پا نهادم، خاطرات وصلم زنده شد، سوز اشتیاقم شعله ور گشت. به پا ایستادم و سلام راندم. گویا نکهت جان پرور دوست از برو بامت وزان است. ز آسمان دیدگانم سیلاب حسرت روان است، دیگرت با ابر بهاران چه کار است؟ خوشا دوران وصل که کامم روا بود و هجران نامراد. زندگى شاداب و خرم. توسن مراد، در بساط عیش و کامرانى تازان، کس به گردش نرسید. دهان سخن چین بسته، سلطان عشق فرمانروا، کام دل به هنگام زیارت روا بود. و چون از زیبارخان وحشى جویاى وصال مى گشتیم، شور جوانى شفیع درگاهشان بود. اگر حوادث روزگارت بنابودى کشانده، گردش زمانه بنیانت درهم کوفته. به خدا که روزگارى دراز با عیش و عشرت سر کردم، مرغزار با صفایت را به زیر پا در سپردم.
در میان لولیان سیم تن که بسان اختران گردن بند زرین بر سینه افشانده. لاغراندام، چون هلال تابان از کاخها سر برآورده. شور و شیدائى عشاق را با عفت پارسایان بهم آمیخته. دلهاى شیدا زده را با دیدگان شهلا صید کرده چونان که صیاد، مرغ را با دام. باریک میان، گردن بلورین، با اندامى نرم و کشیده چون شاخ ارغوان. کمربند زرین، مزین به یاقوت و نگین، شکوه آرد از ستم خلخال سیمین بر ساق و ساعد مرمرین. دندان چون در غلطان، مسواکى از چوب اراک بر کنار دهان. لعابش چون آب حیات آویزان، مشک و عبیر از کناره دندان با مسواک ریزان. همان پریچهرى که با کرشمه و ناز، دل از کفم ربود، اما مهرى نفزود. اى جان عزیز- دیگرت شور و شیدائى خریدارى ندارد، عقل و خرد ناصح مشفقى است. پیرى بر آستانه در پیک مرگ است، از راه هدایت پاوامگیر. از مهر آل رسول توشه برگیر، اخلاص در دوستى مایه نجات است. بهترین توشه معادت همین بس، و هم ذخیره آخرت، گرت حاصل آید. سامان کارت به «وصى» واگذار، تا بر کرسى آرزوها بر آئى. با یاد او به استقبال حوادث شتاب، شکوه روزگار خدمت او بر. به دستاویز مهرش چنگ برزن تا از گمرهى و سرگشتگى بر کنار مانى. راه جهالت مپوى. هواى او از سر منه. با دشمنانش ره آشتى مجوى. آنکه از راه مهرش بدر شد، با مشرک کافر برابر شد. دوزخ سوزان شعله ور است، «تولا و تبرى» برات آزادى است.
بر حذر باش که بر خاک هلاک نیفتى: چون زاده «سلمى» و «صهاک» با سالار مؤمنان درافتى. چون حق و باطل مشتبه ماند، بر حلال مشکلات على اعتماد کن. والاترین مردان. جفت والاترین زنان، اصل و فرعى پاک، طیب و طاهر. به دامن نسل پاکش پناه گیر، از شر دروغبافان گمراه در امان باش. از در این خاندان سوى دیگر مپوى، دیگران را انباز و همتامگیر، خسارت دنیا و دین همین است. چراغهاى تاریکى، هر که خواهد راه یابد. دستاویز محکم، هر که خواهد چنگ یازد. رهبرانند، و چون هلال تابان راه گمگشتگان وا نمایند. راه راست و درست، با مهر و ولایشان بینى دشمن به خاک برکش. پیشوایان، پیشوائى جز آنان نیست، بگذار تیم و عدى هر چه خواهند گویند. اى امت سرگشته گمراه، مرشد خامت براه ضلالت کشید. خائنى که امین مردم شناختى، حق امانت ضایع و مهمل گذاشت. از آن دم که زین بر پشتت نهاد، براه کجت برد، با لگام نیرنگ و فریب مهارت کرد.
دنبالش گرفتى، دین پوشالیت را فروختى، درهمى ناچیز از دنیاى دون برگرفتى. فرمانش بردى، فرمان محمد پس پشت نهادى، سفارش او درباره وصى از خاطر سپردى. آن را که رسول حق، صالح نشناخت، برهبرى برگزیدى، دنبال هواى نفست گرفتى. پنداشتى انتخابت براه صواب کشاند، اما به خاک راهت نشاند. جرمى عظیم مرتکب گشتى، دوزخ سوزان را جایگاه خود ساختى. فرمان رسول را شکستى، بعد از رحلتش، پدر روحانیت را از خود راندى. به روز غدیر که پیمان استوار کرد، راه خیانت گرفتى، ندانم در پاسخ چه دارى؟ پشت به حق دادى، با شتاب به سوى باطل تاختى، به زودى سزاى خود در کنار بینى. خدا را. از وصى رسول رخ برتافتى، کسى را همتاى او گرفتى که با کفش او هم برابر نبود. به خدا سوگند، مهر حیدر همان نعیم است که بروز جزا باز پرسند، اما شقاوتت از در این خاندان راند. آن را که در همه علوم بینا و در همه معضلات حلال مشکل بود، با کسى مقیاس گرفتى که به اعتراف او شیطان بر سر دوشش سوار بود. آن را که روز نبرد، تیغ بر فرق هر کس نهادى تا کمر بردریدى.
جبریل از صولت و سطوتش با شگفت فریاد بر کشیدى: تیغى چون ذوالفقار نباشد، جوانمردى چون على، دلیر دلیران. با ترسوى بزدلى مقیاس گرفتى، همان که در غوغاى جنگ هماره عار فرار به جان خریدى. آن را که در دل شبها به تهجد برخاستى، با قلبى لرزان و چشمى گریان نماز و نیاز بپاى بردى. با کسى همتا گرفتى که در خلوت نماز فریضه را ترک گفتى، و چه بسیارش آزمون کردى. اف باد بر این قیاس فاسد، که هیچ ملتى چنین بیمایه رسوائى به بار نیاورد. آیا موقعیت و مقامش نشناختى تا زنگار شک و ریبت از دل بشوید؟ آن معجزاتى که جز بر دست پیامبران و اوصیاء پاکشان جارى نگردد: نه خورشید در سرزمین بابل بازگشت تا نماز عصرش به موقع ادا باشد؟ بادى برخاست، فرمودش: بشتاب و کارگزار حق را بریال خود سوار کن. باد، هموار و نرم، بساط خیبرى بر دوش گرفت، سریع و شتابان فرمان حق را مطیع شد.
على با همرهان، کنار کهف رقیم پا بر زمین نهاد، تا شک و ریب از دلها بزداید. فرمود: درود بر شما باد. اصحاب کهف، بلا درنگ پاسخ باز گفتند، با آنکه از پاسخ دیگران خموشى گرفتند. از اینجا بود که کینه ها در سینه ها شعله ور شد، از نفاق باطن پرده برکشیدند. باد صرصر که روح و روان نداشت، فرمانش به جان خرید، و توامت ناپاک راه عصیان سپردى. دعوى ایمان مکن که گاه امتحان از دعوى خود پشیمان گردى. داستان موزه و مار خود، آیت حقى است. واى بر تو از خواب خرگوشى بیدار شو. سطل و مندیل که جبریل امین براى وضو آورد. به به از این خدمتکار والا مقام. در معرکه هیجا با شمشیرش بدفاع برخاست، غبار غم از چهرها بشست. از پایدارى و استقامتش در خیبر یاد کن، آنروز که از هراس راه فرار گرفتى. آنروز که دراز قلعه خیبر بر کند، هفتاد گز بدور افکند. «مرغ بریان» شاهد صدقى است، اگر حقائق مشهود را منکر نباشى. در راه صفین صخره کوه پیکر یک تنه از خاک برکند، چشمه آب گوارایت نوشاند. نهر فرات سر به طغیان برکشید، زن و مرد، گریان و نالان به خدمت دوید. کاى پسر عم رسول. خلق را دریاب که بر آستانه هلاکت اندریم. نزدیک فرات شد و فرمود: آب سرکش را به کام درکش، فرمان خدا را مطیع شو! نهر فرات، آب خود در کام کشید، ریگها نمایان شد، ماهیان رویهم انباشته ماند. دوباره اش فرمان داد تا به حالت عادى بازگشت. تردیدت در کجاست؟ سرور و سالار تو اوست. چه خوشنود باشى و یا خشمناک، رضا و خشم تو در برش یکسان است.
اى «تیم» هواى نفست خوش آمد، طاعتش بردى. اى «عدى» از راه حق به در رفتى. ارث مصطفى را منکر شدى، با سیه کارى بر مسندش جا کردى. برگو فرمان خلافتت که نوشت؟ زادگان «عبد شمس» را بر کرسى امارت نشاندى، در سیه کارى راه و رسمت پیش گرفتند. مپندار که از جرم و جنایتشان برى باشى. به حق سوگند حسین را تو کشتى. اى خاندان احمد، تا چند جگر داغدارم درماتم جانگدازتان در تب و تاب است. قلبم خونچکان. سیلاب اشکم ریزان. آتش دل در اشتعال است. هر گاه از ماتم شما یاد کنم، حسرت و اندوه بر دیده ام فریاد کشد: دیگرت خواب نوشین حرام است. بر کشته کربلا سیلاب ماتم روان کن که آسمان هم بر او خون گریست. اگر امروز در سوک آنان اشک ماتم بریزى، فرداى قیامت با چهره خرم بپاخیزى.اى خداى من. این مهرى که بدل دارم، سپر بلایم ساز تا از سیه کارى و شرک در امان مانم. شکست «جبرى» را ترمیم کن. از هر سیه کارى که خون آنان ریخت، برى گردان. از برکاتشان ز آتش نیرانم نجات بخش، آن روز که دشمنان در غل و زنجیر باشند.»
شاعر:
ابن جبر مصرى، از شعراء دیار مصر است که در عهد خلیفه فاطمى مستنصر بالله مى زیسته در سال 420 هجرى متولد و در 487 درگذشت. مقریزى در خطط ج 2/ 365 یکى از مراسم افتتاح خلیج را در ایام مستنصر یاد مى کند و مى گوید:
شاعرى که به نام ابن جبر معروف بود، قصیده اى انشاء کرد که از آن جمله است:
فتح الخلیج فسال منه الماء *** و علت علیه الرایة البیضاء
فصفت موارده لنا فکأنه *** کف الإمام فعرفها الإعطاء
ترجمه: «خلیج را بگشود، و آب سیلاب کشید، پرچم سپیدش به اهتزاز آمد. آبشخورش صاف و مهنا شد، گویا دست عطاى سرورمان بود.»
مردم زبان به اعتراض گشودند که از خلیج جز آب برنیاید، این چه شعرى است، شاعر از خواندن بازماند و بقیه قصیده ناخوانده ماند. «غدیریه» هاى دیگرى از شعراء قرن پنجم امثال: ابن طوطى واسطى، خطیب منبجى، على بن احمد مغربى، یافت شد که در مناقب ابن شهرآشوب، تفسیر ابوالفتوح رازى، صراط المستقیم بیاضى، درالنظیم ابن حاتم دمشقى و غیر آن پراکنده است، ولى از نقل آن صرف نظر شد، از این رو که شرح حال و تاریخ زندگى آنان نامعلوم بود، این قدر هست که همگان در شمار سرایندگان غدیرند که حدیث را در قصائد شیوایشان یاد کرده و از لفظ «مولى» معنى امامت و زعامت کبراى دینى و اولویت در امور دین و دنیا را دریافت کرده اند.
شعرا غدیر ابن جبر مصری زندگینامه تاریخ اسلام شعر ولایت امام علی (ع)