سید مرتضی قصیده دیگرى هم در افتخارات و امتیازات خود سروده که در جزء چهارم دیوانش ثبت آمده است، اینک برخى از آن ابیات:
ما لک فی ربة الغلائل *** و الشیب ضیف لمتی من طائل
أما ترین فی شواتی نازلا *** لا متعة لی بعده بنازل
محا غرامی بالغوانی صبغه *** و اجتث من أضالعی بلابلی
و لاح فی رأسی منه قبس *** یدل أیامی على مقاتلی
کان شبابی فی الدمى وسیلة *** ثم أنقضت لما انقضت وسائلی
یا عائبی بباطل ألفته *** خذ بیدیک من تمن باطل
لا تعذلنی بعدها على الهوى *** فقد کفانی شیب رأسی عاذلی
و قل لقوم فاخرونا ضلة *** أین الحصیات من الجراول
و أین قامات لکم دمیمة *** من الرجال الشمخ الأطاول
ترجمه: «ای که در جامه حریر خرامانى، با این خضاب سپیدى که بر گیسوى من مهمان است، دگر با منت کارى نیست. نه بینى که فرقم از موتهى است؟ دگرم امید لذت و کامیابى نیست. هواى مه جبینان با خضاب گیسوان از سر برفت. سوز و گداز عشق هم از سینه رخت بر بست. تارک سپیدم نمایان گشت، تا صیاد روزگار را نشانه تیر بلا باشد. با رونق جوانى دل زیبا چهرگان صید کردمى، اینک عهد شباب گذشت، عشق و جوانى هم نماند. ایکه با یاوه سرائى خو گرفته اى، از این رو به ملامت من برخاسته اى، از تمناى باطل دست بردار. دگرم بر عشق و شیدائى نکوهش مکن، سپیدى گیسوان، خود ناصح مشفقى است. به آنان که جامه مفاخرت بر تن کرده اند برگو: سنگ ریزه کجا؟ صخره خارا کجا؟ شما با آن قد و قامت ناموزون، ما چون قله کوهساران مشرف بر هامون.»
این قصیده 69 بیت است که تغزل آن ترجمه شد، سایر ابیات در مفاخرت و ثنا گسترى و شرح افتخارات و کمالات شاعر است.
باز هم قصیده دیگرى در شرح مکارم و معارف محاسن خود دارد که در جزء چهارم دیوانش ثبت آمده، اینک قسمتى از آن ابیات:
ما ذا جنته لیلة التعریف *** شغفت فؤادا لیس بالمشغوف
و لو اننی أدری بما حملته *** عند الوقوف حذرت یوم وقوفی
ما زال حتى حل حب قلوبنا *** بجماله سرب الظباء الهیف
و أرتک مکتتم المحاسن بعد ما *** ألقى تقى الإحرام کل نصیف
و قنعت منها بالسلام لو انه *** أروى صدى أو بل لهف لهیف
و الحب یرضی بالطفیف معاشرا *** لم یرتضوا من قبله بطفیف
و یخف من کان البطی ء عن الهوى *** فکأنه ما کان غیر خفیف
یا حبها رفقا بقلب طالما *** عرفته ما لیس بالمعروف
قد کان یرضى أن یکون محکما *** فی لبه لو کنت غیر عنیف
أطرحت یا ظمیاء ثقلک کله *** یوم الوداع على فقار ضعیف
یقتاده للحب کل محبب *** و یروعه بالبین کل ألیف
و کأننی لما رجعت عن النوى *** أبکی رجعت بناظر مطروف
و بزفرة شهد العذول بأنها *** من حامل ثقل الهوى ملهوف
و متى جحدتهم الغرام تصنعا *** ظهروا علیه بدمعی المذروف
و على منى غرر رمین نفوسنا *** قبل الجمار من الهوى بحتوف
یسحبن أذیال الشفوف غوانیا *** بالحسن عن حسن بکل شفوف
و عدلن عن لبس الشنوف و إنما *** هن الشنوف محاسنا لشنوف
و تعجبت للشیب و هی جنایة *** لدلال غانیة و صد صدوف
و أناطت الحسناء بی تبعاته *** فکأنما تفویفه تفویفی
هو منزل بدلته من غیره *** و هو الغنى فی المنزل المألوف
لا تنکریه فهو أبعد لبسة *** عن قذف قاذفة و قرف قروف
و بعیدة الأقطار طامسة الصوى *** من طول تطواف الریاح الهوف
لا صوت فیها للأنیس و إنما *** لعصائب الجنان جرس عزیف
و کأنما حزق النعام بدوها *** ذود شردن لزاجر هنیف
قطعت رکابی و هی غیر طلائح *** مع طول إیضاعی و فرط وجیفی
أبغی الذی کل الورى عن بغیه *** من بین مصدود و من مصدوف
و العز فی کلف الرجال و لم ینل *** عز بلا نصب و لا تکلیف
و الجدب مغنى للأعزة داره *** و الذل بیت فی مکان الریف
و لقد تعرقت النوائب صعدتی *** و أجاد صرف الدهر من تثقیفی
و حللت من ذل الأنام بنجوة *** لا لومتی فیها و لا تعنیفی
فبدار أندیة الفخار إقامتی *** و على الفضائل مربعی و مصیفی
و سرى سرى النجم المحلق فی العلى *** نظمی و ما ألفت من تصنیفی
و رأیت من غدر الزمان بأهله *** من بعد أن أمنوه کل طریف
و عجبت من حید القوی عن الغنى *** طول الزمان و خطوة المضعوف
و عمى الرجال عن الصواب کأنهم *** یعمون عما لیس بالمکشوف
«آن شب که به صحراى عرفات منزل گزیدم، دل فارغ از سوداى عشق در گرو جانان نهادم. اگر مى دانستم چه بلائى در کمین است، در بادیه عرفات چنین غافل و بى پروا نبودم. وقوف عرفاتم پایان نگرفت، که آن آهوى باریک میان دل زارم به یغما گرفت. اندام زیبایش را بر ملا ساخت، چون جامه احرام از تن بپرداخت. من شیدا و سر خوشم که سلامم را پاسخ آورد، ولى کاش از شراب وصلم سیراب مى کرد. عشاق شوریده اش با گوشه چشمى دلخوش کنند، و از آن پیش، چنین قانع نبودند. آنکه را در عشق و اشتیاق، صبر و قرارى بود. اینک سپند آسا در تب و تاب است. اى یارجانى. لختى با دل شیدایم مدارا کن که سالها با مهر و عطوفتت خو گرفته است. اگر سنگدل و نامهربان نباشى، تو را بر جان و دل خود امیر و فرمانروا سازم. اى نگار رعنا که روز وداع، سنگینى بار فراقت پشت ناتوانم خست. بارى که عاشق صادق بیاد دوست بر دوش کشد و دگران از سوز هجران بناله و افغان درآیند. آن روز که گریان و نالان از سفر بازگشتم، دیده ام غرق در خون بود. چنان آه جگر سوزى از دل برکشیدم که رقیب را هم دل بر من بسوخت. خواستم اسرار عشق و شوریدگى پنهان کنم، سیلاب اشکم راز دل بر ملا کرد.
در «منا» که حرم امن الهى است، پیش از آنکه شیطان پلید را «رجم» کنند، با تیر نگاهمان رجم کردند. دامن کشان در جامه حریر ناز گذشتند، کى حسن عالم آرایشان را نیازى به حریر بود. گوشواره زرین بر گوش نکردند، از آنرو که خود نگین هر گوشواراند. طره سپیدم دید و نگران در من نگریست، آرى گرد پیرى مایه ناز و عتاب است یا انگیزه جفا و اعراض. آیات ضعف و ناتوانى در چهره ام خواند، تارهاى سپیدم را نشانى از رگهاى ناتوان شمرد. این سر منزل پیرى است که بتازگى پیراستم، وه که جوانمردان را چه منزل دلپسند و مألوفى است. نگران مباش. این جامه اى که بر تن آراستم، دامنش از هر گونه تهمت و ناروا برى است. بادیه اى دور و دراز، قله هایش پست و هموار، بسکه طوفان بلایش بر سرچمید. در این وادى، صداى آشنا بگوش نیاید، جز آواى جنیان که گروهان گروه صفیر و زوزه برآرند. گویا رمه اشتران از بادیه سر رسیدند، پیشتازان رمه از هیبت ساربان مهار خود برگسیختند. پاى افزارم با آنکه فرسوده نبود درهم گسیخت، بسکه تندراندم و شتاب آوردم. در طلب آنم که جهانیان از طلبش واماندند: برخى محروم و برخى دگر خسته و رنجور.
عزت در سایه تلاش و کوشش آرمیده، گنجى بدون رنج نصیب نیفتد. عزتمندان با کبریا بر بساط خشک منزل و مأوى گیرند، فرومایگان خیمه به مرغزار کشند. حوادث زندگى براه استقامتم کشید، گردش روزگارم حق ادب آموخت. بر قله مناعت بر شدم، بار ذلت کس بر دوش نبردم، دیگر چه جاى نکوهش و عتاب است. اینک فخر و شرافتم پایگاه است، سراپرده فضل و کرم ییلاق و قشلاق. سرود و نشیدم چون ستاره پروین به کهکشان جا کرده، خامه تصنیفم صفحه آسمان را در سپرده. از فریب روزگار که بر سر اهلش برچمید، دیدگانم چه شگفت ها که ندید؟ قدرتمندان، دامن از مال دنیا بپرداختند، فرومایگان بى مایه بنگر سمند کامیابى به کجا تاختند؟»
این قصیده 59 بیت است که 34 بیت آن ترجمه شد، ما بقى در افتخارات شخصى و ملامت بدخواهان است.
قصیده دیگرى در جزء پنجم دیوانش ثبت است که در سوگ سیدالشهدا سروده است:
یا دار دار الصوم القوم *** کیف خلا أفقک من أنجم
عهدی بها یرتع سکانها *** فی ظل عیش بینها أنعم
لم یصبحوا فیها و لم یغبقوا *** إلا بکأسی خمرة الأنعم
بکیتها من أدمع لو أبت *** بکیتها واقعة من دم
و عجت فیها راثیا أهلها *** سواهم الأوصال و الملطم
نحلن حتى حالهن السرى *** بعض بقایا شطن مبرم
لم یدع الإسآد هاماتها *** إلا سقیطات على المنسم
یا صاحبی یوم أزال الجوى *** لحمی بخدی عن الأعظم
واریت ما أنت به عالم *** و دائی المعضل لم تعلم
و لست فیما أنا صب به *** من قرن السالی بالمغرم
وجدی بغیر الظعن سیارة *** من مخرم ناء إلى مخرم
و لا بلفاء هضیم الحشا *** و لا بذات الجید و المعصم
فاسمع زفیری عند ذکری الألى *** بالطف بین الذئب و القشعم
طرحى فإما مقعص بالقنا *** أو سائل النفس على مخذم
نثرا کدر بدد مهمل *** أغفله السلک فلم ینظم
کأنما الغبراء مرمیة *** من قبل الخضراء بالأنجم
دعوا فجاؤوا کرما منهم *** کم غر قوما قسم المقسم
حتى رأوها أخریات الدجى *** طوالعا من رهج أقتم
کأنهم بالصم مطرورة *** لمنجد الأرض على متهم
و فوقها کل مغیظ الحشا *** مکتحل الطرف بلون الدم
کأنه من حنق أجدل *** أرشده الحرص إلى مطعم
فاستقلبوا الطعن إلى فتیة *** خواض بحر الحذر المفعم
من کل نهاض بثقل الأذى *** موکل الکاهل بالمعظم
ماض لما أم فلو جاد فی ال *** - هیجاء بالحوباء لم یندم
و کالف بالحرب لو أنه *** أطعم یوم السلم لم یطعم
مثلم السیف و من دونه *** عرض صحیح الحد لم یثلم
فلم یزالوا یکرعون الظبا *** بین تراقی الفارس المعلم
فمثخن یحمل شهاقة *** تحکی لراء فغرة الأعلم
کأنما الورس بها سائل *** أو أنبتت من قضب العندم
و مستزل بالقنا عن قرا *** عبل الشوى أو عن مطا أدهم
لو لم یکیدوهم بها کیدة *** لانقلبوا بالخزی و المرغم
فاقتضبت بالبیض أرواحهم *** فی ظل ذاک العارض الأسحم
مصیبة سیقت إلى أحمد *** و رهطه فی الملأ الأعظم
رزء و لا کالرزء من قبله *** و مؤلم ناهیک من مؤلم
و رمیة أصمت و لکنها *** مصمیة من ساعد أجذم
قل لبنی حرب و من جمعوا *** من حائر عن رشده أو عمی
و کل عان فی إسار الهوى *** یحسب یقظان من النوم
لا تحسبوها حلوة إنها *** أمر فی الحلق من العلقم
صرعهم أنهم أقدموا *** کم فدی المحجم بالمقدم
هل فیکم إلا أخو سوءة *** مجرح الجلد من اللوم
إن خاف فقرا لم یجد بالندى *** أو هاب وشک الموت لم یقدم
یا آل یاسین و من حبهم *** منهج ذاک السنن الأقوم
مهابط الأملاک أبیاتهم *** و مستقر المنزل المحکم
فأنتم حجة رب الورى *** على فصیح النطق أو أعجم
و أین إلا فیکم قربة *** إلى الإله الخالق المنعم
و الله لا أخلیت من ذکرکم *** نظمی و نثری و مرامی فمی
کلا و لا أغببت أعداءکم *** من کلمی طورا و من أسهمی
و لا رؤی یوم مصاب لکم *** منکشفا فی مشهد مبسمی
فإن أغب عن نصرکم برهة *** بمرهفات لم أغب بالفم
صلى علیکم ربکم و ارتوت *** قبورکم من مسبل مثجم
مقعقع تخجل أصواته *** أصوات لیث الغابة المرزم
و کیف أستسقی لکم رحمة *** و أنتم الرحمة للمجرم
ترجمه: «اى خانه پارسایان، اى دیار شب زنده داران و روزه داران! از چه آسمانت بى ستاره گشت؟ نه دیرى است که ساکنان این سامان در سایه عیش و نشاط، خرم و شادان بودند. به هنگام چاشت و شام از شراب بهشتى سرخوش و شیرین کام. سیلاب اشک از رخسار ببارم، وگرنه جوى خون از دیده روان سازم. اینک نگرانم ساکنان این دیار پوستشان بر استخوان خشکیده. چنان زار و نزار که پندارى اعضائى چون ریسمان پوسیده به هم آویخته. ددان و جانوران گوشت و استخوانشان بردند، جمجمه ها را در کنار سم وانهادند. اى یارجانى. آن روز که از سوز فراقم گوشتى بر استخوان نماند. حال زارم دیدى و دانستى برو نیاوردى اما به درد بى درمانم راه نبردى. از سوز درونم بى خبرى، عاشق شیدا کجا بى خبران وادى عشق کجا؟ سوز و گدازم بر آن هودج زرین نیست که منزل به منزل روان است. و نه آن فربى لاغر میان با ساق سیمین، گردن بلورین، ساعد مرمرین. ناله جانگدازم بیاد عزیزانى است که در بیابان «طف» در پنجه کرکسان و ددان. بخاک درغلتیدند، با سینه درهم کوفته از سنان، سر جدا در خاک و خون طپان. اعضاى پیکرشان به اطراف هامون پراکنده، گویا عقد ثریا است که درهم گسیخته. و یا صفحه زمین از سوى گنبد خضرا با اختران تابان تیر باران گشته. از کرم دعوت کوفیان پذیرفتند، چه سوگندها خوردند که وفا نکردند.
آنگاه که طلیعه کاروان، پایان شب در میان گرد و غبار افق طالع گشت. گویا سواران بر پشت زین با نیزه آهنین میخکوبند، چونان پرچمى که بر قله کوهساران برفرازند. با دلى آکنده از کین، چشمانى سرخ از خون خشمگین. گویا باز شکارى است، صید خود را در کمین. کوفیان با طعن سنان به استقبال جوانمردانى شتافتند، که یک تنه بر دریاى لشکر مى تاختند. از جراحت تیر و شمشیر پروا نکنند، شانه از زیر بار نتابند. اراده اش خلل نپذیرد، در پهنه پیکار، از طعن و ضرب آرام نگیرد. چنان تشنه نبرد است که روز صلح و آشتى کامش شیرین نگردد. دم شمشیرش از ضرب پیکار شکسته، شمشیر دیگران سالم و بى خلل. هماره تیغ تیز را در شانه یلان فرو بردند و از خونشان آب دادند. آن یک بر خاک فتاده، خون از چاک سرش در فوران است. گویا، سرخ توت، بر سرش افتاده یا برگ ارغوان بر تنش روئیده. آن دگر با طعن سنان از پشت زین نگون گشته، سمند ابلقش بى صاحب مانده. اگر کوفیان راه مکر و دغل نمى پیمودند، ننگ عار و فرار بر جان خود مى خریدند.
به آخر، غبار کین بر آسمان برشد، روان آن پاک مردان به جانان پیوست. مصیبتى فرود آمد، احمد و خاندانش در ملا أعلى به ماتم نشست. غمى که از آن جانکاه تر نباشد، دردى که مغز جان را بسوزاند. تیرى که خطا نکرد، دست تیراندازش شکسته باد. زادگان «حرب» را برگو، و آن کوران و گمرهان که بر گرد خود جمع کردند. آنها که خودخواهى و خودکامى بر سرشان لجام افکند، به خواب خرگوشى فرو رفتند: مپندارید که از جام پیروزى کامروا گشتید، فرجام کار، تلخ تر از «صبر» است. اینان به استقبال مرگ شتافتند، پیشتازان همیشه جان به کف باشند. در میان شما جز مردم بدکار نبینم، مردمى سراپا ننگ و عار. آنها که از خوف فقر، دست عطا نگشایند، از صولت مرگ پیش نتازند.
اى آل یاسین. ولایتان رهبر آئین استوار است. فرشتگان در خانه شما فرود آیند، آیات قرآن در دل و جانتان نزول گیرد. خداى گیتى را حجت و برهانید، از عرب تا عجم، سپید و سیاه. جز با مهر و ولایتان، کجا قرب و منزلتى به سوى پروردگار جهان حاصل آید؟ به خدا سوگند نظم و نثرم از یاد شما خالى نماند، و نه دل یا زبانم. هرگز. و نه دشمنانتان از زخم زبانم در امان مانند، و یا از تیر جان ستانم. و نه در روز ماتمتان، لب به خنده و شادى برگشایم. اگر بروزگار پیشین نبودم که با تیغ تیز نصرت و یارى کنم، اینک با زبان بمقابله برخیزم. درود خداوند نثارتان باد، مزارتان از ژاله بهارى سیراب کناد. ابرى پر باران، با رعدى خروشان، که زهره شیر ژیان برشکافد. خدا را. چگونه بر شما رحمت آرم، که شما خود رحمت همگانید.»
شعرا ادبیات عرب سید مرتضی علم الهدی تشیع فضایل اخلاقی شعر امام حسین (ع)