تنها علامه مرعشی در «مجالس المؤمنین» صفحه 212 شرحی درباره «عزالدین ابن الاقساسی» آورده است و می گوید وی از اشراف و نقیبان کوفه و شخص فاضل و ادیب بوده و در شعر ید طولائی داشته است. نقل کرده اند که: خلیفه المستنصر عباسی روزی به عزم زیارت قبر سلمان فارسی رحمة الله علیه به آن سامان حرکت کرد و «عزالدین اقساسی» با او بود، خلیفه در بین راه به او گفت: از دروغ های شاخدار است که غلات شیعه می گویند: بعد از مرگ سلمان، علی ابن ابیطالب (ع) برای غسل دادنش از مدینه به مدائن آمده و بعد از فراغت از عمل همان شب به مدینه مراجعت نموده است.
ابن اقساسی بالبدیهة این اشعار را در پاسخ او سرود:
أنکرت لیلة إذ صار الوصی إلی *** أرض المدائن لما أن لها طلبا
و غسل الطهر سلمانا و عاد إلی *** عراص یثرب و الإصباح ما وجبا
و قلت ذلک من قول الغلاة و ما *** ذنب الغلاة إذا لم یوردوا کذبا
فآصف قبل رد الطرف من سبا *** بعرش بلقیس وافی یخرق الحجبا
فأنت فی آصف لم تغل فیه بلی *** فی حیدر أنا غال إن ذا عجبا
إن کان أحمد خیر المرسلین فذا *** خیر الوصیین أو کل الحدیث هبا
«منکر این شدی که وصی پیامبر در یک شب از مدینه به مدائن رفته، بعد از غسل سلمان پاک در همان شب پیش از صبح به مدینه مراجعت کرده باشد، و گفتی: این حرف از گفتار غلات است، گناه غلات در صورتی که دروغ نگفته باشند چیست؟ از اینکه «آصف ابن برخیا» پیش از یک چشم برهم زدن تخت بلقیس را از مملکت «سبا» به بیت المقدس آورد، این پرده ابهام را پاره کرد و این مشکل را حل نمود. تو درباره آصف، معتقد به غلو نیستی، اما من درباره حیدر غلو کرده ام، جای بسی شگفتی است!! اگر احمد بهترین فرستادگان است، علی بهترین وصی ها است وگرنه تمام حرف ها و خبرها بیهوده است.»
این اشعار را علامه «سماوی» در کتاب «الطلیعه» نقل کرده و آن را به شاعر ما (سید محمد اقساسی) نسبت داده و پنداشته است که او مصاحب مستنصر بوده است در حالی که او از تاریخ مستنصر و وفات سید محمد صاحب «غدیریه معروف» غفلت داشته است. این شاعر در سنه 575 ه وفات یافته و مستنصر در سال 589 ه یعنی چهارده سال بعد از وفات او متولد گردیده و در سنه 624 ه به خلافت رسیده است. علیهذا نمی تواند قهرمان این داستان مصاحب مستنصر باشد و علامه سید محسن امین جبل عاملی در کتاب «اعیان الشیعة» جزء 21 صفحه 233 ضمن شرح حال «ابی محمد عزالدین حسن بن حمزه اقساسی» این داستان را آورده و اشعار یاد شده را مربوط به او دانسته است. در صورتی که ندانسته که این اشعار مربوط به «ابن نقله» است و او برادرزاده «حسن بن حمزه» است و او سال ها پیش از «محمد اقساسی» زندگی می کرده و از شاعر ما هم مقدمتر بر مستنصر می زیسته است. و ابن شهر آشوب در کتاب «مناقب» جلد 1 صفحه 449 این اشعار را با مختصر تغییری به «ابی الفضل تمیمی» نسبت داده است که شعر و ترجمه آن این است:
سمعت منی یسیرا من عجائبه *** و کل أمر علی لم یزل عجبا
أدریت فی لیلة سار الوصی إلی *** أرض المدائن لما أن لها طلبا
فألحد الطهر سلمانا و عاد إلی *** عراص یثرب و الإصباح ما قربا
کآصف قبل رد الطرف من سبا *** بعرش بلقیس وافی یخرق الحجبا
فکیف فی آصف لم تغل أنت بلی *** بحیدر أنا غال أورد الکذبا
إن کان أحمد خیر المرسلین فذا *** خیر الوصیین أو کل الحدیث هبا
و قلت ما قلت من قول الغلاة فما *** ذنب الغلاة إذا قالوا الذی وجبا
«کمی از شگفتیهای حالات علی را از من شنیدی در صورتی که همه کارهای او همواره عجیب بوده است، دانستی که در شبی وصی پیامبر از مدینه به مدائن رفت، هنگامی که از او خواسته شد، سلمان پاک را در قبر نهاد و به مدینه مراجعت کرد در صورتی که هنوز صبح نشده بود، همانند «آصف» پیش از چشم برهمزدنی، تخت بلقیس را پیش سلیمان پیغمبر آورد، پس چگونه درباره آصف چنین عملی را غلو نمی دانی، ولی درباره علی مرا غلو کننده و دروغگو می پنداری؟! اگر احمد بهترین پیامبران است، پس این مرد (علی) بهترین وصی ها است و گرنه تمام گفته ها دروغ است. و گفتی که این گفته غلات شیعه است، گناه غالیان چیست؟! هنگامی که چیز درست و صحیحی را می گویند؟!»
بنابراین طبق روایت ابن شهر آشوب نیز این اشعار مربوط به سید قطب الدین اقساسی نیست، زیرا ابن شهر آشوب یکسال پیش از تولد مستنصر و پنجاه و هفت سال پیش از وفات سید قطب الدین فوت کرده بود و نمی شود چنین مطلبی را از آنها نقل نماید. و گویا آن اشعار مال «ابی الفضل تمیمی» یا دیگر از گذشتگان آل اقساسی بوده که قطب الدین آن را هنگام گفتگو با مستنصر قرائت کرده است.
از پشت پرده های دشمنی و کینه به گوش می رسد: این کرامت آشکاری که برای مولای ما امیرالمؤمنین (ع) در مورد «طی الارض» نقل شده تکذیب می کنند و آن را به غلو نسبت می دهند، چون فکر می کنند: محال است این همه راه را در آن وقت کم بشود طی نمود! ای کاش این بیچارگان می فهمیدند که این عمل، بر فرض محال بودن محال عادی است، نه عقلی وگرنه مسأله معراج (که قطعا جسمانی است) و جزء ضروریات دین به شمار می رود، و همچنین داستان آصف ابن برخیا که در قرآن کریم آمده است نباید صحیح باشند؟!! و نباید عفریتی از جن بتواند تخت بلقیس را پیش از آنکه سلیمان از جایش حرکت کند پیش او حاضر نماید در صورتی که نه قرآن و نه سلیمان پیشنهاد او را رد نکردند، جز آنکه سلیمان خواستار سرعت عمل بیشتر بوده است. اینها گویا از این حقیقت غفلت دارند که: قدرت همه جانبه خدا نسبت به سیر دادن تند و آهسته، همانند همه امور دشوار و آسان، یکسان است. بنابراین چه مانعی دارد که گاهی خداوند متعال بنده خاص و مقربش را مورد مرحمت بیشتر قرار دهد و به او قدرت انجام بر کارهائی را عنایت کند که دیگران از انجام آن عاجز باشند؟! و از سوی دیگر، خداوند مردم را گونه گون آفریده، و لذا می بینی که توانائیهایشان مختلف است، این یکی بر کاری توانا است که دیگری از آن عاجز است، و قدرت خدا هم حد و اندازه ای ندارد و از همین جا است که امور عادی موجودات نیز با هم متفاوت است.
لذا مسافتی را که یک فرد سوار در زمان محدودی طی می کند، غیر مسافتی است که شخص پیاده طی می نماید. و ماشینهائی که با بخار راه می روند از هر دوی اینها سریعتر طی مسافت می کنند. و هنگامی که این مسافت با فواصلی که با طیاره های سریع السیر پیموده می شود، مقایسه گردد معلوم خواهد شد که آن در برابر این چقدر ناچیز است. و با طیاره ها در ضمن پنج ساعت، مسافتی طی می شود که با وسائل دیگر پنج ماه وقت لازم دارد. و این طیاره اکتشافی «بریحیه» 19 است که از پاریس صبح 24 ابریل سال 1924 حرکت کرد و بعد از طی 1250 میل در مدت 11 ساعت شبانگاه همان روز به آسمان «بخارست» رسید و فردای همان روز 770 میل دیگر به آن افزود و هنوز پنج روز بر آن نگذشته بود که با طی کردن 3730 میل به هند رسید. و هم اکنون سرعت سیر طیاره ها به مافوق 150 میل در ساعت و در ارتفاع 27000 پا سیر می کنند و چه بسا ممکن است علم در آینده طیاره هائی برای ما بسازد که از اینها نیز سریع السیرتر باشند. بنابراین چه مانعی دارد از امور عادی بنده خاص خدا این باشد که هر گاه بخواهد بتواند چنین سیرهائی را بنماید؟! و چنین کاری بر خدا دشوار نیست. به علاوه ما هیچ گاه مولایمان علی و دیگر از ائمه هدی (ع) را با دیگر از آحاد مردم بلکه اولیا، مقرب خدا و دانشمندان و مخترعین یکسان نمی دانیم، ما برای آن بزرگواران، در صورتی که مصلحت ایجاب کند، معجزه و کرامت قائلیم، بلکه صدور کرامت و معجزه از ضروریات مقام آنان است.
جای بسی شگفتی است: گروهی در اثر اعمال زشتی که مرتکب شده اند، روی دلشان را زنگار گرفته، چنین کرامتی را از مولایمان علی (ع) انکار می کنند در صورتی که همانها نظیر چنان کرامت را درباره کسانی که بدون شک از او پست ترند بدون کوچکترین انکار قبول دارند!!
و ما به برخی از آن موارد ذیلا اشاره می کنیم:
1- «حافظ ابن عساکر» در تاریخش جلد 4 صفحه 33 از «سری ابن یحیی» نقل می کند که او گفته است: «حبیب ابن محمد عجمی بصری» در روز ترویه در بصره و در روز عرفه در عرفات دیده می شده!
2- حافظ ابن کثیر در تاریخش جلد 13 صفحه 94 آورده است: گفته اند: شیخ عبدالله یونینی متوفی در سنه 617 ه در بعضی از سال ها از طریق هوا (طی الارض) به مکه می رفته و عمل حج انجام می داده است. نظیر این عمل از گروه زیادی از زاهدان و بندگان صالح سرزده است که متأسفانه از بزرگان دانشمندان در این زمینه چیزی به ما نرسیده و نخستین فردی که چنین کرامتی از او نقل شده «حبیب عجمی» است که از اصحاب حسن بصری بوده است و بعد از او از دیگر شایستگان نیز نظیر چنین عملی نقل شده است.
3- احمد ابن محمد ابوبکر غسانی صیداوی، متوفی در سال 371 ه عادتش این بوده که بعد از نماز عصر تا پیش از نماز مغرب می خوابید. اتفاقا روزی مردی برای دیدارش بعد از عصر پیش او می رود، و او بدون توجه آنقدر با آن مرد صحبت می کند که از خواب بعد از عصر می ماند. هنگامی که آن مرد می رود خادمش می پرسد: «او کی بوده است؟» احمد در جواب می گوید: «او مردی است که «ابدال» را می شناسد و هر سال یکبار به دیدنم می آید.» خادم می گوید: «همواره مترصد فرا رسیدن این وقت و آمدنش بودم تا آنکه در همان وقت او آمد و ماندم تا گفتارش با شیخ تمام شد، آنگاه شیخ احمد از او پرسید: تصمیم رفتن به کجا را داری؟ او گفت: می خواهم ابومحمد ضریر را که در فلان غار زندگی می کند ملاقات نمایم.» خادم می گوید: «از او خواستم که مرا نیز با خود ببرد. او گفت: بسم الله بفرمائید، با او رفتم تا رسیدیم به پلهای آب در این وقت مؤذن اذان مغرب گفت، او دستم را گرفت و گفت بگو: بسم الله، هنوز ده قدم راه نرفته بودیم که خود را نزدیک همان غار یافتیم در صورتی که اگر آن فاصله را به طور عادی طی می کردیم می باید فردا بعد از ظهر به آنجا می رسیدیم. به آن کسی که در غار بود سلام کردیم و نماز را در آنجا خواندیم و از هر دری سخن گفتیم هنگامی که ثلث شب گذشته بود به من گفت: آیا میل داری که اینجا بمانی و یا با من به منزلت برگردی؟ گفتم میل دارم که برگردم. آنگاه دستم را گرفت و بسم الله گفت و در حدود ده قدم راه رفتیم که ناگهان خود را در کنار در صیدا یافتیم، آنگاه چیزی گفت و در شهر باز شد من وارد شهر شده و او برگشت.»
4- یکی از تجار بغداد می گوید: «روز جمعه ای بعد از فراغت از نماز جمعه برخوردم به «بشر حافی» که با سرعت از مسجد خارج می شد، با خود گفتم، این مرد معروف به زهد را ببین که حاضر نیست در مسجد کمی توقف کند و در آن مشغول عبادت شود!! آنگاه تعقیبش کردم دیدم رفت جلو نانوائی و یک درهم داد و نانی خرید، باز با خود گفتم: این زاهد را ببین که نان می خرد؟! آنگاه یک درهم دیگر داد و کبابی خرید خشمم نسبت به او زیادتر شد، سپس پیش حلوا فروشی رفت و فالوده ای خرید. گفتم به خدا قسم ولش نمی کنم تا بنشیند و بخورد! ولی او راه بیابان پیش گرفت، با خود گفتم به طور قطع او می خواهد در کنار سبزه زاری غذا بخورد، در تعقیبش ادامه دادم او تا عصر همچنان راه می رفت و من نیز به دنبالش، بالاخره او وارد قریه ای شد و در آن مسجدی بود و در آن مریضی به سر می برد، بالای سرش نشست و آن غذا را لقمه لقمه به دهانش می گذاشت، از این فرصت استفاده کرده و به گردش در آن پرداختم و یک ساعت در آن گردش کردم، دیدم بشر نیست از مریض پرسیدم: او کجا است؟ گفت به بغداد رفته است، گفتم از اینجا تا بغداد چقدر فاصله است؟ گفت: چهل فرسخ. گفتم: «انا لله و انا الیه راجعون؛ ما از آن خدا هستيم و به سوى او باز مى گرديم.» (بقره/ 156) عجب کاری کردم؟! با خود پولی ندارم تا مالی کرایه کرده خود را به بغداد برسانم و قدرت بر پیاده روی هم ندارم!! او به من گفت: همین جا بمان تا او برگردد. تا جمعه آینده در آنجا ماندم و او در همان وقت آمد و با او چیزی بود که آن را به مریض داد که بخورد و او هم خورد، آنگاه مریض به او گفت: ای ابا نصر این مرد با تو از بغداد آمده و از جمعه گذشته در این جا مانده است او را به محلش برگردان، او با نظر خشم به من نگریست و گفت: چرا با من آمدی؟ گفتم: اشتباه کردم، گفت: برخیز و با من بیا تا نزدیک غروب با او راه رفتیم هنگامی که به بغداد نزدیک شدیم، به من گفت: محله شما در کجای بغداد است؟ گفتم در فلان موضع گفت: برو و دیگر برنگرد.»
5- شیخ بزرگوار «ابوالحسن علی» می گوید: «روزی در حیات اطاق خلوت دائیم شیخ احمد رفاعی متوفی سنه 587 ه، خدا از او راضی باد، بودم و غیر او کسی در آنجا نبود، صدای خفیفی شنیدم، نگاه کردم مردی را در آنجا دیدم که قبلا ندیده بودم، آنها مدتی طولانی با هم سخن گفتند آنگاه آن مرد از شکاف دیوار همان اطاق خلوت بیرون رفت و همانند برق زودگذر ناپدید شد. بعد از این پیش دائیم برگشتم و به او گفتم: آن مرد کی بود؟ گفت: او را دیدی؟ گفتم: آری. گفت: او مردی است که خدا وسیله او آبهای اقیانوس را حفظ می کند و او یکی از چهار «خواص» است اما مدت سه روز است که از این سمت برکنار شده، ولی از طرد شدنش خبر ندارد!
به او گفتم: آقای من چرا خداوند او را طرد کرده است؟ گفت: او در جزیره ای در اقیانوس اقامت داشت و مدت سه شبانه روز در آنجا باران بارید تا جائی که در دره ها سیل جاری شد. در او این فکر پدید آمد که: اگر این باران در آبادی ها می بارید چقدر بهتر بود، بعد از این پشیمان شد و استغفار کرد اما به خاطر همان اعتراض رانده شد. گفتم: آیا جریان را به او اطلاع دادی؟ گفت خیر، زیرا از او حیا می کردم، گفتم: اگر اجازه بدهی به او اعلام می کنم، گفت: حاضری؟ گفتم: آری، گفت سرت را پائین آر و چشمت را ببند، اطاعت کردم، آنگاه صدائی شنیدم که می گفت: ای علی سرت را بالا کن، سرم را بالا کردم دیدم در جزیره «بحر محیط» هستم و در کارم متحیر بودم و شروع کردم به قدم زدن در آن، ناگهان به همان مرد برخوردم و به او سلام کردم و جریان را به او گفتم، او گفت: تو را به خدا قسم می دهم: آنچه که می گویم عمل کنی، گفتم: بچشم، گفت: خرقه ام را به گردنم بیفکن و مرا به روی زمین بکش، و به من بگو: این جزای کسی است که به خدا اعتراض کرده باشد. من هم طبق درخواستش عمل کردم، ناگهان هاتفی می گفت: ای علی ولش کن ملائکه آسمان به ناله و گریه افتادند، خدا از او راضی شده است. ساعتی در حال بیهوشی بودم، آنگاه به هوش آمدم خود را پیش دائیم در حیات اطاق خلوت دیدم، بخدا قسم نمی دانم چگونه رفتم و چگونه آمدم.» (مرآت الجنان جلد 3 صفحه 411).
6- شیخ صالح «غانم ابن یعلی تکریتی» حکایت می کند که: «یک بار از یمن از دریای شور سفر کردم، هنگامی که به وسط دریای هند رسیدیم و در اثر باد شدید دریا طوفانی شد و امواج از هر سو به ما حمله می کرد، در نتیجه کشتی ما شکست، روی تخته پاره ای نشسته و به جزیره ای رسیدم و در آن به گردش پرداختم، کسی را در آنجا ندیدم، در صورتی که منطقه آبادی بود، در آنجا مسجدی دیدم و وارد آن شدم، در آنجا چهار نفر را مشاهده کردم بر آنها سلام گفتم جواب سلامم را دادند، از ماجرایم پرسیدند، جریان را گفتم و بقیه روز را پیش آنها ماندم، دیدم روح عبادت خوبی دارند، هنگامی که وقت نماز عشاء فرا رسید، دیدم شیخ حیوة حرانی وارد مسجد شد. همه به عنوان احترام برخاستند و به او سلام گفتند. او جلو ایستاد و با آنها نماز عشاء را به جماعت خواند آنگاه تا به صبح مشغول نماز خواندن شدند، پس شنیدم که شیخ حیوة این طور با خدا مناجات می کرد: خدایم در غیر تو محل طمعی برایم نمی یابم (تا آخر دعا) آنگاه گریه شدیدی کرد و دیدم: نور زیادی آنها را احاطه کرده و آن مکان را همانند روشنائی شب چهارده روشن نموده است. سپس شیخ حیوة از مسجد بیرون رفت چنین زمزمه می کرد:
سیر المحب إلی المحبوب إعجال *** و القلب فیه من الأحوال بلبال
أطوی المحانة من قفر علی قدم *** إلیک یدفعنی سهل و أجبال
«سیر محب به سوی محبوب با شتاب و عجله است، در این سیر دل در تاب و تب است، تحمل رنج پیمودن بیابان بی آب و علف با پا برای رسیدن به خدمتت می کنم گرچه در این راه کوه ها و دشتها از وصول به مقصد ممانعت کنند». آنان به من گفتند: دنبال او راه بیفت من هم به دنبالش راه افتادم، گویا زمین از خشکی و دریا، کوه و دشت زیر پایمان می پیچید، هر قدمی که بر می داشت می گفت: «ای خدای حیوة برای او باش». ناگاه دیدیم که در «حران» هستیم و حال آنکه از زمان حرکت ما چیزی نگذشته بود، و در آنجا به اتفاق مردم با او نماز جماعت خواندیم.»
7- محمد ابن علی حباک، خادم شیخ جلال الدین سیوطی متوفی در سنه 911 ه نقل می کند که: «روزی شیخ هنگام «قیلوله» در حالی که نزدیک زاویه شیخ عبدالله جیوشی واقع در «قرافه مصر» بود، به او گفت: آیا می خواهی نماز عصر را در مکه بخوانی به شرط آنکه تا زمانی که زنده ام این جریان را به کسی نگوئی؟ گفتم آری، دستم را گرفت و گفت: چشمت را ببند، چشمم را بستم، در حدود 27 گام با من برداشت و گفت چشمت را باز کن، ناگهان خود را در باب «المعلاة» یافتیم، ام المؤمنین خدیجه، فضل ابن عباس، سفیان ابن عیینة و دیگران را زیارت کردیم، آنگاه داخل حرم شدیم، طواف کردیم و از آب زمزم نوشیدیم و پشت مقام ابراهیم آنقدر توقف کردیم تا نماز عصر را خواندیم و دوباره طواف کردیم و از آب زمزم نوشیدیم. آنگاه به من گفت: طی الارض ما عجیب نیست، شگفت از این است که هیچ کدام از اهل مصر که در اینجا مجاورند ما را نمی شناسند!! سپس به من گفت: اگر می خواهی با من مراجعت کن و اگر می خواهی همین جا بمان تا حاجیان بیایند؟ گفتم: با شما می آیم و آمدیم «باب معلاة» و گفت چشمت را ببند و بستم و هفت قدم با هم برداشتیم، گفت: چشمت را باز کن ناگهان خود را نزدیک «جیوشی» دیدیم و به آقایم عمر ابن الفارض وارد شدیم.»
8- «سخاوی» در طبقاتش آورده است که: «شیخ معالی از شیخ سلطان ابن محمود بعلبکی متوفی در سنه 661 ه پرسید: آقای من چند بار در یک شب به مکه رفتی؟! گفت: سیزده بار. گفتم شیخ عبدالله یونینی می گوید: اگر بخواهد نماز را جز در مکه نخواند، می تواند؟»
9- حافظ ابن جوزی در «صفة الصفوة» ج 4 ص 228 از سهل ابن عبدالله نقل می کند که: او گفته است: مردی را دیدم که به او مالک ابن القاسم جبلی می گفتند و در دستش آثار زعفران بود. به او گفتم: تازه زعفران خورده ای؟ گفت: استغفرالله مدت یک هفته است که چیزی نخورده ام، لیکن به مادرم غذا داده ام و برای اینکه نماز صبح را در این جا بخوانم با سرعت آمدم و فرصت شستن دستم را نداشتم. در حالی که فاصله آنجا با محلش 700 فرسخ بوده است! آنگاه گفت: آیا به این امر ایمان داری؟ گفتم: آری. گفت: سپاس خدائی را که به من مؤمن با یقینی را نشان داد.»
10- باز «ابن جوزی» در صفة الصفوة جلد 4 صفحه 293 از موسی ابن هارون نقل می کند که: «یکبار حسن ابن خلیل را در عرفات دیدم و با او صحبت کردم، و بار دیگر در حال طواف دور خانه خدا. و به او گفتم از خدا بخواه که حجم را قبول کند، او گریه کرد و برایم دعا نمود. پس از آن به مصر برگشتم، کسانی که به دیدنم می آمدند، گفتم که: حسن با ما در مکه بود. آنها می گفتند که: او امسال حج نکرده است. گفتم: به من رسیده است که او هر شب به مکه می رود، کسی تصدیقم نکرد. پس از چندی او را دیدم درباره افشای این راز، سرزنشم کرد و گفت: بدین وسیله مشهورم کردی که دوست نداشتم از من در این باره سخن بگوئی، بعد از این تو را به حقی که بر شما دارم سوگند می دهم که چنین نکنی.»
در توانائی جستجوگر است که از امثال این نوع قصه ها که در میان کتاب ها پراکنده است، کتابی جامع تألیف نماید و ما به خاطر رعایت اختصار به نمونه های یاد شده اکتفا کردیم. و از همین ها که برشمردیم می توان این نتیجه را گرفت که ولی خدا یعنی کسی که خداوند به او نعمت «طی الارض» عنایت کرده می تواند: هر کسی را که بخواهد با خودش به نقطه ای که دلش می خواهد با طی الارض ببرد و در زیر پای او نیز همانند ولی خدا زمین بچرخد. این نمونه هائی که نقل کردیم چون مربوط به خاندان پیامبر اکرم و امیر مؤمنان نیست از ناحیه برادران اهل سنت ما مورد مناقشه و انکار قرار نگرفته است وگرنه همانطور که درباره طی الارض علی (ع) از مدینه به مدائن برای غسل دادن و دفن کردن سلمان دیدیم مورد حمله و جدال و انکار قرار می گرفت.
شعرا ادبیات عرب سید محمد اقساسی تشیع امام علی (ع) داستان تاریخی طی الارض کرامت