گفتار حاضر متن سخنرانی آقای دکتر سیدحسین نصر استاد فلسفه و تاریخ علوم و سرپرست دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران است که در دی ماه 1347 در تالار فردوسی دانشکده ادبیات ایراد شده و عینا تندنویسی شده است. این سخنرانی بعدها به صورت مقاله درآمد و در نشریه معارف اسلامی، شماره 8، 1969/1348، صص 42-33 منتشر شد. این مقاله فارسی نیز بعدها به همت پروفسور ویلیام چیتیک تحت عنوان:
“the tradition of Islamic philosophyin Persia and it,s significance for the modern world”, iqbal review, 12 (October 1971): 28-49. به زبان انگلیسی ترجمه و منتشر شد.
انسان از فکر کردن نمی تواند اجتناب ورزد و در هر جامعه ای که باشد ناگزیر است که به تفکر بپردازد؛ چه، می توان یک فلسفه غلط را به جای یک فلسفه درست گذاشت اما به هر حال، ضد فلسفی بودن غیر ممکن است و مخصوصا دید ضد فلسفی در مقام تجزیه و تحلیل، خود یک نوع دید فلسفی است. بنابراین، گریز از تفکر، به ویژه تفکر فلسفی، برای انسان امکان پذیر نیست؛ بخصوص برای ما که در یک وضعیت خاص تاریخی به سر می بریم. ما در لحظه ای از زمان قرار گرفته ایم که شاید داشتن نوعی آگاهی و نیز ارزیابی از وضع خودمان از لحاظ فکری برایمان ضرورت حیاتی داشته باشد؛ و بهترین دلیل برای اثبات این امر، این است که در عرض 7 الی 8 و 10 سال اخیر به رغم کلیه فعالیتها و عواملی که در برخی محافل به کار بسته می شود تا تفکر فلسفی را از دید ما پنهان دارد، ناگزیر یک نوع آگاهی جدید نسبت به این موضوع در ایران مشاهده می شود.
در این گفتار انتخاب و استفاده از اصطلاح "سنت فلسفی" از این جهت است که خود کلمه "سنت" روشنگر وضع فعلی ماست، آن هم به دو دلیل.
علل استفاده از کلمه "سنت" در دنیای امروز
اولا کلمه سنت به معنی فعلی، ریشه فارسی یا عربی ندارد یعنی در معنایی که امروزه ما آن را به کار می بریم در میراث فکری ما وجود نداشته ولی به کار بردن آن فی الواقع بی تأمل نبوده است. به کار بردن سنت در زبان فارسی، امروزه حتی در مواردی مانند تزیین سنتی، غذای سنتی یا موسیقی سنتی و غیره گویای حقیقتی دوجانبه است و نمودار این است که ما از درون سنت فکری خود تا حدی بیرون آمده ایم و به همین جهت می توانیم درباره آن به تفکر بپردازیم؛ چنان که امروزه به کاربردن کلمه "فرهنگ"، مبین از بین رفتن یکپارچگی و وحدت یک فرهنگ است.
در واقع، هنگامی انسان به خود به صورت عینی می نگرد که از قالب خویش به در آمده باشد. بنابراین، صرف توجه کردن به "سنت فکری" نشان می دهد که بر اثر تماس با تمدن مغرب زمین و اصولا تحولات پنجاه ساله اخیر جهان، ایرانیان در حال حاضر به گذشته خود از طریق "عینی" به صورت یک "سنت" می نگرند.
بازگشت و توجه به سنت در دنیای امروز
عامل دوم، که عاملی بسیار حیاتی و مهم است، این است که تحول فکری مغرب زمین در طی پنجاه سال اخیر، اهمیت "سنت" را پس از چهارصد سال طغیان تمدن اروپائی علیه آن، دیگر بار به طرز بسیار ضروری و لازم آشکار ساخته است. در حقیقت این نهضت در فرانسه با نویسنده ای به نام رنه گنون آغاز شد، ولی اینک همه جا سخن از سنت است، زیرا صرف اضمحلال اصول یک تمدن، وجود و ضرورت سنت آن تمدن را در نظر خواص هر روز بیشتر جلوه گر می کند. این گفتار نقاش معروف فرانسوی، روئو است که در آغاز این قرن گفت: «با آنکه من یک نقاش هستم و به دست راست نقاشی می کنم، حاضرم دست خود را از دست بدهم اما متعلق به یک سنت هنری باشم. ولی این سنت هنری اکنون در اروپا از میان رفته است.»
پس به کار بردن کلمه "سنت"، که امروزه در زبان فارسی شاید ده برابر بیش از بیست سال گذشته به کار برده می شود، بر اثر تحولی است که در درون تمدن مغرب زمین پدید آمده است و اشخاص را خواه ناخواه متوجه سنت فکری و وادار به بزرگداشت آن کرده است؛ حال چه خود وابسته به یک سنت باشد یا نباشد.
احترام به سنن واقعی، یا سنت به معنی اصلی خود (یعنی چیزی که انسان را به اصل و مبدأ خویش پیوند می دهد نه به معنی آداب و رسوم) امری است غیر قابل اجتناب و ما ایرانیان هم هرگز نمی توانیم از آن اجتناب ورزیم. به این معنی که وقتی ما از سنت سخن می گوییم، مقصود سنت میرنده نیست، زیرا تنها چیزی مرده است که دیگر برای انسان در یک لحظه خاص ارزشی نداشته باشد. تا هنگامی که گذشته یک جامعه هنوز برای آن جامعه ارزش دارد آن گذشته زنده است، و این زنده بودن و مرده بودن هم خود دارای نوسان است.
پس هنگام گفتگو از سنت در فرهنگ و بخصوص در فلسفه، به هیچ روی سخن از مرده و زنده نیست، افلاطون اینک همان اندازه زنده است که در قرن چهارم پیش از میلاد بود، در حالی که رنوویه که آثار او در سال 1890 بیش از همه فلاسفه فرانسه خوانده می شد، اکنون در سایه های تاریک تاریخ فرو رفته است.
بنابراین سنت فکری و فلسفی در بعدی ورای زمان و مکانی که در آن قرار داریم، حیاتی مداوم دارد و مانند ذخیره ای است که تا وقتی ملتی زنده است و تا هنگامی که ریشه فرهنگ آن ملت از سرچشمه حیات فرهنگی خود سیراب می شود، از این سنت فرهنگی ارتزاق می کند و در لحظات مختلف حیات خود، از روی نیازهای گوناگون، از آن مایه برمی گیرد.
ماهیت نسبت فلسفه اسلامی و رابطه آن با تفکر قبل از اسلام
پس از صحبت کردن از سنت فلسفی در ایران، سخن گفتن از یک تفکر زنده است؛ چه این تفکر متعلق باشد به شخصی چون سهروردی که هفت قرن پیش از این می زیست؛ چه از ابن سینا باشد که ده قرن پیش زندگانی می کرد؛ به هر تقدیر تفاوت نمی کند. اما از لحاظ ماهیت، نفس این سنت فلسفی چیست؟ آیا این سنت به ایران محدود است؟ و اگر محدود به ایران است، خصوصیات آن چیست؟
در اینجا با مسئله بسیار بزرگ و مهم پیوستگی و گسستگی دو فصل از تاریخ ایران روبرو می شویم؛ یعنی رابطه بین ایران دوره اسلامی و ایران پیش از اسلام.
شک نیست که در ایران پیش از اسلام، یک نوع تفکر عمیق به شیوه فلسفی در بطن مذهب وجود داشته است، مانند دین مانی و آیین مهرپرستی و بیش از همه دین زرتشتی. و این هم خصوصیت شاخص کلیه تمدنهای سنتی آسیا است؛ یعنی تمدنهایی که یک سلسله اصول آسمانی را مبدأ تمام تحولات و تفکرات و فعل و انفعالات خود و جامعه خویش به شمار می آوردند. بعدها بر اثر امتزاج این تفکر با عقاید اسلامی، در واقع یک زمینه جهانی برای ایرانیان فراهم آمد. مکتبها و افکار دیگر، به ویژه فلسفه یونانی (که آن هم شاید در اصل پیوند اصلی بسیار عمیقی با تفکر قدیم ایرانی و هند و اروپایی داشته باشد) و افکاری که از بین النهرین و هند برخاسته بود، و پاره ای عوامل دیگر و بیش از همه در واقع زمینه و اصولی که این آرا و افکار و عقاید را به یکدیگر پیوند داد یعنی اسلام، موجب شد که این افکار با یکدیگر درآمیخته و فلسفه اسلامی پدید آید.
تعصب غربیان و قایل نبودن اصالت برای دیگران
متأسفانه، غربیان به دلیل تعصب شدیدی که نسبت به یونان دارند، هیچ گاه اصالتی برای تفکر دیگران قایل نبودند؛ همچنان که برای فرهنگ پیش از اسلام ایران نیز کمتر اصالتی را پذیرفته اند. این تعصب توأم با بسیاری از جهات و علل دیگر، اهمیت و مکانت فلسفه اسلامی را در جهان امروز هنوز روشن نکرده است. بخصوص زیان عدم توجه بدان، به ما ایرانیان بازگشته است؛ زیرا در حقیقت ایران همیشه سرزمین اصلی فلسفه اسلامی بوده است. طبق محاسبه ای که انجام گرفته است، تقریبا نود درصد متفکران اسلامی، ایرانی بوده اند و اگر این رقم از لحاظ جغرافیایی و نسبت جمعیت سرزمین ایران با قلمرو پهناور تمدن اسلامی مقایسه شود، اهمیت آن آشکارتر می گردد.
نکته قابل توجه دیگر این است که ایرانیان در دوره معاصر به مقیاس آثاری که به وسیله دانشمندان هم روزگار ما در دیگر کشورهای اسلامی به زبانهای عربی و اردو و ترکی یا به زبان انگلیسی (توسط مسلمانان هند و پاکستان) در زمینه فلسفه و حکمت تدوین شده است، کمتر به نوشتن آثار فلسفی پرداخته اند. این جنبه ظاهرا منفی، یک دلیل بسیار مثبت دارد و آن هم عمق و ریشه تفکر فلسفی در این سرزمین است و صرف وجود این مکتب فکری اصیل، آوردن افکار و فلسفه های بی بنیاد و واهی را دشوار می کند.
امروزه، به علت تعصبی که راجع به بی توجهی به فلسفه دوره اسلامی ایران در برخی محافل وجود دارد و مقدار زیادی از آن هم از جانب خود ماست، تصوری بریده و در واقع تصویر یک شیر بی بال و دمی از فلسفه اسلامی برای ما نقش بسته است و این امر ما را بر سر یک دوراهی بسیار مهمی از لحاظ تحول آینده جامعه خویش و طرز تفکر خود قرار داده است.
دیدن خود در فرهنگ شرط خودشناسی و بازیابی هویت
اصولا انسان به خاطر آنکه وجود سالمی داشته باشد، ناگزیر باید یک نوع آگاهی مستقیم از خویشتن به طور پیوسته داشته باشد و اگر هم در دیگران می نگرد، باید همیشه شخصیت آنان را مانند آیینه ای در برابر وجود خود بدارند. زیرا از یک لحاظ، جمله موجودات، نمایشگر وجود انسان است مگر اینکه آدمی به مرتبه ای از تعالی راه یابد که بتواند از قید انانیت و محدودیت نفس رها گردد، ولی به هر تقدیر دیدن دیگران در خود و یافتن خود در دیگران از طریق خویشتن شناسی است. فرهنگ نیز بر همین گونه است؛ بدین معنی که یک فرهنگ به ناچار باید یک آگاهی مستقیم از گذشته خود حاصل کند.
درست است که تحولات تاریخی و اجتماعی و برخورد و تماس با تمدنهای دیگر و همچنین سایر دگرگونیها، نوعی شناخت تازه از گذشته انسان پدید می آورد ولی هیچ گاه فرهنگی نمی تواند تنها از راه دیدن سیمای خود در آیینه دیگران، زنده و پایدار بماند.
از خودبیگانگی بیماری تمدن های غیرغربی در قرون اخیر
این از خودبیگانگی یک بیماری مهلک برای تمام جوامع آسیایی و بخصوص برای ماست؛ یعنی اصولا ما پیوسته بر سر آنیم که خود را تنها از نظرگاه دیگران بنگریم. البته این نحوه تفکر و بینش، تنها در مورد توده مردم مشاهده نمی شود بلکه در سطح طبقه متفکر و اندیشمند جامعه هم رواج دارد. بهترین راه برای اثبات این موضوع هنر است، زیرا به دستاویز هنر که نمود آن محسوس و قابل لمس است، بهتر می توان مثال زد: می دانیم که پیش از آنکه غربیان به شناساندن ارزش هنر مینیاتور ایرانی بپردازند، ما خود چندان علاقهای به پاسداری از این میراث هنری و نگاهداری آثار ارزشمند آن نداشتیم؛ چنان که تا چند سال اخیر نیز هیچ گونه توجهی نسبت به آثار نقاشی سبک خاص دوره قاجاریه مشاهده نمی شد و اغلب این نقش و نگارها و شمایلها فقط بر دیوار قهره خانه ها آویخته بود، اما همین که در این اواخر ارزش واقعی این آثار از طرف غربیان شناسانده شد و این مکتب به عنوان مکتب بزرگ هنری قلمداد شد، همان نقاشیهای به ظاهر فرومایه از دیوار محقر قهره خانه ها به تالار نمایشگاهها راه یافت و با بهای گزاف داد و ستد شد.
این احیای مجدد ارزش و مقام هنر یک ملت، از راه مقیاسهای صرفا خارجی، نمودار یک نوع نااستواری و عدم اطمینان آن ملت نسبت به هویت و ماهیت فرهنگی خود است و این امر اگر دامنه دارتر شود، ملتی را به یک بیماری دردناک اجتماعی مبتلا می سازد و جامعه هم مانند یک بیمار روانی که احساس شخصیت دوگانه می کند، گرفتار مرض دوشخصیتی یا "اسکیزوفرنی" می شود؛ یعنی در یک جامعه از یکسو در قشرها و سطوح پایینتر کسانی هستند که هنوز در جامعه خویش احساس بیگانگی و غربت نمی کنند و از سوی دیگر در سطوح بالاتر، افرادی قرار می گیرند که نسبت به جامعه خود احساس بیگانگی و ناپیوستگی می کنند و این امر یک نوع ناهماهنگی و دوگانگی در اجتماع پدید می آورد که امروزه کم و بیش گریبانگیر تمام جوامع آسیایی است و امکان ارزش بخشیدن و بازشناختن آنچه را که از خارج می آید، یعنی فرهنگهای بیگانه و بخصوص تمدن مغرب زمین را دشوارتر می سازد.
بنابراین، معرفت و آگاهی تازه از اینکه سنت فلسفی و فکری ما چیست، صرفا یک مسئله مکتبی و آکادمیک نیست، بلکه مسئله حیات آینده ماست. بدین معنی که ما برای آنکه بدانیم به کجا می خواهیم برویم، باید در وهله نخست بدانیم که کجا هستیم و آن هم منوط به آگاهی کامل از گذشته فکری خود است.
لکن، امروزه در اکثر محافل دانشگاهی و بین افرادی که با فرهنگ جدید آشنایی دارند، اتکا به تحقیقات و تتبعات غربیها پیرامون تفکر ما و تفکر فلسفه اسلامی در ایران، فی الواقع سنت فلسفی ایران قلمداد شده است و آشنایی اکثر متفکران ما از دیدگاه غربیان با جهان و با خود موجب شده است که نوعی احساس ناایمنی از لحاظ گذشته فکری خود، در ایشان به وجود آید.
این بدان معنا نیست که تمام مطالعات خاورشناسان پیرامون ایران یکسره از روی بدسگالی و غرض ورزی بوده است بلکه می توان یقین داشت که مقدار متنابهی از این پژوهشها نیز، آمیخته با شائبه غرضی نبوده است. ولی به هر حال، این تحقیقات با توجه به نیازها و احتیاجات تمدن مغرب زمین برگزار شده است و بالطبع هم باید چنین باشد.
باری، هنگامی که به بررسی عمیق بپردازیم، مشاهده می کنیم سایه قرن نوزدهم، که در حقیقت بنیانگذار خاورشناسی به عنوان یک علم دانشگاهی بود، هنوز بر قرن حاضر گسترده است؛ و چون به این قرن بنگریم، می بینیم که اگر تفکر غربی به غیر از تمدن مغرب زمین، برای تمدنی دیگر نیز اصالتی قایل می بود، اصلا تصور تفکر غربی از خود مغرب زمین نقض می شد. من (دکتر نصر) این موضوع حیاتی را دیگر بار تکرار می کنم: امروزه در زبان فارسی می گوییم فلان ملت متمدن است و فلان ملت تمدن ندارد، این کلمه "تمدن" که به کار می رود ترجمه مستقیم کلمه civilization است؛ به آن معنی که توسط نویسندگان مکتب دائرةالمعارف و یا انسیکلوپدیستهای قرن هیجدهم فرانسه به کار برده شده است.
نحوه فکری قرن نوزدهم سرانجام به سقوط دادن مطلق در زمان منجر شد؛ کاری که هگل کرد. هگل و متفکرانی نظیر او، تمدن غربی را در واقع غایت قصوی و به طور کلی هدف تاریخ بشر می دانستند. درست است که این نظر هم اکنون مطرود است ولی در قرن نوزدهم رواج بسیار داشت و هنوز هم در برخی از مکتبها طرفدارانی دارد. این طرز تفکر نمی تواند اصالتی برای یک تمدن دیگر بپذیرد؛ مگر تمدنهایی که چندان از سیر تمدن مغرب زمین دور باشند و به خود جنبه شگفت آور و "اگزوتیک" بگیرند که ارزش نهادن بدانها زیانی برای تمدن غرب به بار نیاورد، مانند تمدن تبتی یا ژاپنی که شناساندن آنها برای اغراضی که در پس پرده مطالعات خاورشناسی نهان است، زیانمند نیست.
نحوه برخورد غربیان با تمدن اسلامی
هنگامی که از تمدن اسلامی سخن می رود و بخصوص مسئله اندیشه و تفکر مطرح می شود، این امر به صورتی حساس درمی آید و همه جان کلام نیز در اینجاست که اگر خاورشناسان می پذیرفتند که تمدنی غیر از تمدن غرب به وجود آمده و این تمدن ارزشی مستقل از فرهنگ و تمدن غرب داشته است، تمام مبانی تفکر، بخصوص فلسفه اروپائی، جنبه نسبی می یابد. زیرا در حقیقت هیچ مطلق دیگری نیست که ملل اروپا بتوانند خود را بدان متکی بدانند چرا که مسیحیت نیز در قرن هفدهم جنبه اطلاق خود را از دست داد و این امر شالوده تمدن غربی را فرو ریخت. از این رو مشاهده می کنیم که خاورشناسان و اصولا متفکران مغرب زمین در مقام تجزیه و تحلیل علمی، همیشه مباحث خود را درباره تمدن اسلامی به قرن ششم و هفتم هجری ختم می کنند. این انقطاع ضرورت حیاتی تمدن غربی است نه واقعیت امر. در حالی که پس از گسستن تماس میان اسلام و مسیحیت، یعنی در عصری که آن را "دوران ظلمت" خوانده اند، تازه در سرزمین ایران در مراغه و سمرقند یک نهضت مهم نجومی آغاز شد و این نهضت از راهی که هنوز بر ما درست روشن نیست، شاید توسط یک عده دانشمند بیزانسی، به اروپا راه یافت و نظریات نجومی مراغه و سمرقند به دست کوپرنیک رسید. از این طریق نیز تمدن اسلامی در تمدن جهان، بخصوص در تفکر علمی مغرب زمین، نفوذی تازه یافت. پس محدود کردن تمدن و بخصوص تفکر اسلامی به شش هفت قرن اولیه نسنجیده و نادرست است.
نقش ناسیونالیسم و غرب در بد جلوه دادن نقش ایرانیان و تمدن اسلامی
این مسئله با یک سلسله نهضتهای سیاسی در خاور زمین و مخصوصا ناسیونالیسم عربی توأم شده است. تفکر ناسیونالیستی عربی برای آنکه نشان دهد که به هنگام تسلط ایرانیان یا ترکها، تمدن اسلامی رو به انحطاط نهاده است، این گسستگی و انقطاع در تفکر اسلامی را، که غربیان آن را مطرح کرده و در کتب خود از آن بحث می کنند، تأیید کرده و با اغراضی سیاسی درآمیخته است. نتیجه آنکه، همه این علل و عوامل با یکدیگر توأم شده و شناخت فرهنگ ما را برای خود ما بسیار دشوار و پیچیده ساخته است و هنوز هم از از این بابت زیان می بینیم. حتی در زمینه ادبیات هم اگر درست بررسی کنیم، خواهیم دید که مثلا بیشتر بی علاقگی و ناخوشایندی که نسبت به ادبیات دوره صفویه ابراز می شود، زاییده ارزشیابی و داوری نسبتا نادرستی است که اولین نویسندگان تاریخ ادبیات ایران، یعنی غربیان، پیرامون ادبیات دوره صفویه انجام داده اند و این امر موجب شده است که ذوق و قریحه بسیاری از ایرانیان حتی نسبت به ادبیات خویش که یک جنبه درونی و ملی دارد نیز دگرگون شود.
این موضوع کم و بیش در بسیاری از رشته های دیگر هم صادق است و تماما برای ما خسارات جبران ناپذیری دارد. چرا که این امر از دو حال بیرون نیست: یا باید قبول کنیم که ما در طی هفتصد، هشتصد سال گذشته به اندیشه نپرداخته و تفکر نداشته ایم، پس در این صورت چگونه ممکن است یک چیز مرده پس از هفت قرن دوباره سربرآورد و زندگی را از سر گیرد؟! یا به عکس باید بپذیریم که تفکر داشته ایم، در این صورت مایه های آن را باید به دست آوریم و بر همان شالوده به سوی آینده گام برداریم.
به نظر بنده وضع سرزمینی مانند ایران که از ذخایر دیرینه و سرشار تمدن و فرهنگ برخوردار است، در برابر سنن فکری خود بسیار پیچیده تر از کشورهایی است که از لحاظ فرهنگی و جغرافیایی تازه به وجود آمده اند. "وارد شدن" در قرن بیستم به معنای پذیرفتن تمدن غربی برای این قبیل کشورهای نوبنیاد بسیار آسان است و شاید با فراهم کردن پاره ای از لوازم و تجملات و مظاهر تمدن قرن حاضر، دست کم از لحاظ اقتصادی میسر گردد. ولی سیر و جهش تمدنی که پشتوانه ای عظیم از میراث گذشته دارد، معنای دیگری دارد و مانند کشوری کاملا تازه بنیاد، نمی تواند بدون توجه به فرهنگ موجود خود باشد. چنین تمدنی پیوسته باید میراث گرانبار خود را به دنبال خویش بکشاند؛ چه در غیر این صورت موجودی ناقص است. به علاوه، این ملل خود رسالتی بر عهده دارند و آن در واقع راهنمایی و ارشاد قرن بیستم است، زیرا ما نمی توانیم دست بسته خود را در مسیر این قرن قرار دهیم، چه قرن ما قرنی است با هزاران کمبود و نقصان و اگر همین گونه ادامه یابد، حتی چشم به راه قرن دیگر داشتن شاید برای تمدن به صورت فعلی آن، امیدی محال باشد. به هر تقدیر رسالت تاریخی این جوامع در برابر جهان معاصر به جد گرفتن سنن فکری و معنوی خود است و این چیزی است که در واقع دنیا از آنها توقع دارد.
نسبیت عامل تناقض درونی تمدن غربی
به عبارت دیگر، همان تمدن اروپایی، یعنی تمدنی که در قرن نوزدهم به علت مطلق دانستن تفکر غربی نمی خواست اصالتی و بنیادی برای تمدنهای شرقی بپذیرد، امروزه "نسبیت" را جایگزین آن "اطلاق" ساخته است؛ یعنی تفکر اروپائی نزد خود اروپاییان نسبی است؛ به همین جهت با ارزشهایی متناقض از درون تمدن غربی روبرو می گردیم و خواه ناخواه همان تمدن اکنون به ناچار برای فرهنگهای باقیمانده شرق، به نوعی ارزش و اصالت قایل می شود. همین امر در واقع، متفکران و اندیشمندانی را که به این تمدنهای سنتی تعلق دارند، بر سر یک دوراهی بسیار سخت و دشوار قرار داده است. فی المثل ماهیت فرنگی مآب بودن در زمان آخونداف غیر از دوره آقای تقی زاده و در همان دوره غیر از عهد ما بود و این سه جنبه با یکدیگر تفاوت بسیار فاحش و متمایز دارند. من از آقای تقی زاده به عمد نام بردم. زیرا حیات ایشان که خوشبختانه عمری پربار را پشت سر نهادند، مظهر تحول و تطور سنن فکری یک ملت در طول نزدیک به یک قرن است و ایشان خود در این مدت چندگونه اظهار نظر مختلف پیرامون تمدن غرب ابراز داشته اند که به تنهایی نمودار تغییر جو فکری صاحب نظران ملتی در طی قرون اخیر است.
آگاهی به تفکر فلسفی و آینده فکری ما
یک فرد ایرانی، بخصوص که گفتیم تمدن ایران یکی از سه چهار تمدن آسیایی است که از این لحاظ رسالت فکری دارند، نمی تواند به آسانی تمدن و فرهنگ خود را، آن چنان که در گذشته آن را از یاد برده بود، به دست فراموشی سپارد. چون صرف تذکار وجود تفکر فلسفی، ایرانیان را در برابر این مشکل قرار می دهد که با اتکا به چه محور فکری دیگر می خواهند تفکر اصیل خود را فراموش کنند؟ در اینجا باید امید داشت که شاید پرتو بسیار ضعیفی، که از علاقه و گرایش به مطالعه و بررسی تفکر و سنت فلسفی ایران در شرق و غرب مایه گرفته و به گمان بنده در سالهای آینده نورانی تر می شود، تا حدی نمودار سیر آینده فکری ما بشود؛ یعنی متفکران جوان ما هنگامی که مشاهده کنند که مثلا شرح منظومه حاج ملاهادی سبزواری چند روز پیش به زبان انگلیسی ترجمه شد، نمی توانند در برابر سنت فکری ایران همان وضعی را داشته باشند که متفکران نسل گذشته دارا بودند. پس این آگاهی و هوشیاری که نسبت به تفکر فلسفی ایران در دنیا در شرف پیدایش است، خود از عوامل اساسی در تعیین جهت سیر آینده فکری ماست.
فلسفه اسلامی اندیشه سنت ایران جهان معاصر جهان بینی اسلامی تمدن اسلامی