اگر وجدان با درک عقلانی، که شالوده اش روی اصالت نفع پی ریزی شده است تبادل شود، همیشه عنوان کشمکش خواهد داشت، زیرا درک عقلانی مفروض هدف خود را ارضای «من» به طور شخصی قرارداده و از نیروی اصالت نفع تحریک می گردد در صورتی که وجدان فعالیت خود را از نیروی بایستگی و نبایستگی اجتماعی یا دینی و به عبارت مختصرتر از نیروی ایده آل عالی باز می یابد. این کشمکش صورت شگفت انگیزی دارد زیرا در این کشمکش انسان می خواهد به اصطلاح معمولی سر خود کلاه بگذارد ولی وجدان با تمام نیرو آن کلاه را پرتاب می کند ما به عنوان مثال تابلوی درونی ژان والژان را که ویکتور هوگو نشان می دهد، در اینجا بیان می کنیم.
ژان والژان در لحظه نخست به اغفال خویشتن پرداخت. یک احساس امنیت و تنهایی در وی به وجود آمد. چون قفل بسته بود خود را دستگیر ناشدنی انگاشت، چون شمع خاموش بود خود را نادیدنی پنداشت. آنگاه اختیار خود را به دست گرفت،آرنج هایش را روی میز نهاد، سرش را به دستش گرفته به تخیل در ظلمت پرداخت.
«به کجای مطلب رسیده ام؟ آیا خواب می بینم؟ این چه بود که به من گفته شد؟ آیا راست است که من ژاور را دیدم و او این چیزها را به من گفت؟ آیا ممکن است که «شان ماتیو» یی وجود داشته باشد؟ آیا به من شبیه است؟ آیا چنین چیزی ممکن است؟ راستی که دیروز چه آسوده خاطر بودم، از هر اندیشه مشقت آور چه دور بودم! دیروز در چنین ساعت چه می کردم؟ این حادثه چه بود؟ عاقبت کار به کجا خواهد رسید؟ چه باید کرد؟»
این جملات نشان می دهند که گرفتار چه شکنجه ای بود. قوه دماغی اش توانایی ضبط تصوراتش را از دست داد. اینها مانند امواج می گذاشتند و او پیشانی اش را میان دو دستش می گرفت، شاید بتواند نگاهشان دارد. از این آشفتگی که اراده و عقلش را از کار می انداخت و او می کوشید تا یقین و تصمیمی از آن بیرون کشد، چیزی جز اندوه حاصل نمی شد.
سرش مشتعل بود. سوی پنجره می رفت و آن را تمام می گشود. بر صفحه آسمان ستاره ای نبود. بازگشت و نزدیک میز نشست. ساعت نخست این گونه سپری شد. سپس رفته رفته، تشکیل و تثبیت طرح های مبهم در اندیشه اش آغاز شد و او توانست با صراحت نه مجموع وضع خود را بلکه بعضی اجزای آن را مشاهده کند. نخست به ادراک این نکته نایل آمد که این وضع هر چند که خارق العاده و هر چند که وخیم باشد، باز هم وی کاملا بر آن تسلط دارد. اما این نیز بر حیرتش افزود.
قطع نظر از هدف محکم دینی که نقطه توجه اعمالش بود، هر آنچه که تا آن روز کرده بود هیچ نبود جز حفره ای که برای دفن اسم خود حفر می کرد، چیزی که همیشه در ساعت خم شدنش روی خویشتن در شبهای بی خوابی بیشتر موجب وحشتش بود، این بود که روزی این اسم را از دهان کسی نشنود. باخود می گفت که این برایش پایان همه چیز خواهد بود تا روزی که این اسم بار دیگر ظاهر شود. پیرامون او و زندگی جدیدش و نیز می داند، شاید در نهاد او جهان تازه اش را نابود خواهد کرد. از تفکر در امکان این امر هم مرتعش می شد. از این تصور نیز که این امر ممکن باشد می لرزید. محققا اگر کسی در این لحظات به او می گفت: ممکن است ساعتی رسد که این اسم در گوشش صدا کند و این کلمه نفرت انگیز «ژان والژان» ناگهان از ظلمت بیرون جهد و درمقابل او بایستد و روشنایی موحشی که برای محو اسراری ایجاد شده است و وی خویشتن را بدان پوشانده است، ناگهان بر فراز سرش بدرخشد و آن ساعت جز این اسم تهدیدش نخواهد کرد و این روشنایی جز ظلمتی غلیظ تر به وجود نخواهد آورد و این حجاب دریده اسرارش را بیشتر در پرده خواهد گذاشت و این زمین لرزه بر استحکام بنایش خواهد افزود.
این حادثه خارق العاده نتیجه دیگری آن چنان خوب که به نظرش می رسید نخواهد داشت که وجودش را دفعتا روشنتر و نفوذ ناپذیر کند و از مواجهه او با شبح ژان والژان این بورژوای نیکوکار و باشرف یعنی مسیو مادلن، باشرف تر و آسوده حال تر و محترم تر از همیشه بیرون خواهد آمد. اگر کسی این چیزها را به وی می گفت، وی سر می جنباند و این اقوال را همچون کلمات بی معنی می نگریست. اما همه اینها پیش آمده بود. و این توده ممتنعات به حقیقت پیوسته بود و خدا اجازه داده بود که این چیزهای ابلهانه به امور واقعی مبدل شوند. تخیلاتش همچنان روشن تر می شدند، و بهتر از پیش می توانست به حساب وضع خود برسد.
به نظر می رسید که از چه خوابی بیدار شده است و خود را لغزان بر سراشیبی در بحبوحه ظلمت ایستاده، بیهوده در تلاش برای عقب کشیدن خود بر آخرین نقطه کناره یک لجه مشاهده می کرد. در خلال تاریکی، آشکارا یک ناشناس یک غریبه می دید که دست تقدیر عوضیش گرفت و به جای او در مغاکش می کشاند. برای آنکه مغاک دوباره بسته شود، لازم بود که کسی در آن افتد، او یا دیگری. کاری نداشت، جز آنکه بگذارد هر چه می شود بشود. روشنایی فکرش به حد کمال رسیده و پیش خود اعتراف کرد که وی کار خوبی کرده بود و این جای خالی پیوسته در انتظارش بود که دزدی از پتی ژوره او را به آنجا کشاند. و این جای خالی آنقدر منتظرش می ماند، آنقدر سوی خود می کشاندش تا در کام خود جایش دهد. این امر احتراز ناپذیر و مقدر بود. آن گاه با خود گفت که در این لحظه جانشینی دارد و همچون پیداست که شخصی موسوم به شان ماتیو به این طالع شوم دچار گشته است و او که از این پس در جبرگاه در قالب شان ماتیو و بین مردم به اسم مسیو مادلن حضور خواهد داشت، دیگر جای ترس ندارد،اما به این شرط که آدمیان را از افکندن این سنگ عظیم رسوایی که مانند سنگ قبری می افتد و هرگز بلند نمی شود بر سر این شان ماتیو باز ندارد. این ها همه، چنان غریب بودند که او ناگهان در وجود خود آن نوع تکان وصف ناپذیر را راه داد که هیچ فرد بشری بیش از دو یا سه دفعه در مدت حیاتش به آن مبتلا نمی شود و آن یک نوع تشنج وجدان است که همه شبهات قلب را به جنبش در می آورد. خود از استهزاء و مسرت و یأس ترکیب یافته است و می توان یک قهقهه خنده درونی است نامید.
آن گاه شمعش را دوباره به تندی روشن کرد و با خود گفت که چه؟ من از چه می ترسم که این خیال می کنم؟ من که نجات یافته ام و همه کار تمام شده است. من جز یک در نیمه باز نداشتم و از آن ممکن بود گذشته ام با فشار وارد زندگیم شود. این در اکنون دیواری مقابلش کشیده شده است، دیواری ابدی، این ژاور که مدتی چنین دراز است که ناراحتم می کند، این غریزه خطیر به نظر می رسد که مرا به حدس شناخته است، بلکه پناه بر خدا واقعا مرا شناخته بود و همه جا دنبالم بود، این سگ شکاری مخوف که همیشه بر سر راه من قرار می گرفت، اکنون از راه منحرف شده به جای دیگر مشغول شده و مطلقا پی گم کرده و از این پس راضی است مرا آسوده خواهد گذارد.
ژان والژن را می گیرد. حتی می داند، شاید اصلا می خواهد از این شهر برود. و اینها بی آنکه من باشم همه اتفاق افتاده است و من هیچ دخالتی در آنها ندارم. اما در این، چه گرفتاری می تواند وجود داشته باشد، اشخاصی که بعدها مرا ببینند، قول شرف می دهم یقین خواهند کرد که به حادثه ای دچار شده ام. به هر حال اگر مسأله بدی گریبانگیر کسی شده است تقصیر من نیست، کار مشیت الهی و ظاهر اوست که این طور می خواهد. آیا من حق دارم آنچه را که او می سازد برهم زنم؟ اکنون چه می خواهم؟ مداخله من چه معنی دارد؟ این کار به من مربوط نیست. اما چطور راضی نیستم، پس من چه می خواهم؟ هدفی که سال ها وصول به آن را آرزو داشتم، خواب هابی که شب ها می دیدم، نتیجه تضرعاتم به درگاه الهی امنیت است و من به آن رسیده ام. خدا این طور خواسته است. خلاف خواست پروردگار کاری نمی توانم بکنم. برای آنکه نیکوکاری کنم، برای آنکه یک روز سرمشق بزرگ و مشوقی باشم، برای آنکه گفته شود که سرانجام به این ریاضت که من متحمل شده ام و به این تقوا که من به آن بازگشته ام، اندکی سعادت بسته شده است. واقعا نمی فهمم که چرا چند ساعت پیش ترسیدم؟ داخل خانه آن کشیش نیکوکار شوم و همه چیزها را چنان که به یک مرشد گفته می شود به او بگویم و از او پند بخواهم. اگر نزد او می رفتم، جز این چیزی به من نمی گفت.
بس است. تصمیم گرفته شد. بگذاریم امور، جریان خود را داشته باشند. بگذاریم خدای مهربان هر چه که اراده اوست انجام بدهد.این گونه در اعماق وجدانش حرف می زد. بر سر چیزی که می توان لجه خویشتنش نامید خم شده، از صندلی بلند شد و در اتاق به راه افتاده و با خود گفت: بس است، دیگر در این خصوص فکر نکنیم. این تصمیمی است که گرفته شده است، اما هیچ مسرتی احساس نکرد. بالعکس، از بازگشتن یک فکر به مغز به آن اندازه می توان جلوگیری کرد که از بازگشتن آب دریا به ساحل بتوان جلوگیری کرد. برای ملاح، این جزر و مد نامیده می شود، برای گناهکار ندامت دارد. خدا جان را مانند اقیانوس می شوراند. در پایان، لحظاتی معدود جهدی کرد و مکالمه تیره ای را که هم گوینده و هم شنونده اش خود او بود گفت. با گفتن آنچه می خواست به سکوت بگذراند و گوش فرا دادن به آنچه می خواست بشنود تسلیم شده، در پیشگاه آن قدرت اسرارآمیز که به وی می گفت فکر کن، همچنان که در هزار سال قبل به یک محکوم دیگر می گفت راه برو. پیش از آنکه دورتر رویم و برای آنکه مطلب کاملا مفهوم باشد، تامل در این نکته لازم می باشد.مسلم است که انسان با خود حرف می زند. وجود متفکری نیست که این را نیازموده باشد. این را هم می توان گفت کلام هرگز بیش از آن موقع به صورت یک راز بدیع در نمی آید که در نهاد موجود بشری از فکر به وجدان می رود و از وجدان به فکر باز می گردد.
کلمات «باخود گفت» و «بانگ بر خود زد» را فقط به این معنی باید گرفت. آدمی به خود می گوید، با خود حرف می زند، بانگ بر خویشتن می زند بی آنکه سکوت خارجی اش در هم شکند. آنجا هنگامه بزرگی است. همه چیز در وجودمان سخن می گوید به استثنای دهان. حقایق جان آدمی را به دلیل آنکه مشهود و قابل لمس نیستند انکار نمی توان کرد. سپس از خود پرسید که به کجا رسیده بود؟ درباره تصمیم اتخاذ شده؛ از خویشتن سوال کرد و پیش خود اعتراف کرد که هر آنچه در ذهنش ترتیب داده است شنیع است و اینکه «بگذارد امور جریان خود را داشته باشد و خدای مهربان هر چه می خواهد انجام دهد» انجام یافتن این خطای تقدیر، امر هولناکی است. و خطای آدمیان را نادیده گرفتن، مانع آن نشدن،با سکوت خود به آن کمک کردن و در این خصوص هیچ عملی انجام ندادن به منزله انجام همه کار می باشد. باز به استنطاق خود پرداخت و با جدیت از خودش پرسید که منظورش از کلام «به هدف رسیده ام» چه بوده است. بالاخره پس از گفتگوهای بسیار زیاد و تبادل درک ها میان وجدان و عقل معمولی، به نظرش رسید صدایی از درونش فریاد می زند :ژان والژان، ژان والژان.