همه ما می دانیم که گروهی از پیشتازان معرفت بشری از این حقیقت که زمامداران باید از حکمای راستین بوده باشند. به طور جدی طرفداری کرده اند. از چشمگیرترین پیشتازانی که این حقیقت را مطرح کرده اند، «افلاطون» است که در کتاب «جمهوریت» در گفتگوئی میان «سقراط» و «غلوکون» چنین می گوید: ما میان فلاسفه حقیقی و دجال فیلسوف نما فرق گذاشته ایم، روشن است که گروه اول (فلاسفه حقیقی) هستند که باید به حکومت و زمامداری انتخاب شوند، اکنون مقداری از امتیازات فلسفه حقیقی را بیان می کنیم:
1- رغبت و تمایل شعله ور برای شناخت همه واقعیات اصیل
2- عداوت و خصومت با دروغ و محبت حقیقی به صدق و خلوص
3- پست شمردن لذات جسمانی
4- بی اعتنائی به مال و ثروت
5- علو ادرکات و آزادی اندیشه
6- عدالت و اخلاق لطیف
7- سرعت انتقال در خاطرات و قدرت و یادآوری محفوظات
8- فطرت منظم و قانونی
اگر ما در این اوصاف بسیار عالی انسانی که برای زمامدار شرط اساسی می باشند دقت کنیم، خواهیم دید حاکمیت چنین اشخاص در حقیقت، حاکمیت نمایندگان خداوندی در روی زمین است. این یک نظریه فرسوده در گذرگاه قرون و اعصار نیست. بلکه حقیقی است که برای هر محقق روشنفکر و روشن ضمیر «نه تحقیق فروشان حرفه ای» که مسئله حاکمیت را جدی و همه جانبه و با اخلاص مطرح نماید، به آن حقیقت خواهد رسید، به عنوان نمونه: اغلب پژوهشگران در فلسفه حاکمیت و قراردادهای اجتماعی، از طرز تفکرات ژان ژاک روسو اطلاع دارند و می داند که این شخصیت با اینکه در ضرورت و لزوم حکومت و اجتماعی مبنی بر دموکراسی داد سخن داده و دلایل متقن و روشنی را برای اثبات مدعاهای خود آورده است، این متفکر بالاخره به این نتیجه می رسدکه «برای کشف بهترین قوانین که به درد ملل بخورد، یک عقل کل لازم است که تمام شهوات انسانی را ببیند، ولی خود هیچ حس نکند، با طبیعت رابطه ای نداشته باشد ولی کاملا آن را بشناسد، او مربوط به ما نباشد ولی حاضر شود به سعادت ما کمک کند. سپس می گوید: بنابر آنچه گفته شد، فقط خدایان می توانند چنانکه شاید و باید برای قانون بیاورند، البته کاملا روشن است که منظور روسو از خدایان نمایندگان خدا در روی زمین می باشد که در اصطلاح ادیان پیامبران نامیده می شوند، زیرا روسو مردی مسیحی و یکتاپرست، و در جای دیگر می گوید: روح بزرگ قانون نویس تنها معجزه ایست که می تواند ماموریت آسمانی او را به خلق اثبات نماید.
روسو در یک عبارت دیگر معنویت به طور کلی را یک صفت ضروری برای قانونگزار می داند و عبادت او چنین است: «قانون نویس از هر حیث در دولت، مرد خارق العاده ایست. نه فقط قریحه او، بلکه شغل و مقام او نیز باید غیر عادی باشد، قانون نویس زمامدار نیست، عضو هیئت حاکمه نیست، قانون نویس حکومت جمهور را تاسیس نموده است ولی خود جزو تشکیلات آن نیست، شغل قانون نویسی بسیار بزرگ و یک ماموریت معنوی محسوب می شود که با سلطنت مادی رابطه ای ندارد.»
باز می گوید: «بدین طرق در کاری که باید قانون نویس انجام بدهد، دو موضوع یافت می شود که به نظر می آید هرگز باهم وفق ندهد: از یک طرف عملی که ما فوق نیروی بشر است، از طرف دیگر برای انجام این عمل قدرتی که تقریبا هیچ است» البته موضوع دوم از دیدگاه جریان غیر اسلامی است، زیرا در اسلام قانون از خدا است (به ترتیبی که در این مبحث می بینید) و اجرای آن مربوط به زمامدار عادل است.
تفاوت مهمی که گفته روسو به «افلاطون» دارد، در این است که افلاطون برای زمامدار شرایطی را لازم می داند که مجموع آنها را «روسو» در الهی بودن انسان قانونگذار که کشف از وجود بعد الهی در قانونگذار می نماید می پذیرد. به نظرمی رسد که با توجه دقیق در طرز تفکرات هر دو شخصیت مزبور به حقیقتی خواهیم رسید که در مکتب اسلام مقرر شده است. این حقیقت عبارت است از مشرو ط بودن قانونگذار به داشتن بعد الهی که پیامبر اسلام و پیشوایان الهی به نام ائمه معصومین از این شرط برخوردار بوده اند، با این تفاوت که رابطه پیامبر با خدا به وسیله وحی مستقیم بوده و رابطه ائمه با خدا به وسیله تخلق به اخلاق الله و عصمت می باشد. همچنین همین حقیقت درباره زمامدار و رهبر در اسلام نیز دیده می شود، که زمامدار باید با یک رابطه الهی در مردم حکومت کند، نهایت امر این است در صورتی که پیامبر زمامدار بوده باشد، ارتباط او با خدا هم از راه تخلق به اخلاق الله است و هم داشتن بعد گیرندگی وحی، و در صورتی که زمامدار یکی از ائمه معصومین بوده باشد، ارتباط او با خدا به جهت عصمت و تخلق به اخلاق الله است، بدون وحی مستقیم. بنابر نظر دو متفکر نامبرده، انسان ها می توانند از مسیر شخصیت های الهی به دموکراسی واقعی خود برسند و الا هر دو مکتب «افلاطون» و «روسو» در مسئله قانونگذار و زمامدار دچار تناقض غیر قابل حل خواهد ماند.
نتیجه این مبحث این است که حاکمیت خداوندی بر انسان ها مخالفت دخالت خود مردم در سرنوشت «حیات معقول» خود نمی باشد، بلکه حیات معقول انسان ها با تکیه با اصول الهی قابل تفسیر و توجیه و متکی بر هدف اعلا زندگی خواهد کرد. از این مبحث به خوبی روشن می شود که آن نویسندگانی که در تحلیل شخصیت امیرالمومنین (ع) همه عوامل رشد و کمال را می پذیرند جز موضوع سیاست را، سخت در اشتباهند.
از آن جمله «پطروشفسکی» استاد تاریخ در دانشکاه لنینگراد است که می گوید: «علی پرورده محمد (ص) و عمیقا به وی و امر اسلام وفادار بود. علی تا سرحد شور و عشق پایبند دین بوده، صادق و رستگار بود، در امور اخلاقی بسیار خرده گیر بود و از نامجویی و مال پرستی به دور و بی شک مردی سلحشور و هم شاعر و تمام صفات اولیاء الله در وجودش جمع بود، کراماتی فراوان از وی نقل می کردند، ولی در کل از صفات ضروری یک رجل دولتی و سیاستمدار عادی عاری بود، علی در خرده گیریهای اخلاقی که ناشی از علل دینی بود (ترس از مسئولیت در برابر خداوند، و ترس از مسئولیت ریختن خون مسلمانان) وی را از اخذ تصمیم باز می داشت، و گرایشی به مدارا در نهادش ایجاد کرده بود.»
آیا منظور «پطروشفکی» و امثال ایشان این است که علی بن ابیطالب (ع) از صفات ضروری یک رجل دولتی و سیاستمدار «ماکیاولی» عاری بود؟ البته و صد البته چنین است، زیرا او خود را در برابر انسان ها می دید و خود را زمامدار انسانها می دانست، نه «گوریل های باهوش» که هیچ گونه ارزشی جز وسیله تورم خود طبیعی قدرت پرستان خودکامه ندارند، بلکه نه فقط از صفات حکمفرمایان خودکامه ماکیاولی صفت عاری بود، بلکه اصل مبارزه آن انسان کامل با همان دولتمردان و قدرت پرستان خودکامه ماکیاولی منش بوده است، و جای بس شگفتی است که مطلب فوق از کسانی صادر می شود که ادعای اومانیستی دارند و داد از حمایت انسان و انسانیت می زنند!!
خلاصه، حکومت امیرالمومنین (ع) همان حکومت الهی بود که به وسیله پیامبران عظام تبلیغ شده و برای انسان هائی که در مسیر کمال رو به ابدیت در حرکتند. با یک مثل این مطلب چنین توضیح داد: «می دانیم که ماشین را هر موقع که به کار بیندازیم کار می کند، و با بستن آن متوقف می شود و در این باز کردن و بستن کلیدی معین به کار می رود، در صورتی که انسان به جهت تنوع عناصر و ابعاد درونی و خواسته ها و درکهایی که دارد و همچنین به جهت قدرتی که برقرار کردن ارتباطات گوناگون با جهات برونی در نظم باز (سیستم باز) دارد، می تواند پایبند هیچ کلیدی مشخصی نگردد مگر با عوامل اجباری. انسان با چنین مختصی است که با هیچ طرز تفکر و سیستم مکتبی چه ازنظر شناسائی «آنچنانکه هست» و چه از نظر «چگونه باید باشد» به حیات معقول خود دست نخواهد یافت، مگر اینکه آن همه کلیدهای بسیار متنوعی که می تواند او را باز کنند و به کار بیندازند و متوقفش بسازند وابسته به یک کلید اساسی باشند، و این کلید اساسی عبارت است از اعتقاد او به قرار گرفتن در جذبه کمالی که از فوق طبیعت او را می کشد، این کلید اساسی دست به دست انبیاء عظام گشته و به پیشوایان معصومین دیگر که امیرالمومنین (ع) در راس آنان قرار دارد رسیده است.
بنا به یک تشبیه تقریبی که بر مبنای تشبیه ناقص بر کامل می باشد، نسبت خدا به انسان نسبت روح به فعالیتهایش می باشد که تقریبا از جمله معروف امیرالمومنین (ع) برمی آید: «داخل فی الاشیاء لا بالممازجه و خارج عن الاشیاء لابالمباینه؛ خداوند داخل در اشیاء است نه به طور اختلاط و امتزاح، و بیرون از اشیاء است نه به طورمباینت.» بنابراین، نسبت حاکمیت خداوند به حاکمیت مردم بر مردم، همان نسبت روح است به فعالیت های آن. به عنوان مثال: وقتی که مردم یا گروه عقلا با عقل سلیم و وجدان پاک، واقعیتی را به صلاح انسان ها دیدند، حکمی که بر مبنای این بینش از مردم صادر می شود حاکمیت خداوندی به وسیله مردم برای مردم خواهد بود.
این همان ارجحیت مستقل عقل است که از جمله «کل ما حکم به العقل حکم به الشرع» استفاده شده است «هرچیزی که عقل به آن حکم کند شرع نیز به آن حکم می کند» و اصل تلازم عقل و شرع نامیده می شود. این واقعیت برای همه ما روشن است که عقل و وجدان مردم به جهت محدودیت دیدگاهها و چشم اندازهای مبهم که در هدف گیری های زندگی دارند و به جهت غلبه تمایلات و هوسبازی ها و خودمحوری ها که همواره سطوح روانی آنان را اشغال می نماید، قدرت کارایی خود را از دست می دهند و نمی توانند بر طبق هویت واقع گرایانه ای که دارند، به مدیریت زندگی انسان ها بپردازند، بلکه می توان گفت: شئون فوق طبیعی حیات معقول بشری از قلمرو عقول وجدانهای مردم بالاتر است، لذا بر مبنای عدل و لطف الهی است پیامبرانی که با رابطه مستقیم به وسیله وحی با خداوند، از طرف خدا برای نجات دادن انسان از محدودیتهای عقل و وجدان و آلودگی آن دو با تیرگی های خود محوری و طبیعت گرائی در میان جوامع مبعوث می شوند و به کمک عقل و وجدان می شتابند.
برای همین است که روایاتی معتبر عقل را حجت درونی و پیامبر را حجت برونی معرفی می نمایند: از آنجمله: «یا هشام ان الله علی الناس حجتین: حجه ظاهره و حجه باطنه، فاما الظاهره فالرسل و الانبیاء و الائمه و اما الباطنه فالعقول؛ ای هشام، خداوند برای مردم دو حجت دارد: حجت ظاهری و حجت باطنی، حجت ظاهری رسولان و پیامبران و ائمه (ع)، و حجت باطنی عقول می باشند.» «العقل دلیل المومن؛ عقل راهنمای انسان با ایمان است.» «و لم یبعث الله نبیا و لا رسولا حشتی یستکمل له العقل و یکون عقله افضل من جمیع عقول امته؛ خداوند هیچ پیامبر و رسولی را مبعوث نکرده است مگر اینکه عقل او کامل شود و بر عقول همه افراد جامعه اش برتری داشته باشد.» امیرالمومنین (ع) در خطبه یکم از نهج البلاغه یکی از اهداف رسالت رسولان را به فعلیت رساندن و شکوفا ساختن عقول مردم معرفی کرده است، «و یثیروا فیهم دفائن العقول؛ و نهادهای مخفی عقول مردم را برانگیزانند و به فعلیت برساند.» حال این سوال پیش می آید که آیا دو حجت خداوندی عقل و پیامبر می توانند مخالف و متناقض با یکدیگر بوده باشند؟! چنین چیزی امکان پذیر نیست که پیامبران بیایند و عقول انسان ها را در ردیف خودشان و به اصطلاح معمولی همکار خودشان معرفی نمایند و سپس به تناقض گوئی و پیکار با یکدیگر برخیزند!! این هماهنگی عقل و پیامبر با این مسئله تایید و تاکید می شود که یکی از منابع فقه اسلامی عقل است (کتاب، سنت، اجماع؛ عقل) بنابراین، احکامی که از عقل سلیم مردم درباره شئون زندگیشان صادرمی شود و آن حاکم رشدیافته که این احکام را در جامعه به مرحله تطبیق و اجراء درمی آورد، حکومتی است از مردم بر مردم به وسیله احکام و قوانین که از پیشوایان فوق طبیعی و حجت باطنی انسان ها کشف و صادر شده است.