روز دهم محرم سال شصت و یک هجری ضمن چند ساعت درگیری امام حسین (ع) و مردان و جوانانی که همراه او بودند شهید شدند و زن و فرزندان امام را که به سن بلوغ نرسیده بودند، اسیر کردند و به کوفه و از آن جا به شام بردند. تنها از کشتن امام علی بن الحسین (ع) چون بیمار بود چشم پوشیدند.
این کشتار فجیع در سراسر جهان اسلام ناخشنودی پدید آورد تا آن جا که طرفداران خاندان اموی نیز نمی توانستند تأسف خود را آشکار نکنند. پسر زبیر، که در این هنگام در مکه به سر می برد، از فرصت استفاده کرد و فاجعه کربلا را دستاویزی برای نکوهش یزید ساخت و عراقیان را خیانتکار و پیمان شکن خواند و از مردم خواست تا با او بیعت کنند. کوفه نیز با همه سختگیری مأموران پسر زیاد بی واکنش نماند. چون عبیدالله در منبر، یزید و تبار او را ستود و نام حسین (ع) و پدران او را به زشتی یاد کرد، عبدالله بن عفیف از تیره ازد که مردی پارسا لیکن نابینا بود برپا خاست و سخن را در دهان او شکست. دشنام هایی را که به خاندان پیغمبر (ص) داده بود بدو و آن کس که او را به حکومت گمارده است برگرداند. و چون مأمورین دولت خواستند او را خاموش و دستگیر کنند، تیره ازد به حمایت او درآمد و میان آنان و مأموران حاکم درگیری شد.
مدینه نیز با آن که در این سال در اداره ولید بن عتبه بن ابوسفیان بود، خاموش نماند. طبری چنان که روشن است درباره ناآرامی این شهر چیزی ننوشته است. اما عوض شدن سه حاکم آن در ظرف دو سال وضع غیر عادی را نشان می دهد.
طبری نوشته است: پسر زبیر از درشت خویی حاکم مدینه (ولید بن عتبه) به یزید شکایت کرد و از او خواست تا حاکمی نرم خو بدان جا بفرستد و یزید، عثمان بن محمد بن ابوسفیان را به حکومت آن شهر فرستاد. اما بعید به نظر می رسد پسر زبیر در چنان موقعیتی با یزید نامه نگاری کند آن هم بر سر عوض کردن حاکم مدینه. آنچه به حقیقت نزدیک تر می نماید این است که یزید به شیوه پادشاهان خودکامه جوان نمی خواست مردان کارآزموده را بر سر کار بگذارد، بدین جهت جوانان نورس را به حکومت می فرستاد و آنان چون مردم را چنان که باید نمی شناختند، در اداره حکومت در می ماندند. و عثمان چنان که طبری نویسد جوانی نورس و کار نیازموده بود.
به هر حال سبب هر چه بوده است، مقدم حاکم تازه بر او و مردم شهر مبارک نیفتاد، عثمان به گمان خویش خواست کفایتی نشان دهد، و بزرگان مدینه را از خود و یزید خشنود و حوزه حکومت را آرام سازد.
گروهی از فرزندان مهاجران و انصار را به دمشق فرستاد تا خلیفه جوان را از نزدیک ببینند و از بخشش ها و مرحمت های وی برخوردار گردند.
یزید چنان که نوشته ایم تربیت دینی نداشت، بلکه می توان گفت تربیت نیافته بود. گذشته از آن چنان که طبیعت چنین حکومت ها می خواهد، سالمندان تجربه آموخته گرد او را خالی کردند، و گروهی جوان چاپلوس و مال اندوز او را در میان گرفتند که آنچه می گفت و می کرد بر او آفرین می خواندند.
در سندها از سرجون مشاور رومی او نامی به میان آمده است. آیا این مرد ترسا در نهان، واژگون شدن حکومت یزید را که نام مسلمانی داشت می خواست، که او را چنان بدآموزی می کرد...؟ خدا می داند.
آنچه با اطمینان خاطر می توان گفت این است که یزید از کار اداره حوزه پهناور مسلمانی چیزی نمی دانسته است. آن شتاب و سختگیری در بیعت گرفتن از پسر دختر پیغمبر، آن فاجعه دلخراش در سال محرم سال شصت و یک، از آن زشت تر به اسیری گرفتن خاندان رسول (ص) و بردن آنان به کوفه و در آوردن به شام، همه اینها رفتاری است که ناپختگی بلکه نابخردی او را نشان می دهد.
بدتر از همه، این که چون حاکم مدینه فرزندان مهاجر و انصار را نزد او فرستاد، یزید آنان را چنان پذیرا شد که گویی گروهی از همسالان خود و یا همبازیان دوره کودکیش را نزد او آورده اند. او اگر اندک خردی داشت یا اگر مشاورانی کارآزموده نزد او می بودند، باید در مدتی که مهمانان در کاخ او و مهمانی او هستند رفتاری سنجیده داشته باشد، آنچه خلاف آیین مسلمانی است نکند، بلکه به ظاهر خود را مسلمانی پایبند دین نشان دهد. اما او نه دین را می شناخت نه مردم را.
مدینه پس از هجرت پیغمبر اسلام بدان شهر، مرکز حکومت اسلامی شد. پس از پیغمبر تا سال سی و پنجم هجری پایگاه خلافت بود و سه خلیفه زندگانی خود را در آن شهر به سر بردند. چون علی (ع) کوفه را مقر حکومت خود ساخت، مدینه باز هم رونق علمی و دینی خود را از دست نداد. گروهی از بزرگان مهاجران و انصار در آن جا زیستند و مردند، و سپس فرزندان آنان جای ایشان را گرفتند. از آغاز هجرت موجی از پرهیزگاری شهر را فرا گرفت و بیش و کم همچنان پایدار بود.
یزید می بایست این مردم را بشناسد و روزی چند خویشتن دار شود. اما چنین نکرد. نمی دانیم رخت پوشانیدن بر بوزینه و سوار کردن او بر خر و به مسابقه فرستادن او با اسبان، در همین روزها بود و یا نه، به هر حال داستانی است که سبک سری او را نشان می دهد. چنان که مسعودی نوشته است یزید را بوزینه ای بود پلید، که در مجلس شراب او حاضر می شد و بر بالش تکیه می داد. این بوزینه خری وحشی داشت که رام وی کرده بودند. روزی بوزینه را بر خر نشاندند و با اسبان به مسابقه فرستادند، و خر بوزینه از اسبان یزید پیش افتاد و برنده مسابقه گردید. یکی از شاعران شام در این باره گفته است:
تمسک أباقیس بفــضل عــنانها *** فلیس علیها إن سقطت ضمان
ألا من رأی القرد الذی سبقت به *** جــــیاد أمـــیر المـــومنین أتان
ابوقیس افسار خر را محکم بگیر که اگر از آن بیفتی بر خر تاوانی نیست.
«چه کسی بوزینه ای را دیده است که ماده خر وحشی، آن را از اسبان امیرالمومنین پیش اندازد.» (مروج الذهب، ج2، ص94)
نوشته اند این شعرها را یزید خود سروده است و باید چنین باشد، چه غرس النعمه، در پایان داستان گفتگوی ابن هبیره و زیاد بن عبید حارثی نویسد:
زیاد گفت چون نزد مروان رفتم از من پرسید «گفتگوی تو و ابن هبیره بر سر چه بود؟» گفتم «در این که آیا کنیه بوزینه ابوقیس است یا الیمن.» مروان خندید و گفت «درست است مگر این نیست که امیرالمومنین یزید گفته است تمسک أباقیس بفــضل عــنانها.....» یزید نمایندگان شهر مدینه را حرمت نهاد و به آنان بخشش فراوان کرد و به یکی از ایشان (منذر بن زبیر) صدهزار درهم بخشید، اما تربیت پست و کردار زشت او از دیده مهمانان پوشیده نماند. آنان چون به شهر خود بازگشتند در مسجد پیغمبر فریاد برداشتند و به بدگویی از یزید پرداختند و گفتند ما از نزد کسی می آییم که دین ندارد، می می نوشد، طنبور می نوازد و سگ بازی می کند، شب را با مردمان پست و کنیزکان آوازخوان به سر می برد. ما شما را گواه می گیریم که او را از خلافت خلع کردیم.
مردم شهر با عبدالله حنظله (غسیل الملائکه) بیعت کردند و بنی امیه را که شمار آنان به هزار تن می رسید، نخست در خانه مروان پسر حکم به محاصره افکندند، سپس از شهر بیرون راندند. در این روزهای پرگیر و دار مروان نزد عبدالله بن عمر رفت و از او خواست تا خانواده وی را نزد خود نگاه دارد، مروان چون از حمایت او مأیوس شد، پناه به علی بن الحسین (ع) برد و گفت «من خویشاوند توام، می خواهم که خانواده من با خانواده تو باشد.» علی بن الحسین با بزرگواری خاص خود خواهش او را قبول فرمود و کسان مروان را همراه با زن و فرزند خود به ینبع فرستاد و مروان همیشه از این کرامت سپاسگزار بود. این که طبری نوشته است: علی بن الحسین با مروان دوستی قدیمی داشت بر اساسی نیست. مروان هیچ گاه به بنی هاشم روی خوش نشان نداده است. بنابراین جایی برای دوستی او با علی بن الحسین نبوده، طبری می خواهد جوانمردی را که خاندان هاشم از حد اعلای آن برخوردار بوده اند نادیده بگیرد و آن را به حساب دوستی شخصی بگذارد.
باری خبر شورش مردم مدینه به دمشق رسید و یزید را سخت خشمگین ساخت. نخست خواست کار این شهر و کار مکه و سرکوبی پسر زبیر را به عهده عبیدالله بن زیاد واگذارد، اما عبیدالله نپذیرفت و گفت «به خاطر این فاسق نمی توانم قتل حسین و شکستن حرمت کعبه را در گردن بگیرم.»
اگر این گفتارها از پرداخته های داستان سرایان نباشد، و به راستی عبیدالله چنین سختی بر زبان آورده، باید گفت، او چون از یزید دوراندیشی بیشتری داشت، می دانست که پایان حکومت سفیانیان نزدیک است، وگرنه عبید کسی نبوده است که از گناه (هر چند هم بزرگ باشد) بیمی به خود راه دهد. یزید انجام مأموریت را از عمرو بن سعید حاکم پیشین مدینه طلبید، او نپذیرفت و گفت «من دست خود را به خون قریش آلوده نمی کنم. بگذار کسی که بیگانه است این کار را عهده دار شود.»
یزید ناچار مسلم بن عقبه را که پیری ناتوان بود و در بیماری به سر می برد با لشکری روانه مدینه ساخت. مسلم شهر را محاصره کرد و از سوی "حـــره واقم" بر سر مردم شهر رفت و گفت «شما را سه روز مهلت می دهم. اگر تسلیم شدید مدینه را می گذارم و به مکه به سر وقت پسر زبیر می روم وگرنه معذور خواهم بود.»
مردم شهر ایستادگی کردند ولی سرانجام شکست خوردند و تسلیم شدند. مسلم سه روز شهر را به اختیار سپاهیان خونخوار شام نهاد تا هر چه خواهند بکنند.
چه مردان دیندار و پارسا و شب زنده دار که کشته شد و چه حرمت ها که درهم شکست و چه زنان و دختران که از تجاوز این مردم وحشی نرستند، خدا می داند! از این فاجعه تنها یک حقیقت را می توان دریافت و آن این که در این لشکرکشی امیر و مأمور هیچ یک از فقه اسلام آگاهی نداشتند، و اگر داشتند بدان بی اعتنا بودند. در هر دو صورت نتیجه یکی است و آن یکی که اسلام برای این مردم افزار قدرت بود نه قانون اجرای احکام خدا. شگفت این است که نوشته اند مسلم پس از پایان کار مدینه گفت: «خدایا پس از شهادت به یگانگی تو و نبوت محمد (ص) هیچ کاری را به اندازه کشتار مردم مدینه دوست نمی دارم و در آخرت به مزد هیچ کاری چون این کار چشم نمی دارم!»
نمی دانیم این سخن را او گفته است یا تاریخ نویسان عصر عباسی برای هر چه زشت تر کردن چهره امویان ساخته اند. اگر به راستی مسلم چنین سخنی را گفته باشد (و هیچ بعید نیست که گفته باشد) این مرد اقرار به نبوت محمد را با روا داشتن قتل عام مسلمانان چگونه در فکر خود جمع می کرده است؟ آیا فرمانبرداری یزید می تواند موجب تشریع حکمی و نسخ حکمی دیگر شود؟
این حادثه شوم در سال شصت و دوم هجرت رخ داد. مسلم در مقابل این خوش خدمتی در تاریخ "مسرف" لقب یافت و گویا این دهن کجی تنها عکس العمل تاریخ برابر زشت کاری او بوده است. سرانجام باقی مانده مردم شهر را گرد کرد و آنان را میان کشته شدن با پذیرفتن بردگی بدون قید و شرط یزید مخیر ساخت. چند شرط او را نپذیرفتند و کشته شدند و دیگران با وی بیعت کردند.
امام علی بن الحسین (ع) در این حادثه به سلامت ماند. چون از یک سو وی در شورش دخالتی نداشت و از سوی دیگر در آغاز درگیری هنگامی که مروان بن حکم، عامل مدینه، نزد او رفت و خواهش کرد که خانواده اش را در پناه بگیرد علی بن الحسین خواهش او را با بزرگواری پذیرفت و آنان را به ینبع فرستاد.
در واقعه حــره امام علی بن الحسین (ع) چهارصد خانواده از عبد مناف را در کفالت خود گرفت و تا لشکر مسلم در مدینه بود هزینه آنان را می پرداخت.
قتل عام زن و مرد در واقعه حــره و تجاوز به حرم مسلمانان که تا آن روز در جهان اسلام سابقه نداشت مردم شهر را دگرگون ساخت. ثروتمندان، سرکوفته و بی اعتنا به مقررات دینی و اخلاق اسلامی به میگساری و شنیدن آواز خنیاگران روی آوردند. می توان گفت پرداختن آنان بدین منکرات برای آن بود که می خواستند خود را از رنج درون و یا آنچه پیرامونشان می گذرد بی خبر نگاه دارند.
خرابی خانه کعبه
چون کار مدینه به پایان رسید مسلم روانه مکه شد تا پسر زبیر را نیز از پای درآورد. لکن در بین راه مرد. حصین بن نمیر، یکی از سرداران او، فرماندهی سپاه را بر عهده گرفت. حصین مکه را محاصره کرد. در این محاصره آتش در خانه کعبه افتاد. علت این آتش سوزی را گوناگون نوشته اند. در حالی که مکه در محاصره به سر می برد خبر مرگ یزید بدان شهر رسید. فرمانده شام که نمی دانست برای چه کسی باید بجنگد، به پسر زبیر خبر داد که بیعت او را می پذیرد اما باید همراه او از مکه به شام برود. گویا می خواست بدین حیلت عبدالله را به دمشق بکشاند. اگر حکومت او پایدار ماند چه بهتر وگرنه در آن جا با کمک مردم شام کار او را پایان دهد. عبدالله، شاید بدین دلیل که نمی خواست مرکز خلافت در شام بماند، این دعوت را نپذیرفت و لشکر حصین با امویان مدینه به شام بازگشتند.
یزید در ربیع الاول سال شصت و چهارم هجری در سن سی و هشت سالگی درگذشت. در حکومت وی سلم بن زیاد تا سمرقند و خجند پیش رفت و در مغرب دامنه فتوحات مسلمانان ادامه یافت.
پس از مرگ یزید، شامیان با پسر او معاویه بیعت کردند. حکومت معاویه چهل روز بیشتر طول نکشید، چه، او گوشه گیری را بر خلافت ترجیح می داد. وی در خطبه ای کردار معاویه و پدرش یزید را نکوهش کرد و گریست، سپس گفت: «هر که را می خواهید برای خود انتخاب کنید.» پس از این خطبه به خانه رفت و روی از مردم نهان کرد و در همان سال مرد و یا او را زهر دادند.
با مرگ یزید از نو شورش در سراسر عربستان برخاست. به هنگام مرگ معاویه دمشق آرام و حجاز نگران اوضاع بود. تنها عراق علیه یزید قیام کرد. اما پس از مرگ یزید آرامش شام و حجاز نیز به هم خورد. ناخرسندان هر سه ایالت سر برداشتند. هر ایالت برای خود خواستی داشت و گاه هر دسته از شورشیان در نهان چیزی می خواست که آشکارا نمی گفت.
تاریخ اسلام واقعه کربلا حوادث تاریخی امام حسین (ع) حکومت یزید ابن معاویه کعبه