در خصوص ملاک نیازمندی اشیاء به علت سه نظریه مهم در فلسفه اسلامی وجود دارد:
الف) نظریه متکلمین: متکلمین ملاک وابستگی و نیازمندی معلول ها به علت ها و عدم استقلال آنها را «حدوث» یعنی سابقه نیستی دانستند و ریشه بی نیازی یک شیء از علت را «قدم» و دائمی بودن وجود دانستند. متکلمین گفتند اگر موجودی وجودش مسبوق به عدم بوده و نیستی بر هستی اش پیشی داشته باشد و به عبارت دیگر، اگر موجودی در یک زمان نبود و در زمان دیگر بعد از آن زمان «بود» شد، چنین موجودی به این دلیل که نبوده و بعد "بود" شده، نیازمند به علتی است که او را پدید آورد و وجودش یک وجود وابسته به غیر خواهد بود و اما اگر موجودی فرض شود که همیشه بوده است، هیچ گاه نبوده که نبوده است، چنین موجودی مستقل و بی نیاز از علت است و به هیچ وجه وابسته به غیر خود نخواهد بود. متکلمین گفتند که اساسا معنی علیت چیزی برای چیزی مثلا علیت «الف» برای «ب» این است که «الف»، «ب» را از نیستی به هستی آورده است و این در صورتی متصور است که «ب» سابقه نیستی داشته باشد و اما اگر فرض شود که «ب» همیشه بوده است، هیچ گاه نبوده که نبوده باشد، علیت «الف» برای آن معنی ندارد.
در حقیقت متکلمین آن نقصی که منشأ نیازمندی اشیاء و وابستگی آنها به غیر خودشان می شود، نیستی پیشین یعنی نیستی مقدم بر هستی از حیث زمان دانستند و منشأ کمال و بی نیازی و استقلال از غیر را «قدم» و نداشتن سوء سابقه نیستی دانستند پس از نظر متکلمین موجود یا ناقص است و نیازمند و حادث و وابسته به غیر و یا کامل است و بی نیاز و قدیم و مستقل از غیر.
ب) نظریه قدمای فلاسفه اسلامی مانند بوعلی تا دوره صدرالمتألهین: این فلاسفه بر نظریه متکلمین که حدوث و عدم پیشین را ملاک نقص و نیازمندی و وابستگی به غیر دانستند ایرادهای اساسی وارد کردند که اکنون مجال ذکر آن ایرادها نیست. گفتند درست است که هر حادثی نیازمند به علت است اما ملاک نیازمندی حادث، حدوثش نیست، چیز دیگر است و گفتند «قدم» به هیچ وجه ملاک بی نیازی و کمال و استقلال نیست. فلاسفه مدعی شدند که ملاک نقص و کمال و نیازمندی و بی نیازی اشیاء را در مرتبه ذات و ماهیت آنها باید جستجو کرد نه در سابقه نیستی که «حدوث» نامیده می شود و ازلیت وجود که «قدم» نامیده می شود.
اشیاء در مرتبه ذات از نظر هستی دو گونه اند یا لااقل دو گونه فرض می شوند: یکی اینکه هستی عین ذات آنها باشد یعنی ماهیتی غیر از هستی نداشته باشند و به عبارت دیگر «چیستی» و «هستی» آنها یکی باشد، دیگر اینکه ذات شیء چیزی باشد غیر از هستی و غیر از نیستی. نوع اول را «واجب الوجود» می نامیم و نوع دوم را «ممکن الوجود». واجب الوجود از آن نظر که عین وجود است و معنی ندارد که شیء از خودش خالی باشد بلکه محال است که خودش که عین هستی است «هست» نباشد، بی نیاز از علت است زیرا علیت عبارت است از اینکه علت به ذات معلول، هستی ببخشد و وقتی که ذات شیء عین هستی است و از این نظر خلاء ندارد نیازی به علت ندارد ولی ممکن الوجود نظر به اینکه نه عین هستی است و نه عین نیستی و نسبت به هر دو بی تفاوت و لا اقتضاست و نسبت به هر دو خلاء دارد، نیازمند به چیز دیگر است که آن خلاء را پر کند و آن علت است. وجود علت ها آن خلاء را از هستی پر می کند و ممکن الوجود بالذات، واجب الوجود بالغیر می گردد و عدم علت آن خلاء را از نیستی پر می کند و ممکن الوجود بالذات، ممتنع الوجود بالغیر می گردد. فلاسفه نام این خلاء را «امکان ذاتی» می گذارند و می گویند ملاک نیازمندی اشیاء به علت، امکان ذاتی است، همچنان که نام آن «ملا» وجودی را «وجوب ذاتی» می نهند. در حقیقت از نظر فلاسفه آن نقص ذاتی که موجودات را نیازمند و ناقص و وابسته به غیر می کند، همان خلاء ذاتی است و آن کمال ذاتی که منشأ کمال موجودات است و آنها را از وابستگی به غیر بی نیاز می سازد، «ملا» ذاتی یعنی عینیت ذات و وجود است.
از نظر این فلاسفه نظر به اینکه ریشه و ملاک نیازمندی، خلاء ذاتی است نه سابقه نیستی، فرضا موجودی در عالم وجود داشته باشد که همیشه بوده و هیچ گاه نبوده که نبوده است و به هیچ وجه سابقه نیستی ندارد اما ممکن الوجود است یعنی ماهیتش عین هستی نیست و در مرتبه ذات خود خلاء هستی دارد، چنین موجودی معلول و مخلوق و وابسته به غیر است هر چند ازلی و ابدی باشد، به عقیده حکما چنین موجوداتی وجود دارند و آنها را «عقول قاهره» می نامند.
ج) نظریه خاص ملاصدرا و پیروان مکتبش: صدرالمتألهین قبول کرد که هر حادثی نیازمند به غیر است و هم قبول کرد که هر ممکن الوجودی نیازمند به علت است، ایرادهای فلاسفه را بر متکلمین وارد دانست و نظر فلاسفه را درباره اینکه هیچ مانعی ندارد که موجودی، قدیم زمانی و دائم الوجود و ازلی و ابدی باشد و در عین حال وجودش وابسته و مخلوق و معلول باشد پذیرفت همچنان که نظر فلاسفه را درباره اینکه ملاک نیازمندی ها و وابستگی ها را در درون اشیاء باید جستجو کرد نه در عدم پیشین صحیح دانست ولی ثابت کرد همچنان که «حدوث» نمی تواند ملاک نیازمندی باشد، «امکان ذاتی» و به تعبیر ما «خلاء ذاتی» نیز نمی تواند ملاک نیازمندی و وابستگی باشد زیرا «امکان ذاتی» از احکام ماهیت است، این ماهیت است که گفته می شود در مرتبه ذات نسبت به هستی و نیستی بی تفاوت است و اجوف است و در درون خود پوک و خالی است و غیری باید تا آن را پر کند اما نظر به اینکه ماهیت، اعتباری است نه واقعی، از حریم نیاز و بی نیازی و علیت و معلولیت و تأثیر و تأثر و بلکه از حریم موجودیت و معدومیت خارج است، «امکان ماهوی» نمی تواند ریشه اصلی این نیاز باشد. همه اینها یعنی موجودیت و معدومیت و علیت و معلولیت و نیاز و بی نیازی را به ماهیت می توان نسبت داد اما بالعرض و المجاز و بالتبع یعنی به تبع وجودی که ماهیت از آن انتزاع و اعتبار شده است پس ریشه اصلی نیاز حقیقی و بی نیازی حقیقی را باید در خود وجود جستجو کرد.
صدرالمتألهین همان طور که «اصالت وجود» را اثبات کرد، «تشکیک وجود» یعنی ذی مراتب بودن حقیقت وجود را نیز اثبات کرد پس همان طور که بی نیازی، از حقیقت وجود خارج نیست، نیاز نیز از حقیقت وجود خارج نیست و همان طوری که کمال از حقیقت وجود بیرون نیست بلکه مساوی با وجود است، نقص نیز از حقیقت وجود بیرون نیست. این حقیقت وجود است که کمال و نقص، استغنا و فقر، بی نیازی و نیاز، شدت و ضعف، وجوب و امکان و لا محدودی و محدودی را در درون خود می پذیرد بلکه عین همه اینهاست. چیزی که هست حقیقت وجود بر صرافت خودش و در مرتبه ذات خودش مساوی است با کمال و استغنا و بی نیازی و شدت و وجوب و لا محدودیت اما نقص و فقر و نیاز و امکان و امثال اینها از تأخر از مرتبه ذات و از معلولیت که لازمه اش نقص است بر می خیزد. از نظر صدرالمتألهین، مسئله خلو ذاتی ماهیت از هستی و نیازمندی به شیء دیگر که آن خلاء را پر کند بنابر اصالت ماهیت درست است نه بنابر اصالت وجود. بنابر اصالت وجود نسبت نیازمندی و خلو ذاتی به ماهیت و اینکه چیزی دیگر به نام علت، پر کننده این خلا است، تنها با نوعی تسامح فلسفی درست است. علیت و معلولیت و نیازمندی و بی نیازی همه از شئون آن چیزی است که عین عینیت و متن واقعیت است یعنی وجود. ریشه نیازمندی یک هستی به هستی دیگر، قصور ذاتی و محدودیت ذاتی آن هستی است.
بنابر نظریه صدرالمتألهین -بر خلاف نظریه متکلمین و نظریه جمهور فلاسفه- نیاز و نیازمند و ملاک نیاز، امور جداگانه نیستند. در اینجا نیاز و نیازمند و ملاک نیاز هر سه یک چیز است، برخی از مراتب هستی به حکم قصور ذاتی و به حکم تأخر ذاتی از منبع اصلی وجود، عین نیاز به مرتبه دیگر از هستی می باشند. صدرالمتألهین آنجا که به طور کلاسیک مسئله «ملاک نیاز به علت» را طرح می کند از همان روش امثال بوعلی پیروی می کند ولی در جاهای دیگر نظر خویش را در این مسئله که نتیجه قطعی اصولی است که تأسیس کرده و جز این نمی توانست باشد بیان کرده است و چون آنجا که به طور کلاسیک مسئله را طرح کرده، از روش قدما پیروی کرده است، متأخران و پیروان مکتبش مانند مرحوم حاجی سبزواری چنین پنداشته اند که صدرالمتألهین در این مسئله نظر جداگانه ای ندارد و ما برای اولین بار در پاورقی های اصول فلسفه این مطلب را روشن کردیم و مورد استفاده دیگران قرار دادیم.
و به هر حال آنچه در این میان بنابر همه مکاتب مسلم شد این است که ریشه نیازمندی اشیاء به علت، صرف «شیء» بودن یا «موجود» بودن نیست و اشیاء فقط به دلیل اینکه موجودند نیازمند به علت نمی باشند، موجودیت بیش از آنکه دلیل نیاز باشد، دلیل بی نیازی است.