روی کار آمدن معاویه و یزید و تجهیز آنها نیروی اسلام را علیه علی بن ابی طالب (ع) و حسین بن علی (ع) با آنکه آن مردم از دین برنگشته بودند، یکی از حوادث معماوش صدر اسلام است.
در اینجا دو مطلب را باید مورد بحث قرار دهیم. یکی علت مبارزه شدید امویان که در رأس آنها ابوسفیان بود با اسلام و قرآن و دیگر، علت موفقیت آنها برای در دست گرفتن حکومت اسلامی. اما مطلب اول، دو علت داشت: یکی رقابت نژادی که در سه نسل متوالی متراکم شده بود. دوم تباین قوانین اسلامی با نظام زندگی اجتماعی رؤسای قریش مخصوصا اموی ها که اسلام بر هم زننده آن زندگانی بود و قرآن این را اصلی کلی می داند. در سوره سبأ آیه 34 می فرماید: «و ما ارسلنا فی قریة من نذیر الا قال مترفوها...»؛ «و در هیچ شهری هشدار دهنده ای نفرستادیم جز آنکه کامرانان آنها گفتند: ما به آنچه فرستاده شده اید کافریم.» در سوره های زخرف، واقعه، مؤمنون و هود نیز همین مطلب هست. گذشته از همه اینها مزاج و طینت آنها طینتی منفعت پرست و مادی بود، و در اینگونه مزاج های روحی، تعلیمات الهی و ربانی اثر ندارد و این ربطی به باهوشی و بیهوشی آنها ندارد. کسی به تعلیمات الهی اذعان پیدا می کند که در وجود خودش پرتوی از شرافت و علو نفس و بزرگواری موجود باشد، نوری و حیاتی و هدایتی در خمیره خودش موجود باشد.
«لینذر من کان حیا؛ تا آن را که دلش زنده است بیم دهد.» (یس/ 70) «انما تنذر من اتبع الذکر؛ تو تنها کسی را می توانی بیم دهی که از قرآن پیروی کند.» (یس/ 11) «و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنین؛ و از قرآن آنچه برای مؤمنان شفا و رحمت است نازل می کنیم.» (اسراء/ 82) «لیمیز الله الخبیث من الطیب؛ تا خداوند ناپاک را از پاک جدا سازد.» (انفال/ 37) این مطلب خود یک اصل بزرگی است. داستان ابوسفیان و عباس و گفتن «لقد صار ملک ابن اخیک عظیما؛ برادر زاده ات (پیامبر) سلطنت قدرتمندی پیدا کرده است.» ایضا قصه: «بالله غلبتک یا اباسفیان!؛ ای اباسفیان او با کمک خدا بر تو پیروز گشت.» ایضا قصه: «تلقفوها تلقف الکرة؛ حکومت را مانند توپی در دست هم بچرخانید.» همگی دلیل کور باطنی ابوسفیان است.
اما اینکه چگونه شد که حزب اموی که در «دوره» اسلام به صورت حزبی فعال و مدیر در آمدند، بر حکومت اسلامی مسلط شدند؟
مقدمتا این مطلب را باید بگوئیم که یک جامعه نو ساز و نو بنیاد نمی تواند یکدست و یکنواخت باشد هر اندازه عامل وحدت آنها قوی باشد (و آیا از همین جا نمی توان گفت که بهتر این بود که شتاب نمی شد و به فتوحات پرداخته نمی شد، صبر می شد به طور طبیعی اسلام از دیوارها نفوذ کنند؟ اثر این شتاب زدگی همین شکاف ها و اختلاف هایی است که هست. پیغمبر هم اصلا وصیت نکرد که بعد از من فتوحات کنید با آنکه انواع وصیت ها کرد. در ذائقه ها فتوحات شیرین است اما معلوم نیست مورد تصویب عقل باشد. هیچ معلوم نیست که علی (ع) اگر خلیفه می شد این فتوحات را تصویب می کرد، همانطوری که بعد از حکومت به اصلاح داخل پرداخت، و به علاوه همین فتوحات منشأ فساد اخلاق اعراب شد. پس این عجله از طرفی جامعه ای نامتجانس درست کرد و از طرفی جنس اعراب را فاسد کرد).
جامعه نو بنیاد و تازه ساز اسلامی هر چند در زیر لوای توحید و پرچم لا اله الا الله وحدت نیرومندی پیدا کرده بود و اختلاف رنگ ها و شکل ها را به صورت معجزه آسایی از بین برده بود، در عین حال طبیعی است که مردم مختلفی که از نژادهای مختلف و عناصر مختلف و با طبایع و عادات و اخلاق و آداب و عقاید گوناگونی پرورش پیدا کرده بودند، همه افراد در استعداد قبول مسائل دینی و پذیرش تربیت دینی یکسان نیستند، یکی قوی الایمان است و یکی ضعیف الایمان، و یکی در شک و کفر و الحاد باطنی به سر می برد، و به همین دلیل اداره همچو جمعیتی بر اساس اسلامی تا سال ها بلکه قرنها، و آنها را تحت یک رژیم معین قراردادن کار آسانی نیست. (رجوع شود به "تطور عقاید ملل" گوستاولوبون. وی تغییر روحیه را خیلی تدریجی و بطیء می داند)
خود قرآن به وجود منافقین که پارازیت می دادند و می گفتند: «غر هؤلاء دینهم؛ این (مؤمنان) را دینشان فریفته است.» (انفال/ 49) و می گفتند: «أنؤمن کما آمن السفهاء؛ آیا ما چون بی خردان ایمان بیاوریم؟» (بقره/ 13) اعتراف دارد. و از اهتمام زیاد قرآن به منعکس کردن قضایای منافقین معلوم می شود قرآن می خواهد مسلمین را از خطر مهمی پرهیز دهد (از شجاعت های قرآن یکی منعکس کردن منطق مخالفین از کفار و منافقین است، و زیاد هم هست).
عبدالله بن سلول، رأس و رئیس منافقین مدینه بود. قرآن از مؤلفه قلوبهم نام می برد، کسانی که خواه ناخواه جزء اجتماع اسلامی شده اند و باید از آنها نگاهداری کرد و مقداری از بودجه عمومی زکات و صدقات را به آنها داد تا تدریجا ایمان در آنها قوت بگیرد و یا لااقل در نسل های بعدی اسلام واقعی پیدا شود ولی نباید آنها را در کارهای حساس دخالت داد.
پیغمبر (ص) خلق کریم خود را از احدی دریغ نمی داشت حتی از منافقین و مؤلفه قلوبهم، ولی روش محتاطانه خود را از دست نمی داد. تا پیغمبر زنده بود اموی های ضعفاء الایمان و مؤلفة القلوب و یا منافق جای پایی پیدا نکردند ولی مع الاسف بعد از پیغمبر تدریجا پست های حساس را اشغال کردند، مخصوصا در زمان عثمان. مروان و پدرش که طرید (مطرود، رانده شده) رسول الله بودند در زمان عثمان عودت داده شدند و حال آنکه دو خلیفه پیشین شفاعت عثمان را برای برگرداندن آنها به مدینه قبول نکردند و همان مروان سبب اصلی فتنه ها و قتل عثمان شد. اموی ها بعد از حکومت عثمان بر بیت المال و مناصب دست یافتند. دو عامل ثروت و مناصب را در دست گرفتند، فقط یک عامل قوی و نیرومند را کسر داشتند که دیانت بود. بعد از قتل عثمان، معاویه با یک طراری و زبر دستی عجیبی بر این عامل هم دست یافت و آن را هم استخدام کرد و اینجا بود که توانست سپاهی به نام دین و با نیروی دین علیه شخصی مانند علی بن ابی طالب (ع) تجهیز کند.
معاویه بعدها در زمان خلافتش با اجیر کردن روحانیون امثال ابوهریره کاملا عامل روحانیت را علاوه بر عامل دیانت استخدام کرد و به این اعتبار چهار عامل شد: عامل سیاست و پست های سیاسی، عامل ثروت، عامل دیانت، عامل روحانیت و طبقه روحانیین.
حیف و میل کردن بیت المال و دست به دست کردن مناصب به وسیله اموی ها در عهد عثمان موجب نارضایتی عمومی شد، چه آنها که اهل دنیا بودند و چه آنها که اهل دین بودند. اهل دنیا بر دنیای خود نگران بودند و نمی توانستند ببینند که می خورند حریفان و آنها نظاره کنند، و اهل دین هم که می دیدند اصول اجتماعی اسلام دارد از بین می رود. اینست که می بینیم مثلا هم عمرو عاص و زبیر مخالف بودند و هم ابوذر و عمار. عمرو عاص گفت: «بر هیچ چوپانی نگذشتم مگر آنکه او را بر قتل عثمان تحریک کردم» و وقتی که خبر قتل عثمان را شنید گفت: «انا ابو عبدالله ما حککت قرحة الا ادمیتها؛ (من ابوعبدالله هستم، هیچ زخمی را نخراشیدم جز اینکه خونش انداختم).»
علی (ع) به زبیر در "جمل" فرمود: «لعن الله اولانا بقتل عثمان»؛ (خدا لعنت کند آنکس از ما را که به قتل عثمان اولویت دارد)
علی (ع همانطور که با سایر خلفا رفتار می کرد با عثمان رفتار می کرد، از نصیحت و خیرخواهی عموم دریغ نمی کرد، در وقتی که عثمان محصور بود هم راه صلاح را به او نشان داد و هم به او آب و آذوقه رساند. ولی معاویه با نیروی عظیم خودش در شام بود و از فتنه و مقدمات و نتایج فتنه هم آگاه بود و عثمان هم از او استمداد کرد و او قادر بود انقلابیون را تار و مار کند (در نهج البلاغه نامه 37 به معاویه، می نویسد: «فاما اکثارک الحجاج علی عثمان و قتلته فانک انما نصرت عثمان حیث کان النصر لک و خذلته حیث کان النصر له»؛ «و اما جدال بسیار و پر گفتن تو درباره عثمان و کشندگان او: تو عثمان را هنگامی یاری کردی که به نفع خودت بود و هنگامی که برای او سودمند بود او را یاری نکردی». در این جمله ها سیاست معاویه خوب روشن شده) ولی فکر کرد از کشته عثمان بیش از زنده عثمان می تواند بهره برداری کند، نشست تا خبر قتل عثمان رسید، آنوقت فریاد او عثماناه را بلند کرد، پیراهن عثمان را بر چوب کرد و بر منبر گریه کرد و اشک ها از مردم گرفت و این آیه قرآن را شعار قرار داد: «و من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا»؛ «هر کس به ستم کشته شود، به وارث او تسلطی داده ایم.» (اسراء/ 33) صدها هزار نفر دعوت او را برای خونخواهی خلیفه مظلوم اجابت کردند.
اینجا بود که توانست عامل دیانت را هم به عامل ثروت و منصب اضافه کند (و به عبارت دیگر قدرت دیانت را هم بر قدرت سیاست و ثروت بیافزاید و مردم را یعنی پیروان علی (ع) را، هم تحت فشار مادیات قرار دهد و هم تحت فشار معنویات. خطرناک ترین موقع ها آن وقتی است که این دو قدرت یعنی قدرت ماده و معنی دست به دست یکدیگر داده و بخواهد بر سر ملتی فرود آید. البته دیانت به خودی همواره دفاع از مظلوم است ولی امان از وقتی که در اثر جهالت مردم و خیانت اولیاء امور یعنی جهالت متنسکین و خیانت متهتکین، دین ابزار سیاست واقع شود. امان از وقتی که دین ابزار سیاست واقع شود.) و تمام قوا را در قسمت مهمی از کشور اسلامی در دست بگیرد.
این بود سر تسلط معاویه بر دستگاه خلافت و روحانیت اسلامی که در این امر چند چیز دخالت داشت: اول ذکاء و فطانت خود آنها، دوم سوء سیاست و تدبیر خلفا که به اینها راه دادند، سوم جهالت و نادانی و بساطت مردم (از اینجا معلوم می شود که مردم آنوقت صلاحیت نداشتند که خلیفه یعنی ولی امر را انتخاب کنند و فرضا قبول کنیم که اصل حکومت اسلامی بر انتخاب است نه بر انتصاب، در آن روزها و بلکه تا سال ها و قرن ها می بایست که حاکم انتصابی باشد، در هر جای دنیا که مردم لیاقت آزادی و دخالت در تعیین قوه حاکمه را نداشته باشند نباید به آنها آزادی داد، ولی کی آزادی را از آنها بگیرد؟ همان هایی که از ترس انتخاب آنها نباید مردم آزادی داشته باشند؟! نه، بلکه مقام نبوت. در آن زمان جهل و عدم صلاحیت سبب شد که اموی ها از هوش و دهاء خود استفاده کردند. علی (ع)، هم مجسمه عدالت بود و هم مجسمه هوشیاری و پیش بینی. فتنه اموی که زیر پرده بود و رنگ اسلامی داشت علی (ع) کاملا پیش بینی کرد و به مردم گفت ولی کسی که معنای کلمات او را درک کند وجود نداشت).
معاویه و امویها برای محو دو اصل از اصول اسلام کوشش بسیار کردند یکی امتیاز نژادی که عرب را بر عجم «ترجیح دادند» و دیگر ایجاد فاصله طبقاتی که بعضی مانند عبدالرحمن بن عوف و زبیر صاحب آلاف الوف شدند و بعضی فقیر و صعلوک باقی ماندند. بی جهت نیست که علی (ع) می فرماید: «الا یقاروا علی کظة ظالم و لا سغب مظلوم؛ در برابر شکم خواری ستمگران و گرسنگی ستمدیدگان سکوت نکنند.» (نهج البلاغه، خطبه 3) و یا می فرماید: «الا و ان بلیتکم قد عادت کهیئتها یوم بعث الله نبیه؛ همانا که گرفتاری و مشکلات شما بازگشته همانند روزی که خداوند پیامبرش را برانگیخت.» (نهج البلاغه، خطبه 16)
نیروی اجتماعی علی (ع) و برنامه مبارزه معاویه با آن
علی (ع) از دنیا رفت و معاویه خلیفه شد. بر خلاف انتظار معاویه، علی (ع) به صورت نیرویی باقی ماند و معاویه آنطوری که اعمال بیرون از تعادل و متانتش نشان می دهد از این موضوع خیلی ناراحت بود لهذا تجهیز ستون تبلیغاتی علیه علی (ع) کرد. در منابر و خطبه ها دستور داد علی (ع) را سب و لعن کنند. طرفداران خیلی جدی علی را بی پروا می کشت و دستور داده بود به تهمت هم شده بگیرند و مانع نشر فضیلت علی (ع) بشوند. با پول، احادیث علیه علی (ع)، له اموی ها جعل کردند. این سه کار را برای مبارزه با فکر علی (ع) که در دل ها و سینه ها جا داشت می کردند. حجر بن عدی و عمرو بن حمق را برای همین جهت کشت. میثم و رشید را که عبیدالله در کوفه کشت روی همان برنامه معاویه بود. بالاخره یک نیروی غیر متشکل به نام تشیع علیه حکومت اموی همیشه در فعالیت بود.