داستانی نقل می کنند که فرزدق یک وقتی در ضمن اشعارش این شعر را گفت:
فبتن بجانبی مصرعات *** و بت افض اغلاق الختام
(دیوان فرزدق، ج2/ ص 836، چاپ و تحقیق عبدالله انصاری، قاهره 1936).
دارد وصف می کند یک عده زنهایی را که با آنها بسر می برده. خلیفه وقت گفت تو در این شعرها اقرار به زنا کرده ای، باید حد بر تو جاری شود (چون می گوید این جماعت نسوان در دو طرف من راحت خوابیده بودند، کار من هم تا صبح جز قفل بسته باز کردن چیز دیگری نبود، گفت این اقرار به زناست). فرزدق گفت: «ان کتاب الله یدرء عنا الحد» قرآن حد را از من برداشته. گفت: چطور؟ گفت: خداوند متعال می فرماید: «و الشعراء یتبعهم الغاوون الم تر انهم فی کل واد یهیمون و انهم یقولون مالایفعلون»؛ «و شاعران را گمراهان پیروی می کنند آیا ندیدی که آنان در هر وادی (از افکار خیالی) سرگردانند؟ و آنان چیزهایی می گویند که انجام نمی دهند؟» (شعرا/ 224 - 226) کار شاعر این است که کار نکرده را توصیف کند. (کشکول شیخ بهایی، ج 4 ص 9).
به خود حافظ هم «چنین چیزی نسبت داده اند» (البته این افسانه است که به او نسبت می دهند، می گویند با امیر تیمور ملاقات نکرده) که می گویند گفت:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را *** به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
این فقط در منطق یک شعر درست است که یک شاعر آسمان جل بگوید «به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را». امیر تیمور به او گفت: این حرفها چیست می گویی؟ من این همه جان کنده ام تا سمرقند و بخارا را فتح کرده ام، تو به یک خال سیاه می بخشی؟ گفت این همه بخشش کرده ام که حالا چیزی ندارم و این جور جلنبر هستم!
زبان، زبان شعر است و زبان، زبان هنرمند است.
یک داستانی مطیع الدوله حجازی در کتاب آینه (ص 93 - 100) نقل می کند که یک بیچاره ای که آثار شاعر بلژیکی را (که ظاهرا نظرش به موریس مترلینگ است «ولی ظاهرا نظر نویسنده به موسیو پیرلاتوش بوده است» و داستان واقعی هم هست) خوانده بود و مجذوب تخیلات لطیف و انسانی و اخلاقی جناب مترلینگ شده بود (مترلینگ خیلی شاعر است، در نثر خودش هم شاعر است، یعنی نثرش هم شاعرانه است، او واقعا شاعر است و فیلسوف نیست)، از فلان کشور بار سفر بست که برود به ملاقات او. رفت ملاقات کند، یک خانم سکرتری داشت، گفت او ملاقات نمی دهد. گفت من از راه دور آمده ام، چندین کشور را طی کرده ام، می خواهم چند دقیقه استاد را زیارت کنم. هر چه این زن بدبخت گفت آقا برگرد، وقت ندارد، دید نمی شود (آن زن می دانست چه خبر است).
تا آخر از بس او اصرار کرد، هر جور بود یک وقتی برایش گرفت. آن شخص می گوید که رفتم، تا در اتاق را باز کردم یک وقت دیدم یک آدم بد ترکیب بد هیکلی با اخمهای درهم کشیده آمد بیرون و گفت از جان من چه می خواهی؟! برو گم شو! و از این حرفها، عکس تمام آن چیزهایی که من در آثارش خوانده بودم. مات و مبهوت ماندم. بعد آمدم به آن زن گفتم این همان است که این همه آثار می نویسد؟! گفت: بله. گفتم همان است که این همه چیزهای خوب و زیبا نوشته است؟! گفت: بله. گفتم: من که باور نمی کنم.
آن زن انگشترش را در آورد، گفت: این انگشتر من چگونه انگشتری است؟ خیلی زیباست؟ گفتم: بله. گفت: آیا چون این خیلی زیباست، دلیل بر این است که انگشتر ساز هم خیلی زیباست؟ گفتم: نه. گفت: آخر این هنر است، ممکن است او خیلی آدم بدترکیب بداخلاقی باشد از هر جهت، ولی این هنر را هم دارد که انگشتر زیبا می سازد. نویسنده فقط هنرمند است، هنرش این است که یک اثر زیبایی خلق کند، این که دلیل نمی شود که خودش زیبا باشد، تو اشتباه کرده ای.