دوستی داشتم صاحب ضمیر و روشن دل و متقی و دلسوخته و حقا از عاشقان حسینی بود، بسیار با فهم، به نام حاج هادی خان صنمی ابهری؛ 82 سال عمر کرد و پنج سال است رحلت کرده؛ مدت رفاقت من با او قریب هجده سال طول کشید و من با او صیغه اخوت خوانده بودم و به استشفاع از او امیدمندم. نقل می کرد: در یک سفر که به عتبات عالیات مشرف شدم و چند روزی در نجف اشرف زیارت می کردم، کسی را نیافتم که با او بنشینم و درد دل کنم تا برای دل سوخته من تسکینی حاصل گردد. روزی به حرم مطهر مشرف شده زیارت کردم و مدتی هم در حرم نشستم خبری نشد. به امام علی (ع) عرض کردم: مولی جان! ما مهمان شمائیم، چند روز است من در نجف می گردم کسی را نیافتم حاشا به کرم شما! از حرم بیرون آمده و بدون اختیار در بازار خویش وارد شدم و به مدرسه مرحوم سید محمدکاظم یزدی درآمدم. و در صحن مدرسه روی سکوئی که در مقابل حجره ای بود نشستم. ظهر شد، دیدم از مقابل من از طبقه فوقانی شیخی خارج شد بسیار زیبا و با طراوت و زنده دل، و از همانجا رفت به بام مدرسه و اذان گفت و برگشت. و همینکه خواست داخل حجره اش برود چشمم به صورتش افتاد، دیدم در اثر اذان دو گونه اش مانند دو حلقه نور می درخشد. درون حجره رفت و در را بست. من شروع کردم به گریه کردن و عرض کردم: یا امیرالمؤمنین! پس از چند روز یک مرد یافتم، او هم به من اعتنائی نکرد. فورا شیخ در حجره را باز کرد و رو به من نمود و اشاره کرد بیا بالا. از جا برخاستم و به طبقه فوقانی رفته و به حجره اش وارد شدم. هر دو یکدیگر را در آغوش گرفتیم و هر دو مدتی گریه کردیم، و سپس هر دو به حال سکوت نشسته مدتی یکدیگر را تماشا می کردیم. و سپس از هم جدا شدیم.
این شیخ روشن ضمیر مرحوم شیخ مرتضی طالقانی اعلی الله مقامه الشریف بوده است که دارای ملکات فاضله نفسانی بوده است، و تا آخر دوران زندگی در مدرسه زیست نمود. و هر فرد از طلاب هر درسی که می خواستند می گفت؛ «جامع المقدمات»، «مغنی»، «مطول»، «شرح لمعه»، «مکاسب» شیخ، «شرح منظومه»، «اسفار». و قاعده اش این بود که طلاب میخواندند و او معنی می کرد و شرح میداد.
طلاب مدرسه سید می گویند: در شب رحلتش مرحوم شیخ مرتضی همه را جمع کرد در حجره، و از شب تا به صبح خوش و خرم بود و با همه مزاح می کرد و شوخی های قهقهه آور می نمود. و هرچه طلاب مدرسه می خواستند بروند در حجره های خود می گفت: یک شب است غنیمت است؛ و هیچکدام از آنها خبر از مرگش نداشتند. هنگام طلوع فجر صادق شیخ بر بام مدرسه رفت و اذان گفت و پائین آمد و به حجره خود رفت، هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که دیدند شیخ در حجره رو به قبله خوابیده و پارچه ای روی خود کشیده و جان تسلیم کرده است.
خادم مدرسه سید می گوید: در عصر همان روزی که شیخ فردا صبحش رحلت نمود، شیخ با من در صحن مدرسه در حین عبور برخورد کرد و به من گفت: «أنت تنام اللیلة و تقعد بالصبح و تروح إلی الخلوة و تجیء یم الحوض تتوضأ یقولون: شیخ مرتضی مات؛ تو امشب می خوابی و صبح از خواب بر می خیزی و می روی دست به آب برای ادرار و می آئی کنار حوض وضو بگیری می گویند: شیخ مرتضی مرده است». چون خادم مدرسه عرب بوده است لذا این جملات را مرحوم شیخ با او به عربی تکلم کرده است. خادم می گوید: من اصلا مقصود او را نفهمیدم و این جملات را یک کلام ساده و مقرون به مزاح و سخن فکاهی تلقی کردم. صبح که از خواب برخاستم و در کنار حوض مشغول وضوء گرفتن بودم، دیدم طلاب مدرسه می گویند: شیخ مرتضی مرده است. ''رحمة الله علیه رحمة واسعة''.
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی *** تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من ز او جانی ستانم پر بها *** او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ
در کتاب «معانی الاخبار» شیخ صدوق روایت می کند از محمد ابن إبراهیم از احمد بن یونس معاذی از احمد بن محمد بن سعید کوفی از محمد بن محمد بن اشعث از موسی بن اسمعیل از پدرش از جدش از حضرت امام صادق (ع) که: حضرت امام حسن (ع) دوستی داشتند که شوخ و مزاح بود و چند مدتی بود که خدمت آن حضرت نرسیده بود، روزی به محضر آن حضرت مشرف شد. حضرت فرمودند: حالت چطور است؟ عرض کرد: یابن رسول الله! روزگار خود را می گذرانم به خلاف آنچه خودم می خواهم و به خلاف آنچه خدا می خواهد و به خلاف آنچه شیطان می خواهد! حضرت امام حسن (ع) خندیدند و فرمودند: چگونه است این حال؟ عرض کرد: به جهت آن که خداوند عزوجل دوست دارد که اطاعتش بنمایم و ابدا معصیتش را بجا نیاورم و من اینطور نیستم. و شیطان دوست دارد که معصیت خدای را بجای آورم و ابدا اطاعتش نکنم و من اینطور نیستم. و من خودم دوست دارم که هرگز نمیرم و اینطور نیستم. در این حال مردی برخاست و عرض کرد: «یابن رسول الله! ما بالنا نکره الموت و لا نحبه؟؛ چرا مرگ برای ما ناخوشایند است و ما آن را دوست نداریم؟» حضرت امام حسن (ع) فرمودند: «لانکم أخربتم ءاخرتکم و عمرتم دنیاکم، و أنتم تکرهون النقلة من العمران إلی الخراب؛ به علت آنکه شما آخرت خود را خراب و دنیای خود را آباد کردید، بنابراین ناگوار دارید که از عمران و آبادی به خرابی منتقل شوید» («معانی الاخبار» باب نوادر المعانی ص389 روایت بیست و نهم).
ایمان مرگ انسان اعمال داستان اخلاقی شیخ مرتضی طالقانی اولیای الهی