اشخاصی این فکر را دارند، «که اشعار حافظ یکدست است و ظاهر آن حقیقت است» یکی از چیزهایی که در موضوع حافظ می گویند، که قهرا او را عجیب بی تاب می کرده مسأله جبری گری است. یعنی معتقد بوده که بشر هیچ گونه اختیاری ندارد و جبر مطلق حکمفرما است. در رساله انسان و سرنوشت آمده انسان وقتی احساس کند آزاد نیست این امر خیلی رنجش می دهد، خصوصا اگر احساس کند که این عدم آزادی اش در مقابل یک قدرتی است که اندیشه تخلف در مقابل او را هم نمی شود در مغز راه داد. می گویند بسیاری از اشعار حافظ منعکس کننده همین آزاری است که از فکر جبری گری خودش می برده است، مثل شعر معروفش:
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای *** که بر من و تو در اختیار نگشادست
من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست *** که به هر دست که می پروردم می رویم
مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی *** چنانکه پرورشم می دهند می رویم
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود *** کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد
در جای دیگر شعری می گوید که در واقع می خواهد بگوید آنهایی که به مقامات رسیدند هم هنری نکردند چون آنها نرسیده اند، آنها را رسانده اند:
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید *** دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد
یا:
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض *** ورنه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود
که باز شعرهایی هست که آن شعرها را دلیل بر جبری بودن حافظ گرفته اند. همان طور که گفتیم فکر جبری گری خود به خود هر نوع نشاط و امیدی را از انسان سلب می کند و قهرا نتیجه این فکر گزنده گدازنده این است که در آخر کار به می و می پرستی و خلاصه فراموش کردن خود منتهی می شود.