حافظ اشعاری دارد که از آنها بوی انکار قیامت فهمیده می شود که اساسا معلوم نیست آخر کاری و قیامتی باشد و آدم نباید فکرش را به این جور چیزها متوجه کند، مثل این شعر معروفش:
خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن *** تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن
غم دل چند توان خورد که ایام نماند *** گونه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن
باده خور، غم مخور و پند مقلد منیوش *** اعتبار سخن عام چه خواهد بودن
دسترنج تو همان به که شود صرف به کام *** دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن
یا در آن شعری که می گوید:
دانی که چیست دولت، دیدار یار دیدن *** در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
آنجا که می گوید:
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار *** کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن
فرصت شمار صحبت کز این دو راهه منزل *** چون بگذریم دیگر نتوان بهم رسیدن
پس یوم الجمعی که روز رسیدن به یکدیگر است و یوم الحشری که روز رسیدن همه به یکدیگر است، در کار نیست: «چون بگذریم دیگر نتوان بهم رسیدن». تا اینجا شعرها جهان بینی حافظ را تقریبا نشان می دهد. در این جهان بینی تنها چیزی که باقی مانده، انکار خداست که صریح دیده نمی شود اگر نه، چیزهایی که تقریبا در همان حد است، وجود دارد، انکار معاد یا خود همان شک در این جهت، چیزی است که با توحید هم سازگار نیست.