بنابر نظریه کسانی که می گویند: معیار اخلاق نفع رساندن به غیر است و بس و هیچ معیار دیگری در کار نیست مسأله نسبیت اخلاق تا حد زیادی تثبیت می شود، چون ملاک اخلاق، نفع رساندن به غیر است (البته مقصود از غیر فرد نیست، اجتماع است) و نفع رساندن به غیر همیشه در یک شکل -یعنی در یک نوع آدابی که ما داشته باشیم- نیست معنایش این است که خیر و مصلحت اجتماع و آنچه که اجتماع بیشتر از آن سود می برد، به چه وضع است؟ این است که با تغییراتی که در بنیادهای اجتماع رخ می دهد، نفع اجتماع هم فرق می کند.
مثلا همین طور که گفته اند اگر ما اخلاق در دوره صیادی، بعد دوره کشاورزی و بعد دوره صنعتی را در نظر بگیریم و بگوییم هدف اخلاق، رساندن نفع به غیر (به جامعه) است، یعنی آنچه که مصلحت اجتماع اقتضا می کند، ممکن است مصلحت اجتماع در عصر صیادی یک خلق و خوی و یک تربیت را اقتضا کند، و در دوره کشاورزی تربیت دیگری را، مثلا در دوره صیادی، بشر و جامعه بشری بیشتر نیاز به جنگجویی داشته است، آنجا خلق و خو خلق و خویی است که بیشتر بر محور شجاعت باشد، افرادی که از نظر شجاعت ارزش زیادی ندارند، کمتر می توانند به اجتماع خدمت کنند و قهرا ارزششان هم باید پایین بیاید، بنابراین مثلا زن که در آن عهدها کمتر می تواند به آن نیاز اصیل اجتماع که جنگجویی است خدمت کند، طبعا باید حق و ارزش کمتری داشته باشد.
در دوره کشاورزی، اجتماع خانوادگی اصالت زیادتری پیدا می کند و زن نقش بیشتری در خانواده ایفا می کند، بسیاری از کارهایی که به حال خانواده مفید است، در داخل خانواده صورت می گیرد و زن در همان داخل خانواده آن کارها را انجام می دهد و نیازی به بیرون رفتن از خانه پیدا نمی کند، اینها هم مصلحت زندگی است، پس در چنین مواقعی از یک طرف ممکن است ارزش زن بالا برود، و از طرف دیگر ممکن است مسأله عفت و حریم میان زن و مرد، خلق خوب شمرده شود، چون واقعا مصلحت این است که زنها هر چه بیشتر در خانه باشند و هر چه کمتر با مردان بیگانه تماس داشته باشند، و این برای تحکیم وضع خانواده -چه از جنبه اقتصادی و چه از جنبه عواطف- بهتر است.
ولی در دوره دیگر -یعنی دوره صنعتی- وضع خانواده متزلزل می شود، مرد مجبور است کارش را بیشتر در کارخانه انجام بدهد، بچه ها و زنها را به کارخانه ها می کشانند و آن اصول در هم می ریزد. در آن زندگی که بر محور دیگری می چرخد، بسیاری از مسائلی که قبلا لازم بود، دیگر لازم نخواهد بود. این است که از نظر آنهایی که می گویند مقیاس و معیار اخلاق نفع رساندن به اجتماع است، چون کاری که به نفع اجتماع باشد، در هر زمانی به یک شکل است، پس اخلاق هم در هر زمانی باید به یک شکل باشد، طبعا آن اخلاق هوشیارانه ای هم که گفته اند، همین جور است، چون اخلاق هوشیارانه هم می گفت: منفعت فرد و منفعت فرد در دوره های مختلف فرق می کند، یک وقت منفعت فرد اقتضا می کند که اخلاق به این شکل باشد و یک وقت اقتضا می کند به آن شکل باشد.
باقی می ماند دو نظریه دیگر، یکی نظریه الهامی و وجدانی که معتقد است انسان وجدان اصیلی دارد که از آن الهام می گیرد، و یکی هم نظریه توازن که می گوید ریشه اخلاق به توازن برمی گردد. ما مسأله توازن را طرح می کنیم، آن مسأله دیگر هم شاید ضمنا حل شده باشد. من کتاب لذات فلسفه ویل دورانت را آورده ام که کتاب خوب و جامعی است و مسائلی را در این زمینه طرح کرده است.
فصلی در کتابش دارد راجع به اخلاق و در آن تحت همین عنوان نسبیت اخلاق مطلبی را بیان کرده است حال ما مقدمه ای را عرض می کنیم و به حرف او هم اشاره می کنیم. اگر ما پایه اخلاق را توازن بدانیم، می توانیم بگوییم همین طور که صحت و سلامت بدن، یک امر نسبی نیست، بلکه به تعادل ترکیبات بدن برمی گردد، صحت و سلامت خلق و روح انسان هم یک امر نسبی نیست و به تعادل و توازن عناصر روحی بر می گردد، بلکه واقعا هم مطلب از این قرار است، خصوصا با نظریاتی که امروز در باب روانپزشکی داده اند آقای دکتر سامی حضور دارند و این مطلب را بهتر می دانند.
واقعا بسیاری از چیزهایی که فساد اخلاق شمرده می شود، بیماری روانی است، یعنی از نظر علم آنها را بیماری می شمارند مثلا ما در اخلاق می گوییم تواضع، خلق خوبی است و تکبر خلق بد، تملق و چاپلوسی هم بد است این چیست؟ آیا می شود گفت که تکبر فقط به خاطر اینکه به ضرر اجتماع است (بدون شک ضرر اجتماع هم در آن هست) بد است؟ و آیا فرق تکبر با تواضع فقط در این است که تکبر به زیان اجتماع است و تواضع به سود اجتماع؟ یا از نظر فردی و شخصی هم تواضع، سلامت است و تکبر، بیماری و انحراف و عقده؟
همین طور است حسادت، در مقابل سعه صدر و در مقابل بی حسی و بی غیرتی انسان در مقابل خیری که به دیگران می رسد، سه جور عکس العمل می تواند داشته باشد: یک وقت هست که نسبت به دیگری حسد می ورزد، یعنی از اینکه او دارد و خودش ندارد، ناراحت می شود و این ناراحتی در او به این صورت ظهور می کند که آرزوی سلب نعمت را از او می کند و در عمل هم فعالیت می کند که او نداشته باشد این می شود حسادت.
یک وقت هست که وقتی در دیگری نعمتی می بیند، آرزویش در خودش پیدا می شود ولی در این حد که غیرتش تحریک می شود که ما هم داشته باشیم، چرا او درسش اینقدر بالا می رود و من عقب بمانم؟ من هم درس بخوانم، بدون اینکه یک ذره آرزوی بدی او را داشته باشد به این می گویند سعه صدر یا غبطه، غبطه ممدوح است. یک وقت هم یک حالت بی غیرتی در انسان هست، می بیند دیگری ترقی دارد، نه آرزوی نداشتن او را دارد و نه آرزوی اینکه خودش داشته باشد اصلا یک آدم بی حسی است: خوب دارند که دارند، به جهنم که داشته باشند، او درس خوانده من نخوانده ام، خوب نخوانده باشم.
این مطلب قطع نظر از زیانی که دیگران می بینند، سه حالت مختلف در انسان است که یکی از آنها سلامت روان است، یعنی در آن حالت روان در مسیر خودش جریان دارد، و دو حالت دیگر، حالتهای انحرافی روانی است بی حسی، آفت و بیماری است، آرزوی سلب نعمت از دیگری هم بیماری روانی است.
می رویم سراغ شجاعت شجاعت چطور؟ شجاعت هم چنین چیزی است استقامت هم همین طور. آیا می شود گفت که تواضع در مقابل تکبر، سعه صدر در مقابل حسد، شجاعت در مقابل جبن و تهور، صبر و استقامت در مقابل ضعف، شکر و سپاسگزاری در مقابل ناسپاسی، اینها اخلاق متغیرند؟ یعنی در زمانها و مکانهای مختلف فرق می کنند؟ در یک محیط اینجور است، در محیط دیگر اینجور نیست؟ البته محیطها فرق می کنند، در بعضی محیطها مردم آن جورند، در بعضی دیگر آن جور نیستند، ولی آیا واقعا می شود گفت خوبی و بدی اینها در محیطهای مختلف و زمانهای مختلف فرق می کند؟ یا یک امور ثابت یکنواختی هستند، چون سلامت روان انسان است و سلامت روان مثل سلامت تن در همه زمانها و همه مکانها یک جور و ثابت است.
فرق میان اخلاق و آداب
اشتباهی که جناب ویل دورانت کرده است این است که میان آداب و اخلاق فرق نگذاشته، آداب یک چیز است و اخلاق چیز دیگر، آداب مربوط به ساختمان روحی انسان نیست، قراردادهای افراد انسان است در میان یکدیگر، مثل همین مثالی که خودش ذکر می کند: دو نفر انسان به همدیگر می رسند، اخلاق اقتضا می کند نسبت به یکدیگر متواضع و مؤدب باشند -تواضع لازمه اخلاق است- اما در یک جامعه به علامت ادب و تواضع، کلاهشان را بر می دارند، در جامعه دیگر به علامت تواضع، کلاه سرشان می گذارند، کما اینکه میان ما معممین اگر یک شخص محترم و مؤدبی وارد بشود، خیلی بی ادبی است که با سر لخت در حضورش بنشینیم، فورا عمامه روی سرمان می گذاریم، اگر هوا هم گرم باشد باز آن را بی ادبی می دانیم، اگر خیلی گرم باشد، معذرت می خواهیم و عمامه را زمین می گذاریم، ولی در محیط تجدد و در محیطی که این ادب غربی آمده، اگر کلاه سرشان باشد وقتی می خواهند وارد اتاق بشوند، کلاه را بر می دارند و بیرون اتاق می گذارند و سر برهنه وارد می شوند، ادب اقتضا می کند که سر لخت باشد.
این البته یک امر قراردادی است و اساسا مربوط به خلق نیست که ما کلاهمان را برداریم یا بگذاریم، یا مثلا اگر بخواهیم به حضور یک شخص محترم -یک کسی که می خواهیم برایش احترام قائل باشیم- برویم لباسی که می پوشیم چه جور لباسی باشد این یک قرارداد است. یک وقت قرارداد می کنند که مثلا وقتی می خواهند به حضور یک شخصیت بروند، لباسی که می پوشند رنگش این باشد، دوختش این جور و جلویش گرد باشد، چنین و چنان باشد اینها امور قراردادی است در آداب که قراردادهای عرف و اجتماع است، به این صورت است که از نظر اسلامی هم اگر ما اینها را به صورت سنتها و مستحبات داشته باشیم، اغلب اینها اصالت ندارد و بیشتر به همان عرف مردم بستگی دارد.
اینها دیگر جزو اخلاق شمرده نمی شود که ما بگوییم چون اینها تغییر می کند -مثلا شما می بینید که یک ملت کلاه را برمی دارد، می گوید خوب است، ملت دیگر کلاه را می گذارد، می گوید خوب است- پس اخلاق متغیر است اینها دلیل بر تغیر اخلاق نمی شود، اینها مربوط به تغیر آداب است.
اخلاق انسان جامعه فلاسفه زمان نسبیت رذایل اخلاقی مکان فضایل اخلاقی