در آغاز بعثت، مشرکان همواره در صدد آزار پیامبر صلی الله علیه وآله بودند، حتی تصمیم گرفتند که آن حضرت را به قتل برسانند ولی وجود بنی هاشم مانع آنها می شد. مثلا ابولهب عموی پیامبر صلی الله علیه وآله با اینکه مشرک بود، ولی حاضر نبود که برادزاده اش حضرت محمد صلی الله علیه وآله را بکشند. همسر ابولهب به نام ام جمیل به مشرکان قول داد که در فلان روز شوهرم را در خانه می نشانم و سرگرم می کنم، آنگاه شما محمد صلی الله علیه وآله را در غیاب شوهرم بکشید. آن روز فرا رسید، ام جمیل شوهرش را در خانه سرگرم کرد، مشرکان نیز در صدد اجرای طرح قتل پیامبر صلی الله علیه وآله برآمدند. ابوطالب از جریان اطلاع یافت، فورا به پسرش علی علیه السلام (که 13 ساله بود) فرمود: به خانه عمویت ابولهب برو و بگو پدرم گفت: «إن امرءا عینه فی القوم فلیس بذلیل»، کسی که عمویش (مثل تو) رئیس قوم باشد، خوار نخواهد شد. علی علیه السلام وارد خانه ابولهب شد، ابولهب تا علی علیه السلام را دید گفت: برادرزاده چه خبر؟ علی علیه السلام فرمود: پدرم گفت: کسی که عمویش رئیس قوم است خوار نخواهد شد. ابو لهب گفت: پدرت راست می گوید: مگر چه شده است؟ علی علیه السلام فرمود: می خواهند برادرزاده ات محمد را بکشند و تو آسوده نشسته ای؟ ابولهب برخاست و شمشیرش را برداشت تا از خانه بیرون بیاید، ام جمیل سر راه او را گرفت، ابولهب که بسیار عصبانی بود، سیلی محکمی به صورت ام جمیل زد که چشم او تا آخر لوچ بود، آنگاه از خانه بیرون آمد. وقتی مشرکان او را شمشیر بدست دیدند و آثار خشم را در چهره اش مشاهده کردند، نزد او آمده، گفتند: چرا ناراحتی؟ ابولهب گفت: شنیده ام که تصمیم گرفته اید برادرزاده ام را بکشید؟ «واللات و العزی لقد هممت ان اسلم ثم تنظرون ما اصنع»، سوگند به دو بت لات و عزا، تصمیم گرفته ام قبول اسلام کنم، سپس مشاهده خواهید کرد که با شما چگونه رفتار می نمایم. مشرکان (دیدند که اسلام آوردن ابولهب، خیلی گران تمام می شود) به دست و پای او افتاده و عذرخواهی کردند. سرانجام ابولهب آرام گرفت و از تصمیم خود منصرف شد و به خانه اش بازگشت.