در هم کوبیدن سپاه کفر

فارسی 3618 نمایش |

محمد بن کعب مى گوید: حذیفة بن الیمان گفت: «به خدا سوگند در ایام خندق آن قدر در فشار بودیم که جز خدا کسى نمى تواند از مقدار خستگى و گرسنگى و ترس ما آگاه شود.» شبى از آن شبها رسول خدا (ص) برخاست، و مقدارى نماز گذاشته سپس فرمود: «آیا کسى هست برود و خبرى از این قوم براى ما بیاورد و در عوض رفیق من در بهشت باشد؟»
حذیفه سپس اضافه کرد: و چون شدت ترس و خستگى و گرسنگى به احدى اجازه پاسخ نداد، ناگزیر مرا صدا زد، و من که چاره اى جز پذیرفتن نداشتم، عرضه داشتم: «بله یا رسول الله (ص).» فرمود: «برو و خبرى از این قوم براى ما بیاور، و هیچ کارى مکن تا برگردى.» من به طرف لشکرگاه دشمن رفتم، دیدم (با کمال تعجب) در آنجا باد سردى و لشکرى از طرف خدا به لشکر دشمن مسلط شده، آن چنان که بیچاره شان کرده، نه خیمه اى برایشان باقى گذاشته، و نه بنایى، و نه آتشى و نه دیگى مى تواند روى اجاق قرار گیرد. همان طور که ایستاده بودم و وضع را مى دیدم، ناگهان ابوسفیان از خیمه اش بیرون آمد، فریاد زد «اى گروه قریش! هر کس رفیق بغل دستى خود را بشناسد.» مردم در تاریکى شب از یکدیگر پرسیدند «تو کیستى؟» من پیش دستى کردم و از کسى که در طرف راستم ایستاده بود پرسیدم «تو کیستى؟» گفت: «من فلانیم.»
آن گاه ابوسفیان به منزلگاه خود رفت، و دوباره برگشت، و صدا زد «اى گروه قریش! به خدا دیگر این جا جاى ماندن نیست، براى اینکه همه چهارپایان و مرکبهاى ما هلاک شدند، و بنى قریظه هم با ما بى وفایى کردند، این باد سرد هم چیزى براى ما باقى نگذاشت، و با آن هیچ چیزى در جاى خود قرار نمى گیرد.»
آن گاه به عجله سوار بر مرکب خود شد، آن قدر عجول بود که بند از پاى مرکب باز نکرد، و بعد از سوار شدن باز کرد. مى گوید: «من با خود گفتم چه خوب است همین الان او را با تیر از پاى در آورم، و این دشمن خدا را بکشم، که اگر این کار را بکنم کار بزرگى کرده ام، پس زه کمان خود را بستم و تیر در کمان گذاشتم، همین که خواستم رها کنم، و او را بکشم به یاد دستور رسول خدا (ص) افتادم، که فرمود: هیچ کارى صورت مده، تا برگردى، ناگزیر کمان را به حال اول برگردانده، نزد رسول خدا برگشتم، دیدم هم چنان مشغول نماز است، همین که صداى پاى مرا شنید، میان دو پاى خود را باز کرد، و من بین دو پایش پنهان شدم، و مقدارى از پتویى که به خود پیچیده بود رویم انداخت، و با همین حال رکوع و سجده را به جا آورد، آن گاه پرسید: چه خبر؟ من جریان را به عرض رساندم.»
از سلیمان بن صرد نقل شده که گفت: «رسول خدا بعد از پایان یافتن احزاب فرمود: دیگر از این به بعد کفار به ما حمله نخواهند کرد، بلکه ما با ایشان مى جنگیم، و همین طور هم شد، و بعد از احزاب دیگر قریش هوس جنگیدن نکرد، و رسول خدا با ایشان جنگید، تا آنکه مکه را فتح کرد.»
این جریان را صاحب مجمع البیان، مرحوم طبرسى نقل کرده، که ما خلاصه آن را در این جا آوردیم، و مرحوم قمى در تفسیر خود قریب همان را آورده، و سیوطى در الدرالمنثور روایات متفرقه اى در این قصه نقل کرده است.

 

منـابـع

سید محمدحسین طباطبایی- ترجمه المیزان- جلد ‏16 صفحه 448

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد