هایدگر از منظر رورتی
فارسی 8085 نمایش |مقدمه
آنچه در این نوشتار می آید، نظرات ریچارد رورتی است دربارۀ تفکر و زندگی مارتین هایدگر، رورتی با دیدی پراگماتیستی به هایدگر نگریسته و با این دید هم اقدام به انتخاب و اختیار نظرات وی و هم به نقد منتقدان وی پرداخته است.
آثار هایدگر به مثابۀ جعبۀ ابزاری مفید
هایدگر، در خطابه هایش، به همان تمایز "نمود واقعیت" متوسل می شود که در نظر رد می کند. در هستی و زمان مدام خود را ژرف کاوتر از آنچه پیشینیانش تشخیص داده اند، توصیف می کند. در آثار واپسین خود همواره به ما می گوید که هر گونه برداشت معاصر از موقعیت تاریخی ما جز برداشت خود او سطحی است، یعنی نمی تواند به ذات فناوری نفوذ کند، در عوض به مسائلی سطحی نظیر کشتار هسته ای می آویزد. هایدگر در این آثار امتناع می ورزد که خود را ذرۀ محدود و حادث دیگری از ابزار سر هم کردن دازاین به منظور اجرای برنامه های گوناگون محدود بینگارد. بیش از آنکه، می خواهد خود را بی برنامه، بی اراده و صرفا گوشی شنوا، وسیله ای برای ندای هستی ببیند. باید بپذیریم که هایدگر هر چه سالمندتر و خودبزرگ بین تر شد، به متفکری اصیل تر و جذاب تر تبدیل گردید، آثار هایدگر از نظر ما محملی نیست که بتوانیم از طریق آن ندای هستی را بشنویم، بلکه جعبۀ ابزاری است، که هایدگر ابزارهایی را که در مواقع مختلف برای انجام دادن برنامه ای ابداع کرده، در آن جای داده است.
این برنامه ها مختلف بوده و گاه بر سر راه یکدیگر قرار می گرفت. هایدگر در آثار نخستین می خواست ارسطو را احیا کند تا از طریق آن، انتقاد نوتوماسی از دکارت را دنبال کند. بعدها خواست با پشت سر نهادن ارسطو به فراسوی نیچه برود. گاه می خواست دازاین کلی را وصف کند و در مواقع دیگر می خواست فقط دازاین سدۀ بیستمی را توصیف کند. زمانی می خواست رهبر قهرمانان جنبشی ملی شود، اما بعدها خواست عزلت گزین پیر خردمندی باشد که می دانست «فقط خدا می تواند ما را نجات دهد.»
نظر او مبنی بر اینکه همواره ستارۀ واحدی را دنبال کرده است، از نظر من خودنوازی خودفریبانه ای است. به نظرم جعبۀ ابزاری که از او به ما ارث رسیده، جعبه ای حاوی انواع ابزارهای مختلف است که برای مقاصد گوناگون ساخته شده است، مجموعۀ ابزارهایی که فقط برخی اقلام آن هنوز مفید است. گمان می کنیم بهترین قدردانی از دستاوردهای هایدگر این است که از میان آنچه از او می گیریم گزینش کنیم. «از نظر خودم، من باید پراگماتیست را نگه دارم و نازی را نادیده بگیرم، رئوس طرح هایدگر از تاریخ مابعدالطبیعه را نگه دارم، اما پایان غم انگیز آن را از نو بنویسم، اقلام برگزیدۀ صورت های خیال و اصطلاحات او را نگه دارم، اما مدعاهای او در باب تاریخ جهانی را دور بریزم.»
نظر منتقدان در باب ارتباط تفکر و عقیدۀ هایدگر
اما سرسخت ترین منتقدان او بر این اعتقادند که نازیسم هایدگر تنها جنبه ای از تفکر او و یا فقط یکی از برنامه های مختلفش نبود، بلکه سرنخی تعیین کننده است برای رخنه به ذات نهان تفکر او. آنها تأکید دارند که تفکر او به اندازۀ عقیده ای که خود او داشت، یگانه است. گمان می کنند که واقعیت نهفته ای در پس نمودهای گوناگون وجود دارد که او به راستی ستارۀ واحدی را دنبال می کرد، ستاره ای سیاه و شیطانی. هایدگر از نظر این منتقدان فقط مجموعه ای از برنامه ها، بعضی خوب و بعضی بد نیست. زیرا آنان همان نگرش ماهیت باوری را دربارۀ هایدگر دارند که هایدگر در باب سدۀ بیستم داشت. بلعکس ما پراگماتیست ها، سدۀ بیستم را انبانی آمیخته از تازه های بد و خوب می دانیم و کار هایدگر را جعبه ابزاری حاوی برخی چیزهای شکوهمند که در کنار مقداری خرت و پرت های کهنه شده قرار گرفته است.
عدم ارتباط میراث فکری متفکران با عملکردهای سیاسی آنان
از نظر آن دسته از ما (پراگماتیسم ها) که می خواهند به برداشتن ابزارهایی از جعبۀ هایدگر ادامه دهند، این واقعیت که کسی که این ابزار درخور توجه را طراحی کرد، نخست نازی بود و بعدا ریاکاری بزدل، یکی از طنزهای فراوان تاریخ است. ای کاش واقعیت جز این بود. همین آرزو را دربارۀ اندیشمندان دیگری داریم که آنها را می ستاییم. ای کاش کارناپ به اندرز به جای سیدنی هوک گوش داده بود و با رد کردن مسئولیت کنفرانس صلح 1948 والدرف بازیچۀ دست استالین نشده بود. کاش سارتر تا 1956 برای جدا شدن از خط مشی حزبی صبر نکرده بود. کاش ییتس و شا پیش از آنکه مجذوب موسولینی شوند، پی می بردند که بر زندانیان سیاسی او چه می رفت. کاش چپ جدید دهۀ 1960 پیش از آنکه شیفتۀ کاسترو و مائو شود، درمی یافت که بر زندانیان سیاسی آنها چه می گذشت. اما ما ابتکارهای سیاسی این شورمندان ناپخته را تا اندازۀ زیادی با میراث های فکری آنان بی ارتباط می دانیم.
نقد منتقدان بر سکوت هایدگر در مسئلۀ قتل عام یهودیان
ادعای این بی ارتباطی از دیدگاه منتقدانی که می خواهند هایدگر مطرود باقی بماند، پذیرفتنی نیست. خطابۀ او را در مقام ریاست دانشگاه به منزلۀ بارقه ای از هایدگر واقعی، هایدگر اصلی می دانند، حال آنکه من عقیده ندارم که چیزی به عنوان هایدگر اصلی وجود داشته باشد. گمان می کنم این منتقدان فقط در حدی که می گویم حق دارند هایدگر در سراسر زندگی ضد برابر طلب بود، هیچ گاه به برنامۀ لیبرالی بشر ذره ای اعتنا نداشت. اما اگر سکوت هایدگر در برابر قتل عام یهودیان نبود، بعید می دانم که این ضد برابر طلبی برای خوانندگانش خیلی مهم، یا شاخصی برای هایدگر واقعی، راستین و اصلی، به نظر برسد. زیرا این سکوت همان چیزی است که مورد هایدگر را از مورد کارناپ یا سارتر متفاوت می سازد. کارناپ و سارتر درباره رویدادهای سیاسی در روسیه و اروپای مرکزی از دور داوری می کردند. اما هایدگر می دید که همکاران یهودیش از کار برکنار می شدند و سپس به چشم می دید که به سرنوشتی گرفتار می آمدند که اگر فکر می کرد به زحمتش می ارزد به آسانی می توانست به آن پی ببرد. این سکوت در عین حال همان چیزی است که هایدگر را از مسیر کلی ضد برابری طلبان متفاوت می سازد. بسیاری از نویسندگان ممتاز سده ی بیستم به مردم سالاری بی اعتماد بودند، اما او تنها کسی بود که در برابر فاجعه ی آدم سوزی خاموش ماند.
گمان می کنم هابرماس و دریدا حق دارند که می گویند هر کدام از ما، به فرض داشتن پس زمینه ی هایدگر، ممکن بود به این فکر بیفتیم که در 1933 هیتلر تنها امید آلمان بود. حق دارند که می گویند سکوت پساجنگ واقعا نابخشودنی است.
تحلیل رورتی از خلق و خوی شخصی هایدگر در برابر رنج های دیگران
موافقم که این سکوت نابخشودنی بود، اما نمی توانم این سکوت را از محتوای کتاب های هایدگر نتیجه بگیرم، یا حتی آن را به عنوان نشانه ی چیزی بدانم که باید ما را نسبت به آن کتاب ها بدگمان سازد. این بدان سبب است که خلق و خوی شخصی فرد را (حساسیت خاص او را در برابر رنج های دیگران) نتیجه رویدادهای اتفاقی در زندگی او می دانم. این حساسیت اغلب، شاید معمولا مستقل از برنامه های خودآفرینی که فرد در کارش پیش می گیرد، تغییر می کند.
می توانم مرادم را از «رویدادهای اتفاقی» و «تغییر مستقل» از راه ترسیم دنیای مفروض و کم وبیش متفاوتی توضیح دهم، دنیایی که در آن هایدگر برای ترویج مقاومت بر ضد هیتلر، به دوست ضد برابری طلبش، توماس مان، می پیوندد. برای اینکه ببینیم این دنیای ممکن چگونه می توانسته است تحقق بیابد، تصور کنید که هایدگر در تابستان 1930 ناگهان خود را عمیقا عاشق دانشجوی فلسفۀ زیبارو، پرشور و ستودنی به نام سارا ماندلباوم می یابد. سارا یهودی است، اما هایدگر هیچ اعتنایی به این نکته ندارد، شورمندانه به آن گرفتار است. هایدگر پس از جدایی دردناکی از الفریده، ماجرایی که به قیمت از دست دادن دوستیش با برخی، از جمله خانواده هوسرل شد، در 1932 با سارا ازدواج کرد و آن دو در ژانویه 1933 صاحب پسری به نام آبراهام شدند.
هایدگر به شوخی می گوید سارا می تواند نام آبراهام را نامی برگرفته از نام سرسلسله یهود بداند، اما او (هایدگر) این نام را برگرفته از آبراهام سانتا کلارایی، پسر مسکیرشی، می داند. سارا در قفسه های کتابخانه دنبال نوشته های یهودی ستیز آبراهام سانتا کلارایی می گردد و شوخی کوچک هایدگر عامل نخستین اختلاف جدی میان زن و شوهر می شود. اما هایدگر در اواخر 1933 دیگر از این شوخی ها نمی کند. چه سارا او را متوجه پاکسازی یهودیان، از جمله پدرزنش می کند که از کار اخراج شده است. هایدگر چیزهایی را در روزنامه ی دانشجویی درباره ی خودش می خواند که او را متوجه این نکته می کند که ممکن است روزهای خوش او سپری شده باشد. اندک اندک به این فکر می افتد که عشقش به سارا به بهای سنگینی، به قیمت اعتبار او تمام شده است و ممکن است دیر یا زود به قیمت شغلش هم تمام شود.
اما هنوز سارا را دوست داشت، سرانجام فرایبورگ محبوبش را به خاطر او ترک می گوید. در 1935 در برن درس می دهد، اما فقط به عنوان استاد میهمان که ناگهان از «مؤسسه ی مطالعات عالی» در پرینستون پیامی رسید. هایدگر دو سال را در آنجا گذراند، آهسته و با زحمت انگلیسی آموخت، بار دیگر برای تالارهای درس مسحور کننده و مملو از دانشجویان سراپاگوش دلش پرپر زد. در 1937 که برخی از دوستان مهاجرش ترتیب شعل ثابتی را در دانشگاه شیکاگو برای وی دادند، فرصتی برای آن منظور به دست آورد.
در آنجا با الیزابت مان بورگز دیدار و او هایدگر را به پدرش معرفی کرد. هایدگر تصمیم گرفت بر بدگمانی نخستین خود نسبت به محبوب ثروتمند هانسایی غلبه کند، مان بر بدبینی نخستین خود به بچه روستایی (Bauernkind) جنگل سیاهی. آنها درمی یابند که با یکدیگر، با آدورنو و هورکهایمر، توافق نظر دارند؛ اینکه آمریکا برهان خلف امیدهای عصر روشنگری است، سرزمینی بدون فرهنگ. اما خوار داشتن آمریکا مانع از آن نبود که هیتلر را به عنوان کسی ببیند که آلمان را نابود کرده بود و داشت اروپا را نابود می کرد. سخن پراکنی های پرشور ضد نازی هایدگر به او توانایی می بخشد تا نیاز به ژست قهرمانی گرفتن نزد توده های مردم را ارضا کند، نیازی که در شرایط دیگر باید با خطابه ی ریاست دانشگاه ارضایش می کرد.
در پایان جنگ جهانی دوم ازدواج هایدگر به بن بست رسید. سارا عمیقا سوسیال دموکراتیک، عاشق آمریکا و صهیونیستی پرشور بود. او به این نتیجه رسید که هایدگر مردی بزرگ با قلبی سرد و نفوذ ناپذیر است، قلبی که یک بار به روی او باز شده، اما در برابر امیدهای اجتماعیش بسته ماند. به این نتیجه رسید که این خودپرست را همان قدر خوار بشمارد که آن فیلسوف و مجادله گر ضد نازی را می ستود. در 1947 از هایدگر جدا شد و آبراهام پسر 14 ساله اش را برداشت و با خود به فلسطین برد. در نبردهای داخلی مجروح، سرانجام پس از اعلام استقلال اسرائیل، در دانشگاه تل آویو استاد فلسفه شد.
جستجوی مخلصانه، هستۀ اصلی زندگی هایدگر
خود هایدگر در 1948 پیروزمندانه به فرایبورگ بازگشت. در آنجا از دوست قدیمیش گادامر شغلی گرفت، اگرچه از عدم مخالفت گادامر با سلطه ی نازی ها بر دانشگاه های آلمان به شدت بیزار بود.... هایدگر در این دنیای مفروض چه کتاب هایی می نوشت؟ شاید دقیقا همان کتاب هایی که در دنیای واقعی نوشت. البته در این دنیا، مقدمه بر مابعدالطبیعه حاوی یکی انگاشتن تحقیر آمیز جنبش نازی با نیست انگاری سبک سرانه ی فناوری جدید است و نیز اشاره به اینکه هیتلر آلمان را به سطح مابعدالطبیعی روسیه و آمریکا فرو می کشاند. سمینارهای مربوط به نیچه، عمدتا مانند همان سمینارهایی است که در دنیای ما ارائه داشت، جز گریزی به اکراه نیچه از یهودی ستیزان، گریزی که مشابهت های عجیبی با تصویر یهودی ستیز، اثری همزمان اما مستقل از سارتر، دارد. در این دنیا، هایدگر بیشتر همان رساله های تفسیری را می نوشت، اما نقد و بررسی هایی دربارۀ ثورو و جفرسون به آنها می افزود که به ترتیب برای سخنرانی در دانشگاه های هاروارد و ویرجینیا تهیه شده بود. این دو رساله گرایش پرشور آشنای هایدگر به زندگی روستایی و بدگمانی او را به پرولتاریای شهری نشان می دهند.
به طور خلاصه، کتاب هایش در این دنیا، مدارکی دال بر همان تلاشی است که در دنیای واقعی به کار بست، تلاش در راه بیرون آمدن از سنت فلسفی و «خواندن نغمه ای تازه» در آنجا. این تلاش، این جستجوی شخصی خلوص، هسته ی اصلی زندگی او بود. این خلوص نمی توانست چندان متأثر از عشق به اشخاصی به خصوص یا رویدادهای سیاسی عصر او باشد.
هایدگر پس از جنگ
در دنیای ما، هایدگر پس از جنگ هیچ حرف سیاسی ای نزد. در آن دنیای مفروض که ترسیم می کنم، او اعتبارش را به عنوان ضد نازی به کار می گیرد تا حق سیاسی آلمان محترم شناخته شود. فرانتس یوزف اشتراوس، که او را در توتناوبرگ به طور مرتب می دید و با نگاهی ستایشگر او را ستایش، وی را می ستاید. هایدگر گاه همراه اشتراوس در اجتماعات سیاسی دیده می شود. سوسیال دموکرات هایی چون هابرماس افسوس می خورند که هایدگر در سیاست پس از جنگ آلمان همواره در جناح نادرست قرار گرفته است. گاه در خفا این بدگمانی را ابراز می کنند که هایدگر در اوضاع و احوالی اندکی متفاوت، نازی خیلی خوبی از کار درمی آمد. اما هیچ گاه به فکر این نبودند که چنین چیزی را درباره ی بزرگ ترین متفکر اروپایی عصر ما آشکارا بگویند.
هایدگر در دنیای واقعی ما نازی بود، ریاکاری بزدل، بزر گ ترین متفکر اروپایی عصر ما. در دنیای مفروضی که من ترسیم کرده ام، تا اندازه ی زیادی همان است که بود، اما گه گاه در جریان رنج یهودیان قرار می گرفت، تا اینکه سرانجام توجه یافت که اوضاع از چه قرار است، تا اینکه احساس تأسف و احساس شرم او سرانجام بیدار شد. در آن جهان این اقبال را داشت که نتواند نازی باشد و بنابراین برای بزدلی یا ریاکاری فرصت کمی داشته باشد. در دنیای واقعی ما رویش را برگرداند و سرانجام به انکار جنون آمیز متوسل شد. همین انکار، سکوت نابخشودنی او را به بار آورد. اما نه آن انکار و آن سکوت چیز زیادی درباره ی کتاب هایی که او نوشت به ما می گوید و نه به عکس. به عبارت دیگر، در هر دو دنیا تنها حلقه ی پیوند میان سیاست هایدگر و کتاب هایش، خوارداشت مردم سالاری است، احساسی مشترک با، برای مثال، الیوت، چسترتن، تیت و کلودل، کسانی که همان گونه که اودن پیش بینی کرد، آنها را به لحاظ آثار خوبشان مدت هاست بخشوده ایم. به همین سادگی می توانستیم نگرش هایدگر را درباره ی مردم سالاری ببخشیم، اگر که کل ماجرا همین بود. اما در دنیای بدون سارا، دنیایی که بدبختانه هایدگر باید در آن زندگی می کرد، کل ماجرا این نبود.
به دنبال ابزارهای مفیدی از هر کجا
خلاصه کنم: تأکید داشته ام که می توانیم در ضد ماهیت باوری پراگماتیکی نخستین هایدگر دلایلی در توجیه دست برداشتن از تلاش برای دیدن او و کتاب هایش از منظری واحد، شاید حتی تلاش برای دیدن این کتاب ها به عنوان مراحلی در Denkweg واحد بیابیم. اگر آن ماهیت ستیزی را جدی تر از آنچه خود هایدگر نشان داد در نظر بگیریم، نخواهیم توانست هایدگر را به گونه ای نمایش دهیم که او متفکران و شاعران دلخواهش را به نمایش گذاشت. ما در روایت تاریخی جهان، جایگاهی برای متفکران و شاعران تعیین نخواهیم کرد. آنها و کتاب هایشان، هر دو، را به منزله ی برایند فشارهای حادث خواهیم دید. هایدگر را به منزله ی یکی دیگر از آدم های سردرگم، جریحه دار، گاه بیچاره خواهیم یافت، کسی بسیار شبیه خودمان. آثار هایدگر را دست کم همان طور که او خواست خواهیم خواند، به عنوان موقعیت هایی برای بهره برداری، افزوده های جدید بر باقی مانده ی اجناس ما. دست از طلب عمق برمی داریم، تلاش در راه پرستش قهرمانانه یا شکار کردن مجرمان را متوقف می کنیم. در عوض، دنبال ابزارهای مفیدی می گردیم و آنها را از هر کجا که توانستیم بیابیم برمی داریم.
منـابـع
ریچارد رورتی- فلسفه و امید اجتماعی- تهران- نشر نی
باشگاه اندیشه
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها