گزارش زندگی و احوالات دعبل (مهر به اهل بیت)
فارسی 5516 نمایش |دعبل
شاعر مورد بحث ما نامش دعبل و به گفته همگان، کنیه اش «ابوعلى» است. ابن ایوب کنیه او را «ابوجعفر» دانسته و در اغانى از قول وى آمده است که اسمش نیز «محمد» است. و در ص 383 جلد 8 «تاریخ خطیب» چنین است که احمد بن قاسم نام وى را «حسن» دانسته و «اسماعیل» برادرزاده خود شاعر، گفته است نام او عبدالرحمن است و غیر از این دو تن، دیگران نام وى را محمد دانسته اند و اسماعیل گفته است: دایه دعبل وى را از جهت شوخ طبعى که در او بود، دعبل لقب داد و مقصودش ذعبل بود و ذال قلب به دال شد. گفته اند اصل وى از کوفه است همانطور که در بیشتر کتب هم آمده است و نیز گفته اند که او قریشى است. دعبل بیشتر در بغداد مى زیست و از ترس معتصم که به هجوش پرداخته بود، مدتى از آن شهر بیرون رفت و دوباره برگشت و به گشت و گذار، در آفاق پرداخت. به بصره و دمشق شد و به روزگار «مطلب بن عبدالله بن مالک» به مصر آمد و او دعبل را به ولایت «أسوان» گمارد و چون خبر یافت که شاعر به هجوش پرداخته است، برکنارش کرد و عزل نامه را به غلام خود سپرد و گفت «به اسوان می روى و تا روز جمعه منتظر مى مانى تا دعبل به منبر رود و چون بر منبر شد نامه را به او مى دهى و وى را از خطبه باز مى دارى و از منبر به زیر مى آرى و خود به جایش مى نشینى.» چون دعبل به منبر رفت و آماده خطبه خوانى شد غلام نامه را به وى داد. دعبل گفت «بگذار تا از خطبه بپردازم و از منبر به زیر آیم و نامه را بخوانم.» گفت «نه! مرا مأمور کرده اند که تا نامه را نخوانى، نگذارم خطبه بخوانى.» دعبل نامه را خواند و غلام مطلب وى را به معزولى از منبر فرود آورد و وى از آنجا به جانب مغرب و به سوى بنى اغلب شتافت. (اغانى ج 18 ص 47)
سفرها
دعبل با برادرش «رزین» سفرى به حجاز کرد و با برادرش «على» به رى و خراسان رفت و ابوالفرج گفته است: دعبل از خانه بیرون مى آمد و سالها غائب مى شد، و به دور دنیا مى گشت و با فایده و عایده برمى گشت و دزدان و رهزنان وى را مى دیدند و آزارش نمى کردند بلکه با او به خوردن و نوشیدن مى نشستند و درباره اش نیکى مى نمودند او نیز هرگاه آنان را مى دید سفره خوراک و شرابش را مى گسترد و آنها را دعوت مى کرد و غلامان خود «ثقیف و شعف» را که مغنى بودند فرا مى خواند و آن دو را به آواز خوانى مى نشاند و مى نوشاند و مى نوشید و شعر مى خواند. دزدان نیز او را شناخته بودند و به جهت کثرت سفر با او خو گرفته و از او مواظبت مى کردند وصله اش مى دادند. دعبل در یکى از سفرها براى خود چنین سرود:
حللت محلا یقصر البرق دونه *** و یعجز عنه الطیف أن یتجشما
ترجمه: «در جائى فرود آمدم که برق از آنجا نمى گذرد و دست خیال از حریمش کوتاه است.»
ابن معتز در ص 125 طبقاتش گفته است: دعبل از قم عبور کرد و در نزد شیعیان آنجا ماند و آنها سالانه پانصدهزار درهم برایش تقسیط کردند. بحث در گزارش زندگى این شاعر چهار ناحیه دارد:
1- فداکارى او در مهر خاندان عصمت صلوات الله علیهم اجمعین.
2- نبوغ او در شعر و ادب و تاریخ و تالیفهایش.
3- روایت حدیث و راویان حدیث از سوى او و کسانى که دعبل از جانب آنان به نقل حدیث پرداخته است.
4- رفتارش با خلفاء و پس از آن شوخ طبعى ها و نوادر کارهایش و آنگاه ولادت و وفاتش.
فداکاری در مهر اهل بیت
حال او در این فداکارى به اندازه اى روشن است که ما را از هرگونه استدلال بى نیاز مى کند. چه می توان گفت درباره مردى که از خود او مى شنیدند که مى گفت: «50 سال است که چوبه دار خود را بر دوش مى کشم و کسى را نمى یابم که مرا بر آن به دار کشد.» به «محمد بن عبدالملک زیات» وزیر گفتند: «چرا آن چکامه دعبل را که در آن به هجوت پرداخته است پاسخ نمى گوئى؟» گفت «سى سال است که دعبل چوبه دار خود را به دوش دارد و بى باکانه در جستجوى کسى است که وى را بر آن کشد.» همه اینها، از جهت کینه توزیها و درگیرى ها و جانبدارى و پیکارجوئیهائى بود که وى در دفاع از خاندان پاک پیغمبر و نشان دادن محبت خود به آنها و بدگوئى از دشمنانشان بر عهده داشت و همین امور قرار از او گرفته و پناهگاهى برایش باقى نگذاشته بودند و حتى سایبانى که در سایه آن بیاساید نداشت و پیوسته دور از خلفاء وقت و مخالفان دودمان پاک پیغمبر رهسپار بیابانها بود.
با این وصف قصائد سائر او زبانزد بزرگان و زیور دهان گویندگان و شادى بخش دوستان و مایه اندوه دشمنان و انگیزنده کینه و حسد کینه توزان و حسودان گردید و بالاخره هم او را به همین نام کشتند. و خرده هجوگوئى فراوانى که در بیشتر کتب از این شاعر گرفته اند، از آن جهت است که نوع این هجوسرائى و بدگوئى تند و بسیار از جانب او، مربوط به کسانى است که دعبل آنها را از دشمنان خاندان پاک پیغمبر و غاصب مقام آنان مى پنداشته و به این وسیله تقرب به خدا مى جسته است و البته تبرى از وسائل قرب به خداوند سبحان است و ولایت، خالص نخواهد بود مگر به بیزارى از مخالفان و دشمنان اهل بیت همانطور که خدا و رسولش هم از مشرکان بیزارى جسته اند. و ما جعل الله لرجل من قلبین فى جوفه. اما بسیارى از نویسندگان کتب که در جمع دشمنان خاندان پاک پیغمبر (ص) بوده اند این را گناه نابخشودنى دعبل پنداشته اند چنانکه عادت آنان درباره همه شخصیتهاى شیعه همین است.
نبوغ ادبی
اما بر نبوغ ادبى دعبل، چه دلیلى روشن تر از شعر مشهور او تواند بود؟ شعرى که دهان به دهان مى گردد و در لا به لاى کتب ثبت است و به آن در اثبات معانى الفاظ و مواد لغت استشهاد مى کنند و در مجالس شیعه در تمام ساعات شب و روز مى خوانند! شعرى که سهل ممتنع است و شنونده اول بار مى پندارد که مى تواند مانند آن بیاورد اما چون به عمق آن فرو میرود و در آن غور و بررسى مى کند در مى یابد که عاجز و درمانده و ناتوان است از آنکه شعرى بسازد که به حریم این قصیده نزدیک باشد، چه جاى آنکه با آن برابر گردد! «محمد بن قاسم بن مهرویه» مى گفت: از پدرم شنیدم که مى گفت: شعر به دعبل خاتمه یافت و «بحترى» گفته است: «در نزد من دعبل از مسلم بن ولید شاعرتر است.» گفتند «چگونه؟» گفت «براى آنکه سخن دعبل از گفتار مسلم به کلام عرب نزدیکتر و سبک او به سبک آنان همانندتر و در آن متعصب است.»
«عمرو بن مسعده» گفت: «ابودلف به نزد مأمون آمد مأمون به وى گفت «اى قاسم آیا شعرى از خزاعیان به یاد دارى که براى ما بخوانى؟» ابودلف گفت «از کدامشان اى امیر مؤمنان؟» هارون گفت «در میان آنها کدامشان را شاعر مى دانى؟» گفت از خود آنها «ابوشیص و دعبل و پسر ابوشیص و داود پسر ابى رزین» و از موالى آنها «طاهر و پسرش عبدالله» مأمون گفت: «از شعر کدامشان به غیر از دعبل، مى توان پرسید؟ هر چه درباره او مى دانى، بگو.» و جاحظ گفته است: از دعبل بن على شنیدم که مى گفت: در حدود شصت سال است که هیچ روزى را بى سرودن شعرى نگذرانده ام. و چون دعبل این شعرش را بر ابى نواس خواند:
أین الشباب؟ و أیة سلکا؟ *** لا أین یطلب؟ ضل بل هلکا
لا تعجبی یا سلم من رجل *** ضحک المشیب برأسه فبکى
ابى نواس گفت: دهان خود و گوش ما را لذت بسیار بخشیدى.
و «محمد بن یزید» گفته است: «به خدا سوگند که دعبل، فصیح است و در پیرامون ادب و ستایش از دعبل، سخن بسیار است که ما در اندیشه ذکر آن نیستیم.» وى ادب را از «صریع الغوانى مسلم بن ولید» فرا گرفت و از دریاى ادب وى سیراب شد و خود مى گفت: من پیوسته شعر مى گفتم و آن را بر مسلم عرضه مى کردم و او به من مى گفت: پنهانش دار تا این شعر را گفتم که؛
أین الشباب؟ و أیة سلکا؟ *** لا أین یطلب؟ ضل بل هلکا
وقتى این چکامه را بر او خواندم: گفت هم اکنون برو و شعرت را به هرگونه و براى هر کس که خواهى بر خوان. و ابوتمام گفته است: دعبل همیشه به مسلم بن ولید علاقمند و به استادى وى معترف بود تا آنگاه که در جرجان بر وى وارد شد و مسلم به جهت بخلى که داشت پذیراى او نشد. دعبل نیز از او کناره گرفت و این شعر را براى وى فرستاد:
أبا مخلد کنا عقیدی مودة *** هوانا و قلبانا جمیعا معا معا
أحوطک بالغیب الذی أنت حائطی *** و أیجع إشفاقا لأن تتوجعا
فصیرتنی بعد انتحائک متهما *** لنفسی، علیها أرهب الخلق أجمعا
غششت الهوى حتى تداعت أصوله *** بنا و ابتذلت الوصل حتى تقطعا
و أنزلت من بین الجوانح و الحشا *** ذخیرة ود طالما قد تمنعا
فلا تعذلنی لیس لی فیک مطمع *** تخرقت حتى لم أجد لک مرقعا
فهبک یمینی استأکلت فقطعتها *** و جشمت قلبی صبره فتشجعا
ترجمه: «اى مسلم (ابا مخلد) ما با هم دوست بودیم و دل و جانمان یکى بود. من در غیاب تو پاس دوستى تو را مى داشتم و از درد تو به درد مى آمدم همچنانکه تو نیز پاسدار من بودى. اما تو از من رویگردان شدى و مرا چنان به خود بدبین کردى که از همه بیمناکم بنیان دوستى را چنان ضعیف کردى که بر سر ما فرو ریخت و پیوند محبت را نیز چنان سست گرفتى که از هم گسیخت. مهر نهفته در درون را که از دل به در نمى آمد، از سینه بیرن کشیدى. پس مرا که دیگر امیدى به تو ندارم سرزنش مکن چه جامه محبت را چنان دریدى که پاره اى هم از آن نماند. ترا دست جذام گرفته خود پنداشتم که بناچار بریدمش و دلرا چنان به شکیبائى وا داشتم که دلیر شد.»
راویان شعر و ادب از جانب دعبل عبارتند از «محمد بن زید» و «حمدوى» شاعر و «محمد بن قاسم بن مهرویه» و دیگران هستند.
منـابـع
عبدالحسین امینی نجفی- الغدیر- جلد 2 صفحه 520، جلد 4 صفحه 272
ابن خلکان- تاریخَی ابن خلّکان- [وفیات الأعیان- جلد 2 صفحه 268 رقم 227]
ابن معتز- طبقات الشعراء- صفحه 125 (265)
ابوالفرج اصفهانی- الاغانى- جلد 20 صفحه 134، 135، 149،165، 173، 176
ابن عساکر- تاریخ مدینة دمشق- جلد 2 صفحه 76
أبوالفتح العباسي- معاهد التنصیص- جلد 2 صفحه 190 رقم 115
شهاب الدين احمد نويري- نهایة الأرب- جلد 3 صفحه 91
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها