بررسی اصول و دریافتی های باطل و غیر قابل اثبات
فارسی 3861 نمایش | اصولا داده های ذهنی را اصول و دریافتهای پیش ساخته می نامند که ممکن است در نتیجه گیری های علمی فلسفی مؤثر باشند یکی از اقسام این اصول پیش ساخته اصول و دریافت شده های باطل و غیرقابل اثبات به وسیله دلایل محکم است. ملاک و مبنای باطل بودن یک قضیه این است که پذیرش آن به تضاد یا تناقض بیانجامد. نمونه ای از اصول و دریافت شده های باطل و غیرقابل اثبات به وسیله دلایل قابل قبول عبارتند از:
1- در قلمرو حیات همواره قدرت برنده است. اگر این قضیه پیش ساخته بر همه انواع و اصناف زندگی تعیم داده شود قطعی است که با اصل ضرورت حفظ ارزشهای حیات هدفدار به تضاد خواهد انجامید.
در خلاصه ای از عقاید سیاسی ماکیاولی چنین آمده است:
1) هدف وی از فلسفه موضوع خویش تأسیس دولتهای متحده و قوی و مستقل و متمرکز ایتالیایی بوده که تابع کلیسا نباشد و در اروپا صاحب تفوق سیاسی گردد.
2) مرام کلی: بدبینی و طرفداری از ظلم و استبداد و حکومت مطلقه نامحدود.
3) طبیعت انسان: او می گوید انسان موجودی سیاسی است و طبعا فاسد و شرور و خودخواه خلق شده لذا علاج و دفع شرور انسانی و شرط برقراری نظم در جامعه همانا تشکیل حکومت مطلقه و مقتدر است.
4) زمامدار و فن زمامداری: چون مردم از روی طبع بد و خودخواه خلق شده اند لذا محرک زمامدار باید اولا طبیعت خودپرستی باشد و ثانیا روش خود را براساس بدبینی قرار دهد و اعمال و افعالش شدید و سخت و ظالمانه باشد و حدی هم نداشته باشد. چون طبیعت انسان متجاوز و منفعت جوست و طمع وی را حد و مرزی نیست و مدام می خواهد بر مال و مقام و موقعیت و قدرت خود بیفزاید. از آنجا که قدرت و تملک اموال به واسطه کمیابی طبیعی محدود است لذا کشمکش و رقابت بین افراد جامعه را به هرج و مرج تهدید می کند مگر آنکه قدرتی مافوق جلوشان را بگیرد و مطامع آنها را مهار کند. زمامدار نه تنها معمار کشور و دولت است بلکه معمار اخلاق و مذهب و اقتصاد و همه چیز است. اگر زمامدار بخواهد بداند و موفق باشد، نباید از بدی کردن بهراسد و از شرارت احتراز جوید؛ زیرا بدون انجام شرارت و بدی حفظ دولت محال است. بعضی تقواها موجب خرابی و بیماری است و بعضی شرارتها باعث بقا و سلامتی. تنها دولت متکی به زور موفق است و بس. هیچ ترازو و مقیاسی برای قضاوت عمل زمامدار در دست نیست، بجز موفقیت سیاسی و ازدیاد قدرت.
5) اخلاق و مذهب: اخلاق و مذهب و سایر تصورات اجتماعی همه آلت دست زمامدار برای نیل به قدرت است. و آنر ا نباید در سیاست و اداره حکومت و زمامداری دخالت داد.
6) حقوق و قانون: حقوق و قانون ناشی از اراده زمامدار است. زمامدار خود به منزله قانون است و قانون موضوعه وی واجب الاطاعه است؛ ولی خودش از رعایت قانون و اخلاق مستثناست و قانون بر حسب اراده زمامدار قابل نسخ و تغییر است. زمامدار مافوق قانون است و هرچه که بخواهد می تواند بکند اخلاق مخلوق قانون موضوعه زمامدار است.
7) حکومت: حکومت بر پایه ضعف افراد بنا شده و افراد برای حفظ خویشتن از خطر افراد دیگر محتاج به کمک دولت اند.
8) روش حکومت: زمامدار برای نیل به قدرت و ازدیاد قدرت و حفظ آن مجاز است که به هر عملی چون زور و حیله و تزویر و غدر و قتل و جنایت و تقلب و نقض مقررات اخلاقی متوسل شود. و هیچ نوع عملی برای نیل به قدرت و حفظ آن برای زمامدار ممنوع نیست. به شرط آنکه با مهارت و زیرکی و در صورت لزوم محرمانه و سری انجام گیرد. اگر عمل ظلم و جنایت زمامدار را متهم می کند در عوض نتیجه عمل که همان موفقیت است وی را تبرئه می نماید.
و قطعی است که اگر ماکیاولی شرور و فاسد بودن طبیعت و ذات انسانی را به عنوان اصل و دریافت شده پیشین نپذیرفته بود انسانها را در تفکرات خویش با تحقیر و مظلومیت به چنگال ظالمان مستبد و خونخوار نمی سپرد بلکه کوشش می کرد تا با تحکیم ایده عدالت و آزادی مسئولانه در مغز و روان حکام و فرمانروایان مانند دیگر فلاسفه و حکما و مبانی دین حقیقی بشریت را به سعادت آرمانی خود توجیه نماید. از آن جهت که اصل و دریافت شده پیشین ماکیاولی (شرور و فاسد بودن طبیعت و ذات انسان) صد در صد مخالف طبیعت و ذات حقیقی انسان است و طبیعت انسانی با داشتن دو نیروی شر و خیر (سعادت و شقاوت) می تواند به وسیله تعلیم و تربیتهای صحیح طرف سعادت را برگزیند لذا تفکرات ماکیاولی نتوانست به منظور خود برسد، یعنی نه به منظور شخصی خود که مقام بود و نه ایجاد سلطنت مستقل واحد و متمرکز ایتالیایی.
عبارات ذیل را دقت فرمایید:
این نکته را نیز همان گونه که مورخان تحلیلگر تاریخ فلسفه سیاسی متوجه شده اند باید در نظر بگیریم. ماکیاولی از تحریر کتاب شهریار و تقدیم آن به یکی از شاهزادگان مدیسی منظور شخصی نیز داشت و می خواست به وسیله این کتاب بار دیگر به منصب و مقام نایل آید و شاید ضمنا هم وحدت ایتالی و تشکیل حکومت واحد در آن کشور میسر گردد، ولی نه وی بار دیگر به منصب و مقام رسید و نه ایتالیای متحد در آن قرن به وجود آمد. مدیسی دیگر نمی توانست ماکیاولی را به خدمات دولتی بگمارد و نیز حایز شرایط و قدرت لازم هم برای به وجود آوردن سلطنت متعلقه واحد و متمرکز ایتالی نبود در اینجا اجمال ارزیابی طرز تفکر ماکیاولی را که قربانی کردن همه حقایق و ارزشها را به عنوان وسیله در برابر هدفی که سیاستمدار منظور نموده است، از بعضی از صاحب نظران فلسفه سیاسی مطرح می نماییم:
کلیه مسایلی را که ماکیاولی در باب خط مشی سیاسی ذکر می کند بر پایه این فرضیه قرار می دهد که طبیعت انسان در همه جا و همه زمان اساسا خودخواه است و انگیزه مؤثری که باید زمامدار به آن تکیه بکند همانا اگوئیستیک یعنی مبنی بر خودخواهی و خودپرستی است، مانند میل به حصول امنیت در توده ها و میل به تمرکز قدرت در زمامدار... باز می گوید: به علاوه طبیعت آدمی شدیدا متجاوز و منفعت جو خلق شده....
انحراف ماکیاولی در پذیرش این اصل پیش ساخته در این است که وی نتوانسته است فرق بگذارد میان خود داشتن و خود خواستن منطقی که بدون آن زندگی آدمی به جهت فقدان مدیریت متلاشی می گردد و آن نوع خودخواهی که بر مبنای من هدف و دیگران وسیله که موجب نهایت وقاحت و بیشرمی شخص خودخواه در مقابل حیات و ارزشها و حقوق دیگران می باشد استوار شده است! به همین جهت است که عده ای از فیلسوفان بزرگ شایستگی اظهارنظر ماکیاولی را در فلسفه سیاسی رد کرده اند گفته شده است: تحریرات سیاسی ماکیاولی کمتر جنبه فلسفی داشته و بیشتر فنی دیپلماسی و علم زمامداری عملی دارد و باید آنرا از تحریرات دیپلماسی شمرد نه فلسفی...
اما نمونه ای از نتایج مغزی و روانی نیچه که از اصل پیش ساخته او درباره اصالت قدرت یا اصالت خواست قدرت به وجود آمده است در همین مبحث مشاهده می کنیم:
اشاره کردیم که نیچه در دوران دانشجوییش در لایبزیک، کتاب جهان همچون خواست و باز نموده نوشته شوپنهاور را کشف کرد و اگرچه نیچه از آن بدبین انگیزش فکری قوی یافت اما هرگز مرید شوپنهاور نشد. در زایش تراژدی برای مثال تا آنجا به دنبال شوپنهاور می رود که چیزی را بن انگاره (اصل پیش ساخته) خود قرار می دهد که آن را یگانگی ازلی می نامد و آن چیز خود را در جهان و در زندگانی انسان نمایان می کند و آنان همچون شوپنهاور زندگی را هولناک و تراژیک وصف می کند...
عبارات زیر، تحت تأثیر قرار گرفتن نیچه از نظریه شوپنهاور و پذیرش آن به عنوان یک اصل پیش ساخته که طرز تفکرات او را توجیه می نماید، به وضوح بیشتری دیده می شود: در سال 1865 کتابی از شوپنهاور به دستش می رسد به نام جهان همچون اراده و اندیشه، این کتاب چنان در اعماق روح او اثر می گذارد که می گوید: این کتاب آیینه ای است که تمام جهان و زندگی بلکه طبیعت نفس (ذات) خود را در یک عظمت خوفناک در آن دیدم. وی شدیدا به مطالعه این کتاب روی آورد و با حرص و اشتیاق شدید آن را خواند. او می گوید: برای من چنین می نمود که مخاطب شوپنهاور در این کتاب منم. من احساس حماسی او را در این کتاب دریافتم و چنین گمان کردم که شوپنهاور در هر سطری از این کتاب رویاروی من ایستاده و به من فریاد می زند که اگر می توانی به انکار و نابودی این کتاب اقدام کن.
از این عبارات تأثیر بسیار عمیق اصول پیش ساخته در درون فرد متفکر که نباید چنین باشد به خوبی روشن می گردد. این خودباختگی به یک اصل پیش ساخته همه ارزشها و همه اصول انسانی و دیگر قواعد صحیح جهان شناسی را بر باد فنا می سپارد و با یک خودخواهی فوق تصور آینده سرنوشت انسان را در دست خویشتن می بیند. به عبارت زیر توجه فرمایید: هیچ انگاری صورتهای گوناگون به خود تواند گرفت برای مثال یکی هیچ انگاری کنشگر (فعال) است. یعنی تسلیم و رضای بدبینانه بر اثر ناپدید شدن ارزشها و بی هدفی زندگی. اما هیچ انگاری کنشگر نیز هست که می خواهد آنچه را که دیگر به آن باور ندارد در هرم شکند. نیچه پدید آمدن هیچ انگاری کنشگر را پیش بینی می کند که خود را در جنگهای ایدئولوژیکی که جهان را به لرزه خواهد افکند نشان خواهد داد. چنان جنگهایی برپا خواهد شد که هرگز بر روی زمین مانند نداشته است تنها از روزگار من به بعد است که بر روی زمین سیاستگری بزرگ آسان در کار خواهد بود.
پایان اعتقاد به اصل پیش ساخته ای که نیچه برای خود و برای بشریت پیشنهاد کرد آغاز آن نوع مبارزه با خویشتن بود که نتیجه ذیل را برای او به ارمغان آورد:
نیچه طرحش را کنار نهاد تا حمله ای کوبنده به واگنر کند و ماجرای واگنر (1888) را نوشت و آن را با نیچه رویاروی واگنر دنبال کرد. این رساله همراه با دیگر رساله های سال (1888) مانند غروب بتان، دجال و آنک مرد که نوعی زندگینامه خویش است، پس از درهم شکستگی وی چاپ شد. نوشته های این سال آشکارا نشانه های تنش شدید و آشفتگی ذهن را در خود دارد و به ویژه آنکه مرد با اوجی که روحیه خودستایی در آن گرفته است پریشانی روانی را به خوبی نشان می دهد. در پایان سال نشانه های مشخص دیوانگی در وی آشکار شد و در ژانویه 1899 نیچه را از تورینو که آن موقع در آن می زیست، به درمانگاه روانی در بازل بردند. دیگر هرگز بهبود نیافت اما پس از چندی درمان در بازل و سپس درینا توانست به خانه مادرش در نومبورگ برود. این زمان مردی نامدار شده بود. اما در آنچنان وضعی نبود که آن را ادراک کند. نیچه در 25 اوت 1900 مرد.
بدین ترتیب صفحات زندگی مردی که در مسیر اثبات اصل قدرت (به همان معنای طبیعی اش) و قدرت پرستی که آنرا از پیش ساخته و بر تمامی نیروها و فعالیتهای مغزی و روانیش مسلط کرده بود. به پایان رسید.
او در عین شدیدترین دفاع از اصالت قدرت در برابر تضاد مخرب تعقل و احساسات و عواطف اصیل از یک طرف (که همه اصول و ارزشهای عالی انسانی را به عنوان ریشه دار ترین حقایق درونی اثبات می کند) و اصل پیش ساخته همه چیز و همه کس و همه اصول و ارزشها فدای قدرت از طرف دیگر با شرم آورترین ناتوانی به زانو درآمد. تنها درسی که او برای آینده بشریت داد؛ این بود: آگاه و مواظب باشید با سلاح بران یک اصل پیش ساخته بی اساس و ویرانگر نخست به جنگ تمامی ارواح بشری و سپس به مبارزه با خویشتن و خودکشی اقدام نکنید.
منـابـع
محمدتقی جعفری- فلسفه دین- صفحه 537-543
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها