منطق حضرت زینب در برابر توجیه واقعه کربلا به جبر

فارسی 5802 نمایش |

مقام شامخ زینب (ع) در تبلیغ او بروز کرد. شما ببینید اهل بیت امام حسین (ع) چه ماهرانه تبلیغ کرده اند. دو سه نکته است که تا انسان به اینها توجه نداشته باشد، به ارزش تبلیغ اهل بیت و در واقع به ارزش سفر تبلیغاتیشان پی نمی برد. کار اباعبدالله حساب شده بود، یعنی این سفر را به دست دشمن درست کرد، دشمن، این سفر را به وجود آورد. دشمن به خیال خودش اسیر حمل می کند اما در حقیقت دارد مبلغ می فرستد. نکته ای را عرض می کنیم، همیشه در جامعه بشری هر قدرت جابره ای هر اندازه زور داشته باشد بالاخره نیاز به یک پشتوانه فکری و فلسفی و عقیدتی دارد، یعنی یک نظام اعتقادی لازم دارد که تکیه گاه نظام اقتصادی و سیاسی و وضع موجود آن باشد. بشر بالاخره نیاز به فکر دارد، اگر جامعه ای درست به نظام فاسد حاکم بر خود فکر بکند، محال است که آن نظام بماند. این است که هر نظام موجودی خودش را نیازمند به یک نظام فکری و عقیدتی به عنوان تکیه گاه و پشتوانه می داند. می خواهد آن نظام به صورت یک فلسفه باشد، یک ایسم داشته باشد یا به صورت مذهب باشد. دستگاه یزید نمی توانست بدون یک پشتوانه فکری و اعتقادی یا لااقل بدون آنکه اعتقادات موجود مردم را توجیه کرده باشد، کارش را انجام بدهد.
خیال نکنید آنها این قدر احمق بودند که بگویند سرها سر نیزه، گور پدر مردم و افکارشان، بلکه در هر حال، در مقام اغفال افکار مردم و القای یک سلسله افکار و اندیشه ها بودند تا فکر مردم قانع بشود که وضع موجود بهترین وضع است، باید همین طور باشد. البته در میان یک عده مردم مذهبی باید آن فکر، رنگ و صورت مذهبی داشته باشد. چرا از شریح قاضی استمداد می کنند؟ برای اغنای فکر مردم تا به فکر مردم رنگ بدهند، و دادند.
در کربلا این برنامه تا عصر عاشورا موفق بود. امام باقر (ع) می فرماید: سی هزار نفر در کربلا جمع شده بودند برای کشتن پسر پیغمبر، «و کل یتقربون الی الله عزوجل بدمه» (بحارالانوار ج44 ص298) و همه آنها به قصد قربت آمده بودند، به حسین بن علی شمشیر می زدند برای اینکه به بهشت بروند. البته رؤسا به تعبیری که فرزدق کرد، جوالشان از رشوه پر شده بود، ولی توده مردم که این حرفها سرشان نمی شد. فکر توده مردم را اغوا می کردند و این خودش در برنامه های ابن زیاد به خصوص نقش اساسی داشت. یزید در اثر شرابخواری و اینکه کله اش داغ می شد، افسارش پاره می شد و باطنش را بروز می داد (گفت مستی و راستی). در حال مستی، حرف راستش را می گفت که هیچ چیز را قبول ندارم. مستی، رسوایش می کرد و الا خود او هم از این برنامه استفاده می کرد.
ابن زیاد بعد از شهادت اباعبدالله وقتی که مردم را در مسجد بزرگ کوفه جمع کرد تا قضیه را به اطلاع آنها برساند، آنچنان قیافه مذهبی و مقدسی به خود گرفت که گفت: «الحمدلله الذی اظهر الحق و اهله، و نصر امیرالمؤمنین و اشیاعه، و قتل الکذاب بن الکذاب؛ خدا را شکر می کنیم که حقیقت را پیروز کرد و ریشه یک دروغگو و پسر دروغگو را که می خواست مردم را بفریبد، کند.» (بحارالانوار ج 45 ص 119، مقتل الحسین خوارزمی ج 2 ص 52، مقتل الحسین مقرم ص 426، ارشاد شیخ مفید ص 244، الکامل فی التاریخ ج 4، ص 82، اللهوف ص 69، کشف الغمه ج 2 ص 67) از مردم، "الهی شکر" می خواست و شاید صدها "الهی شکر" هم گفتند. اگر یک کور بیداردل نبود، آن مجلس را خوب فریب داده بود.
مردی است به نام عبدالله بن عفیف که خدایش رحمت کند. گاهی وقتها افرادی در موقعیتهایی جانبازی می کنند که یک دنیا ارزش دارد. این مرد از دو چشم نابینا بود. یک چشمش را در جمل در رکاب علی (ع) و چشم دیگرش را در صفین در رکاب علی (ع) از دست داده بود. اعمی بود، چون اعمی بود، دیگر کاری از او ساخته نبود و قهرا در جهاد هم شرکت نمی کرد و غالبا به عبادت می پرداخت. آن روز هم در مسجد کوفه بود. این مرد وقتی که این جمله را شنید از جا حرکت کرد و گفت کذاب توئی و پدر تو است و شروع کرد به نطق کردن و خطابه انشاء کردن به طوری که همانجا ریختند او را گرفتند و بعد هم کشتند. ولی بالاخره این پرده را درید. ابن زیاد واقعا به همان دو معنا حرامزاده است، یعنی یک مرد نابکار و شیطان. غالبا در جوامعی که مردم افکار مذهبی دارند، وقتی که دستگاههای جبار می خواهند خودشان را توجیه کنند، جبرگرا می شوند، یعنی همه چیز را مستند به خدا می کنند، کار خدا بود که این جور شد، اگر مصلحت نبود که این جور نمی شد، خدا خودش نمی گذاشت که این جور بشود.
اینکه: آنچه هست همان است که باید باشد و آنچه نیست همان است که نباید باشد، خودش یک منطق است، منطق جبرگرایی. منطق ابن زیاد است که وقتی مواجه می شود با زینب، فورا مسئله خدا را مطرح می کند که ''الحمدلله الذی فضحکم و قتلکم و اکذب احدوثتکم'' این جمله ها خیلی معنا دارد، خدا را شکر، این خدا بود که شما را کشت، این خدا خواهی بود. عجب فتنه ای برای مسلمین درست کرده بودید، شکر خدا را که شما را کشت، شکر خدا را که شما را رسوا کرد.
رسوایی در منطق او چیست؟ در منطق او هر کس که به حسب ظاهر در جبهه نظامی شکست بخورد، دیگر رسوا شده و قضیه تمام شده است. اگر او به حق می بود که در جبهه نظامی غالب می شد. ''واکذب احدوثتکم'' یعنی مغلوب شدن شما دلیل بر این است که حرفتان دروغ بود. زینب چه گفت؟ گفت: «الحمد لله الذی اکرمنا به نبیه؛ خدا را شکر که ما را گرامی داشت که پیغمبر را از میان ما قرار داد.» و ما از خاندان پیغمبر هستیم، «انما یفتضح الفاسق و یکذب الفاجر و هو غیرنا والحمدلله» آن کسی که در جبهه نظامی شکست می خورد رسوا نشده است، معیار رسوایی چیز دیگری است. معیار رسوایی حقیقت جویی و حقیقت طلبی است. آنکه در راه خدا شهید می شود رسوا نشده، رسوا آن کسی است که ظلم و ستم می کند. رسوا آن کسی است که از حق منحرف می شود. ملاک رسوائی و غیر رسوائی این است. این طور نیست که اگر کسی کشته شد، پس حرفش دروغ بوده است. معیار دروغ و راست بودن، خود انسان است، ایده انسان است، حرف و عمل انسان است. حسین من کشته هم بشود راست گفته، زنده هم بماند راست گفته. تو کشته هم بشوی دروغگو هستی، زنده هم بمانی دروغگو هستی. بعد به شدت به او حمله می کند. جمله ای گفت که جگر ابن زیاد آتش گرفت. گفت '"ابن مرجانه!'' مرجانه مادر ابن زیاد بود. نمی خواهد کسی اسم مادرش را بیاورد، چون مادرش زن بدنامی بود. ای پسر مرجانه آن زن بدنام! رسوایی باید از پسر مرجانه باشد. اینجا بود که ابن زیاد درماند و چنان مملو از خشم شد که گفت جلاد را بگوئید بیاید گردن این زن را بزند. مردی که از خوارج و دشمن مولا امیرالمؤمنین است و با اینها هم خوب نیست، در حاشیه مجلس ابن زیاد نشسته بود. وقتی ابن زیاد گفت بگوئید میرغضب بیاید، او از یک احساس به اصطلاح عربیت، از یک حمیت عربیت استفاده کرد. ایستاد و گفت امیر! هیچ توجه داری که با یک زن داری حرف می زنی، زنی که چندین داغ دیده است؟ با یک زن برادرها کشته، عزیزان از دست رفته داری سخن می گویی.
و عرض علیه علی بن الحسین یعنی بر او امام سجاد (ع) را عرض کردند. فرعون وار صدا زد "من انت؟'' (باز منطق جبرگرایی را ببینید) تو کی هستی؟ فرمود: «انا علی بن الحسین؛ من علی بن حسین هستم.» گفت: «الیس قد قتل الله علی بن الحسین؟؛ مگر علی بن حسین را خدا در کربلا نکشت؟» (حالا دیگر باید همه چیز را به حساب خدا گذاشته شود تا معلوم شود که اینها همه بر حق هستند) فرمود من برادری داشتم نام او هم علی بود و مردم در کربلا او را کشتند. گفت خیر، خدا کشت. فرمود البته که قبض روح همه مردم بدست خداست، اما او را مردم کشتند. بعد گفت: علی و علی یعنی چه، پدر تو اسم همه بچه هایش را گذاشته بود علی، اسم تو را هم گذاشته علی، اسم دیگری نبود که بگذارد؟ گفت پدر من به پدرش ارادت داشت، او دوست داشت که اسم پسرانش را به نام پدرش بگذارد. یعنی این تو هستی که باید از پدرت زیاد ننگ داشته باشی.
ابن زیاد، انتظار داشت که علی بن حسین (ع) اصلا حرف نزند. از نظر او یک اسیر باید حرف نزند و وقتی به او می گوید این، کار خدا بود، باید بگوید بله، کار خدا بود، مقدر چنین بود، نمی شد که این طور نشود، کار اشتباهی بود و این حرفها. وقتی دید که علی بن حسین (ع)، یک اسیر، اینچنین حرف می زند، گفت: ''ولک جراه لجوابی'' (ارشاد شیخ مفید ص 244، فی رحاب ائمه اهل البیت ج 3 ص 145 و 146، بحارالانوار ج 45 ص 155 تا 117، الکامل فی التاریخ ج 4 ص 81 و 82، اللهوف ص 67 و 68، اعلام الوری ص 247، مقتل الحسین خوارزمی ج 2 ص 42، کشف الغمه ج 2 ص 66)، شما هنوز جان دارید، هنوز نفس دارید، هنوز در مقابل من حرف می زنید، جلاد بیا گردن این را بزن. نوشته اند تا گفت جلاد گردن این را بزن، زینب از جا بلند شد، علی بن حسین را در آغوش گرفت و گفت: به خدا قسم گردن این را نخواهید زد مگر اینکه اول گردن زینب را بزنید.
نوشته اند ابن زیاد مدتی نگاه کرد به این دو نفر و بعد گفت: به خدا قسم می بینم که الان اگر بخواهیم این جوان را بکشیم، اول باید این زن را بکشیم، صرف نظر کرد. این یکی از خصوصیات اهل بیت بود که با منطق جبر گرایی که در دنیا جبر است و در عین جبر، عدل است، یعنی بشر در این جهان هیچ وظیفه ای برای تغییر و تبدل و تحول ندارد و آنچه هست آن است که باید باشد و آنچه نیست همان است که نباید باشد و بنابراین بشر نقشی ندارد، مبارزه کردند.

منـابـع

مرتضی مطهری- حماسه حسینی- جلد 1 صفحه 365-359

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد