بررسی دلائل طرفداران استقلال و اصالت روح
فارسی 2158 نمایش |مسأله بقای روح، رابطه نزدیکی با مسأله استقلال و اصالت روح دارد، زیرا اگر روح مستقل باشد می تواند بعد از مرگ باقی بماند، ولی اگر تابع ماده و از خواص آن بوده باشد (درست مانند حرکات یک ساعت که تابع آن است) در این صورت با نابود شدن جسم مادی، آن هم نابود می گردد. لذا قبل از هر چیز باید به سراغ این اصل برویم که آیا روح آدمی، یک گوهر مستقل است، یا چیزی شبیه خواص فیزیکی و شیمیائی جسم و سلولهای مغزی که با از میان رفتن مغز، آن هم نابود می شود، درست مانند روح حیوانی و نباتی که مجموعه ای از نمو و تغذیه و تولید مثل و حس و حرکت است، بدیهی است با از میان رفتن جسم نه تغذیه ای باقی می ماند، نه نمو و تولید مثل، و نه حس و حرکت (دقت کنید). ولی ما دلائل فراوانی داریم که نشان می دهد روح انسانی شباهتی با روح نباتی و حیوانی ندارد، بلکه حقیقتی است مستقل، که گاهی به این بدن مادی تعلق می گیرد و گاه از آن جدا می شود.
الف- خاصیت واقع نمائی (آگاهی از جهان برون)
نخستین سوالی را که می توان از ماترلیستها کرد این است که اگر افکار و پدیده های روحی همان خواص «فیزیکوشیمیائی» مغزند، باید «تفاوت اصولی» میان کار مغز و کار معده یا کلیه و کبد مثلا نبوده باشد، زیرا کار معده «مثلا» ترکیبی از فعالیتهای فیزیکی و شیمیائی است، با حرکات مخصوص خود و ترشح اسیدهائی غذا را هضم و آماده جذب بدن می کند، و همچنین کار بزاق ترکیبی از کار فیزیکی و شیمیائی است، درحالی که ما می بینیم کار روحی با همه آنها متفاوت است. اعمال تمام دستگاههای بدن کم و بیش شباهت به یکدیگر دارند به جز «مغز» که وضع آن استثنائی است آنها همه مربوط به جنبه های داخلی است در حالی که پدیده های روحی جنبه خارجی دارند ما را از وضع بیرون وجود ما آگاه می کنند. برای توضیح این سخن باید به چند نکته توجه کرد:
نخست اینکه: آیا جهانی بیرون از وجود ما هست یا نه؟ مسلما چنین جهانی وجود دارد، و ایده آلیستها که وجود جهان را انکار می کنند و می گویند هرچه هست «مائیم» و «تصورات ما»، و جهان خارج درست همانند صحنه هائی است که در خواب می بینیم، چیزی جز تصورات نیست، سخت در اشتباهند، و بهترین گواه اینکه خودشان به هنگام عمل رئالیست می شوند، و آنچه را در محیط کتابخانه خود می اندیشند هنگامی که به کوچه و خیابان و محیط زندگی معمولی قدم می گذارند همه را فراموش می کنند، و همه چیز را واقعی و حقیقی می شمرند! دیگر اینکه آیا ما از وجود جهان بیرون آگاه هستیم یا نه؟ قطعا پاسخ این سوال نیز مثبت است، زیرا ما آگاهی زیادی از جهان بیرون خود داریم، و از موجوداتی که در اطراف ما یا نقاط دور دست است، اطلاعات فراوانی در اختیار ما هست. اکنون این سوال پیش می آید آیا جهان خارج به درون وجود ما می آید؟ مسلما نه، بلکه نقشه آن پیش ماست که با استفاده از خاصیت «واقع نمائی» به جهان بیرون وجود خود راه می یابیم. این واقع نمائی نمی تواند تنها خواص فیزیکوشیمیائی مغز باشد، درست است که این خواص زائیده تأثرات ما از جهان بیرون و به اصطلاح معلول آنها است، ولی درست همانند تأثیری است که غذا روی معده ما می گذارد. آیا تأثیر غذا روی معده و فعل و انفعال فیزیکی و شیمیائی آن سبب می شود که معده از غذاها آگاهی داشته باشد؟ پس چطور مغز ما می تواند از دنیای بیرون خود باخبر گردد؟!
به تعبیر دیگر: برای آگاهی از موجودات خارجی و عینی یک نوع احاطه بر آنها لازم است، و این احاطه کار سلولهای مغزی نیست، سلولهای مغزی تنها از خارج متأثر می شوند، و این تأثیر، همانند تأثر سایر دستگاههای بدن از وضع خارج است، این موضوع را ما به خوبی درک می کنیم. اگر تأثر از خارج دلیلی بر آگاهی ما از خارج باشد لازم است با معده و زبان خود نیز بفهمیم در حالیکه چنین نیست، خلاصه وضع استثنائی ادراکات ما دلیل بر آن است که حقیقت دیگری در آن نهفته است که نظامش با نظام قوانین فیزیکی و شیمیائی کاملا تفاوت دارد. یعنی باید قبول کنیم که گوهر دیگری که ما نامش را روح می گذاریم در ما وجود دارد که سبب درک حقایق می شود (دقت کنید).
ب- وحدت شخصیت
دلیل دیگری که برای استقلال روح می توان ذکر کرد، مسئله وحدت شخصیت در طول عمر آدمی است. توضیح اینکه ما در هرچیز شک و تردید داشته باشیم در این موضوع تردیدی نداریم که «وجود داریم» «من هستم» و در هستی خود تردید ندارم، و علم من به وجود خودم به اصطلاح «علم حضوری» است، نه علم «حصولی» یعنی من پیش خود حاضرم و از خودم جدا نیستم. به هرحال، آگاهی ما از خود از روشنترین معلومات ماست، و احتیاج به استدلال ندارد، و استدلال معروفی که دکارت فیلسوف معروف فرانسوی برای وجودش کرده که: «من فکر می کنم پس هستم» استدلال زاید و نادرستی به نظر می رسد، زیرا بیش از آنکه اثبات وجود خود کند، دوبار اعتراف به وجود خودش کرده! یک بار آنجا که می گوید «من» و بار دیگر که می گوید «می کنم» این از یکسو. از سوی دیگذ این «من» از آغاز تا پایان عمر یک واحد بیشتر نیست، «من امروز» همان «من دیروز» همان «من بیست سال قبل» می باشد.» من از کودکی تاکنون یک نفر بیشتر نبوده ام. من همان شخصی هستم که بوده ام و تا آخر عمر نیز همین شخص خواهم بود، نه شخص دیگر، البته درس خوانده ام، باسواد شده ام، تکامل یافته ام، و باز هم خواهم شد، ولی یک آدم دیگر نشده ام، و به همین دلیل همه مردم از آغاز تا پایان عمر مرا یک آدم می شناسند، یک نام دارم، یک شناسنامه دارم و... اکنون حساب کنیم و ببینیم این موجود واحدی که سراسر عمر ما را پوشانده چیست؟ آیا ذرات و سلولهای بدن ما و مجموعه سلولهای مغزی و فعل و انفعالات آن است؟ اینها که در طول عمر ما بارها عوض می شوند و تقریبا در هفت سال یکبار تمام سلولها تعویض می گردند، زیرا می دانیم در هر شبانه روز میلیونها سلول در بدن ما می میرد، و میلیونها سلول تازه جانشین آن می شود، همانند ساختمانی که تقریبا آجرهای آن را بیرون آورند، و آجرهای تازه ای جای آن کار بگذارند. این ساختمان بعد از مدتی به کلی عوض می شود، اگر چه مردم سطحی متوجه نشوند، و یا همانند استخر بزرگی که از یک طرف آهسته آهسته آب وارد آن می شود، و از طرف دیگر خارج می گردد، بدیهی است بعد از مدتی تمام آب استخر عوض می شود، اگرچه افراد ظاهربین توجه نداشته باشند و آن را به همان حال ثابت ببینند.
به طور کلی هر موجودی که دریافت غذا می کند و از سوی دیگر مصرف غذا دارد تدریجا «نوسازی» و «تعویض» خواهد شد. بنابراین یک آدم هفتاد ساله تقریبا ده بار تمام اجزای بدن او عوض شده است، روی این حساب اگر همانند مادیها انسان را همان جسم و دستگاههای مغزی و عصبی و خواص فیزیکوشیمیائی آن بدانیم باید این «من» در70 سال ده بار عوض شده باشد و همان شخص سابق نباشد در حالی که هیچ وجدانی این سخن را نخواهد پذیرفت. از اینجا روشن می شود که غیر از اجزای مادی، یک حقیقت واحد ثابت در سراسر عمر وجود دارد که همانند اجزای مادی تعویض نمی شود و اساس وجود ما را همان تشکیل می دهد و عامل وحدت شخصیت ما همان است.
پرهیز از یک اشتباه
بعضی تصور می کنند سلولهای مغزی عوض نمی شوند و می گویند: در کتابهای فیزیولوژی خوانده ایم که تعداد سلولهای مغزی از آغاز تا آخر عمر یکسان است؛ یعنی هرگز کم و زیاد نمی گردد، بله فقط بزرگ می شوند، اما تولید مثل نمی کنند، و به همین جهت اگر ضایعه ای برای آنها پیش بیاید قابل ترمیم نیستند، بنابراین ما یک واحد ثابت در مجموع بدن داریم که همان سلولهای مغزی است، و این حافظ وحدت شخصیت ماست. اما این اشتباه بزرگی است، زیرا آنها که این سخن را می گویند دو مسأله را با یکدیگر اشتباه کرده اند، آنچه در علم امروز ثابت شده این است که سلولهای مغزی از آغاز تا پایان عمر از نظر تعداد ثابت است و کم و زیاد نمی شود. نه اینکه ذرات تشکیل دهنده این سلولها تعویض نمی گردد، زیرا همانطور که گفتیم سلولهای بدن دائما غذا دریافت می کنند، و نیز تدریجا ذرات کهنه را از دست می دهند، همانند همان استخر آبی که از یکسو آب به آن می ریزد و از سوی دیگر آب از آن خارج می شود، پس از مدتی محتویات آن به کلی تعویض می گردد، اگرچه مقدار آب ثابت مانده است، بنابراین سلولهای مغزی نیز عوض می شوند.
ج- عدم انطباق بزرگ و کوچک
فرض کنیم کنار دریای زیبائی نشسته ایم. جند قایق کوچک و یک کشتی عظیم روی امواج آب در حرکتند، آفتاب را می بینیم که از یکسو غروب می کند و ماه را می بینیم که از سوی دیگر در حال طلوع کردن است. مرغهای زیبای دریائی دائما روی آب می نشینند و برمی خیزند، و در یک سمت آن کوه عظیمی سر به آسمان کشیده است. اکنون لحظاتی چشم خود را می بندیم و آنچه را دیده ایم در ذهن خود مجسم می نمائیم: کوه با همان عظمت، دریا با همان وسعت، و کشتی عظیم با همان بزرگی که دارد در ذهن ما مجسم می شوند، یعنی همانند تابلوی فوق العاده بزرگی در برابر فکر ما یا در درون ما وجود دارند. حال این سوال پیش می آید که جای این نقشه بزرگ کجا است؟ آیا سلولهای فوق العاده کوچک مغزی می توانند چنین نقشه عظیمی را در خود جای دهند؟ مسلما نه، بنابراین باید دارای بخش دیگری از وجود باشیم که ما فوق این ماده جسمانی است و آن قدر وسیع است که تمام این نقشه ها را در خود جای می دهد. آیا نقشه یک عمارت 500 متری را می توان روی یک زمین چند متری پیاده کرد؟! مسلما پاسخ این سوال منفی است، چون یک موجود بزرگتر با حفظ بزرگی خود منطبق بر موجود کوچکی نمی شود، لازمه انطباق این است که یا هر دو مساوی آن باشد یا نقشه کوچکتر باشد. با این حال چگونه می توانیم نقشه های ذهنی فوق العاده بزرگی را در سلولهای کوچک مغزی خود جای دهیم؟ ما می توانیم کره زمین را با همان کمربند چهل میلیون متریش در ذهن خود ترسیم کنیم، ما می توانیم کره خورشید را که یک میلیون و دویست هزار مرتبه از کره زمین بزرگ است، و همچنین کهکشانهائی را که میلیونها بار از خورشید ما وسیترند همه را در فکر خود مجسم کنیم، این نقشه ها اگر بخواهند در سلولهای کوچک مغزی پیاده شوند طبق قانون «عدم انطباق بزرگ بر کوچک» امکان پذیر نیست، پس باید به وجودی مافوق این جسم اعتراف کنیم که مرکز پذیرش این نقشه های بزرگ می باشد.
سوال
ممکن است گفته شود، نقشه های ذهنی ما، همانند «میکروفیلمها» و یا «نقشه های جغرافیائی» است که در کنار آن یک عدد کسری نوشته شده مانند: 1000000 / 1 و یا 100000000 / 1 که مقیاس کوچک شدن آن را نشان می دهد و به ما می فهماند که باید این نقشه را به همان نسبت بزرگ کنیم تا نقشه واقعی به دست آید، و نیز بسیار دیده ایم عکسی از کشتی غول پیکری گرفته شده که نمی تواند به تنهائی عظمت آن کشتی را نشان بدهد، و لذا قبل از گرفتن عکس برای نشان دادن عظمت آن انسانی را در عرشه کشتی قرار می دهند و عکس آن دو را با هم می گیرند تا عظمت کشتی از طریق مقایسه روشن شود. نقشه های ذهن ما نیز تصویرهای بسیار کوچکی هستند که با مقیاسهای معینی کوچک شده اند، به هنگامی که همان نسبت آنها را بزرگ کنیم نقشه واقعی به دست می آید، و مسلما این نقشه های کوچک و میکروفیلمها می تواند به نوعی در سلولهای مغزی ما جای گیرد ( دقت کنید).
پاسخ
مسأله مهم اینجا است که میکروفیلمها را معمولا یا به وسیله پروژکتورها بزرگ می کنند و روی پرده ای منعکس می نمایند یا در نقشه های جغرافیائی عددی که زیر آن نوشته شده است به ما کمک می کند که نقشه را در آن عدد ضرب کنیم و تقشه بزرگ واقعی را در ذهن خود منعکس نمائیم، حال این سوال پیش می آید که آن پرده بزرگی که میکروفیلمهای ذهنی ما روی آن به صورت عظیم منعکس می گردد کجا است. آیا این پردده بزرگ همان سلولهای مغزی هستند؟ قطعا نه. و آن نقشه جغرافیائی کوچک را که ما در عدد بزرگ ضرب می کنیم و تبدیل به نقشه عظیمی می نمائیم، مسلما محلی لازم دارد، آیا می تواند سلولهای کوچک مغزی باشد؟ به عبارت روشنتر: در مثال میکروفیلم و نقشه جغرافیائی آنچه در خارج وجود دارد همان فیلمها و نقشه های کوچک هستند، ولی در نقشه های ذهنی ما این نقشه ها درست به اندازه وجود خارجی آنها می باشند. و قطعا محلی لازم دارند به اندازه خودشان، و می دانیم سلولهای مغزی کوچکتر از آن است که بتوانند آنها را با آن عظمت منعکس سازد.
کوتاه سخن اینکه ما این نقشه های ذهنی را با همان بزرگی که در خارج دارند تصویر می کنیم، و این تصویر عظیم نمی تواند در سلول کوچکی منعکس گردد. بنابراین نیازمند به محلی است و از اینجا به وجود حقیقتی وراء این سلولها پی می بریم که نامش را روح می گذاریم.
د- پدیده های روحی با کیفیات مادی هماهنگ نیستند
دلیل دیگری که می تواند ما را به استقلال روح و مادی نبودن آن رهنمون گردد این است که در پدیده های روحی خواص و کیفیتهائی می بینیم که با خواص و کیفیتهای موجودات مادی هیچ گونه شباهت ندارد، زیرا:
اولا: موجودات «زمان» می خواهند و جنبه تدریجی دارند.
ثانیا: با گذشت زمان فرسوده می شوند.
ثالثا: قابل تجزیه به اجزاء متعددی هستند.
ولی پدیده های ذهنی دارای این خواص و آثار نیستند. صحنه هائی که مثلا از زمان کودکی در ذهن ما نقش بسته با گذشت زمان نه کهنه می شود و نه فرسوده، و همان شکل خود را حفظ کرده است، ممکن است مغز انسان فرسوده شود ولی با فرسوده شدن مغز خانه ای که نقشه اش از بیست سال قبل در ذهن ما ثبت شده فرسوده نمی گردد و از یک نوع ثبات که خاصیت جهان ماورای ماده است برخوردار است. روح ما نسبت به نقش ها و عکسها خلاقیت عجیبی دارد و در یک آن می توانیم بدون هیچ مقدمه ای هرگونه نقشی را در ذهن ترسیم کنیم، کرات آسمانی، کهکاشانها و یا موجودات زمینی، دریاها و کوهها و مانند آن، این خاصیت یک موجود مادی نیست بلکه نشانه موجودی وراء مادی است. به علاوه ما می دانیم مثلا 2+2=4 شکی نیست که طرفین این معادله را می توانیم تجزیه کنیم یعنی عدد دو را تجزیه نمائیم، و یا عدد چهار را، ولی این «برابری» را هرگز نمی توانیم تجزیه کنیم و بگوئیم برابری دو نیم دارد و هر نیمی غیر از نیم دیگر است، برابری یک مفهوم غیر قابل تجزیه است یا وجود دارد و یا وجود ندارد هرگز نمی توان آن را دو نیم کرد. این گونه مفاهیم ذهنی قابل تجزیه نیستند و به همین دلیل نمی توانند مادی باشند زیرا اگر مادی بودند، قابل تجزیه بودند؛ و باز به همین دلیل روح ما که مرکز چنین مفاهیم غیر مادی است نمی تواند مادی بوده باشد بنابراین مافوق ماده است (دقت کنید).
منـابـع
ناصر مکارم شیرازی- پیام قرآن (معاد در قرآن مجید)- جلد 5- صفحه 287 و صفحه 295 تا 304
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها