عاقبت شوم حب دنیا و انکار امامت امام رضا(ع)
فارسی 1603 نمایش |حسن بن علی وشاء گفته است: من تاجر بودم و جامه هایی برای تجارت به خراسان بردم. در آن موقع امام رضا علیه السلام نیز در خراسان بودند، من واقفی مذهب بودم و به امامت امام رضا علیه السلام معتقد نبودم (واقفی ها کسانی هستند که در امام کاظم علیه السلام متوقف شده و معتقدند که آن حضرت زنده و غائب است و ظهور خواهد کرد). اساس این مذهب نیز از ناحیه افرادی پول دوست درست شده است! جمعی از اینها وکیل امام کاظم علیه السلام در کوفه بودند و مردم وجوهات شرعیه ی خود را به آنها می دادند تا به امام کاظم علیه السلام برسانند. امام در زندان بغداد به شهادت رسیدند. آن وکلا موظف بودند که وجوه جمع شده را خدمت امام رضا علیه السلام برسانند که امام بعد از حضرت کاظم علیه السلام بودند. ولی دیدند پولهای به این فراوانی را تقدیم به امام رضا علیه السلام کردن دشوار است. لذا این حرف را میان مردم پخش کردند که امام کاظم علیه السلام از دنیا نرفته و غائب است و ظهور خواهد کرد. ما باید پولها را نگه داریم تا به خودش بدهیم. حضرت امام رضا علیه السلام به یکی از آنها به نام علی بن ابی حمزه ی بطائنی، که قسمت عمده ی پول پیش او بود، نامه نوشت تا پولها را نزد ایشان بفرستد. او گفت امام کاظم علیه السلام که وصیت نکرده به شما بدهم. خودش زنده و غائب است و به خودش باید بدهم! امام رضا علیه السلام مرقوم فرمود: پدر من از دنیا رفت و اموالش میان وراثش تقسیم شد. تو چه می گویی که زنده و غائب است! عاقبت تسلیم نشد و پول ها را نداد. این حسن بن علی وشاء هم از آنها بود گفت من با مال التجاره وارد مرو شدم و به محض ورود به منزل، غلام سیاهی نزد من آمد و گفت: مولای من می گوید: آن حبره یا حبره ( که ظاهرا جامه ی چادر مانندی بوده) بده. یکی از دوستان از دنیا رفته می خواهیم آن را کفن او قرار دهیم. گفتم: مولای تو کیست؟ گفت: امام علی بن موسی الرضا علیه السلام. گفتم: من حبره ندارم. بین راه فروخته ام. رفت و برگشت و گفت: مولای من می گوید آن حبره در میان بقچه ای با این رنگ و با این خصوصیت در وسط بار است. آن را به من بده. از این نشانی دقیق تعجب کردم. پیش خود گفتم: اگر راست باشد دلیل روشنی است بر اینکه وی امام است. به غلامم گفتم: برو ببین اگر بقچه هست بیاور. وقتی برگشت و بقچه به دستش بود من یادم آمد موقعی که می خواستم از منزل حرکت کنم، دخترم این را به من داد که اینجا بفروشم و با پول آن فیروزه بخرم و من اصلا فراموش کرده بودم. از این جریان معتقد شدم که آن حضرت امام است. آن جامه را به غلام دادم و گفتم: به آقا بگو: هدیه است، پول نمی خواهم. رفت و برگشت و گفت: آقا فرمود: این که مال تو نیست تا بتوانی آن را هدیه کنی! مال دخترت بوده و به تو داده تا بفروشی و با پول آن فیروزه بخری. این پول را بگیر و فیروزه بخر. معتقد شدم که او حق است و از عقیده ی باطلم برگشتم. فردا صبح تصمیم گرفتم چند مسأله ی مشکل بنویسم و از آن حضرت بپرسم. چون ما عادت داشتیم، از امام کاظم علیه السلام نیز می پرسیدیم. مسائل چندی نوشتم و به صورت طوماری در آستینم گذاشتم و در خانه ی حضرت آمدم. دیدم ازدحام جمعیت است و مردم در رفت وآمدند. من هم در گوشه ای نشستم ولی مطمئن شدم که نوبت به من نخواهد رسید؛ در همین حال دیدم خادمی آمد و گفت: علی بن حسن وشاء کیست و کجاست؟ من برخاستم و گفتم: منم. جلو آمد و طوماری به من داد و گفت: این جواب مسائل شماست. من غرق در حیرت شدم که هنوز من مسائل را نداده ام، چگونه جواب آمده است. طومار را گرفتم و رفتم و در گوشه ای نشستم و باز کردم و خواندم. دیدم تمام مسائل مرا یک به یک جواب داده اند. گفتم: خدایا! تو شاهد باش و پیامبرت شاهد باشد که من شهادت به حجیت و امامت حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام می دهم و او را امام زمان خود می دانم. بعد خدمتش رسیدم و ضمن صحبت به من فرمود: حسن بن علی وشاء همین ساعت علی بن ابی حمزه ی بطائنی از دنیا رفت. او را بردند و دفن کردند و دو ملک برای سوال از او آمدند. گفتند: (من ربک) جواب داد: (الله ربی). پرسیدند: (من نبیک) گفت: (محمد صلی الله علیه وآله وسلم نبیی)؛ گفتند: (من امامک)؛ گفت: (علی بن ابی طالب امامی)؛ یکی یکی امامان را گفت تا رسید به امام کاظم علیه السلام. گفتند: امام بعد از او کیست؟ زبانش به لکنت افتاد و جوابی نداد! با حربه های آتشین بر سرش کوبیدند و قبرش مملو از آتش شد و تا روز قیامت در آتش است. حسن به علی وشاء می گوید: من این را یادداشت کردم. بعد از چند روز از کوفه خبر آوردند و معلوم شد همان روز که امام فرموده بود او مرده و دفنش کرده اند.
منـابـع
سیدمحمد ضیاء آبادی- تفسیر سوره توبه(جلد دوم) – از صفحه 504-507
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها