توطئه قتل پیامبر اکرم در مکه
فارسی 5861 نمایش |در الدرالمنثور است که عبدالرزاق، احمد، عبد بن حمید، ابن منذر، طبرانی، ابوالشیخ، ابن مردویه و ابونعیم در کتاب دلائل و خطیب همگی از ابن عباس (رضی الله عنهما) روایت کرده اند که درباره آیه ی «و إذ یمکر بک الذین کفروا لیثبتوک أو یقتلوک أو یخرجوک و یمکرون و یمکر الله و الله خیر الماکرین؛ و [یادآور] وقتی را که کافران در حق تو نیرنگ می کردند تا تو را در بند کشند یا بکشند یا بیرونت کنند، و آنها نیرنگ می کردند و خدا هم نیرنگ می کرد و خداوند از همه نیرنگ کنندگان ماهرتر است.» (انفال/ 30) گفته است: قریش شبی در مکه مجلس شور تشکیل داده برخی از ایشان گفتند: «وقتی صبح شد او را گرفته و در بند کنید» (مقصودشان رسول خدا (ص) بود) بعضی دیگر گفتند: «بلکه او را بکشید.» و عده ای رأی دادند که باید او را از مکه بیرون کنید. خداوند رسول گرامی خود را از تصمیم ایشان آگاه کرد، و آن شب علی (ع) در بستر پیغمبر (ص) خوابید، و رسول خدا (ص) شبانه از شهر خارج شد تا به غار رسید.
مشرکین اطراف خانه را محاصره کرده و علی (ع) را به خیال اینکه پیغمبر است تحت نظر گرفتند، صبح که شد یکباره به درون خانه یورش برده و وقتی با علی (ع) روبرو شدند فهمیدند که خداوند نقشه ایشان را خنثی کرده، از علی (ع) پرسیدند: «رفیقت کجا است؟» فرمود: «نمی دانم.» ناچار اثر پای رسول خدا (ص) را گرفته و هم چنان پیش می رفتند تا به کوه رسیدند، در آنجا اثر را گم کرده و ناگزیر به بالای کوه رفته و به در غار رسیدند، دیدند عنکبوت به در غار تار تنیده با خود گفتند: «اگر وارد این غار شده باشد معقول نیست که عنکبوت به در آن تار تنیده باشد.» به ناچار برگشتند. و رسول خدا (ص) سه شب در آنجا توقف کرد.
در تفسیر قمی می گوید: سبب نزول این آیه آن بود که وقتی رسول خدا (ص) در مکه دعوت خود را علنی کرد دو قبیله اوس و خزرج نزد او آمدند، رسول خدا (ص) به ایشان فرمودند: «آیا حاضرید از من دفاع کنید و صاحب جوار من باشید، و من هم کتاب خدا را بر شما تلاوت کنم و ثواب شما در نزد خدا بهشت بوده باشد؟» گفتند: «آری، از ما برای خودت و برای پروردگارت هر پیمانی که خواهی بگیر.» فرمود: «قرار ملاقات بعدی شب نیمه ایام تشریق، و محل ملاقات عقبه.» اوس و خزرج از آن جناب جدا شده و به انجام مناسک حج پرداختند آن گاه به منی برگشتند، و آن سال با ایشان جمع بسیاری نیز به حج آمده بودند.
روز دوم از ایام تشریق که شد رسول خدا (ص) به ایشان فرمود: «وقتی شب شد همه در خانه عبدالمطلب در عقبه حاضر شوید، و مواظب باشید کسی بیدار نشود، و نیز رعایت کنید که تک تک وارد شوید.» آن شب هفتاد نفر از اوس و خزرج در آن خانه گرد آمدند، رسول خدا (ص) به ایشان فرمود: «آیا حاضرید از من دفاع کنید و مرا در جوار خود بپذیرید تا من کتاب پروردگارم را بر شما بخوانم و پاداش شما بهشتی باشد که خداوند ضامن شده؟»
از آن میان اسعد بن زراره و براء بن معرور و عبدالله بن حزام گفتند: «آری، یا رسول الله، هر چه می خواهی برای پروردگارت و برای خودت شرط کن.» حضرت فرمود: «اما آن شرطی که برای پروردگارم می کنم این است که فقط او را پرستش کنید، و چیزی را شریک او نگیرید، و آن شرطی که برای خودم می کنم این است که از من و اهل بیت من به همان نحوی که از خود و اهل و اولاد خود دفاع می کنید، دفاع کنید.» گفتند: «پاداش ما در مقابل این خدمت چه خواهد بود؟» فرمود: «بهشت خواهد بود در آخرت، و در دنیا پاداشتان این است که مالک عرب می شوید و عجم هم به دین شما درمی آیند، و در بهشت پادشاه خواهید بود.» گفتند: «اینک راضی هستیم.»
حضرت فرمود: «دوازده نفر نقیب را از میان خود انتخاب کنید تا بر این معنا گواه شما باشند، هم چنان که موسی از بنی اسرائیل دوازده نقیب گرفت.» به اشاره جبرئیل که می گفت این نقیب، این نقیب دوازده نفر تعیین شدند، نه نفر از خزرج، و سه نفر از اوس، از خزرج اسعد بن زراره، براء بن معرور، عبدالله بن حزام (پدر جابر بن عبدالله)، رافع بن مالک، سعد بن عباده، منذر بن عمر، و عبدالله بن رواحه، سعد بن ربیع و عبادة بن صامت و از اوس ابوالهیثم بن تیهان که از اهل یمن بود، اسید بن حصین و سعد بن خیثمه تعیین گردیدند.
وقتی این مراسم به پایان رسید و همگی با رسول خدا (ص) بیعت کردند، ابلیس در میان قریش و طوایف دیگر عرب بانگ برداشت که «ای گروه قریش و ای مردم عرب! این محمد است و این بی دینان مدینه اند که در محل جمره عقبه با وی برای محاربه با شما بیعت می کنند.» و فریادش چنان بود که همه اهل منی آن را شنیدند، قریش به هیجان آمده و با اسلحه به طرف آن حضرت روی آوردند، رسول خدا (ص) هم این صدا را شنید، و به انصار دستور داد تا متفرق شوند، انصار گفتند: «یا رسول الله، اگر دستور فرمایی با شمشیرهای خود در برابرشان ایستادگی کنیم.» رسول خدا (ص) فرمود: «من به چنین چیزی مأمور نشده ام، و خداوند اذنم نداده که با ایشان بجنگم.» گفتند: «آیا تو هم با ما به مدینه می آیی؟» فرمود: «من منتظر امر خدایم.»
در این میان قریش همگی با اسلحه روی آوردند، حمزه و امیرالمؤمنین (ع) در حالی که شمشیرهایشان همراهشان بود بیرون شده و در کنار عقبه راه را بر قریش گرفتند، وقتی چشم قریشیان به آن دو نفر افتاد گفتند: «برای چه اجتماع کرده بودید؟» حمزه گفت: «ما اجتماع نکردیم و اینجا کسی نیست، و این را هم بدانید که به خدا سوگند احدی از این عقبه نمی گذرد مگر اینکه من به شمشیر خود او را از پا درمی آورم.»
قریش این را که دیدند به مکه برگشته و با خود گفتند: «ایمن از این نیستیم که یکی از بزرگان قریش به دین محمد درآمده و او و پیروانش به همین بهانه در دارالندوة اجتماع کنند، و در نتیجه مرام ما تباه گردد.» و قانون قریشیان چنین بود که کسی داخل دارالندوة نمی شد مگر اینکه چهل سال از عمرش گذشته باشد، لذا به منظور پیشگیری از چنین پیشامدی بی درنگ در دارالندوة مجلس تشکیل داده و چهل نفر از سران قریش گرد هم جمع شدند، و ابلیس به صورت پیری سالخورده در انجمن ایشان درآمد، دربان پرسید «تو کیستی؟» گفت: «من پیری از اهل نجدم که هیچ گاه رأی صائبم را از شما دریغ نداشته ام و چون شنیده ام که درباره این مرد انجمن کرده اید آمده ام تا شما را کمک فکری کنم.» دربان گفت: «اینک در آی.» ابلیس داخل شد.
بعد از آنکه جلسه وارد شور شد ابوجهل گفت: «ای گروه قریش! همه می دانند که هیچ طایفه از عرب به پایه عزت ما نمی رسد، ما خانواده خدائیم، همه طوائف عرب سالی دو بار به سوی ما کوچ می کنند، و ما را احترام می گذارند، علاوه، ما در حرم خدا قرار داریم کسی را جرأت آن نیست که به ما طمع ببندد ما چنین بوده ایم تا اینکه محمد بن عبدالله در میان ما پیدا شد، و چون او را مردی صالح و بی سر و صدا و راستگو یافتیم به لقب امین او را ملقب کردیم، تا آنکه رسید به آنجا که رسیده، ما هم چنان پاس حرمتش را داشتیم، ولی از این رفتار سوء استفاده کرد و ادعا کرد که فرستاده خدا است، و اخبار آسمان را برایش می آورند، عقاید ما را خرافی دانست، و خدایان ما را ناسزا گفت و جوانانمان را از راه بیرون کرد، و میان جماعت های ما تفرقه انداخت، هیچ لطمه ای بزرگتر از این نبود که پدران و نیاکان ما را دوزخی خواند و من اینک فکری درباره او کرده ام.»
گفتند: «چه فکری کرده ای؟» گفت: «من صلاح می بینم مردی از میان خود انتخاب کنیم تا او را بکشد، اگر بنی هاشم به خون خواهی او برخاستند به جای یک خونبها ده خونبها به ایشان می پردازیم.»
خبیث (ابلیس) گفت: «این رأی ناپسند و نادرستی است.» گفتند: «چطور؟» گفت: «برای اینکه قاتل محمد را خواهند کشت، و آن کدامیک از شما است که خود را به کشتن دهد؟ آری اگر محمد کشته شود بنی هاشم و هم سوگندان خزاعی ایشان به تعصب درآمده و هرگز راضی نمی شوند که قاتل محمد آزادانه روی زمین راه برود، و قهرا میان شما و ایشان جنگ واقع خواهد شد و در حرمتان به کشت و کشتار وادار می گردید.» یکی دیگر از ایشان گفت: «من رأی دیگری دارم.» ابلیس گفت: «رأی تو چیست؟» گفت: «او را در خانه ای زندانی کنیم و قوت و غذایش دهیم تا مرگش برسد، و مانند زهیر و نابغه و امرء القیس بمیرد.» ابلیس گفت: «این از رأی ابوجهل نکوهیده تر و خبیث تر است.» گفتند: «چطور؟» گفت: «برای اینکه بنی هاشم به این پیشنهاد رضایت نمی دهند، و در یکی از موسم ها که همه اعراب به مکه می آیند نزد اعراب استغاثه برده و به کمک ایشان محمد را از زندان بیرون می آورند.»
یکی دیگر از ایشان گفت: «نه، ولیکن او را از شهر و دیار خود بیرون نموده و خود به فراغت بتهایمان را پرستش می کنیم.» ابلیس گفت: «این از آن دو رأی نکوهیده تر است.» گفتند: «چطور؟» گفت: «برای اینکه شما زیباترین و زبان آورترین و فصیح ترین مردم را از شهر و دیار خود بیرون می کنید، و او را به دست خود به اقطار عرب راه می دهید، و او همه را فریفته و به زبان خود مسحور می کند، یک وقت خبردار می شوید که سواره و پیاده عرب مکه را پر کرده متحیر و سرگردان می مانید.» به ناچار همگی به ابلیس گفتند: «پس تو ای پیرمرد بگو که رأی چیست؟» ابلیس گفت: «جز یک پیشنهاد هیچ علاج دیگری در کار او نیست.» پرسیدند «آن پیشنهاد چیست؟» گفت: «آن این است که از هر قبیله ای از قبائل و طوائف عرب یک نفر انتخاب شود، حتی یک نفر هم از بنی هاشم، و این عده هر کدام یک کارد و یا آهن و یا شمشیری برداشته و نابهنگام بر سرش ریخته همگی دفعتا بر او ضربه ای وارد آورند، تا معلوم نشود به ضربه کدامیک کشته شده، و در نتیجه خونش در میان قریش متفرق و گم شود، و بنی هاشم نتوانند به خون خواهی او قیام کنند، چون یک نفر از خود ایشان شریک بوده، و اگر بناچار مطالبه خونبها کردند شما می توانید سه برابر آن را هم بدهید.» گفتند: «آری، ده برابر می دهیم.» آن گاه همگی رأی پیر مرد نجدی را پسندیده و بر آن متفق شدند، و از بنی هاشم ابولهب عموی پیغمبر داوطلب شد.
از طرفی جبرئیل به رسول الله (ص) نازل شد و برای وی خبر آورد که قریش در دارالندوة اجتماع نموده و علیه تو توطئه می کنند، خداوند این آیه را نازل کرد: «و إذ یمکر بک الذین کفروا لیثبتوک أو یقتلوک أو یخرجوک و یمکرون و یمکر الله و الله خیر الماکرین» (انفال/ 30)
آن شبی که قریشیان می خواستند آن حضرت را به قتل برسانند اجتماع کرده به مسجدالحرام درآمدند، و شروع کردند به سوت زدن و کف زدن و دور خانه طواف کردن، خداوند در این باره آیه ی «و ما کان صلاتهم عند البیت إلا مکاء و تصدیة؛ و نماز ایشان در کنار خانه خدا جز سوت کشیدن و کف زدن نبود.» (انفال/ 35) را نازل کرد، که منظور از "مکاء" سوت زدن و منظور از "تصدیة" کف زدن است، و این آیه به دنبال آیه ی «و إذ یمکر بک الذین کفروا» نازل شده، هر چند بعد از آیات بسیاری در قرآن نوشته شده است.
وقتی خواستند بر آن حضرت درآمده و به قتلش برسانند، ابولهب گفت: «من نمی گذارم شبانه به خانه او درآیید، برای اینکه در خانه زن و بچه هست، و ما ایمن نیستیم از اینکه دست خیانت کاری به آنان نرسد، لذا او را تا صبح تحت نظر می گیریم وقتی صبح شد وارد شده و کار خود را می کنیم.» به همین منظور آن شب تا صبح اطراف خانه رسول خدا (ص) خوابیدند.
از طرفی رسول خدا (ص) فرمود تا بسترش را بگستردند، آن گاه به علی بن ابی طالب (ع) فرمود: «جانت را فدای من کن.» عرض کرد: «چشم یا رسول الله.» فرمود: «در بستر من بخواب و پتوی مرا به سر بکش.» علی (ع) در بستر پیغمبر (ص) خوابید و پتوی آن حضرت را بر سر کشید. آن گاه جبرئیل آمد و دست رسول خدا (ص) را گرفت و از منزل بیرون برد، و از میان قریشیان که همه در خواب بودند عبور داد، و این در حالی بود که رسول خدا (ص) آیه «و جعلنا من بین أیدیهم سدا و من خلفهم سدا فأغشیناهم فهم لا یبصرون؛ و قرار دادیم در جلو رویشان و از پشت سرشان سدی پس پوشیدیمشان و در نتیجه ایشان نمی بینند.» (یس/ 9) را می خواند. جبرئیل گفت: «راه ثور را پیش گیر.» و ثور کوهی است بر سر راه منی و از این جهت ثور (گاو) نامیده اند که کوهانی نظیر کوهان گاو دارد، و رسول خدا (ص) وارد غار ثور شده و در آنجا چه شد بماند.
وقتی صبح شد قریش به درون خانه ریخته و یکسره به طرف بستر رفتند، علی (ع) از رختخواب پرید و در برابرشان ایستاد و گفت: «چکار دارید؟» گفتند: «محمد کجا است؟» گفت: «مگر او را به من سپرده بودید؟ شما خودتان می گفتید او را از شهر و دیار خود بیرون می کنیم، او هم (قبل از اینکه شما بیرونش کنید) خودش بیرون رفت.» قریش رو به ابی لهب آورده و او را به باد کتک گرفته و گفتند: «این نقشه تو بود که از سر شب ما را به آن فریب دادی.»
به ناچار راه کوه ها را پیش گرفته و هر یک به طرفی رهسپار شدند، در میان آنان مردی بود از قبیله خزاعه به نام "ابوکرز" که جای پای اشخاص را خوب تشخیص می داد، قریشیان به او گفتند: «امروز روزی است که تو باید هنرنمایی کنی.» ابوکرز به در خانه رسول خدا (ص) آمد و به قریشیان جای پای رسول خدا (ص) را نشان داد و گفت: «به خدا سوگند این جای پا مانند جای پایی است که در مقام است.» (منظور جای پای ابراهیم (ع) است.) و چون آن شب ابوبکر به طرف منزل رسول خدا (ص) می آمد و حضرت او را برگردانید و با خود به غار برد ابوکرز گفت: «این جای پا مسلما جای پای ابی بکر و یا جای پای پدر او است.» آن گاه گفت شخص دیگری غیر از ابی بکر نیز همراه او بوده، و هم چنان جلو می رفت و اثر پای آن حضرت و همراهش را نشان می داد تا به در غار رسید.
آن گاه گفت از اینجا رد نشده اند، یا به آسمان رفته و یا به زمین فرو شده اند، چون احتمال نمی داد وارد غار شده باشند، زیرا خداوند عنکبوت را مأمور کرد تا دهنه ورودی غار را با تار خود بپوشاند، علاوه سواره ای از ملائکه در میان قریشیان گفت: «در غار کسی نیست.» لذا قریشیان در دره های اطراف پراکنده شدند، و خداوند بدین وسیله ایشان را از فرستاده خود دفع که، آن گاه به رسول گرامی خود اجازه داد تا مهاجرت کند.
علامه ی طباطبایی: «روایتی قریب به این مضمون به طور خلاصه الدرالمنثور از ابن اسحاق و ابن جریر و ابن منذر و ابن ابی حاتم و ابی نعیم و بیهقی با هم در دلائل از ابن عباس روایت کرده، ولیکن مطالبی که در آن روایت به پیرمردی نجدی نسبت داده بود به ابی جهل نسبت داده و گفته است که پیرمرد نجدی ابوجهل را در حرفهایش تصدیق می کرده، و در نتیجه قریشیان همه گفتار او را پسندیدند. و مسأله درآمدن ابلیس در آن انجمن به صورت پیرمردی از اهل نجد در روایات از طرق شیعه و سنی آمده است.»
منـابـع
سید محمدحسین طباطبایی- ترجمه المیزان- جلد 9 صفحه 100
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها