درآمدی بر مکتب فرانکفورت

فارسی 4405 نمایش |

پیشینه

در مقطعى از تاریخ غرب یعنى قرن هجدهم میلادى شاهد عصر روشنگرى به نمایندگى کسانى چون ولتر، روسو، دالامبر هستیم. اندیشه روشنگرى به وسیله انقلاب فرانسه در اروپا بسط و توسعه یافت و باعث به وجود آمدن جامعه مدنى با محوریت انسانى و همچنین تفکر مدرنیته شد. پیشرفت علوم و تکنولوژى باعث مسلط شدن تکنولوژى بر اندیشه انسانى و اجتماعى شده است. یکی از پیامدهای این وضعیت ظهور مکتب فرانکفورت می باشد.

پیشینه و دوره ها
پیشینه این مکتب به تأسیس مؤسسه تحقیقاتى اجتماعى در سال 1923 باز مى گردد که بازخوانى و بازفهمى اندیشه هاى مارکسیسم کلاسیک و طرح این سؤال بود که چرا اندیشه مارکس در کارزار انقلابى علیه انقلاب صنعتى موفق نبوده است؟ این مکتب به لحاظ تاریخى 4 دوره را پشت سر گذاشت:
الف) دوره اول: از 1923 تا 1933 که متفکرانى مانند هورکهایمر، مارکوزه، آدورنو و والتر بنیامین به آن پیوستند.
ب) دوره دوم: از 1933 تا، 1950 این دوره که هم زمان با ظهور فاشیسم در آلمان بود، از جمله تأثیرگذارترین دوره هاى مکتب فرانکفورت به شمار مى رود. بارزترین نگرش این دوره نگرش ضدپوزیتیویستى (ضد تحصلى) است، با این اعتقاد که رویکردهاى پوزیتیویستى براى تغییر وضعیت موجود کارى از پیش نخواهند برد.
ج) دوره سوم: از 1950 تا،1970 در این دوره اندیشه هاى مکتب فرانکفورت به اندیشه هاى ماکس وبر نزدیک شد و در آلمان تأثیرات شگرفى ایجاد کرد.
د) دوره چهارم: از 1970 به بعد است که با افول تدریجى مکتب فرانکفورت همراه است.
تجزیه و تحلیل فرانکفورتى ها از جامعه تا حدود زیادى به آرا و اندیشه هاى کارل مارکس برمى گردد. این نظریه پردازان، به تأثیر از مارکس، بر اهمیت تضاد منافع مبتنى بر مناسبات مالکیت تأکید داشتند، اما به هیچ وجه در زمره مارکسیست هاى ارتدوکس (راست کیش) نبودند و بسیارى از آن ها انتقادهاى تندى به رژیم شوروى به عنوان نظام سیاسى توتالیتر داشتند.

هسته های تفکر مکتب فرانکفورت

آنان براى آن که با توان فکرى بیشتر و استدلال هاى نظرى نیرومندتر به تجزیه و تحلیل پدیده هاى ناشى از ظهور شرایط سیاسى اجتماعى جدید (ظهور فاشیسم و توتالیتاریسم) بپردازند، عمده تلاش خود را بر 2 نکته اساسى معطوف کردند:
اول؛ تجدید نظر در مفهوم نقد مارکس از نظام سرمایه دارى، دوم؛ بازنگرى در نظریه انقلاب مارکسى. اما کانون اندیشه و آراى مکتب فرانکفورت را باید در نظریه انتقادى جستجو کرد که معطوف به بررسى، مطالعه، تجزیه و تحلیل و تبیین جنبه هایى از واقعیت اجتماعى است که مارکس و پیروان او از آن ها غافل شده بودند. علاوه بر این، فرانکفورتى ها به هگل نیز بسیار مدیون هستند و به آثار اولیه و «هگلى تر» مارکس. آن ها به نوشته هاى مارکس درباره ازخودبیگانگى و دست نوشته هاى اقتصادى و فلسفى 1844 وى به مراتب بیشتر از نوشته ها و آثار بعدى او، به ویژه تحلیل هاى اقتصادیش، توجه کردند. علاوه بر این، آنان به پیوند روانکاوى و مارکسیسم نیز اهتمام ویژه اى ورزیدند؛ اقدام یا حرکتى که مارکسیسم ارتدوکس هیچ گونه نظر خوشى نسبت به آن نداشت. این بازنگرى را مى توان در جنبه هاى مختلفى از نظریه انتقادى آشکارا دید.

زمینه های ظهور مفهوم نظریه انتقادى
مفهوم نظریه انتقادى که نخستین بار در 1937 باب شد، اساسا نوعى قالب تئوریک براى متمایز ساختن پیروان و منتقدان خود از اشکال رایج و غالب مارکسیسم ارتدوکس و رسمى محسوب مى شود. هورکهایمر در مقاله مشهورش با عنوان «نظریه سنتى و انتقادى» که بعدها به مانیفست 1937 و یا مانیفست مکتب فرانکفورت مشهور شد، به بررسى وضعیت فلسفه و علوم اجتماعى در جامعه علمى و دانشگاهى آلمان آن زمان پرداخت و با تأکید بر سیطره نگرش علوم طبیعى، به ویژه سیطره روش شناسى پوزیتیویستى (تحصلى) بر عرصه علوم و روند تسرى این جریان ها، جامعه شناسى و علوم اجتماعى و فلسفه اجتماعى را ابزارى در خدمت وضع موجود و نیروهاى حاکم بر جامعه دانست و آن ها را مورد انتقاد قرار داد و ضمن تفکیک میان دو نوع نظریه سنتى و نظریه انتقادى، اظهار مى دارد که نظریه سنتى درواقع همان نگرش علوم طبیعى مدرن است که در فلسفه مدرن در قالب پوزیتیویسم و تجربى گرایى (امپرسیسم) سربرآورده است و معتقد است که این نظریه در حال تسرى به علوم انسانى و علوم اجتماعى است.
از سوى دیگر، نظریه سنتى تحت سیطره پوزیتیویسم و رویکرد علم گرایانه محض آن، در نهایت موجب تعهدزدایى، سلب جهت گیرى هاى سیاسى و اجتماعى و بالاخره انتقال و تسلیم مى شود. پس مى بینیم که مکتب فرانکفورت در تحلیل اجتماعى و انسانى با رویکرد پوزیتیویستى و تجربى محض مخالف است.

خردباوری مدرن و اسطوره

در واقع، چنان که از متفکران انتقادى انتظار مى رود، سرآغاز تحلیل آنان به رابطه انسان و طبیعت و نیز انسان و انسان بازمى گردد و پس از اثبات سلطه علم و تکنولوژى بر انسان معاصر و ازخودبیگانگى انسان و شىء شدگى او به ارائه نظریات خود در باب فرهنگ و هنر مى پردازند و در این باره مى گویند: «سلطه و خشونت تنها منحصر به جهان اسطوره اى نبود در جهان مدرن نیز ما شاهد سلطه علم و تکنولوژى برانسان هستیم و خردباورى سرچشمه بحران حاضر است.»
این خردباورى نتایج پیش بینى نشده اى را به بار مى آورد که به جنبه عقل یا خرد ابزارى مربوط است. آدورنو و هورکهایمر معتقدند که خردباوران تلاش داشتند که انسان را از اندیشه اسطوره اى- دینى رها کنند، اما از آنجا که خردباورى نه به اخلاق و عقل عملى، بلکه به عقل ابزارى رسید، نتوانست خود را از بند اسطوره رها کند. از این رو، خود از عقل، اسطوره اى ساخت که بر آن حاکم شد. پس شاهدیم که روشنگرى و ارزش هاى آن به نوعى به اسطوره برمى گردد. آن ها معتقدند که مدرنیته و جهان مدرن نیز به نوعى اسطوره است و معتقدند که جهان مدرن به اسطوره رجعت دارد نه تاراندن جهان مدرن از اسطوره.
آدورنو و هورکهایمر تاریخ تمدن بشرى را به شیوه اى وبرى در حکم پیشرفت سلطه عقلانیت ابزارى مى بینند. خود آن ها ویرانگرى روشنگرى را در اصل «ارزش مبادله» در قوانین اقتصادى نهفته مى دانند که به تمام سطوح زندگى اجتماعى، فرهنگى، هنر و غیره سرایت یافته است.
جایگزینى ارزش مبادله به جاى ارزش مصرف باعث مى شود در جهان اجتماعى شاهد سیطره قوانین اقتصادى باشیم. سلطه عقلانیت ابزارى باعث انکار طبیعت درونى انسان و مانع شکوفایى ذهنیت انسان مى شود.

صنعت فرهنگ

آدورنو و هورکهایمر این سؤال را مطرح مى کنند که آیا به راستى آنچه را که همگان فرهنگ مى دانند، فرهنگ است؟ چگونه در این روزگار زندگى فرهنگى تا این حد نازل شده، که هر چه موجب آگاهى و دگرگونى است، بى ارزش شمرده مى شود و هر چه واپسگرا و محافظه کار است و نظام مستقر را مى ستاید و پایه هاى آن را محکم مى کند، مورد ستایش قرار مى گیرد؟... آیا به راستى آنچه فرهنگ خوانده مى شود، فرهنگ است؟ آدورنو و هورکهایمر مى نویسند: «فرهنگ به معنى واقعى کلمه خود را به سادگى با هستى همساز نمى کند، بلکه همواره به گونه اى اعتراض علیه مناسبات متحجر را برمى انگیزد، مناسباتى که افراد همراه آن زندگى مى کنند. تمایزى ژرف میان فرهنگ و آنچه زندگى عملى خوانده مى شود وجود دارد.»
فرهنگ به عنوان امرى تلقى مى شود که فراتر از نظام حفظ خویشتن نوع انسان مى رود. بدین معنى که زندگى هر روزه استوار بر عادت ها و فرهنگ علیه هر قاعده و عادت مرسومى واکنش نشان مى دهد. فرهنگ، تا جایى فرهنگ به حساب مى آید که با نظام سلطه و سرکوب که در زندگى روزمره وجود دارد، همراه نشود و آنجا که با زندگى روزمره همراه شود، دیگر فرهنگ نیست بلکه «صنعت فرهنگ» به حساب مى آید. «صنعت فرهنگ» براى اشاره به این موضوع است که از بعضى جنبه هاى کلیدى این صنایع با سایر حوزه هاى تولید انبوه که براى مصرف تولید مى کنند، تفاوتى ندارند، یعنى فرهنگ نیز به حد کالاهاى مصرفى تنزل کرده است و تحت سلطه نظام صنعت فرهنگى، همگان در نظامى متشکل از کلیساها، کلوب ها، کانون هاى حرفه اى و غیره محصور مى شوند که مجموعا سازنده حساس ترین ابزار کنترل اجتماعى هستند.

پیامدهای صنعت فرهنگ سازى
آدورنو و هورکهایمر معتقدند که صنعت فرهنگ سازى استبداد تن را به حال خود رها مى کند و همه را متوجه روح یا جان افراد مى کند. فرمانروا دیگر نمى گوید باید همچون من فکر کنى یا بمیرى. او مى گوید آزادى تا همچون من فکر نکنى، زندگى اموال و همه چیزت از آن تو باقى خواهد ماند. ولى از امروز به بعد در میان ما فردى بیگانه خواهى بود. یعنى مى توان گفت که صنعت فرهنگ هنجارهاى کاذبى ایجاد مى کند که اگر انسان ها از این هنجار پیروى نکنند، در اجتماع مطرود و تنها مى شوند. صنعت فرهنگى باعث مى شود که هم نواسازى با دیگران، پذیرش کور، از بین رفتن گفت و گوى آزاد و... رخ دهد. آدورنو و هورکهایمر بینش بسیار بدبینانه اى نسبت به هنرمندان دارند. این دو در این دشمنى با هنر مدرن تا جایى پیش رفتند که در کل هم فکر هنر سینما شده اند. (همان) آنان معتقدند استاندارد سازى و عقلانى شدن صور فرهنگى باعث ایجاد نوعى کنترل بر افراد مى شود که این کنترل باعث تباه شدن اندیشه انسانى خواهد شد.

منـابـع

بابک احمدى- مدرنیته و اندیشه انتقادى- تهران- چاپ چهارم- ۱۳۸۰

بابک احمدى- خاطرات ظلمت درباره سه اندیشمند مکتب فرانکفورت- تهران- ۱۳۷۹

تئودور آدورنو- هورکهایمر- ماکس «صنعت فرهنگ سازى، روشنگرى به مثابه فریب توده اى» مراد فرهادپور- ارغنون- شماره ۱۸- پائیز ۱۳۸۰

حسینعلى نوذرى- نظریه انتقادى مکتب فرانکفورت در علوم اجتماعى و انسانى- چاپ یکم- نشر آگه- بهار ۱۳۸۴

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها