داستان آدم علیه السلام در یهودیت و مسیحیت
فارسی 8054 نمایش |داستان آدم (ع) در تورات
تورات در فصل دوم از سفر اول که سفر خلقت است، می گوید: «خدا آدم را از خاک خلق کرد، و سپس دم حیات را در بینى او بدمید، پس نفسى ناطق شد، و خدا بهشت هائى در ناحیه شرقى عدن بکاشت، و آدم را که خلق کرده بود بدانجا برد، و خدا از زمین همه رقم درخت برویانید، و منظره هاى آنها را نکو کرد، و میوه هایش را پاکیزه ساخت، و درخت حیات را در وسط آن باغها بکاشت، و درخت معرفت خیر و شر را نیز، و نهرى از عدن به سوى آن باغها بکشید، تا آنها را آبیارى کند، و آن نهر را چهار شقه کرد، اسم یکى از آنها نیل بود، و این نیل به تمامى شهر ذویله که طلا در آنجاست، احاطه داشت، طلا و همچنین لوءلوء، و سنگ مرمر آن شهر بسیار خوبست، و نام نهر دومى جیحون بود، که به سراسر شهر حبشه احاطه دارد، و نام نهر سوم دجله است، که از ناحیه شرقى موصل مى گذرد، و نام نهر چهارم فرات است.
پس از آن خداوند آدم را گرفت و در باغهاى عدن منزل داد تا رستگارش کند و محافظتش نماید، و خدا آدم را فرمود که تمامى درختان این باغها برایت حلال است، و می توانى از آنها بخورى، ولى از درخت معرفت خیر و شر مخور، چون در همان روزی که از آن بخورى مستحق مرگ می شوى. خداوند به خودش فرمود: "چه چیزى از بقاء آدم به تنهائى برخاسته است؟ خوبست کمکى هم برایش درست کنم." پس خدا تمامى وحشى هاى صحرا و مرغان هوا را محشور کرده، نزد آدم آورد، تا در پیش روى او آنها را نامگذارى کند، پس هر چه را آدم بر آن جانداران نام نهاد همان تا به امروز نام آن است .پس آدم اسماء جمیع چارپایان، و مرغان هوا، و وحشیان صحرا را، نام برد، ولى هیچ یاورى در مقابل خود ندید، پس خدا چرتى بر آدم مسلط کرد، تا چیزى احساس نکند، پس یکى از دنده هاى سینه او را کند، در جایش گوشت گذاشت، آنگاه خدا از آن یک دنده زنى درست کرد، و او را نزد آدم آورد، آدم گفت: "این بار استخوانى از استخوانهایم، و گوشتى از گوشتهایم را دیدم، و جا دارد آن را امراة بنامم، چون از امر من اخذ شد." و به همین جهت است که مرد، پدر و مادر خود را رها نموده، زن خود را مى چسبد، به طوری که یک جسد واحد تشکیل می دهند. آن روز آدم و همسرش عریان بودند، و از عریانى خود باکى نداشتند.»
فصل سوم، آن روز مار، از میانه همه حیوانهاى صحرا که خدا خلق کرده بود، حکیمى شد، و به زن گفت: «راستى، و به یقین خدا گفته از همه این درختهاى باغ نخورید؟» زن به مار گفت: «نه، از همه درختان باغ می خوریم، تنها فرموده از میوه آن درخت که در وسط باغ است نخورید، و نزدیکش نشوید، تا نمیرید.» مار به آن دو گفت: «نمى میرید، خدا می دانسته که شما همان روز که از آن درخت بخورید، چشمتان باز می شود، و چون ملائکه در خیر و شر دانا می شوید.» پس وقتى زن دید که درخت درخت خوبى، و میوه اش خوب، و شهوت انگیز است، عقل خود از کف بداد، و از میوه آن گرفته، و خورد، و به شوهرش هم داد خورد، پس چشمشان باز شد، و فهمیدند که عریان هستند، پس از برگهاى انجیر لباسى چون لنگ براى خود درست کردند. بعد آواز خدا را که داشت در باغ قدم مى زد، شنیدند، پس خدا ایستاد، و آدم را صدا زد، و به او گفت: «کجا هستى؟» و این صدا محققا از او بوده، آدم گفت: «صداى تو را در باغ شنیدم، ولى چون عریان هستم، خود را پنهان کرده ام.» خدا پرسید: «چه کسى به تو گفت: عریانى؟ مگر از آن درخت خوردى، که از خوردنش نهیت کردم؟» آدم گفت: «این زنى که برایم درست کردى، از آن به من داد خوردم.»
خدا به زن گفت: «چه کار کردى؟» گفت: «مار مرا فریب داد، از آن خوردم.» پس خدا به مار گفت: «حال که دانسته چنین کارى کردى، از میانه همه چارپایان، و همه وحشى هاى صحرا، ملعون شدى، و باید که همیشه با سینه ات راه بروى، و در تمام عمرت خاک بخورى، و میانه تو و زن و میانه نسل تو و نسل زن دشمنى نهادم، او سر تو را بکوبد، و تو پاشنه او را بگزى.» و به زن گفت «مشقت و حمل تو را بسیار مى کنم، تا با مشقت فرزندان را بزائى، و اختیار زندگى تو را به دست شوهرت نهادم، تا او همیشه بر تو مسلط باشد.» و به آدم گفت: «از آنجا که به حرف زنت رفتى، و از درختى که نهیت کردم، و گفتم: از آن مخور، بخوردى، با این ملعون زمین بود، به این سبب دچار مشقت شدى، و در تمام عمر باید از آن بخورى، و آن برایت خار برویاند، و از علف صحرا بخورى، و با عرق رویت طعام بخورى، تا روزی که به همین زمینى که از آن گرفتى و خوردى برگردى، چون تو از اصل خاک بودى، باید به خاک برگردى.»
آدم همسرش را بدین جهت حوا نامید، که او مادر هر زنده ناطقى است، و خدا براى آدم و همسرش جامه تن پوشى درست کرد، و به آنان پوشانید، آنگاه خدا گفت: «اینک آدم است که مانند یکى از ما خیر و شر را مى شناسد، و الان دیگر واجب شد که از باغها بیرون رود، تا دیگر بار، دست به درخت حیاة دراز نکند، و از آن نخورد، وگرنه تا ابد زنده می ماند.» پس خدا او را از باغهاى عدن بیرون راند، تا زمین که وى را از آن درست کرد، رستگار و آباد شود، و چون آدم را طرد کرد، ملائکه در شرقى باغهاى عدن اسکان داده شدند، و شمشیرى براق بالا و پائین شدن گرفت، تا راه درخت حیاه را محافظت کنند.
داستان رانده شدن آدم از بهشت از نگاه اسلام و یهود
استاد مطهری می فرماید: «در تورات، تحریفی واقع شده است که در جهان هیچ تحریفی به اندازه این تحریف به بشریت زیان وارد نکرده است. هم در قرآن کریم و هم در تورات داستان آدم (ع) و بهشت به این صورت مطرح است که آدم و همسرش در بهشت حق دارند از نعمتها و ثمرات آن استفاده کنند و یک درخت هست که نباید به آن درخت نزدیک شوند و از میوه آن بخورند. آدم از میوه آن درخت خورد و به همین دلیل از بهشت رانده شد. این مقدار در قرآن و تورات هست. مسئله این است که آن درخت چگونه درختی است؟ از خود قرآن و قرائن قرآنی و از مسلمات روایات اسلامی بر می آید که آن میوه ممنوع، به جنبه حیوانیت انسان مربوط می شود نه به جنبه انسانیت انسان، یعنی یک امری بوده از مقوله شهوات، از مقوله حرص، از مقوله حسد و به اصطلاح از مقوله ضد انسانی.
به درخت طمع نزدیک مشو، یعنی اهل طمع نباش، به درخت حرص نزدیک مشو، یعنی حریص نباش، به درخت حسد نزدیک مشو، یعنی حسادت نورز، ولی آدم از آدمیت خودش تنزل کرد و به آنها نزدیک شد، به حرص، به طمع، به حسد، به تکبر، به این چیزهایی که تسفل و سقوط انسانیت است نزدیک شد، به او گفتند باید بروی بیرون. (چه موقعی به او گفتند؟) بعد از آنکه «علم ادم الاسماء کلها؛ همه حقایق به او آموخته شده است.» (بقره/ 31) (گفتند اینجا) جای تو نیست، برو بیرون! در تورات دست جنایتکاران تحریف، آمده است قضیه را به این شکل جلوه داده است که آن درختی که خدا به آدم دستور داد که نزدیک آن نشو، مربوط است به جنبه انسانیت آدم نه جنبه حیوانیت آدم، به جنبه اعتلای آدم نه به جنبه تسفل آدم.
دو کمال برای آدم وجود داشت و خدا می خواست آن دو کمال را از او دریغ کند: یکی کمال معرفت و دیگری کمال جاودانه بودن. خدا نمی خواست این دو را به آدم بدهد. آدم از "درخت" یعنی درخت شناسایی (درخت شناخت) چشید و چشمش باز شد و (با خود گفت) تا به حال کور بودیم، تازه چشممان باز شد، تازه می فهمیم خوب یعنی چه، بد یعنی چه. خدا به فرشتگان گفت: "دیدید! ما نمی خواستیم او از شجره معرفت و شناخت بهره مند شود اما خورد و چشمش باز شد، حالا که چشمهایش باز شد خطر اینکه از درخت جاودانگی هم بخورد و جاودانه نیز بماند هست، پس بهتر است او را از بهشت بیرون کنیم." این فکر و این تحریف برای دین و مذهب به طور عموم بسیار گران تمام شد. (مذهب، یعنی دین خدا، یعنی دستور خدا) گفتند پس معلوم می شود میان دین و معرفت تضاد است. یا آدم باید دین داشته باشد امر خدا را بپذیرد، یا باید از درخت معرفت بخورد چشمهایش باز شود، یا باید دین و مذهب داشت، امر خدا را پذیرفت و کور بود و نشناخت، یا باید شناخت، عصیان کرد، زیرا امر خدا زد، دین را کنار گذاشت و رفت این معصیت را مرتکب شد تا چشمها باز شود.
کم کم مثلهایی در اروپا رایج شد که می گفت: "انسان اگر سقراطی باشد مفلوک و گرسنه، بهتر از این است که خوکی باشد برده"، "من یک روز زندگی کنم چشمهایم باز باشد بهتر است از اینکه یک عمر چشمهایم بسته باشد و کور باشم که بعد می خواهم در بهشت زندگی کنم"، "من جهنم با چشم باز را ترجیح می دهم بر بهشت با چشم بسته". این است که شما می بینید که در دنیای اروپا یک مسئله فوق العاده مهم، مسئله تضاد علم و دین است. خیال نکنید که این مسئله، مسئله ای بوده که چهار تا دانشمند از خود در آورده اند، ریشه آن در عقاید مذهبی مسیحیت و یهودیت که هر دو تورات را به عنوان "عهد عتیق" کتاب آسمانی می دانند وجود دارد که یا باید دین داشت و به بهشت نعمتها رفت، خورد، خوابید، شلنگ انداخت، از این سر تاخت به آن سر و از آن سر به این سر، اما چشمهایت بسته باشد، و یا اگر چشمهایت باز شد باید بر وی در فلاکت زندگی کنی و مفلوک بار بیایی.
قرآن داستان نزدیک شدن آدم به آن درخت را بعد از داستان «و علم ادم الاسماء کلها ثم عرضهم علی الملائکه فقال انبئونی باسماء هؤلاء ان کنتم صادقین؛ و خدای عالم همه اسماء را به آدم تعلیم داد او آنگاه حقایق آن اسماء را در نظر فرشتگان پدید آورد و فرمود: اگر شما در دعوی خود صادقید اسمای اینان را بیان کنید.» (بقره/ 31) ذکر کرده است، یعنی آدم پیش از آن که به بهشت برود و به او بگویند اینجا بمان، چشمش باز شده بود و همه حقایق عالم را آموخته بود، آدم بود و در بهشت بود نه یک حیوان چشم بسته ای در بهشت بود که با خوردن آن میوه چشمش باز شد. آدم بود که رفت به بهشت. چون آدم بود، عارف بود، شناخت داشت، شناسایی داشت و حقایق را می دانست.
آدم را از این جهت بیرون کردند که از آدمیت خارج شد، با آن همه علم و معرفت اسیر هوی و هوسش شد، اسیر یک حرص شد، اسیر یک وسوسه و طمع شد. به او گفتند اینجا جای آدم است. آدم نا آدم شد که از بهشت سقوط کرد. آدم به لوازم شناخت خود، به لوازم شناسایی خود عمل نکرد. شناخت، جهان بینی می دهد، جهان بینی ایدئولوژی می دهد، و ایدئولوژی عمل می خواهد. من آدم هستم، همه حقایق را می دانم، این می دانم به من جهان را به شکل خاص نشان می دهد، و چون جهان را اینگونه می بینم پس "باید و نباید" دارم. ولی من به باید و نباید نگاه نکنم، مسؤولیت احساس نکنم، یک وسوسه گر بیاید و بگوید "آن درخت، درخت جاودانگی است، خدا حسودیش شد که به تو گفت نخور، نه، برو از این درخت بخور" (آنها گفته اند آدم به این صورت وسوسه شد) و من بخورم ولی بعد آن درخت، درخت معرفت از کار درآید. نه، ای آدم! تو آدمی، تو شناخت داری، تو جهان بینی داری، تو ایدئولوژی داری، ایدئولوژی در نهایت امر عمل می خواهد (عمل هم دو جنبه دارد: جنبه منفی و جنبه مثبت)، تقوی و خود نگهداری می خواهد، مگر می شود انسان ایدئولوژی داشته باشد ولی تاب تحمل کوچکترین محرومیت را نداشته باشد؟! هم ایدئولوژی داشته باشم و هم هر جا هر چه دیدم (دنبالش بروم)، مثلا چشمم به یک خوراکی بیفتد، آب دهانم راه بیفتد و دیگر نتوانم نخورم!
آدم بودن تقوی و خود نگهداری می خواهد. بنابراین در منطق اسلام آدم به این دلیل از بهشت رانده شد که به آن درجه چهارم شناخت خود عمل نکرد، یعنی شناخت، بعد جهان بینی پیدا کرد، بعد ایدئولوژی پیدا کرد، و بعد ایدئولوژی، او را به عمل ملتزم کرد، به اینجا که رسید، پایش لغزید، گفتند برو بیرون. ولی تورات می گوید از اول به او گفتند شناخت پیدا نکن، چون شناخت پیدا کرد و چشمهایش باز شد به او گفتند برو بیرون، و آن درخت، درخت معرفت بود. قرآن قائل به ممنوعیت شناخت نیست بلکه قائل به امکان شناخت است. به چه دلیل قرآن قائل به امکان شناخت است؟ واضح است: وقتی قرآن دعوت می کند به شناخت، دعوت به یک امر ناممکن نمی کند. وقتی که قرآن راجع به آدم، اول درجه شناختش را تا حد بی نهایت بالا می برد چه می خواهد بگوید؟ می خواهد بگوید: ای بشر! تو امکان شناخت بی نهایت داری: «و علم ادم الاسماء کلها». امام صادق (ع) روی یک تخته پوستی نشسته بودند. دست زدند به آن و فرمودند: "و حتی این که زیر پای من است" یعنی چنین شناخت بی نهایتی برای آدم حاصل شد. پس قرآن قائل به امکان شناخت است.»
داستان هبوط آدم در دیدگاه اسلام، یهودیت و مسیحیت
بزرگترین افتخار و نقطه قوت، در وجود آدم، که او را به عنوان یک برگزیده آفرینش مى توان معرفى نمود، و به همین دلیل مسجود فرشتگان شد همان آگاهى او از"علم الاسماء" و اطلاع از "حقائق و اسرار آفرینش و جهان هستى" بود. پیدا است آدم به خاطر این علوم آفریده شد، و فرزندان آدم اگر بخواهند تکامل پیدا کنند باید هر چه بیشتر از این علوم بهره گیرند، تکامل بیشتر هر کدام از آنها نسبت مستقیم با معلومات آنها از اسرار آفرینش دارد. آرى قرآن با صراحت تمام عظمت مقام آدم را در اینها مى داند، ولى در تورات چنان که مى خوانیم، سر بیرون رانده شدن آدم از بهشت و گناه بزرگ او را توجه به علم و دانش و دانستن نیک و بد مى داند!
در فصل دوم "سفر تکوین" از تورات آمده است: «پس خداوند خدا، آدم را از خاک زمینى صورت داد و نسیم حیات را بر دماغش دمید، و آدم جان زنده شد. و خداوند خدا، هر درخت خوش نما و بخوردن نیکو، از زمین رویانید، و هم درخت حیات در وسط باغ و درخت دانستن نیک و بد را ... و خداوند خدا آدم را امر فرموده گفت که از تمامى درختان باغ مختارى که بخورى، اما از درخت دانستن نیک و بد مخور چه در روز خوردنت از آن مستوجب مرگ مى شوى!»
و در فصل سوم چنین آمده است: «و آواز خداوند خدا را شنیدند که به هنگام نسیم روز در باغ مى خرامید و آدم و زنش خویشتن را از حضور خداوند خدا، در میان درختان باغ پنهان کردند!! و خداوند خدا آدم را آواز کرده، وى را گفت که کجایى؟ او دیگر جواب گفت که آواز تو را در باغ شنیدم و ترسیدم، زیرا که برهنه ام! به جهت آن پنهان شدم! و خدا به او گفت که تو را که گفت که برهنه اى؟! آیا از درختى که تو را امر کردم که نخورى خوردى؟! و آدم گفت زنى که از براى بودن با من دادى او از آن درخت به من داد که خوردم! و خداوند خدا گفت که اینک آدم نظر به دانستن نیک و بد چون یکى از ما شده است، پس حال مبادا که دست خود را دراز کرده و هم از درخت حیات بگیرد و خورده دائما زنده ماند! پس از آن سبب خداوند خدا او را از باغ عدن راند، تا آنکه در زمینى که از آن گرفته شده بود فلاحت نماید!»
همانطور که مشاهده می شود این "افسانه زننده" که در تورات کنونى به عنوان یک واقعیت تاریخى آمده است علت اصلى اخراج آدم را از بهشت، و گناه بزرگ او را توجه به علم و دانش و دانستن نیک و بد مى داند. و چنانچه آدم دست به "شجره نیک و بد" دراز نمى کرد تا ابد در جهل باقى مى ماند تا آنجا که حتى نداند برهنه بودن زشت و ناپسند است، و براى همیشه در بهشت باقى مى ماند. به این ترتیب مسلما آدم نباید از کار خود پشیمان شده باشد زیرا از دست دادن بهشتى که شرط بقاى در آن ندانستن نیک و بد است، در برابر به دست آوردن علم و دانش تجارت پر سودى محسوب مى گردد، چرا آدم از این تجارت نگران و پشیمان باشد؟ بنابراین افسانه تورات درست در نقطه مقابل قرآن که ارزش مقام انسان و سر آفرینش او را در "علم الاسماء" معرفى کرده قرار دارد.
از این گذشته در افسانه مزبور مطالب زننده عجیبى درباره ی خداوند و یا مخلوقات او دیده مى شود که هر یک از دیگرى حیرت انگیزتر است و آن عبارت است از:
1- نسبت دادن دروغ به خدا چنان که در جمله شماره 17 فصل دوم مى گوید: «خداوند گفت از آن درخت نخورید که مى میرید» در حالى که نمى مردند بلکه دانا مى شدند.
2- نسبت بخل به خداوند چنان که در جمله 22 فصل سوم مى گوید که «خدا نمى خواست آدم و حوا از درخت علم و حیات بخورند و دانا شوند و زندگى جاویدان پیدا کنند.»
3- امکان وجود شریک براى خداوند چنان که در همان جمله مى گوید: «آدم پس از خوردن از درخت نیک و بد همچون یکى از ما "خدایان" شده است.»
4- نسبت حسد به خداوند چنان که از همان جمله استفاده مى شود که خداوند بر این علم و دانشى که براى آدم پیدا شده بود رشک برد!
5- نسبت جسم به خداوند چنان که از فصل سوم استفاده مى شود که خداوند به هنگام صبح در خیابانهاى بهشت مى خرامید!
6- خداوند از حوادثى که در نزدیکى او می گذرد بى خبر است! چنان که در جمله 9 مى گوید صدا زد آدم کجایى و آنها در لا به لاى درختان خود را از چشم خداوند پنهان کرده بودند.
البته نباید فراموش کرد که این افسانه هاى دروغین از نخست در تورات نبوده و بعدا به آن افزوده شده است.
دیدگاه مسیحیت درباره هبوط حضرت آدم (ع)
متأسفانه در جهان مسیحیت، به واسطه برخی از قسمت های تحریفی عهد عتیق (تورات) اندیشه ای در اذهان رسوخ یافته است که هم برای علم گران تمام شده و هم برای ایمان. آن اندیشه تضاد علم و ایمان است، ریشه اصلی این اندیشه همان است که در عهد عتیق سفر پیدایش آمده است. در باب دوم آیه 16 و 17 سفر پیدایش درباره آدم و بهشت و شجره ممنوعه چنین آمده است: «خداوند آدم را امر فرموده گفت: از همه درختان باغ بی ممانعت بخور، اما از درخت معرفت نیک و بد زنهار نخوری زیرا روزی که از آن خوردی هر آینه خواهی مرد.» در آیات 1-8 از باب سوم می گوید: «و مار از همه حیوانات صحرا که خدا ساخته بود هوشیارتر بود و به زن (حوا) گفت: آیا خدا حقیقتا گفته است که از همه درختان باغ نخورید؟ زن به مار گفت: از میوه درختان باغ می خوریم لکن از میوه درختی که در وسط باغ است خدا گفت از آن مخورید و آن را لمس نکنید مبادا بمیرید. مار به زن گفت: هر آینه نخواهید مرد بلکه خدا می داند در روزی که از آن بخورید چشمان شما باز شود و مانند خدا عارف نیک و بد خواهید بود و چون زن دید که آن درخت برای خوراک نیکو است و به نظر خوشنما و درختی دلپذیر و دانش افزا، پس از میوه اش گرفته بخورد و به شوهر خود نیز داد و او خورد. آن گاه چشمان هر دوی ایشان باز شد و فهمیدند که عریانند پس برگهای انجیر دوخته، سترها برای خویشتن ساختند.»
در آیه 23 از همین باب می گوید: «و خداوند گفت: همانا انسان مثل یکی از ما شده است که عارف نیک و بد گردیده و اینک مبادا دست دراز کند و از درخت حیات نیز گرفته بخورد و تا به ابد زنده بماند.» طبق این برداشت از انسان و خدا و آگاهی و عصیان، امر خدا (دین) این است که انسان عارف نیک و بد نگردد و آگاه نشود، شجره ممنوعه، شجره آگاهی است، انسان با عصیان و تمرد امر خدا (با سرپیچی از تعلیمات شرایع و پیامبران) به آگاهی و معرفت می رسد و به همین دلیل از بهشت خدا رانده می شود.
منـابـع
ناصر مکارم شیرازی- تفسیر نمونه- جلد 1 صفحه 189-192
مرتضی مطهری- شناخت- صفحه 31-26
حسین فعال عراقی- داستانهای قرآن و تاریخ انبیا در المیزان
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها