رابطه دین و فلسفه مسیحی از ابتدا تا دوره اصلاح دینی (توماس آکوئینی)

فارسی 6787 نمایش |

توجه غربیان به متون فلسفی جهان اسلام و یونان

در قرن سیزدهم میلادی، متون فلسفی جهان اسلام و یونان، غربیان را در فهم روش تفسیر دین با فلسفه یاری کردند. در این قرن، دو روش عمده که تا این زمان، نزد طرفداران تبیین فلسفی از دین پرطرفدارترین است، ظهور کرد: روش اشراقی بوناونتورا و کلام طبیعی توماس آکوئینی. این دو متفکر به دو نظام رهبانی تعلق داشتند که در ارتباط با اصلاح کلیسا در این قرن شکل گرفتند: نظام دومینیکی و نظام فرانسیسی. دومینیکیان به بحث های فلسفی بیشتر از فرانسیسیان علاقه نشان دادند؛ ولی فرانسیسیان نیز در اواخر قرن سیزدهم میلادی با متفکری همچون یوهانس دنس اسکوتوس بیش از قبل به بحث های مابعدالطبیعی وارد شدند؛ اگرچه در قرن چهاردهم میلادی، متفکر برجسته این فرقه، گیللموس اکامی، نظر به تمایز ایمان از عقل داد. البته نزد دومینیکیان نیز توجه به بحث های فلسفی به خصوص در شکل مشائی آن نزد متفکر و عارف معروف این فرقه، یوهانس اکهارتوس مورد غفلت واقع شد و این متفکر به فلسفه های نوافلاطونی مسیحی و غیر مسیحی علاقه نشان داد.

روش اشراقی بوناونتورا

بوناونتورا چندی رییس فرقه فرانسیسی بود. پس از مرگ فرانچسکو نزد فرانسیسیان دو گرایش عمده وجود داشت. گروهی از آنها معتقد بودند که بر اساس آرای فرانچسکوی قدیس نباید دیر و مدرسه تشکیل داد، بلکه باید زندگی همراه با فقر و دوره گردی در پیش گرفت و با ارتزاق از کمک های مردم به رانده شدگان از اجتماع، امداد رسانید و به همنشینی با آنان پرداخت. این عده عمل همراه با محبت و تبلیغ عشق به خداوند و همنوع را بر بحث های مدرسی ترجیح می دادند. گروهی دیگر ضمن احترام به این آرمان ها، ضرورت ایجاد دیر و مدرسه و اهمیت همراهی عمل با بحث های کلامی را یادآوری می کردند. در نهایت، جریان نخست با جریان دوم همراه شد و پذیرفت که با نظر به حیات عملی و رهبانی به تفحص کلامی و تعلیم اعتقادات توجه کند. در نتیجه، مراکز تعلیم و تربیت فرانسیسی ایجاد شد. بر این مبنا، فرانسیسیان نیز در دانشگاه صاحب کرسی در کلام و فلسفه مسیحی شدند و با استفاده از روش های مدرسی به تبلیغ آرمان های مذهبی خود پرداختند.

نظام فلسفی- کلامی بوناونتورا
بوناونتورا از گروه دوم بود و هنگامی که به رهبری نظام فرانسیسی رسید، این گرایش را تقویت کرد و خود نیز نظامی فلسفی- کلامی را پایه نهاد که در آن، مفاهیم نوافلاطونی، اوگوستینوسی و عرفانی حاکمیت داشت. عشق به خداوند مرکز ثقل تفکر بوناونتور است. او غایت انسان را در حیات دنیویش کسب سعادت جاویدان، یعنی اتحاد با خدا می دانست. هر که به این غایت جاهل باشد و یا به آن معرفت داشته باشد، ولی به تامل روحانی آن دست نیابد، ضرورتا صاحب میل باطل و گمگشتگی عقلانی خواهد شد. میل به سعادت در فطرت انسان است ولی برای کسب سعادت، عمل و تاملات نظری باید کامل کننده یکدیگر باشند. در عمل باید زهد پیشه کرد و از ارزش های دنیوی دوری جست.
نقش تاملات نظری بدین صورت است که بوناونتورا معتقد بود که سعادت، لذت و شعف در خیر اعلی است و چون خیر اعلی متعالی است، برای تمتع از آن می بایست از خود تعالی جست. صعود به خیر اعلی از طریق جسم و بدن نیست، بلکه صعودی است قلبی. صعود قلبی شامل صعود فکری و ذهنی نیز هست. البته باید خاطرنشان کرد که بوناونتورا اتحاد با خداوند و کسب سعادت را بیشتر از طریق عشق و اراده می دانست تا از طریق معرفت و عقل. به عبارت دیگر، تاملات نظری مکمل سیر روحانی انسان به طرف خداوند است. به نظر او، باید مؤمن مسیحی جهان را در ارتباط با کلمه خالق بنگرد. وی معتقد بود که مسیح مرکز و غایت تمام علوم است، علوم به سبب مسیح و در ارتباط با مسیح مشروعیت می یابند.

ایمان از نظر بوناونتورا
ایمان نزد بوناونتورا نوعی همدلی و دلبستگی به واقعه ای تاریخی است که طی آن شخص دوم تثلیث متجسد شد و با مرگ خود انسان را از گناه نجات داد. او، همانند اوگوستینوس، بین "انسان عینی"، انسان در واقعیت، انسان در جهان که گناهکار و سقوط کرده است، یعنی انسانی که با ذاتی گناهکار در جهان مادی زندگی می کند و "انسان طبیعی"، انسانی که از شرایط دنیوی یا تاریخی و در نتیجه از شرایط گناه آلود انتزاع شده، انسانی که خارج از سرنوشت ماوراء طبیعی و لطف خداوند در نظر گرفته شده است، فرق نمی گذاشت.

تمایز بین فلسفه و کلام از نظر بوناونتورا

نزد او، عدم تمایز بین این دو مفهوم از انسان منجر به عدم تمایز بین فلسفه و کلام شد. در تفکر بوناونتورایی موضوع های کلامی و فلسفی در "حکمت مسیحی" ترکیب شده اند. در این حکمت اعتقاد بر اساس مرجعیت و حجیت است و فهم بر اساس عقل. با اینکه بوناونتورا تجربه حسی و عمل انتزاعی عقل را پذیرفته بود، ولی عقل حقیقی برای او عقل اشراقی بود؛ عقلی که حقایق را با اشراق از عقل الهی دریافت می کند و آنها را در نهایت در عقل خداوند می بیند. به عبارت دیگر، درک حقیقت برای او نوعی کشف است و عقلانیت او اشراقی است. بدین ترتیب، عقلی که حقایق را تماما از واقعیت عینی انتزاع می کند و مدعی است که با تعقل و استدلال های عقلی به حقیقت دست می یابد، عقلی نیست که حکمت را کسب کرده باشد. با این حال، بوناونتورا تحت تاثیر جریان های بسیار مؤثر فلسفی در قرن سیزدهم میلادی، به نوعی تمایز روش و موضوع را بین کلام و فلسفه پذیرفت، ولی همیشه به آن پایبند نبود. در این ارتباط او معتقد بود که یک نظام فلسفی مورد قبول و رضایت بخش را تنها فیلسوفی که با نور ایمان راهنمایی شده است، بیان می کند.
او در کتاب اختصار اظهار داشت که کلام با بحث راجع به خود خدا شروع می شود و به معلولاتش پایان می پذیرد؛ در حالی که فلسفه با بررسی عقلانی معلولات محسوس آغاز می شود و با خداشناسی خاتمه می یابد. در رساله تفسیر بر شش روز خلقت فلسفه را به طبیعیات و منطق و اخلاق و در کتاب در باب تحویل فنون به کلام، فلسفه طبیعی را به فیزیک، ریاضیات و مابعدالطبیعه تقسیم می کند. او پذیرفته بود که فیلسوف بدون وحی می تواند وجود خدا را اثبات کند. ولی معتقد بود که این شناخت از خدا کامل نیست و وحی است که معرفت کامل از خداوند را به انسان می بخشد. به نظر او این امکان هست که فیلسوف وحدانیت خدا را درک کند، ولی در اینجا متوقف می شود. اما به نظر او، این مطلب تمام حقیقت نیست و چون خدا تثلیث است، پس نوعی خطا در اینجا نهفته است؛ یعنی معرفت فلسفی حتما به خطا می رود، زیرا حتی اگر راه را هم درست بپیماید، در آن، خطا خواهد بود.
برای این که عقل حقیقت را به طور کامل نشان نخواهد داد و ایمان برای اثبات وجود خدا براهین عقلی عرضه نمی کند، ولی به خطا هم منتهی نخواهد شد. هنگامی که یک فیلسوف مسیحی در بحث خداشناسی براهین عقلی می آورد، در سایه ایمانش به فلسفیدن می پردازد و در تایید وحدانیت خداوند، تثلیث را نفی نمی کند؛ او هرچند به ظاهر در براهین فلسفی از ایمانش استفاده نمی کند، لیکن ایمانش به او کمک می کند تا پرسش های صحیح را بپرسد و از نتایج خطا دوری گزیند. بنابراین، یقین و اثبات هدیه ای است از طرف ایمان. عقل نیز به تامل درباره خدایی که ایمان به انسان نشان داده است می پردازد. اصولا انسان دوست دارد که موضوع ایمان و عشقش را بشناسد و در این راه از فلسفه کمک می گیرد. فیلسوفان در تفلسف خود این روش را به کار نمی برند و با نداشتن ایمان، از عقل به طور مستقیم در باب شناخت موضوع هایی استفاده می کنند که عقل صلاحیت بررسی آنها را ندارد و در نتیجه به تاملات روحانی درباره خدا نمی رسند.
فیلسوفان حتی نتوانسته اند نظریه های صحیح در باب جهان، همچون خلقت از عدم را کشف کنند. بدین ترتیب، برای بوناونتورا عقلی دارای ارزش است که روی به طرف خدا داشته باشد و به سلاح ایمان مجهز باشد. عقل بین دو مرحله از حیات روحانی انسان قرار می گیرد: بین مرحله ای ابتدایی که انسان ایمان و اعتقاد صرف دارد و چیزی در باب خداوند نمی داند و مرحله ای متعالی که همراه با تاملات روحانی است. بدین ترتیب، تکیه بر عقل تنها خطاست. از اشتباهات عمده فلسفه این است که در موضوع هایی وارد می شود که صلاحیت ورود به آنها را ندارد و بدون توجه به زمینه ای که وحی برای انسان آشکار می کند، به بررسی مسائلی می پردازد که خاص وحی است. البته بوناونتورا اظهار داشت که ارسطو به عنوان یک فیلسوف طبیعت شناس قابل احترام است، ولی این تایید این نتیجه را در بر ندارد که او در مابعدالطبیعه نیز صاحب نظر و سخن او رضایت بخش است و احتمالا حقیقت را می گوید. مشکل ارسطو این بود که به واقعیات دنیوی توجه کرده بود و علوم مربوط به این واقعیات را به عنوان اصل در نظر گرفته بود و تمایلی برای بررسی فراسوی این علوم را نداشت. او اصلی را برای جهان، خارج از آن نپذیرفته بود و عالم مثل را نیز رد کرده بود و جهان را ازلی می پنداشت. به نظر بوناونتورا، ارسطو بیش از افلاطون و افلوطین در خطا بود.

کلام طبیعی توماس آکوئینی

توماس اکویینی با دو نظام جهان شناختی مواجه بود. در یک طرف، کلام مسیحی بود که ریشه در کتاب مقدس و آرای کلیسای کاتولیک داشت، و قدیسانی همچون اگوستینوس آن را شکل داده بودند و در طرف دیگر، تفسیر فلسفی از عالم قرار داشت که مظهر آن ارسطوی تازه کشف شده همراه با فلاسفه دیگر یونانی و اسلامی و یهودی بود و این همان نظام فکری بود که بنیان گذاران و مدافعان آن غیر مسیحی بودند. توماس در کلام مسیحی، حقیقت مطلق را می دید و به حقانیت آن، ایمان داشت. در فلسفه نیز مدرنیسم یونانی- اسلامی را مشاهده می کرد که با عقلانیت خاص خود و براهین و استدلال های علمی- عقلی، مفاهیم غیر قابل انکاری را بیان می کرد. برخورد توماس با این دو نظام، جدا کردن آنها از یکدیگر به طور اساسی بود.

رابطه ایمان و عقل از نظر توماس
به نظر او، اساس کلام بر ایمان قرار دارد و فلسفه یا علم بر عقل طبیعی انسان بنیاد نهاده شده است. منظور توماس از علم، در اینجا، علم به معنای ارسطویی است، یعنی علمی که موضوعش کلی است و حقایق را با استدلال و براهین عقلی کشف می کند. توماس به عقیده نیز اشاره کرد که ظنی و بر اساس گمان است. ایمان و عقل هر دو یقین را اعطا می کنند، یعنی هر دو اموری فکری هستند و موضوع خود را تصدیق می کنند و در آنها نوعی حکم نهفته است، ولی موضوع ایمان به روشنی موضوع علم نیست. عالم به نوعی موضوع علم خود را رؤیت می کند، ولی در ایمان چون رؤیت موضوع و وضوح آن به اندازه علم نیست، موضوع آنها فهم انسان را به اندازه ای تحریک نمی کند که به عنوان حقیقت پذیرفته شود.
پذیرش موضوع ایمان با فعل اراده است. ایمان به معنای اعتقاد به یک سلسله از اصول ماورای طبیعی است که در کتاب مقدس ذکر شده است. با این که توماس، مانند دیگر راهبان، ایمان را در شکل تاریخیش نوعی همدلی با واقعه تاریخی تجسد و مصلوب شدن عیسی مسیح برای نجات انسانیت از گناه می دانست، با این وجود، این امر را هم در نظر می گرفت که اصول دین در کتاب مقدس ذکر شده اند؛ یعنی می توان با رجوع به این کتاب، حقایق را مطالعه کرد. بدین ترتیب می توان گفت که از نظر توماس ایمان نیز به یک نوع معرفت نزدیک می شود؛ یعنی باید سعی عقلی کرد و اصول آن را فهمید، ولی از طرف دیگر باید توجه داشت که توماس یک مسیحی معتقد بود و باور داشت که موضوع ایمان اموری الهی و فراتر از فهم عقل طبیعی انسان است. دریافت ایمان نوعی هدیه از طرف خداوند است. این هدیه، لطف الهی برای نجات انسان ها از گناه است. در حالی که عقل گونه ای دیگر از فعالیت فکری انسان است. فیلسوف فقط از طریق قوه ادراک و صرفا با رؤیت حسی است که چیزی را می شناسد. او از طریق تعقل و استدلال عقلی از یک موضوع به شناخت موضوع دیگر می رسد. به دیگر سخن، معرفت فیلسوف از محسوسات شروع می شود و کشف حقایق با انتزاع و پروردن تصاویر محسوس در عقل و عمل تعقل، یعنی بررسی عقلی احکام و مفاهیم امکان پذیر است.

تمایز بنیانی بین کلام و فلسفه از نظر توماس

بدین ترتیب، توماس با در نظر گرفتن تفاوت بین ایمان و عقل به تمایز بنیانی بین دو نظام معرفتی یعنی کلام و فلسفه رسید؛ یعنی دیگر همانند اگوستینیان عصر خود ارتباطی اساسی بین فلسفه و کلام ندید و همانند یونانی مآبان این دو را یک چیز نپنداشت. در درک تاریخی او فلسفه از یونان و مخصوصا از آرای ارسطو سرچشمه گرفته است و در ارتباط با شناخت انسان از طبیعت است. انسان های عالم، ولی بی ایمان آنچه را با عقل طبیعی خود از عالم درک کرده بودند، بیان نمودند؛ در حالی که با پیامبران بنی اسرائیل، وحی در جهان عرضه شد و اساس ایمان در پیامی است که در تورات و انجیل نهفته است و ریشه ای غیر از تفکر یونانی دارد. کلام وحیانی هم بر اساس ایمان و با تفسیر کلیسای مقدس و آرای قدیسان شکل گرفت. بر این اساس، فلسفه به عنوان ثمره عقل طبیعی و کلام وحیانی یا جزمی دو راه مستقل برای درک حقیقتند.
تمایز توماسی بین ایمان و عقل بر اساس بینش او از انسان است. در نظام کلامی- فلسفی او، بر خلاف اوگوستینیان، دو غایت برای انسان مشاهده می شود غایت ماورای طبیعی که وحی، انسان را به آن راهنمایی می کند و غایت طبیعی که مقصود فلسفه است. غایت نیکویی که فلسفه برای انسان در نظر دارد، در چارچوب قدرت انسان بدون امداد غیبی قرار دارد، یعنی غایتی است که عقل طبیعی برای انسان به ارمغان می آورد. در حالی که، همان طور که اشاره شد، غایت کلام برتر از طبیعت است؛ این غایت حیات جاویدان و رؤیت خداوند است. اصولا به نظر توماس، علت خلقت انسان دستیابی به سعادت جاویدان است که در حیات اخروی با رؤیت خداوند به واقعیت می پیوندد. شناخت صحیح از خداوند اساس حرکت انسان را به سوی غایت الهی تشکیل می دهد. چنان که تاریخ نشان داده است، معرفت عقلی انسان از خداوند به خطا خواهد رفت. به عبارت دیگر، انسان با فلسفه و یا شناخت فلسفی خداوند از طریق مخلوقات و با قدرت طبیعی و با فضائل طبیعیش به سعادتی ناقص دست می یابد. برای اعطای معرفت حقیقی، وحی لازم است، و عقل نیز در چارچوب معرفت وحیانی، وسایل کسب غایت متعالی و سعادت جاویدان را مهیا می کند.

رابطه عقل و وحی از نظر توماس

به نظر توماس، همان طور که در تاریخ مشاهده می شود، فیلسوف می تواند یک نظام مابعد الطبیعی مستقل از وحی را ایجاد کند، ولی این نظام مطمئنا ناقص خواهد بود. البته نقص در اینجا، به معنی خطا نیست. موضوع اصلی مابعدالطبیعه خداوند است. با عقل صرف نمی توان به این مفهوم متعالی دست یافت، البته فیلسوف حقیقت را که «خدا واحد است» با استدلال عقلی کسب می کند. حتی اگر فیلسوف چیزی درباره تثلیث اشخاص الهی نگوید، این سخن حقیقت است و خطا نیست. اصولا ممکن است مفهوم تثلیث به ذهن فلیسوف خطور نکرده باشد و یا این که احتمال دارد این مطلب را بشناسد، ولی به بدان، اعتقاد نداشته باشد. حتی اگر فیلسوف گمان کند که نظریه تثلیث با رای درباب وحدت خداوند، غیر قابل جمع است، باز هم این سخن که خدا واحد است، به عنوان حقیقت مورد قبول است.
در واقع در اینجا مقصود توماس این است که حقایق بعدی، یعنی حقایق ایمانی، حقیقت نخست، یعنی حقیقتی فلسفی را کامل می کنند. بدین ترتیب، مشاهده می شود که از نظر توماس، انسان حقایقی را با عقلش درک می کند و همین طور حقایق دیگری وجود دارند که از حدود توانایی عقل انسان می گذرند و درک آن ها فقط با ایمان امکان پذیر است. حقایقی نیز موجودند که بین عقل و وحی مشترکند، یعنی هم عقل آن ها را بیان کرده است و هم وحی. البته باید اشاره کرد که هر یک از این دو نظام معرفتی موضوع خاص خود را نیز دارد. موضوع خاص فلسفه را خداوند با وحی به انسان ابلاغ نکرده و کسب آن ها را با قوه تعقل در اختیار انسان قرار داده است. چنانکه اصول فلسفی بسیاری را یونانیان و غیر مسیحیان بدون دسترسی به وحی، درک و ابراز کرده اند.
بنابراین، حقایق فلسفی بر اساس مفاهیمی هستند که عقل انسان از عالم عین دریافت کرده، مورد بحث و تحلیل قرار می دهد. بدین ترتیب، در نظر توماس در فلسفه، عقل است که ابتدا و انتهای طریق را نشان می دهد. ایمان نیز بر اساس وحی، کلام نقلی یا وحیانی را ایجاد می کند که جزمی است؛ یعنی باید به حقانیت آن اعتقاد داشت و آن را مورد نقد عقل قرار نداد. به عبارت دیگر، موضوع های خاص کلام وحیانی را عقل نمی تواند دریابد. متکلم اصول و براهین خود را در ایمان می جوید و تنها کتاب مقدس و آرای کلیسای کاتولیک برای او حجت است. در عین حال، توماس در هر یک از این دو نظام معرفتی، کشف حقیقت را از دیدگاهی خاص بررسی می کند. اگر یک حقیقت بین فلسفه و کلام وحیانی مشترک باشد، طریق رسیدن به این حقیقت و درک آن در این دو نظام متفاوت است. برای مثال، فلسفه خدا را در انتهای سلسله ای از براهین عقلی می یابد.
در حالی که در کلام، خدا به عنوان اصلی وحیانی از همان ابتدا مطرح است، البته نه به عنوان یک فرضیه، بلکه به عنوان حقیقتی یقینی؛ یعنی حقیقتی که نقطه حرکت مؤمن است، برای فیلسوف انتهای راه است. البته در خداشناسی نیز حقایقی وجود دارند که فقط با وحی می توان آنها را درک کرد، مانند اصل اعتقادی تثلیث. هیچ فیلسوفی با تعقل صرف به درک این اصل دست نخواهد یافت. البته محدودیت حوزه معرفتی فلسفه مانع از این نیست که فلسفه نیز حقیقت را نگوید، اما چون حقیقت یکی است، حقیقت فلسفی باید مطابق با حقیقت کلامی باشد. فیلسوف به دنبال حقیقت است، در حالی که خداوند اصل حقیقت است؛ یعنی انسان بدون وحی و تنها با کمک عقل طبیعی خود قادر نیست تمام حقیقت را کسب کند.
فیلسوف چون ابزار دستیابی به غایت ماوراء الطبیعی انسان را در اختیار ندارد، سخنی در باب آن نمی تواند بگوید. بنابراین، شناخت فلسفی، طریق حقیقی نجات انسان نیست. و چون اعتقادات ایمانی ریشه در وحی دارندو یقینی اند و کسی درباره آنها شک نمی کند، اگر اصلی ایمانی با اصلی فلسفی در تضاد باشد، مطمئنا خطا در اصل فلسفی است. یقین هیچ قضیه ای به اندازه یقین حجت ایمانی نیست. از آن گذشته، یقین فلسفی ممکن است که همیشه غلط باشد. فلسفه علمی است مستقل و عقلی، اما چون ایمان می تواند آن را از اشتباهات احتمالی دور کند و به آن، غایت حقیقی را نشان دهد، فلسفه پشتیبان ضروری و همیشگی خود را در ایمان می یابد. بدین ترتیب، در حالی که عقل برای اگوستینیان قرون وسطا مرحله ای است از معرفت انسانی و اشراقی، عقلی که توماس در نظر داشت، عقلانیتی مشائی بود که با تجرید صور محسوسات به درک مفاهیم مختلف می پرداخت و به تنهایی قادر به شناخت صحیح موجودات غیر مادی و ماورای طبیعی نبود.

فلسفه به عنوان خادم وحی
تصمیم توماس بر این قرار گرفت که نظام فلسفی و عقلی باید در خدمت ایمان باشد. او با فلسفه به عنوان خادم وحی، نظامی کلامی- فلسفی را ایجاد کرد که در تاریخ معروف به کلام طبیعی یا فلسفی شد. پس کلام نزد توماس به دو معناست: کلام وحیانی که مستقیما از محتوای کتاب مقدس سرچشمه می گیرد و بر مبنای ایمان به اصول اعتقادی مسیحی است و کلام طبیعی یا فلسفی که عقل انسان با نور طبیعی خود، آن را می سازد. توماس در کلام طبیعی به عقل نقش سازمان دهنده و تبیین کننده مفاهیم ایمانی می دهد. انسان هر چه در توان دارد باید برای تفسیر عقلی اصول و مبانی ایمان تا آنجا که قابل درک عقلی است، انجام دهد. بنابراین، کلام عقلی توماس با براهین عقلی سخن می گوید. در این کلام، ایمان است که طرح و نقشه و مبدا و غایت را می دهد، اما توضیح محتوا و طریق رسیدن به غایت را عقل و فلسفه بیان می کنند.

موضوع های فلسفی در کلام طبیعی

در کلام طبیعی تمام موضوع های فلسفی مورد بحث قرار نمی گیرد. نقطه شروع، بحث درباره خداوند است که وجودش را ایمان به انسان قبولانده است. پس از خداشناسی مبحث پیدایش موجودات و انسان شناسی قرار دارد و در انتها نیز از رجعت مخلوقات به خداوند بحث می شود. بدین ترتیب، کلام طبیعی از جایی شروع می کند که به اعتقاد توماس انتهای راه فلسفه است، یعنی بحث خداشناسی. به عبارت دیگر، کلام طبیعی آخرین قسمت فلسفه است که باید آن را فرا گرفت. برای درک کلام طبیعی مطالعه و تفکر بسیار لازم است، ولی همان طور که اشاره شد شرط اصلی شکل گیری و درک آن، وحی است. پس می توان گفت که کلام طبیعی توماس فلسفه ای دینی است که به شناخت خداوند به عنوان طریق کسب غایت نهایی نظر دارد. او معتقد بود که معرفت به خدا انتهای هر معرفت و علم بشری است.
انسان خلق شده است تا معرفتی را عمیق تر و عالی تر از آن چه با عقل طبیعی در این جهان به دست می آورد، را کسب کند. او به چیزی میل دارد که برتر از تمام حال و وضع این زندگی است و با ذوق و شوق سعی می کند به طرف آن برود. توماس معتقد بود که کلام طبیعی یک علم است. علم برای توماس علم به معنای مشائی آن است؛ یعنی علمی که موضوعش کلی است و نه علم تجربی که با جزئیات در ارتباط است. به توماس اشکال گرفته می شد که تفاوت های عمده ای بین ایمان و عقل یا کلام و علم وجود دارد؛ منشا علم از خارج و به واسطه تجربه حسی است، در حالی که ایمان نوعی الهام و لطف خداوند به انسان است. علم از اصول بدیهی سرچشمه می گیرد، در حالی که کلام از اصولی سرچشمه می گیرد که بدیهی نیستند، دلیلش هم این است که همگی آنها را قبول نکرده اند. موضوع علم کلی است، در حالی که تجلیات و اعمال خداوند که در کتاب مقدس نقل شد، جزئی است.
اصولا کلام با موضوع های جزئی همچون اعمال ابراهیم، اسحاق یا یعقوب سر و کار دارد. به نظر توماس می توان این تفاوت ها را از میان برداشت. به نظر او بین اصول بدیهی عقل، مانند اصل عدم وجود تناقض، و اصول ایمان تشابه وجود دارد و اصول ایمانی مبادی نخست علم کلام را تشکیل می دهند. اصولا ایمان یک نوع معرفت است که با اتحاد و پیوستن به مؤمن شکل می گیرد. اشراق ایمان نیز معادل و همانند ادراک اصول علم است. هر دو اعمالی هستند که از نفس در دو طرح و چارچوب مختلف سر می زنند. اگر افعال و اعمال جزئی در کتاب مقدس مشاهده می شوند، به این معنا نیست که کلام به طور اصولی به آن ها می پردازد، بلکه این افعال و اعمال مثال هایی هستند که ما باید آنها را سرمشق زندگی خود قرار دهیم و حجیت این مردان خدا را که وحی خدا را به ما رسانده اند نشان می دهد.

سلسله مراتب در علوم

توماس معتقد بود که در علوم، سلسله مراتب وجود دارد. اصولا وی علوم را به دو گونه تقسیم می کند: علومی که از اصولی شروع می شوند که با نور طبیعی عقل شناخته شده اند؛ از جمله این علوم می توان از حساب و هندسه نام برد. علوم دیگری نیز وجود دارند که اصول خود را از علوم برتر وام می گیرند. به طور مثال علم موسیقی اصول خود را از ریاضیات می گیرد. به همین طریق، کلام مقدس یک علم است که اصول خود را از علم برتری دریافت می کند؛ این علم، علم خداوند است. به همان طریق که موسیقی دان اصولی را که از ریاضیدان فرا گرفته است، به عنوان مرجع و حجت می پذیرد، کلام مقدس نیز اصولی را که خداوند وحی کرده است به عنوان مرجع و حجت می شناسد. این اصول وضوح اصول تجربی و عقلی را ندارند، ولی روش متکلم شبیه روش فیزیک دان است که برخی از اصول هندسه را بدون این که اثبات کند، قبول نموده، و همان طور که متکلم اصول دین را می پذیرد، فیزیکدان نیز علم ریاضیات را می پذیرد.
اما آیا می توان از یک علم کلام سخن گفت؟ زیرا این علم هم در باب خداوند است و هم درباره مخلوقات و چون دو گونه موضوع دارد، پس دو علم است. توماس در جواب این انتقاد، از این که کلام یک علم است دفاع می کند. به نظر او، وحدت یک نیرو به واسطه موضوعش اندازه گیری می شود. البته نه این موضوع در جنبه مادیش، بلکه در ارتباط با جنبه صوریش که تحت آن یک موضوع است. برای مثال اگر یک انسان، یک الاغ و یک سنگ در نظر گرفته شوند، در این جنبه صوری که دارای رنگ هستند توافق دارند و رنگ موضوع صوری نظر و دید است. بنابراین، بدان سبب که کتاب مقدس موضوع ها را از آن جهت که وحیانی هستند، مورد بررسی قرار می دهد، آنچه وحیانی است در جنبه صوری موضوع این علم قرار می گیرد. از این رو، موضوع های مختلف از این جهت در آموزه مقدس تحت یک علم قرار می گیرند.

توجه به فلسفه و کلام طبیعی توماس
کاتولیک ها فلسفه و کلام طبیعی توماس را مورد توجه قرار دادند و در قرن شانزدهم میلادی یسوعیان نیز از آن بهره فراوان بردند. فلسفه توماس به شکل نوتوماسی، به خصوص پس از تاییدیه پاپ لئوی سیزدهم در سال 1897 میلادی و امروزه نیز به حیات خود ادامه داده است و متفکرانی همچون ژاک ماریتن، اتین ژیلسون، کارل رانر، لونرگان، مک اینری این فلسفه را در قرن بیستم میلادی زنده نگه داشته اند و از کاربرد عقل در تبیین فلسفه دفاع کرده اند و می کنند. در ابتدای قرن بیست و یکم توماس هنوز هم به عنوان یکی از پرطرفدارترین فیلسوفان غرب شناخته می شود.

منـابـع

محمد ایلخانى- جزوه افلاطون دانشگاه شهید بهشتى- 1380

محمد ایلخانى- مقاله مذهب گنوسى- مجله معارف ‏شماره 1 و 2- فروردین- آبان 1374

محمد ایلخانى- متافیزیک بوئتیوس (بحثى در فلسفه و کلام مسیحى)- تهران- 1380 صفحه 56- 57، ص 79- 83، ص 375- 390

محمد ایلخانى- مقاله دین و فلسفه در غرب مسیحى- فصلنامه هفت آسمان- شماره 15

محمد ایلخانى- مقاله پولس- مجله ارغنون- شماره 5- 6- بهار و تابستان 1374

مایکل پترسون، ویلیام هاسکر، بروس رایشنباخ و دیوید بازنجز- عقل و اعتقاد دینى- ترجمه احمد نراقى و ابراهیم سلطانى- صفحه 72- 78

اتین ژیلسون- عقل و وحى در قرون وسطى- ترجمه شهرام پازوکى- صفحه 8- 10و ‏44

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد