امیر ابوفراس الحمدانی (زندگینامه)
فارسی 7871 نمایش |شاعر را بشناسیم
ابوفراس حارث بن ابی العلاء سعید بن حمدان بن حمدون بن حارث بن لقمان بن راشد بن مثنی بن رافع بن حارث بن عطیف بن محربة بن حارثة بن مالک بن عبید بن عدی بن اسامة بن مالک بن بکر بن حبیب بن عمرو بن غنم بن تغلب الحمدانی تغلبی. سخن درباره ابوفراس و امثال او مضطرب و پریشان است، زیرا نویسنده نمی داند او را از چه ناحیه ای توصیف و تعریف کند. آیا از سخن سرائی اش گفتگو کند، یا از سپهسالاریش سخن گوید، آیا او در مقام مصاحبت برازنده تر یا در صف آرائی دلیرتر است؟ و آیا او در تنظیم قافیه الفاظ با انضباطتر یا در فرماندهی لشگر قوی تر؟ و خلاصه این مرد در هر دو جبهه برازنده و در هر دو مقام پیشرو دیگران، هیبت پادشاهان و محضر شیرین ادیبان را با هم جمع کرده. شکوه فرماندهی با لطف ظرافت شعر به هم پیوسته و شمشیر و قلم برای او برآمده است. او وقتی، به زبانش سخن گوید چون هنگامی است که با استواریش گام نهد، نه جنگی او را هراسد و نه قافیه او بر او ستیزد، و نه بیمی از کس او را چیره سازد، نه لطافت بیانی او را پشت سر گذارد از این رو پیشرو شعرای معاصرش بود چنانکه پیشرو فرماندهان معاصرش.
پاره ای از اشعارش به زبان آلمانی، چنانکه در دائرة المعارف اسلامی است ترجمه شده. ثعالبی در یتیمة الدهر 1/ 27 گوید: «او یگانه روزگارش و خورشید زمانش از نظر ادب، فضیلت جوانمردی، بزرگواری، عظمت، سخندانی و برازندگی، دلیری و شجاعت بود. شعرش نامدار، و با زیبائی و ظرافتش، روانی، فصاحت، شیرینی، بلند سخنی و متانت همه را با هم جمع کرده و در این زمینه به شهرت پیوسته است. در اشعار او طبع شاداب و بلندی مقام و عزت پادشاهی نهفته و این خصال در هیچ شاعری جز در عبدالله بن معتز و ابوفراس جمع نشده و سخن شناسان و نقالان کلام، ابوفراس را برتر از ابن معتز خوانده اند.»
صاحب بن عباد می گفت: «بدء الشعر بملک و ختم بملک؛ شعر از پادشاهی آغاز، و به پادشاهی دیگر پایان پذیرفت.» یعنی امرء القیس و ابوفراس و متنبی به تقدم و برازندگی او گواهی می داد و از او حمایت می کرد و مایل نبود در مسابقه با او شرکت کند و در مقابله با او شعر سراید و اینکه او را مدح نگفته و افراد پائین تر از او، از آل حمدان را ستوده است، نه از روی غفلت یا اخلال در کار او بود، بلکه برای هیبت و عظمت او بوده است. سیف الدوله از محسنات ابی فراس بسیار خوشش می آمد، و او را با احترام و تجلیل از سایرین، مشخص می ساخت و او را برای خود برگزیده، در جنگها همراه خود می برد و در کارهایش او را جانشین خود می ساخت. و ابوفراس در مکاتباتی که با او داشت بر او مروارید گران قدر می پاشید و حق بزرگی او را رعایت کرده، آداب شمشیر و قلم هر دو را در خدمتش به جای می گذارد.
در تعقیب تعریفهای ثعالبی از او، شرح حال او را ابن عساکر در تاریخش 2/ 440 و ابن شهر اشوب در معالم العلماء، ابن اثیر در کامل 8/ 194، ابن خلکان در تاریخش 1/ 138، ابوالفداء در تاریخش 142، یافعی در مرآة الجنان 2/ 369 و مؤلفان: شذرات الذهب 3/ 24، مجالس المؤمنین 411، ریاض العلما، امل الامل 366، منتهی المقال 349، ریاض الجنة فی الروضة الخامسة، دائرة المعارف بستانی 2/ 300، دائرة المعارف فرید وجدی 7/ 150، روضات الجنات 206، قاموس الاعلام زرکلی 1/ 202، کشف الظنون 1/ 502، تاریخ آداب اللغة 2/ 241، الشیعه و فنون الاسلام 107، معجم المطبوعات، دائرة المعارف الاسلامیة 1/ 387، و مطالب پراکنده شرح حال او را به طور کامل سیدنا سید محسن امین در 260 صفحه اعیان الشیعه در جلد هجدهم صفحه 29- 289، جمع آوری کرده اند.
رومیات
ابوفراس ساکن «منبج» بود و در حکومت پسرعمویش ابی الحسن سیف الدوله به بلاد شام منتقل گردید و در چند نبرد که در رکاب او با روم جنگید، شهرت یافت. در این جنگها دو بار اسیر شد دفعه اول در «مغارة الکحل» به سال 348 ه بود و او را از «خرشنه» که قلعه ای بود در بلاد روم و آب فرات از زیر آن می گذشت، بالاتر نبردند و در همین اسارت اوست که گویند، سوار اسبش شده و با پای خود آن را تاخته، از بالای قلعه به داخل فرات خود را پرت کرده است، و خدا آگاهتر است. بار دوم در «منبج» اسیر رومی ها شد، و در آن روز قومش را رهبری می کرد که در شوال 351 ه اسیر شد و جراحتی بر اثر اصابت تیری که پیکانش در پای او مانده بود، پیدا کرد و مجروح و خون آلود او را به خرشنه آوردند. از آنجا به قسطنطنیه آمده و تا مدت چهار سال به حال اسارت ماند، زیرا از او فداء نمی پذیرفتند سرانجام سیف الدوله به سال 355 ه او را از اسارت آزاد کرد. ابوفراس اشعارش را در اسارت و بیماری می سرود و برای سیف الدوله شکوه و شکایت می کرد و اظهار اشتیاق نسبت به خانواده و برادران و دوستانش می نمود و نگرانی خود را از وضع و حالش، از سینه ای تنگ و قلبی ریش که رقت و لطافت اشعارش را می افزود و شنونده را به گریه می انداخت، شرح می داد. این اشعار از شدت روانی خود به خود بر حافظه می آویخت و آنها را کسی فراموش نمی کرد، این اشعار را «رومیات» خوانند.
ابن خالویه گوید: ابوفراس گفت: وقتی به قسطنطنیه رسیدم پادشاه روم، مرا اکرام و احترامی کرد که با هیچ اسیری نکرده بود یکی از رسوم رومی ها این بود که هیچ اسیری حق ندارد، در شهری که پادشاه آنها در آنجا است قبل از ملاقات شاه، مرکوبی سوار شود باید در زمین بازی آنها، که آن را «ملطوم» می گفتند با سر برهنه راه برود و سه بار یا بیشتر در برابر شاه سجده کند و پادشاه پای خود را در میان اجتماعی که نامش «توری» بود، گام بر گردن اسیر بساید. پادشاه مرا از همه این رسوم معاف داشت، فورا مرا به خانه ای برده، مستخدمی را به خدمت من گمارد و دستور احترام مرا صادر کرد و هر اسیر مسلمانی را که می خواستم، نزد من می فرستاد و برای من به طور خصوصی فدیه آزادی پرداخت. وقتی من خود را مشمول این همه تجلیل به لطف خدا دیدم و عافیت و مقام خود را باز یافتم، امتیاز خود را در آزادی بر سایر مسلمین نپذیرفتم و با پادشاه روم برای آزادی دیگران آغاز به فدا دادن کردم و امیر سیف الدوله دیگر اسیر رومی نزد خود باقی نگذاشته بود، ولی نزد رومیها هنوز سه هزار اسیر از کارگران و سپاهیان در دست آنها بود. من با دویست هزار دینار رومی قرارداد فدا بستم و این عده اضافی را یک جا خریدم و آن مبلغ و آن عده مسلمانان را تضمین کردم، و آنها را با خود از قسطنطنیه خارج ساخته خود با نمایندگانشان به «خرشنه» آمدم. و با هیچ اسیری قرار داد فدا و آتش بس و ترک مخاصمه بسته نشد. و در این باره شعری سروده ام:
و الله عندی فی الأسار و غیره *** مواهب لم یخصص بها أحد قبلی
حللت عقودا أعجز الناس حلها *** و ما زال عقدی لا یذم و لا حلی
إذا عاینتنی الروم کبر صیدها *** کأنهم أسری لدی و فی کبلی
و أوسع أیا ما حللت کرامة *** کأنی من أهلی نقلت إلی أهلی
فقل لبنی عمی و أبلغ بنی أبی *** بأنی فی نعماء یشکرها مثلی
و ما شاء ربی غیر نشر محاسنی *** و أن یعرفوا ما قد عرفتم من الفضل
ترجمه: «خداوند مرا در اسارت و غیر اسارت مواهبی بخشید که به دیگران قبل از من نداده است. گره هائی را گشودم که مردم از گشودن آن عاجز بودند در حالی که حل و عقد امور مرا کسی متکفل نشده است. چون مرا مردم روم بنگرند به عنوان شکاری بزرگ تلقی کنند تا جائی که گویا آنها به دست من اسیر شده و در قید منند. چه روزگار فراخی بود روزی که محترمانه آزاد شدم مثل اینکه من از خانواده ام به خانواده ام منتقل شده باشم. به پسر عموها و برادرانم بگوئید من در نعمت و رفاهی بسر می برم که هر کس جای من بود شکرش را می کرد. خدا برای من جز انتشار نیکوئیهایم را نخواسته تا فضیلت مرا چنانکه شما شناخته اید، آنان بشناسند.»
و هنگامی که به او خبر رسید رومیها گفته اند: ما کسی را اسیر نکردیم که لباسش را در نیاورده باشیم، مگر ابی فراس را، مفتخرانه گفت:
أراک عصی الدمع شیمتک الصبر *** أما للهوی نهی لدیک و لا أمر
بلی أنا مشتاق و عندی لوعة *** و لکن مثلی لا یذاع له سر
إذا اللیل أضوانی بسطت ید الهوی *** و أذللت دمعا من خلائقه الکبر
تکاد تضی ء النار بین جوانحی *** إذا هی أذکتها الصبابة و الفکر
ترجمه: «می بینم تو را چشمانت از باریدن سرشگ بازداشته و خوی صبر به خود گرفته ای آیا تحت تأثیر امر و نهی هوی قرار نمی گیری؟ بلی من مشتاقم و حرارت عشق دارم، ولی کسی چون من اسرارش فاش نمی شود. هنگامی که شب مرا پرتو افکند دست هوس و هوایم گشوده شده سرشگی که از خوی متکبر من است فرو ریزد. گویا در اطراف دلم، آتش شعله گرفته وقتی عشق و اندیشه آن را برافروزد.»
قصیده
أسرت و ما صحبی بعزل لدی الوغی *** و لا فرسی مهر و لا ربه غمر
و لکن إذا حم القضاء علی امرئ *** فلیس له بر یقیه و لا بحر
و قال أصیحابی الفرار أو الردی *** فقلت هما أمران أحلاهما المر
و لکننی أمضی لما لا یعیبنی *** و حسبک من أمرین خیرهما الأسر
یقولون لی بعت السلامة بالردی *** فقلت لهم و الله ما نالنی خسر
هو الموت فاختر ما علا لک ذکره *** و لم یمت الإنسان ما حیی الذکر
و لا خیر فی رد الردی بمذلة *** کما رده یوما بسوأته عمرو
یمنون أن خلوا ثیابی و إنما *** علی ثیاب من دمائهم حمر
و قائم سیفی فیهم دق نصله *** و أعقاب رمحی منهم حطم الصدر
سیذکرنی قومی إذا جد جدهم *** و فی اللیلة الظلماء یفتقد البدر
فإن عشت فالطعن الذی یعرفونه *** و تلک القنا و البیض و الضمر الشقر
و إن مت فالإنسان لا بد میت *** و إن طالت الأیام و انفسح العمر
و لو سد غیری ما سددت اکتفوا به *** و ما کان یغلو التبر لو نفق الصفر
و نحن أناس لا توسط عندنا *** لنا الصدر دون العالمین أو القبر
تهون علینا فی المعالی نفوسنا *** و من خطب الحسناء لم یغلها المهر
أعز بنی الدنیا و أعلی ذوی العلا *** و أکرم من فوق التراب و لا فخر
ترجمه: «وقتی من اسیر شدم، دوستانم هنوز از سلاح جنگ تهی نشده بودند. اسبم کره ای نوپا، و صاحبش بی تجربه نبود. ولی هنگامی که برای شخص قضائی مقدر باشد، دیگر خشگی و دریا نتواند او را نگهداشت. دوستانم به من گفتند: یا فرار یا مرگ، من گفتم: این دو امری است که شیرین تر آن دو، تلخ تر آنها است. ولی من، سوی آن راهی که برای من عیب نداشته باشد، گام می نهم و از این دو امر بهترش که اسارت باشد، تو را کافی است. به من می گویند سلامت را به مرگ فروختی، گفتم به آنها: به خدا سوگند از این کار زیانی ندیدم. مرگ قطعی است آنچه یادگارت را بلند مرتبه می کند، برگزین، تا وقتی انسان نامش زنده است هیچگاه نمی میرد. خیر از آن کسی که مرگ را با ذلت به تأخیر اندازد نیست. چنانکه عمرو عاص روزی با عورتش، مرگ را عقب انداخت. بر من منت نهند که لباسم را برایم گذاشته اند، ولی من لباسی پوشیده ام که از خونهاشان قرمز است. قبضه شمشیرم در آنها نوکش تیز شده و نهایت نیزه ام از آنها، سینه شکسته است. زود باشد که قومم مرا چون کوششهاشان بجائی نرسد، یاد کنند، همانطور که در شب های تاریک به جستجوی ماه پردازند. اگر زنده ماندم کارم با نیزه ای است که شناسند، و همان سلاح و کلاه خود، و اسب نارنجی میان باریک. و اگر مردم، انسان بناچار مردنی است هر چند روزگارش بدرازا کشد، و عمرش گسترده شود. اگر دیگری به اندازه من استقامت می کرد به او اکتفا می شد و اگر از مس کار طلا می آمد، این اندازه طلا گرانقدر نمی شد. ما مردمی هستیم که حد وسط نمی پذیریم یا باید در جهان صدرنشین باشیم، یا رهسپار گور شویم. برای کرامت نفس همه چیز در نظر ما ناچیز است، و کسی که داوطلب ازدواج زیبا رویی است پرداخت مهریه برایش سنگین نیست. ما خود را عزیزترین مردم دنیا برترین برتران و جوانمردترین مردم روی زمین می دانیم، و افتخار هم نمی کنیم.»
اسارت
زمانی که اسیر شد گفت:
ما للعبید من الذی *** یقضی به الله امتناع
ذدت الأسود عن الفرا *** ئس ثم تفرسنی الضباغ
«بندگان از حکمی که خدا کند امتناعی ندارند شیران را از شکارهاشان دور کردم و خود شکار کفتار شدم.»
و گوید:
قد عذب الموت بأفواهنا *** و الموت خیر من مقام الذلیل
إنا إلی الله لما نابنا *** و فی سبیل الله خیر السبیل
«مرگ به کام ما شیرین شد و مرگ بهتر از وضع ذلت بار است. مصیبتی که به ما رسید ما را به سوی خدا، و در راه خدا که بهترین راهها است می برد.»
وقتی او را اسیر به «خرشنه» وارد کردند گفت:
إن زرت خرشنة أسیرا *** فلکم حللت بها مغیرا
و لقد رأیت النار تن *** - تهب المنازل و القصورا
و لقد رأیت السبی یجل *** - ب نحونا حوا وحورا
من کان مثلی لم یبت *** إلا أمیرا أو أسیرا
لیست تحل سراتنا *** إلا الصدور أو القبورا
ترجمه: «اگر «خرشنه» را به حال اسیری می بینم، در مقابل چه بسیار اوقاتی که با حمله در آن وارد شده ام. همانا دیده ام اسیرانی را با چشمان و لبان سیاه (که علامت بزرگی است) نزد ما آورند. و دیدم آتش هائی را که منازل و کاخها را می رباید. کسی که مانند من باشد شب را جز اینکه امیر یا اسیر باشد روز نمی کند. بزرگان ما از صدر نشینی یا گور یکی از آن دو بر آنها وارد شود.»
منـابـع
عبدالحسین امینی نجفی- الغدیر- جلد 3 صفحه 552، جلد 6 صفحه 302
ابوفراس حمدانی- دیوان- صفحه 155، 157،188، 246، 237
ابن خلکان- وفیات الأعیان- جلد 2 صفحه 58 رقم 153
ابن اثیر- الکامل فی التاریخ- جلد 5 صفحه 355
ابن عساکر- تاریخ مدینة دمشق- جلد 4 صفحه 97
ابن شهرآشوب- معالم العلماء- صفحه 149
ثعالبی- یتیمة الدهر- جلد 1 صفحه 57
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها