غزوه حدیبیه (عروة ابن مسعود)
فارسی 6588 نمایش |وقتی قریش، عروة ابن مسعود را به عنوان جاسوس انتخاب نمود، او نزد پیامبر رفته و به ایشان عرض کرد: اى محمد، من اقوام تو، کعب بن لؤى و عامر بن لؤى را در کنار آبهاى فراوان حدیبیه ترک کردم، و آنها ساز و برگ فراوان دارند و سپاهیان و کسانى را که مطیع ایشان بوده اند، براى جنگ با تو بیرون آورده اند، و به خدا سوگند خورده اند که نگذارند تو به خانه کعبه برسى، مگر اینکه آنها را از پاى در آورى، به هر حال تو در جنگ با ایشان دو حالت برایت خواهد بود، یا اینکه اقوام خود را از میان مى برى، و تاکنون نشنیده ایم که کسى پیش از تو اصل و ریشه خود را بزند، و یا اینکه این همراهانت تو را خوار و زبون مى سازند، زیرا من کسى جز سفلگان و اوباش را همراه تو نمى بینم، نه حیثیتى دارند و نه حسبى. ابوبکر خشمگین شد و به او گفت: فلان لات را بخور! خیال کرده اى که ما محمد را خوار و زبون مى سازیم؟ عروه به او گفت: اگر این نبود که بر گردن من حقى داشتى که نتوانسته ام از عهده اش بیرون آیم، جوابت را مى دادم. عروه شروع به صحبت با رسول خدا (ص) کرد و ضمن صحبت به ریش آن حضرت دست مى کشید عادتی است میان برخی اعراب که به جهت محبت بطرف مقابل چنین می کنند. مغیره هم در حالى که شمشیر در دست داشت و با روبنده چهره خود را پوشانده بود، براى حراست بالاى سر پیامبر (ص) ایستاده بود. هر گاه که عروه به ریش پیامبر (ص) دست مى زد، مغیره دست خود را بالا مى برد و مى گفت: پیش از اینکه شمشیر بخورى دستت را کنار ببر! و چون مغیره در این مورد اصرار کرد، عروه خشمگین شد و گفت: اى کاش مى دانستم تو کیستى. سپس خطاب به پیامبر (ص) گفت: اى محمد این کیست که میان اصحاب تو مى بینم؟ پیامبر (ص) فرمودند: این برادر زاده تو مغیرة بن شعبه است. عروه به او گفت: اى بى وفا تو چنین مى کنى؟ مگر همین دیروز نبود که من با پرداخت خون بهایى که مرتکب شده بودى بدبختى تو را زدودم؟ و موجب شدى که تا روز قیامت قبیله ثقیف با ما دشمن باشند. آنگاه خطاب به پیامبر (ص) گفت: اى محمد مى دانى که این کار را چگونه انجام داده است؟.... و ماجرا را برای حضرت تعریف کرد.
وقتی صحبت هاى عروة بن مسعود با پیامبر (ص) تمام شد، رسول خدا همان جوابى را که به بدیل بن ورقاء داده بودند به او نیز فرمودند و همچنان براى قریش مهلتى و مدتى معین کردند. عروة بن مسعود سوار شد و به حضور قریش آمد، و گفت: من به دربار پادشاهان رفته ام، پیش خسرو و هرقل و نجاشى بوده ام و به خدا قسم هیچ پادشاهى را ندیده ام که میان اطرافیان خود آن قدر مورد اطاعت باشد که محمد میان اصحاب خود. به خدا قسم یاران محمد هیچگاه بر او چشم نمى دوزند، و صداى خود را در محضر او بلند نمى کنند، و کافى است که او فقط به کارى اشاره کند تا انجام شود، اگر ترشحى از بینى و دهان او بشود در دست یکى از یارانش قرار مى گیرد که به قصد تبرک به پوست خود مى مالد، و هر گاه که وضو مى گیرد بر گردش جمع مى شوند، که به قطره اى از آن دست یابند. من به دقت ایشان را آزمودم، بدانید که اگر شمشیر بخواهید به خوبى از عهده بر مى آیند و همان را به شما خواهند داد، من مردمى دیدم که اگر سالارشان را از کارى منع کنند به هیچ چیز که بر سر آنها بیاید اهمیت نمى دهند، و به خدا سوگند همراه محمد مردمى دیدم که هرگز و به هیچ حال او را رها نخواهند کرد، اکنون خود دانید، درست بیندیشید! و بر شما باد که نابخردى نکنید، او اکنون به شما مهلت و مدتى داده است و شما هم به او مهلت دهید، و آنچه را پیشنهاد کرده است بپذیرید که من خیرخواه شمایم، وانگهى مى ترسم که بر او پیروز نشوید، و او مردى است که به منظور بزرگداشت و تعظیم خانه آمده و با خود قربانى آورده است، و مى خواهد قربانیهاى خود را بکشد و بازگردد. قریش گفتند: اى ابو یعفور در این باره چنین صحبت مکن! اگر کس دیگرى غیر از تو چنین صحبت کند سرزنشش مى کنیم، و به هر حال امسال او را از ورود به مکه باز مى داریم. سال آینده برگردد. گویند: سپس مکرز بن حفص بن اخیف را پیش رسول خدا (ص) فرستادند. چون او آمد و رسول خدا (ص) او را دیدند، فرمودند: این مرد فریب کارى است. او هم به حضور پیامبر (ص) آمد و ایشان همان گونه که به دیگران پاسخ داده بودند، به او نیز پاسخ دادند. هنگامى که مکرز پیش قریش برگشت، پاسخ پیامبر (ص) را به اطلاع آنها رساند. قریش پس از آن حلیس بن علقمه را که سالار غیر بومیان بود، به حضور پیامبر (ص) فرستادند. چون او از دور پیدا شد پیامبر (ص) فرمودند: این از قومى است که قربانى را احترام مى گذارند و اهل عبادت و قربانى کردن هستند، قربانیها را در مقابلش قرار دهید تا آنها را ببیند، و مسلمانان قربانیها را به سوى او حرکت دادند. چون حلیس قربانی ها را دید که در صحرا مشغول حرکتند و بر گردن آنها قلاده قربانى است و موجب شده که مو و پشم آنها بریزد و ناله مى کنند، و مردم آنها را روى به قبله آورده و لبیک مى گویند، و چون متوجه مردم شد که بیش از پانزده روز است که بوى خوش استعمال نکرده و خاک آلوده اند، در نظرش بسیار بزرگ آمد و به همین جهت بدون اینکه به حضور پیامبر (ص) برسد، برگشت و به قریش گفت: من چیزى دیدم که بازداشتن آن از کعبه روا نیست. قربانیها را دیدم که بر گردن آنها قلاده بسته شده و موهاى آنها ریخته است، و آنها از قربانگاه بازداشته شده اند، وانگهى مردم از استعمال بوى خوش خوددارى کرده اند و موهاى خود را نسترده اند به امید آنکه به این خانه طواف کنند.
سوگند به خدا ما با شما در چنین مواردى هم سوگند و همپیمان نیستیم، و هرگز با شما پیمان نبسته ایم که مردمى را که براى بزرگداشت و اداى حق خانه خدا مى آیند از وصول به آن باز دارید، و موجب گردید که قربانى به محل خودش نرسد، اکنون هم سوگند به کسى که جان من در دست او است باید که مانع کار محمد نشوید و براى او زحمتى ایجاد نکنید، و گر نه من با همه سپاهیان غیر بومى، کنار خواهم رفت و مى دانید که ما همه یک دل هستیم. قریش گفتند: همه اینها را که مى بینى مکر و فریبى است از محمد و یاران او، فعلا دست از ما بردار شاید بتوانیم برخى از امتیازهایى را که ما را راضى کند، به دست آوریم.
مأموری از رسول الله به سوی قریش:
نخستین کسى که پیامبر (ص) نزد قریش فرستادند، خراش بن امیه کعبى بود که بر شتر نر پیامبر (ص)، موسوم به روباه سوار شد و رفت تا به اشراف قریش بگوید که پیامبر (ص) براى چه منظورى آمده اند، و بگوید که ما براى عمره آمده ایم، و همراه ما قربانى است و مى خواهیم بر خانه طواف کنیم و از احرام بیرون آییم و برگردیم.قریش شتر پیامبر را پى کردند و کسى که این کار را کرد عکرمة بن ابى جهل بود و مى خواست خراش بن امیه را نیز بکشد ولى گروهى از خویشان او که آنجا بودند مانع شدند، و قریش خراش را آزاد کردند. او با زحمت بسیار خود را به حضور پیامبر (ص) رساند و آنچه را که دیده بود به عرض رساند، و گفت: اى رسول خدا مردى بلند مرتبه تر از من را اعزام فرماى! پیامبر (ص)، عمر بن خطاب را فرا خواندند، تا پیش قریش روانه اش کنند، واقدی گوید: ولى او در پاسخ گفت: اى رسول خدا من مى ترسم که قریش بکشندم، چون قریش دشمنى مرا نسبت به خود دانسته است، و در آنجا کسى از بنى عدى هم نیست که مرا حفظ کند، در عین حال اگر دوست دارید، پیش آنها مى روم. پیامبر (ص)، چیزى نفرمودند. عمر گفت: من شما را به مردى راهنمایى مى کنم که در مکه از من گرامى تر، و محترم تر، و پر خویشاوند است، و او عثمان بن عفان است. پیامبر (ص)، عثمان را فرا خوانده و فرمودند: پیش قریش برو، و به آنها خبر بده که ما براى جنگ با هیچ کس نیامده ایم، ما براى زیارت این خانه آمده ایم و حرمت آن را بزرگ مى شمریم و همراه خود قربانى آورده ایم، قربانى را مى کشیم و باز مى گردیم. عثمان بیرون آمد تا به بلدح رسید و قریش را آنجا دید. قریش به او گفتند: کجا مى خواهى بروى؟ گفت: مرا رسول خدا (ص) پیش شما فرستاده اند و شما را به خدا و اسلام دعوت مى کند. خوب است که همه شما به این دین بگروید که به هر حال خداوند دین خود را ظاهر و پیامبر خود را عزیز خواهد فرمود، یا اینکه از ستیزه دست بردارید و کس دیگرى غیر از شما عهده دار جنگ باشد، اگر دیگران بر محمد پیروز شوند همان چیزى است که شما مى خواهید، و اگر محمد پیروز شود شما مختار خواهید بود که در آن چیزى در آیید که مردم در مى آیند، یا اینکه با خیال راحت و به طور جمعى با او جنگ کنید. توجه داشته باشید که تاکنون جنگ شما را صدمه زده و گزیدگان شما را از میان برده است. وانگهى رسول خدا به شما اطلاع مى دهد که براى جنگ با هیچ کس نیامده است، و همانا براى انجام عمره آمده است. همراه او قربانیهاى مشخص شده با قلاده است، آنها را قربانى مى کند و باز مى گردد. عثمان با آنها صحبت مى کرد، و آنها مى گفتند، آنچه گفتى شنیدیم ولى هرگز صورت نخواهد گرفت، و امکان ندارد که محمد با حالت قهر و چیرگى به مکه در آید، برگرد و به سرورت خبر بده که او بر ما وارد نخواهد شد. در این موقع ابان بن سعید بن عاص، برخاست و به عثمان خوشامد گفت و او را امان داد و با او با محبت صحبت داشت و گفت: در خواسته خود کوتاهى مکن! و از اسبى که سوار بود به زیر آمد و عثمان را به روى زین نشاند و خود پشت سرش سوار شد، و عثمان بدین گونه وارد مکه گردید و پیش یک یک اشراف مکه مانند ابوسفیان بن حرب، و امیة بن صفوان رفت. گروهى از بزرگان قریش را در بلدح و گروه را در مکه ملاقات کرد، ولى همه، خواسته هاى او را رد کردند و گفتند: هرگز امکان ندارد که محمد بر ما درآید. عثمان گوید: سپس پیش گروهى از مردان و زنان مؤمنى که از مستضعفان بودند، رفتم و به آنها گفتم: رسول خدا (ص) به شما مژده فتح مى دهد و مى فرماید «براى شما چنان خواهم کرد که ایمان در مکه مخفى نماند». و مى دیدم که مردان و زنان چنان از این حرف صیحه شوق مى کشند که پنداشتم از شوق خواهند مرد، و پنهانى از احوال رسول خدا (ص) مى پرسیدند، و براى آنها بسیار سخت و دشوار بود که باید مخفیانه سؤال کنند، و مى گفتند، از سوى ما به رسول خدا سلام برسان، همان کسى که او را به حدیبیه آورده است، تواناست که او را وارد مکه کند مسلمانان مى گفتند: اى رسول خدا، عثمان به خانه کعبه رسیده و مشغول طواف است. پیامبر (ص) فرمود: گمان نمى کنم در حالى که ما محاصره هستیم عثمان به طواف کعبه برود. مسلمانان گفتند: چه چیزى مانع او است، او هم اکنون به کعبه رسیده است. پیامبر (ص) فرمود: گمان من در مورد عثمان چنین است که او تا ما طواف نکنیم طواف نخواهد کرد. چون عثمان به حضور پیامبر (ص) بازگشت مردم به او گفتند، خوب از خانه خدا بهره ور گردیدى؟ عثمان گفت: نسبت به من بد گمانى کرده اید، اگر یک سال در مکه بودم و پیامبر (ص) در حدیبیه، هرگز طواف نمى کردم، قریش هم از من دعوت کردند که طواف کنم ولى من نپذیرفتم. مسلمانان گفتند: رسول خدا از همه ما داناتر و نیکو گمان تر است.
چند نکته قابل ذکر:
1- در برخی نصوص تصریح شده است که پیامبر اکرم (ص) همراه عثمان نامه ای فرستادند و خطابات او بر اساس آن نامه بوده و طبیعی است که در صورت وجود چنین نامه ای نوعی امان نیز برای حامل آن مفروض است.
2- در برخی کتب تاریخی نام کسی که عثمان را امان داده است نیامده اینها تلاش کرده اند بزرگ نمایی کرده و عثمان را بی نیاز از امان نامه نشان دهند در حالیکه چنین نبوده بلکه او را ابان ابن سعید ابن عاص امان داده است.
منـابـع
سید جعفرمرتضی عاملی- الصحیح من سیرة النبی الاعظم (ص)- جلد 15
شمس شامی- سبل الهدی و الرشاد- جلد 5
السيوطی- الخصائص الکبری- جلد 1
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها