زمینه های فتح مکه (جاسوسی برای قریش)
فارسی 3775 نمایش |پیامبر (ص) در نظر داشت چنان مکه را غافلگیر کند که دشمن کمترین نیروی تدافعی ای نداشته باشد و بی کمترین خونریزی شهر را تسخیر نماید. از این رو برای گمراهی اذهان سریه ای به سرکرده گی ابی قتاده به سوی بطن اضم فرستاد و نیز دستور اکید داد که تمامی راه های فرعی و اصلی به مکه را تحت نظر گیرند و سخت مراقبت کنند تا هیچ رفت و آمد مشکوکی که احتمال خبررسانی و جاسوسی به مکه را داشته باشد از نظر غافل نماند. (داستان سریه ابی قتاده در الصحیح من سیرة النبی الاعظم (ص) ج 20 ص 283 آمده است). گویند، ابوبکر پیش عایشه آمد و او مشغول تهیه زاد و توشه براى رسول خدا (ص) بود. او مشغول آرد کردن گندم و تهیه سویق و خرما بود. ابوبکر پرسید: اى عایشه، آیا رسول خدا آهنگ جنگ دارد؟ گفت: نمى دانم. ابوبکر گفت: اگر پیامبر آهنگ سفرى دارد به ما هم خبر بده که آماده شویم. گفت: من نمى دانم، شاید قصد رفتن به بنى سلیم را داشته باشد، شاید هم قصد ثقیف و یا آهنگ هوازن را داشته باشد! و مطلب را براى ابوبکر روشن نکرد. در این بین رسول خدا (ص) آمد و ابوبکر پرسید: اى رسول خدا، آیا قصد مسافرت دارى؟ فرمود: آرى. گفت: آیا من هم آماده شوم. فرمود: آرى. ابوبکر پرسید: قصد کجا دارى؟ فرمود: قریش، و این موضوع را پوشیده بدار و آماده حرکت باش. ابوبکر گفت: مگر میان ما و ایشان هنوز مدتى از پیمان باقى نیست؟ فرمود: آنها مکر کردند و پیمان را شکستند و ما با آنها جنگ خواهیم کرد، فعلا از این موضوع درگذر و آن را پوشیده بدار. گروهى مى پنداشتند که پیامبر (ص) آهنگ شام دارد، برخى خیال مى کردند به ثقیف مى رود، و بعضى تصور مى کردند به هوازن خواهد رفت. پیامبر (ص) ابوقتادة بن ربعى را همراه هشت نفر به منطقه إضم اعزام فرمود تا چنین تصور شود که پیامبر آهنگ آن ناحیه را دارند و خبر به این صورت منتشر شود. از قول ابوحدرد نقل شده است: پیامبر (ص) ما را به إضم گسیل فرمود و فرمانده ما ابوقتاده بود. در این سریه، محلم بن جثامه لیثى هم همراه ما بود. در یکى از مناطق وادى إضم ناگاه عامر بن اضبط اشجعى بر ما گذشت و به طریق مسلمانان بر ما سلام کرد. ما از او رد شدیم ولى محلم بر او حمله کرد و او را کشت و وسایل او را که شترش و مشکى شیر و کالاهاى دیگر بود برگرفت. چون به حضور رسول خدا رسیدیم این آیه قرآن درباره ما نازل شده بود: یا أیها الذین آمنوا إذا ضربتم فی سبیل الله فتبینوا و لا تقولوا لمن ألقى إلیکم السلام لست مؤمنا تبتغون عرض الحیاة الدنیا.. 4: 94 اى مؤمنان چون در راه خدا به جنگ مى روید درست بنگرید و نگویید به آن کس که به شما سلام مى دهد مؤمن نیستى، مى جویید منفعت دنیاى ناپایدار را...- گوید: آن عده در آن راه به جمعیتى برخورد نکردند و چون به منطقه ذى خشب رسیدند، فهمیدند که رسول خدا (ص) به طرف مکه حرکت کرده است، لذا راه را میانبر کردند و در محل سقیا به حضور پیامبر (ص) رسیدند.
جاسوسی برای قریش
پیامبر (ص) ضمن دستور اکید بر مراقبت تمامی راه های فرعی و اصلی منتهی به مکه، خود نیز با دعایی خاص به درگاه خداوند به زاری و استغاثه درآمد و در نهایت اخلاص و شور چنین دعا کرد: پروردگارا اخبار اجتماع ما را بر جاسوسان قریش و مشرکان پوشیده و نهان بدار. بارالها چشم و گوش قریش را ببند و آنان را در بی خبری و ناآگاهی فرو بر تا ناگهان اخبار ما را دریابند و ما را بر سر جایگاه خویش ببینند.و خداوند نیز دعای وی را به استجابت رساند.
روزی جبرئیل بر او نازل شد و گفت: یکی از سربازانت زن جاسوسی را به سوی مردم مکه گسیل کرده و اخبار بسیج تو را گزارش کرده است. آن زن را دریاب. پیامبر (ص) بلافاصله علی (ع) زبیر و مقداد را به طلب او اعزام داشت. اینان به سرعت بسیار تاختند تا این که در حلیفه، به زنی رسیدند که وضعیتی مشکوک داشت و تنها مسافر مکه بود. بی گمان جاسوس او بود. از شتر پیاده اش کردند و گفتند نامه را تسلیم کن. زن کتمان می کرد و سوگند می خورد و می گریست و مصرانه منکر این بود که جاسوس باشد. وسایلش را وارسی کردند و هیچ چیزی نیافتند. خواستند بازگردند و زن را واگذارند اما علی مانع گشت. به زن گفت سوگند به خدای آسمان آن کس که به ما خبر داد که زن جاسوسی در راه مکه می رود به خلاف و دروغ سخن نگفته است و زن را تهدید کرد و فرمود اگر سرسختی کند، او را خواهد کشت. زن نیز که چنین دید به آنان گفت به کناری روند و آن گاه روبند از سر برگرفت و از میان گیسوان خود، نامه ای به آنان تحویل داد. نامه ای که یکی از مسلمانان به نام حاطب بن ابی بلتعه نوشته بود و مضمونش چنین بود: «من حاطب بن ابی بلتعه الی اهل مکه. ان رسول الله یریدکم فخذوا حذرکم» نامه ای از حاطب برای مردمان مکه است، همانا پیامبر خدا آهنگ جنگتان را دارد. آماده شوید! بعضی نیز گفته اند به جای عنوان رسول الله نوشته: ان «صاحبکم» یریدکم فخذوا حذرکم: همانا آشنای شما آهنگ جنگتان را دارد آماده شوید. زن را نزد پیامبر (ص) بازگرداندند. وی ساره نام داشت و کنیزی از مردمان مکه بود. وی سیاه پوست و حدود چهل سال داشت. چون نزد پیامبر (ص) آمد، سخت ترسان بود. حضرت (ص) نگاهی به وی کرد. به خوبی، او و مسائل همین چندی پیش او را به خاطر می آورد. این زن آوازه خوان بود. در مجالس عیش و نوش مکه می زد و می خواند و ساقیگری می کرد و از بدگویی و هجوخوانی علیه پیامبر (ص) نیز ابا نمی کرد. محل رفت و آمد مردان عزب مکه مورد توجه آنان بود. گهگاه نیز که به مناسبتی مجلس عیش و شادی برپا نبود و خانواده ای در فقدان کسی مجلس عزایی می گرفت او نوحه خوانی می کرد. پس از جنگ بدر که جامعه قریش سوگوار عزاداران خود بود و بخشنامه رسمی صادر شد که هیچکس حق ندارد مجلس عزایی در شهر برپا کند و در نتیجه نه مجالس عیش و طرب برپا می شد و نه مجلس غم و سوگواری، کار این زن نیز تعطیل شد. و مکیان کمترین ترحم و عنایتی به او نکردند. مدتی بعد اثاث خود را جمع کرده و راهی مدینه شد. روزی پیامبر (ص) در مدینه بود که ساره را برابر خویش دید که از شهر مشرکین می آمد. پیامبر (ص) شادمان به او خوشامد گفت و فرمود: مسلمان نزد ما آمده ای؟
پاسخ گفت: نه.
- پس به عنوان مهاجر به این شهر آمده ای.
- نه.
- در غیر این صورت برای چه به مدینه آمده ای؟
و زن پاسخ گفت:
که به عطای وفا و کرامت سخای تو پناه آورده ام...
- مگر جوانان مکه و اوضاع آن جا و آنچه که می کردی کفافت را نمی داد؟
- نه. ای محمد. پس از جنگ بدر کاسبی کساد شد و دیگر هیچ کس مرا نپذیرفت. شما بنی هاشم تمامی اصل و رگ و ریشه کرامت و سرپرستان انفاق در حق من بودید، عده ایتان مهاجرت کردید و عده ای در جنگ ها کشته شدند. و من در چنین حالی غرقه نیاز، بی کس و بی چیز وامانده گشتم. نزد تو آمدم که مخارجم را بر عهده بگیری و از عطایت بی بهره ام نگذاری. پیامبر (ص) او را پذیرفت و دستور داد یک شتر با بار خواربار و خود آن شتر را به او بدهند و سپس به بنی عبدالمطلب دستور داد از هر گونه خیر اندیشی در حق زن آوازه خوان که پناهنده آستان وی بود کوتاهی نکنند. و جامه و نفقه و هر چه که نیاز دارد در اختیارش بگذارند. اینک جاسوس گناهکار با آن سابقه بزهکاری در برابرش بود، اما پیامبر (ص) به او به چهره گناهکار نگاه نکرد، این که این زن پس از آن همه عطا، در ازای یک دینار جاسوسی کرده بود باور نکردنی نمی نمود. زن وحشت زده در برابر پیامبر (ص) نشسته بود. مرگ را به چشم خود می دید و مستحق آن بود. بینوا و بیچاره تر، از آن بود که پیامبر (ص) حتی سخنی تلخ بر او براند. اما پیامبر (ص) بی کمترین اتلاف وقت، وحشتش را دریافت و بر او عفو فرمود. و دستور داد مسبب اصلی این عمل بزرگ، حاطب بن ابی بلتعه را به حضورش بیاورند. حاطب چون نزد پیامبر (ص) آمد و خبر فاش گشتن خبر جاسوسی خود را دریافت، او نیز به لرزه درآمد. رنگ از رخش پرید. رعشه گرفت، و کم مانده بود از وحشت جان بدهد. پیامبر (ص) چون شرم و حیرانی اش را دید با گلایه ای دوستانه چنین گفت: هان ای حاطب چگونه دلت آمد که چنین کاری بکنی، حاطب با حالت زاری گفت: ای رسول گرامی خدا به خداوند و تو سوگند، این کار را کردم اما نه از سر بی ایمانی و بی اعتقادی. نه، من به پروردگار تو و تو مؤمنم. ولی چون خبر اجتماع تو را به سوی مکه شنیدم، گفتم زن و بچه ام در مکه اند و در معرض هر گونه اتفاق وحشتناک. و تو خود بهتر می دانی که من در میان این مسلمانان مهاجر مدینه اهل و عشیره ای ندارم. تک و تنها این جا هستم و زن و بچه ام آن جا میان قریشند. گفتم اگر اتفاقی بیافتد، با این کار، نوعی محبت و جلب رضایت مشرکان را فراهم کنم که آن جا بر سر زن و بچه بی پناهم، بلایی نیاورند. این سخن هر چند ظاهرا منطقی بود ولی توجیه گر آن خطای بزرگ نبود. با این وجود پیامبر (ص) تنها نگریست و سکوت کرد و هیچ نگفت.
تمامی مورخان سنی از جمله واقدی می نویسند عمر بن خطاب که در آن مجلس حضور داشت بر او بانگ زد: مرگ بر تو باد. با آن که می دانی پیامبر (ص) تمامی راه ها را برای ممانعت هر گونه جاسوسی زیر نظر دارد نامه می نویسی و دشمن را آگاه می کنی. ای پیامبر (ص) اجازه بده گردن این منافق را بزنم و سر از تنش جدا کنم. پیامبر (ص) رو از عمر برگرداند و فرمود: چه می گویی؟ شاید خدا از گناه این مجاهد بدری درگذشته باشد. آری مرد خیانت کرده بود و نزدیک بود سرنوشت جنگ و تمامی آرمان های گرامی و اندیشه های پیامبر (ص) را با این کار نابخردانه به باد فنا دهد. کافی بود خبر به مکه می رسید و مکه آماده جنگ می شد آنگاه ستیزی سهمناک بر پا شده و صدها خون پاک بر خاک می ریخت. ولی اینک که پیامبر (ص) بر او تمکن یافته و خداوند بر او چنین رحمت کرده و او را استیلا بخشیده بود، جلوه ای دیگر از رحمت خود را به نمایش گذاشت. و مگر خدای او در قرآن مجید نگفته بود: «خدا محسنان را دوست دارد.» و محسنان که بودند؟ «آنان که خشم و غضب خود را فرو می خورند و بر مردمان می بخشایند و بر آنان عفو و رحمت روا می دارند.»
از این رو او علی رغم سایر مردمان، درست آن لحظه که شعله های خشم طبیعی زبانه می کشد خشم خود را فرو داد، و حاطب را عفو کرد!
البته برخی مورخین نوشته اند: حاطب ابتدا به ساکن، اقدام به جاسوسی نکرد بلکه قریش از او خواستند این کار را بکند و تهدیدش کردند و او نیز چون جان اهل و خاندان خویش را در خطر دید به این کار مبادرت کرد. و گفته شده که: حاطب خطاب به سه نفر از قریش نامه نوشته بود که عبارتند از: صفوان بن امیه، سهیل بن عمرو و عکرمة بن ابى جهل. و در نامه چنین نگاشته بود «پیامبر (ص) به مردم اعلان حالت جنگى داده است و خیال نمى کنم آهنگ کس دیگرى غیر از شما را داشته باشد. دوست مى دارم حق نعمت این نامه را براى من پیش خود داشته باشید»
حرکت بسوی مکه
اینک روز دهم رمضان سال هشتم هجری بود. مدینه از جای برکنده شد...
منـابـع
محمود مهدوی دامغانی- ترجمه مغازی واقدی
میثاق امیرفجر- فتح مبارک
ابن اثیر- الکامل
یعقوبی- تاریخ یعقوبی
ابن سعد- غزوات الرسول وسرایاه
سید جعفرمرتضی عاملی- الصحیح من سیرة النبی الاعظم (ص)- جلد 20
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها