تقسیم بندی فلسفه به اعتبار اقلیم
فارسی 4130 نمایش |این تقسیم به اعتبار محیط های طبیعی و اجتماعی بشری، که متفکر در آنجا زندگی می کند صورت می گیرد. از مدت ها پیش، از دیدگاه بعضی از جویندگان معرفت یک تقسیم اقلیمی درباره فلسفه ها و جهان بینی ها به دو قسم شرقی و غربی رایج شده است. یعنی گفته می شود ما دو نوع فلسفه داریم: 1- فلسفه شرقی 2- فلسفه غربی.
حتی بعضی از دانش پژوهان، این تقسیم را چنان جدی تلقی کرده اند که گویی ترکیب مغزی دو اقلیم ماهیت ارتباط درون ذات و برون ذات مردم دو اقلیم با یکدیگر تفاوت دارد. آنان که این تقسیم بندی را صحیح می دانند تفاوت های زیر را میان آن دو نوع فلسفه جهان بینی در نظر می گیرند:
1- فلسفه شرق، یک رشته تفکراتی است که از روحانیت و حقایق ماوراء طبیعی اشباع شده است در صورتی که فلسفه غرب بیشتر طبیعت گرا است و عینی تر از فلسفه شرق حرکت می کند.
2- فلسفه شرق، اغلب از تعقل محض درباره واقعیات هستی بهره برداری می کند در صورتی که فلسفه های غربی از رنسانس (عصر نهضت) به این طرف، ارتباط با واقعیات را به وسیله حواس و تجربه و این قبیل ابزارهای شناخت، بیشتر ترجیح می دهند.
3- فلسفه غرب، بر پیدا کردن مفاهیم و تعریفات و اصول کلی درباره جهان هستی اصرار نمی ورزد، و بیشتر به روش تجربی در معرفت تکیه می کند و به روش تجزیه ای بیشتر اهمیت می دهد، در صورتی که فلسفه ها و جهان بینی های شرقی اغلب برای پیدا کردن اصول کلی که تفسیر کننده جان هستی باشد می کوشند.
4- در فلسفه مغرب زمین، انتقاد و تجدید نظر درباره قواعد کلی فلسفی که از دوران های گذشته به یادگار مانده است مطلوب بلکه از دیدگاه برخی از متفکران آن سرزمین ضروری تلقی می گردد در صورتی که فلسفه و جهان بینی شرقی به آن اصول و قواعد با دیده احترام می نگرد و کمتر به انتقاد از آنها می پردازد.
5- فلسفه های مغرب زمین، بر تفکیک انسان و جهان آن چنان که هستند از انسان و جهان آن چنان که باید باشند به شدت اصرار می ورزند به جز بعضی از مکتب هایی که در قرن نوزدهم به وجود آمده است. ولی فلسفه های شرق بر این تفکیک تاکید نمی کنند بلکه کمال معرفت بشری را در انسجام و هماهنگی دو قلمرو می دانند.
به نظر می رسد که هیچ یک از این تفاوت ها در هیچ یک از این دو اقلیم کلیت ندارد و نمی تواند مشخص تمایز کننده آن دو بوده باشد. پیش از ورود به بررسی تفاوت های مزبور سه اصل مهم را مورد تذکر قرار می دهیم:
اصل یکم- موقعیت های متنوع متفکران در ارتباط با انسان وجهان مسائلی مناسب با آن موقعیت ها به وجود می آورد، و چون آن مسائل گسیخته از انسان و جهان نیست لذا برای هر متفکری که آن موقعیت ها به وجود بیاید همان مسائل برای او نیز مطرح خواهد شد. به عنوان مثال امروزه صنعت برای بعضی از کشورها اساس زندگی اجتماعی است بدیهی است که این گونه اساس بودن پدیده صنعت برای اقتصاد حیات خود را پی ریزی کنند لذا اگر همین جریان برای هر یک از کشورهای دیگر نیز بوجود بیاید، طرز تفکر آن را مطابق همان جوامع فوق پی ریزی خواهند کرد.
اصل دوم- هیچ واقعیتی در این دنیا برای انسان متفکر روشن نمی شود جز اینکه در پیرامون آن تاریکی ها و نیمه تاریکی ها وجود داشته باشد.
اصل سوم- عکس اصل دوم است به این معنی که: برای هیچ متفکری واقعیتی تاریک وجود ندارد مگر اینکه در پیرامون آن تاریکی ها و روشنایی ها و نیمه روشنایی ها وجود داشته باشد. بر مبنای اصل دوم و سوم، ممکن است یک متفکر تنها به آنچه که مستقیما مواجه است بیندیشد و با دیگری اختلاف داشته باشد با توجه دقیق به سه اصل فوق می توان گفت: اگر موقعیتی خاص اقتضا کند که مثلا یک متفکر به تفکر درباره زمان از نظر ذهنی و یا عینی بودن آن وادار شود تحقیق و شناخت این پدیده به عنوان نیاز ذهنی او یک ضرورت حیاتی تلقی می گردد و ممکن است برای متفکری دیگر ضرورت حل مساله فوق و ضرورت شناخت زمان به حدی نرسیده باشد که آن را جزیی از حیات فکری خود تلقی نماید در این فرض نباید گفت که مساله ای به نام مساله زمان وجود ندارد، زیرا متفکر دوم آن را ضروری نمی داند، یا اصلا توجهی به آن ندارد. دلیل این مساله این است که انسان هر کس که باشد و از هر نژاد و اقلیمی که فرض شود با حواس و ذهنی که دارد باحرکت در برون ذات و درون ذات رویاروی است و این رویارویی قطعا مساله ای به نام زمان را، در واقع به وجود می آورد که هر متفکری که به آن توجهی داشته باشد و شرایطی به وجود بیاید که آن مساله را در حیطه تفکرات او قرار بدهد قطعا در صدد شناخت زمان بر می آید. به همین جهت بوده است که اغلب فلاسفه و حکمای جوامع این مساله را مطرح نموده نظریه ای را درباره آن ابراز کرده اند.
توضیح اینکه پیشرفت صنعت و دگرگونی در روابط اجتماعی و تفسیر تازه ای که درباره آزادی اپیکوری صورت گرفت مسائل جدیدی را در مغرب زمین به وجود آورد که بررسی و تحقیق در آن مسائل به فلسفه های آنان راه یافت و موجب بروز کلیات و اصول فلسفی خاص در آن سرزمین گشت. اگر همین پدیده در مشرق زمین هم به وجود می آمد، قطعا همان مسائل در فلسفه های مشرق زمین نیز به وجود می آمد. این پدیده را از روزگاران کهن مشاهده می کنیم که در آغاز شکوفایی علوم و جهان بینی ها در جوامع اسلامی مقداری از فلسفه های یونان به این سرزمین ها منتقل می شود و به عنوان مسائلی که باید به طور جدی تلقی گردند، چنان با اهمیت تلقی می شوند که گویی مسائل مزبور برای خود متفکران جوامع اسلامی مطرح گشته است. سپس همین مسائل با تحقیقات عمیق تر و وسیع تر به جوامع مغرب زمین منتقل می شود و همان طور که در جوامع اسلامی به عنوان مسائل با اهمیت در جهان بینی تلقی شده بد مغرب زمینی ا را به خود جلب می کند.
در قرن سوم و چهارم و بخشی از قرن پنجم، فرهنگ علمی جوامع اسلامی به شکوفایی بی نظیری می رسد و تحقیقات تجربی قلمرو علم را به روی دانشمندان باز می کند. این فرهنگ علمی تدریجا به مغرب زمین سرایت می کند و موجب بیداری آنان می گردد. انجام این خدمات حیاتی علم که به وسیله مشرق زمین اسلامی به نفع مغرب زمین به قدری مسلم و بدیهی است که هیچ کس نمی تواند آن را منکر شود. فقط به عنوان نمونه چند عبارت را از محققان مغرب زمین در تاریخ علم نقل می کنیم:
1- جان برنال می گوید:
اسلام از همان آغاز دین دانش و سواد شمرده می شد.... به علاوه شهرهای اسامی بر خلاف شهرهای امپراطوری روم، خود را از مابقی جهان شرق منزوی نکرده بودند. اسلام محل التقای دانش آسیایی و اروپایی بود. بالنتیجه اختراعات کاملا جدیدی صورت گرفت که برای تکنولوژی یونانی و رومی ناشناخته یا دسترس ناپذیر بود. از جمله می توان مصنوعات فولادی کاغذسازی ابریشمی و ظروف چینی لعابی را نام برد. این اختراعات به نوبت خود مبنای ترقیات بیشتری شد که موجب تحرک غرب و تحقق انقلاب قرن 18 و 17 را در این دیار فراهم آورد.
2- با همین محقق عبارت بسیار جالبی را درباره سرگذشت علم چنین می آورد:
در واقع اگر بنا می بود فقط به تاریخ علم بپردازیم بسیار منطقی تر بود که را سر دورانی را که از قرن هفتم (قرن اول هجری) و به قرن چهاردهم (قرن هفتم هجری) ختم می شود صرف نظر از اختلاف زبانی کتاب های سریانی، فارسی، هندی، عربی یا لاتین، فصل واحدی در ترقی فکری و ذهنی انسان تلقی کنیم.
3- زیگرید هونگه می گوید:
ما تنها وارث یونان و روم نیستیم بلکه وارث جهان فکری اسلام نیز می باشیم که بی شک مغرب زمین مدیون آن است.
4- همین محقق باز می گوید:
عرب (مسلمین)، با تجربه ها و کاوش های علمی خود آن مواد خام را که از یونان گرفته بودند که راه تجربه را در کاوش های علمی ابتکار کردند.
خلاصه با نظر همه جانبه در ساختمان طبیعی و مغزی و روحی انسانی و با نظر به جهانی که انسانها در آن زندگی می کنند هر مساله ای که به علت بروز عوامل و شرایط معین برای قومی از انسان مطرح گردد با بروز همان عوامل و شرایط عین همان مساله یا نظیر آن برای اقوام دیگر نیز مطرح خواهد شد. خواه آن مسائل صنعتی و خواه علمی و خواه مربوط به جهان بینی ها باشد. نهایت امر این است که خصوصیات اقلیمی و تاریخی و نژادی که موجب حاکمیت فرهنگ خاصی بر جامعه می شود ممکن است مسائل طرح شده و پاسخ های آنها را رنگ آمیزی نماید و کیفیت و نمودی خاص به آن مساله ببخشد، نه اینکه حقایق جوهری آنها را دگرگون نماید.
بنابراین هیچ دلیل قاطعی برای تقسیم فلسفه به شرقی و غربی وجود ندارد؛ لذا با ضروری تلقی کردن شرایط و ذهنیات مغرب زمین کسانی در دوران معاصر در مشرق زمین وجود دارند، که دارای تفکرات غربی اند و بالعکس متفکرانی در مغرب زمین مانند وایتهد، هنری برگسون، گوته، ویکتور هوگو، تفکراتی آکنده از حقایق جهان بینی و انسان شناسی شرقی داشته اند.
منـابـع
محمدتقی جعفری- پیام خرد- صفحه 165-161
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها