نقد نظریه دورکهیم در مورد منشأ پیدایش دین

فارسی 3741 نمایش |

حقیقت این است که در اینکه جامعه یک واحد حقیقی است نه یک واحد اعتباری، شکی و تردیدی نیست. این مقدار را تفسیر المیزان هم مکرر و در جاهای متعدد بحث کرده است که جامعه یک وحدت و یک حیات مخصوص به خود دارد و به موجب اینکه یک وحدت و یک حیات مخصوص به خود دارد اجل دارد، قوت دارد، ضعف دارد، سرنوشت مشترک دارد و...،.
تعبیراتی که در قرآن کریم هست: «لکل امة اجل، اذا جاء اجلهم فلایستأخرون ساعه و لایستقدمون»؛ «هر امتی را اجلی محدود است که وقتی اجلشان به سر رسید، نه ساعتی از آن تأخیر کنند و نه پیشی گیرند.» (یونس/ 49) و اساسا اینکه قرآن حکم را روی قوم می برد: اقوامی چنین بودند و ما اقوام را هلاک کردیم و از نظر قرآن در میان اقوام سرنوشت مشترک در کار نیست، اگر یک اقلیت صالح در میان یک قوم باشد تأثیری در وضع قوم نمی گذارد چنان که عکس قضیه هم همینجور است از باب اینکه خود قوم و ملت یک حکم واحد دارد، این امر مؤید آن است که جامعه یک واحد حقیقی است نه یک واحد اعتباری.
تا اینجای نظریه مذکور همه درست است ولی اینکه ترکیب جامعه چگونه ترکیبی است، ترکیب جامعه انسانی یک ترکیب نوع سوم است، یعنی نه از نوع ترکیب اعتباری است (چون واقعا یک ترکیب حقیقی است) و نه از نوع ترکیب های طبیعی یا شیمیایی، زیرا در ترکیب های طبیعی و شیمیایی اصلا شخصیت اجزاء به هیچ نحو استقلال ندارد، مستحیل است در شخصیت کل، ولی افراد در جامعه در این حد شخصیتشان مستحیل نمی شود و لازمه نظریه دورکهیم و اشخاصی که در این حد اصالت اجتماعی هستند، جبر اجتماعی است.
یعنی لازمه اش این است که فرد از خودش هیچ اراده ای و هیچ تشخیصی نداشته باشد، یعنی وقتی که حس می کند، این جامعه باشد که حس می کند، وقتی که اراده می کند این جامعه باشد که اراده می کند و فرد اساسا در مقابل جامعه هیچ استقلال نداشته باشد و حال آنکه در عین اینکه جامعه یک حقیقت و یک نوع ترکیب است، استقلال فرد در یک حد معین محفوظ است و لهذا فرد می تواند جامعه خودش را عوض کند. جزء مستحیل شده امکان ندارد که بتواند وضع "کل" را تغییر بدهد و عوض کند.
فرد می تواند علی رغم سیر و جریان رودخانه جامعه، در جهت خلاف جامعه سیر و حرکت کند، می تواند سیر جامعه را شدیدتر کند، می تواند کندتر کند، می تواند متوقف کند و می تواند مسیر تاریخ را عوض کند، و این همان مسئله است که انسان که اختیار و آزادی دارد، در مقابل جبر جامعه هم آزادی و استقلالش در یک حد زیادی محفوظ است.

انسان دارای یک "خود" ذو مراتب است
این است که انسان اینجور نیست که این شخص می گوید، که واقعا در ضمیر خودش دو "من" احساس بکند، یعنی واقعا دو "من" وجود داشته باشد: من فردی و من اجتماعی. "من" انسان تحت تأثیر جامعه شکل می گیرد، رشد می کند و به خود رنگ می گیرد ضمن اینکه یک نوع آزادی و استقلال دارد، اما انسان واقعا دارای دو "من" نمی شود که آن وقتی که من ایثار می کنم او یک شخص است در من دارد ایثار می کند، وقتی که دارم اثره انجام می دهم یعنی برای خودم کار می کنم یکی دیگر دارد کار می کند، و در واقع دوگانگی واقعی در ما وجود داشته باشد، آن وقتی که فردی کار می کنیم، برای خودمان و برای شخصمان کار می کنیم، بد می کنیم، ظلم می کنیم، اثره می کنیم، خودمان را مقدم می داریم، او یک "من" است در ما دارد کار می کند، و آن وقتی که داریم به جامعه خدمت می کنیم، ایثار می کنیم، احسان می کنیم، کارهای شرافتمندانه می کنیم، ایثار می کنیم، احسان می کنیم، کارهای شرافتمندانه می کنیم، پرستش می کنیم، او یک "من" دیگر است در ما که این کارها را انجام می دهد.
این حرف ها چیست؟! اینها مسائلی نیست که بگوییم آقایان در لابراتوارها اثبات کرده اند، یک مسائل استدلالی است: انسان در ضمیر خودش دقیقا احساس می کند که همان که بد می کند. همان است که در ساعت بعد دارد خیرخواهی می کند، و لهذا اینها مراتب شیء واحد هستند نه دو شخص جدا.
فرق است میان مراتب یک شیء که یک شیء دارای مراتبی از وجود است، مثل یک درخت که دارای تنه و شاخه هاست، شاخه بالا و شاخه پایین، یک اثر از بالا سر می زند یک اثر از پایین و یک اثر از وسط، ولی یک شیء است، آری فرق است میان "مراتب یک شیء" و "دو شیء جدا از یکدیگر". آنچه که در اینجا صحیح و درست است همین است که این "من" ها مراتب شیء واحد هستند نه اشیاء جدا از یکدیگر.
این نظریه آقای دورکهیم -که ضمن اینکه یک نظریه جامعه شناسی است یک نظریه روانشناسی هم می خواهد باشد- غلط است، انسان دو شخصیت مستقل و جدا از یکدیگر ندارد، یک "من" است در انسان که همه کارهای متضاد را در آن واحد انجام می دهد. پس این توجیه که انسان دو "من" دارد، یک "من" خودش را فراموش کرده و بعد آنچه را که از آن "من" صادر می شود به "غیر من" و به "جز من" نسبت داده که آن "جز من" ماوراء الطبیعه است صحیح نیست، اصلا دو من در کار نیست که به این شکل بخواهد در بیاید.
ثانیا اگر چنین باشد باید همیشه مذهبی ها در میان مردمی باشند که به قول شما بیشتر "از خود بیگانه" باشند، یعنی هر چه افراد، روح اجتماعی در آنها بیشتر فراموش شده و بیشتر مرده باشد و هر چه احساس اجتماعی را بیشتر فاقد باشند باید بیشتر دینی و مذهبی باشند؛ در صورتی که قضیه بر عکس است؛ همیشه افرادی، مذهبی به معنی واقعی هستند که احساس اجتماعی در آنها از دیگران زنده تر است. آیا امیرالمؤمنین بیشتر احساس دینی داشت یا معاویه؟
و آیا امیرالمؤمنین بیشتر احساس اجتماعی داشت که می گفت اگر دیگری در اقصا بلاد مملکت من گرسنه باشد من اینجا درد می کشم (از این بالاتر هم می شود؟!)
و حسبک داء ان تبیت ببطنه *** و حولک اکباد نحن الی القد
این درد برای تو بس است که شب با شکم پر بخوابی و در گردت جگرها باشد که قدح پوستی را آرزو کنند. (نهج البلاغه/ نامه 45)
آری، آیا امیرالمؤمنین که چنین می گفت بیشتر احساس اجتماعی داشت یا معاویه؟ همین افرادی که این حس اجتماعی به عالی ترین وجه در آنها زنده است آنها مذهبی هستند نه آنهایی که خود اجتماعی شان را فراموش کرده اند، بعد خودشان را تنها همان خمد فردی می بینند و بعد می گویند پس اینها مال جای دیگر است؛ همان هایی که این حس ها بیشتر در آنها زنده است همان ها مذهبی تر هستند.
به علاوه، در این نتیجه گیری نهایی که این آدم خواسته بکند، خواسته به یک نوع جواب بدهد، یعنی توجیهی برای این آخرین سنگری که در اختیار این ضد مذهب ها هست –که این آخرین سنگر هم دارد گرفته می شود– بگیرد و آن این است که تاکنون همواره می گفتند: دین رفت، مذهب رفت، رفتنی است، اینطور که ما وضع دنیا را می بینیم عنقریب دین می رود، علم آمد مذهب رفت، عدالت اجتماعی آمد مذهب رفت،...،
کم کم می بینند همه این معیارها و مقیاس ها غلط از آب در آمده، اینطور که مذهب نشان می دهد، خیر، تشریف دارد، خاطر آقایان جمع باشد از بین رفتنی نیست و وجود دارد. حال آمده اند چنین توجیهی می کنند که نه، مذهب هست، باقی است و نمی شود مذهب از بین برود ولی ریشه الهی ندارد. حرف آخرش این است که: از آنچه گذشت نتیجه بگیرید که ایدئولوژی به طور اعم و مذهب به طور اخص از مظاهر اساسی زندگی اجتماعی هستند و کسانی که تصور می کنند با پیشرفت انسان و دانش او اینها از بین خواهند رفت نه ساختمان اجتماع را درست شناخته اند و نه ماهیت ایدئولوژی و مذهب را.
یک چنین توجیهی می خواهند بکنند. به اینها باید گفت که اگر این حرف درست باشد، با پیشرفت جامعه شناسی آقای دورکهیم، دیگر مذهب باید از بین برود، زیرا حرف دورکهیم هم معنایش این است که اعتقاد به مذهب به نوعی جهالت بر می گردد، همانطوری که حرف فویرباخ هم اینجور بود، منتها فویرباخ انسان را به صورت فردی می دید، می گفت انسان بالفطره یک سلسله سرشت های نیک و یک سلسله سرشت های پلید دارد، بعد در جریان اجتماع چون خودش را خیلی گرفتار سرشت پلیدی خودش می بیند آن سرشت پاک خودش را از خودش انتزاع و جدا می کند و او را در بیرون خودش فرض و خیال می کند و....

منـابـع

مرتضی مطهری- فطرت- صفحه 229-232

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد